جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [اِستیگماتیست] «اثر جولیان دوهان کاربر رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط ژولیده پولیده با نام [اِستیگماتیست] «اثر جولیان دوهان کاربر رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 683 بازدید, 11 پاسخ و 14 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [اِستیگماتیست] «اثر جولیان دوهان کاربر رمان بوک»
نویسنده موضوع ژولیده پولیده
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط -pariya-
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jan
11
99
مدال‌ها
2
نام اثر: اِستیگماتیست
نام نویسنده:جولیان دوهان
عضو گپ ۶
ژانر: جنایی ، عاشقانه ، اجتماعی

خلاصه:
امیل اسمیت یک آدمکشِ خصوصیِ که عاشق ظرافت کارش هست و به نابغه مشهوره!
به عنوان تک تیرانداز یه گروه خصوصی کار می‌کنه و این بار، با گروهش به ماموریت اعزام میشه!
گروهی که با خون سوگند خوردن تا هیچوقت پشت هم رو خالی نکنن!
اون‌ها به لندن میرن تا ماموریت جدیدی انجام بدن؛ ماموریتی که با تمام ماموریت‌های قبلی فرق میکنه و مزه خطر میده! و چه کاری خطرناک‌تر از یه کشتار سلطنتی اون‌هم توی کاخ باکینگهام؟


مقدمه:
زندگی مثل یه شطرنج از پیش باخته می‌مونه. درست همون موقع که حواست از شاه دور میشه، کیش و مات میشی!
من توی اون بازی پر از خون و خونریزی، سیاهی لشکر بودم. من به خاطر شاه می‌کشتم و به دست شاه دیگه ای کشته می‌شدم!
اما تو...
تو وزیر بودی! نه وزیری که روبه‌روی شمشیرِ جلوی گلوی شاه مقاومت کنه. تو داخل شطرنج زندگی من، وزیر سیاهی بودی که به سود سفید، کناره می‌کشید و خون شاهش رو میریخت.
توی شطرنج زندگی من، تو یه خاکستری بودی!
 
آخرین ویرایش:

-پریزاد-

سطح
6
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
3,815
13,267
مدال‌ها
12
1687776450037 (2) (1).png
"باسمه تعالی"


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.

درخواست جلد

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.

درخواست نقد شورا

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان


با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jan
11
99
مدال‌ها
2
"بخش اول: نابغه"

خون، گلوله، جیغ و داد.
خون، گلوله، جیغ..
و خون، گلوله، جیغ...
این، خلاصه روتین زندگی من بود.
اوایل وحشتناک به نظر میاد و با خودت میگی:
- مرد، این چه زندگی مضخرفیِ که داری؟
ولی عادت می‌کنی. ذات آدم‌ها همینِ! اونا با خودشون میگن که تحمل ندارن و به کشتن خودشون فکر می‌کنن ولی بعد از سومین بار، دیگه براشون به اندازه اول درد نداره و بار ششم، به اون عادت معتاد میشن!
اولین باری که تیرانداز صدام کردن و تفنگ دست‌هام رو لمس کرد همین‌طور بودم.
به آینده تیره رنگ روبه‌رو‌ام خیره بودم و از رنگ قرمزی که داشتم بهش می‌پاشیدم، ترس داشتم. آینده ای که هیچ وقت نتونستم بخاطر گذشته‌ام داشته باشمش!
اولین قربانیم پسری بود که ازش خوشم اومده بود.
تنها کسی بودم که امتحان عملی رو نداده بود و اون‌روز، از من امتحان سختی گرفتند!
سباستین بیچاره‌ که به خاطر رد شدن توی امتحانِ سازمان، باید می‌مرد و درست توی فاصله یازده متری من گذاشتنش، ازم خواستن که پیشونی رو هدف بگیرم و
اهمیتی به دست‌های لرزون من ندادند!
من هیچوقت یادم نمیره!
هیچوقت اون لحظه رو یادم نمیره که سه بار، تیر خطا زدم تا فکر کنن کاری از دست من برنمیاد و من یه احمق دست و پا چلفتی ام که به کمک تقلب امتحانا رو رد می‌کنم تا حداقل دستم به خون اون آلوده نشه ؛ ولی چهارمین تیر، درست توی پیشونی سباستین فرود اومد. همون تیری که قبل از زدنش، اسلحه مدیر روی سرم بود و دیگه چیزی برام مهم نبود!
اگه قرار بود یکی بمیره، اون من نبودم !
منی که تمام اون زجرهارو کشیدم تاحالا، بتونم خودم داستان خون‌آلود زندگیم رو مرور کنم نبودم. من باید زنده میموندم تا داستانم رو تعریف کنم و بزارم، همه راجبش بفهمن تا...
درهرحال، حالا من اینجا بودم!
درست توی یکی از اون آسمون خراش‌هایی که مایه دارای بی‌دغدغه، توی اون شب و روزشون رو میگذرونن و مهمونی میگیرن و حرف از روشنفکری و آزادی و برابری میزدن.
اونا با بی قیدی پول پدرشون رو خرج می‌کردن و من با هر اسکناس، دست هام رو خونی می‌دیدم، توی شهری که خون خیلیا رو ریخته بودم.
کالیفرنیا مضخرف بود.
هر نفسی که می‌کشیدی، یک سال از عمرت کم میشد و سر و صدای ماشین ها طاقت فرسا بود.
درست مثل یه سمفونی بزرگ و معروف که رهبر نداره!
یه شهر بزرگ که معلوم نبود آدمایی که توی خیابوناش قدم می‌زنن، از کجا میان و به کجا میرن!
من آروم از راه پله های ساختمون بالا می‌رفتم و حواسم بود تا کسی از پشت سرم نیاد و نگاهش به کيف گیتاری که رو دوشم بود نیوفته. گرچه، تفنگ هم حکم گیتار رو داره ، فقط ، مرگ‌آوره!
ایرپاد سفید رنگ رو روشن کردم و درحال گذاشتنش به کامیل زنگ زدم. قرار بود اونها بهم برای هدف علامت بدن و دلم نمی‌خواست هدفم برای مرگ صبر بیشتری داشته باشه یا شایدهم داشتم خودم رو گول می‌زدم و مثل همیشه، از رو به رو شدن با حقیقت وحشی خودم سرباز می‌زدم!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jan
11
99
مدال‌ها
2
صدای پیامک تکونی به گوشیم داد و باعث شد نگاهی به صفحه بندازم:
- نمی‌تونم صحبت کنم . سیزده درجه غربی اون جواهرات فروشیِ عتیقه. کلاه کپ مشکی و هودی قرمز پوشیده با کفش های آل‌استار.
کامیل بود. احتمالاً بیش از حد به سوژه نزدیک بود و نمی‌تونست حرف بزنه. قدم‌هامو تند تر کردم و با باز کردن در، حالا دیگه وارد محیط کار شده بودم!
به لبه ساختمان نزدیک شدم و با درآوردن دسته نقره‌ای "چی‌تاک اینتروشن ام دویست"ای که برای تولد بیست و پنج سالگیم از الکس گرفته بودم و روی دیوارِ کوتاه و کوچیک ساختمون تنظیم کردم. تفنگش به قدری سنگین بود که حتی کامیل هم نمی‌تونست بلندش کنه ولی چهارده کیلو، برای من چیز زیادی نبود! از بچگی وزنه زدن رو یاد گرفته بودم و این تفنگ، برام مثل یه وزنه دو کیلویی بود! به هدفم نگاه کردم.
آستین مگوایر، چهل و سه سالِ و فعال محیط‌زیست بود و یادش رفته بود که اکثر آدم های خوب، سرنوشت های تلخی دارند. نمی‌دونست که با پاپیچ دولت شدن، برای خودش دشمن می‌خره و یکی مجبورش می‌کنه که برای همیشه ساکت باشه.
درست روی پیشونیش تمرکز کردم و یکی از چشم‌هام رو بستم. تمام نگاه و وجودم داشت به موهای طلایی و چشم‌های سبزش نگاه می‌کرد و پیشونی‌ش توی چنگم بود .
نگاه مهربونش بهم یادآوری می‌کرد، این حقیقت رو که من قراره تو جهنم بسوزم و هزاران بار بمیرم و زنده بشم. وجدان من هیچوقت نخوابیده بود ولی هیچوقت ، جربزه خودی نشون دادن رو هم نداشت و چه میشه کرد، من یه آدمکش بودم!
این، توی مغزم ثبت شده بود و مگه اولین حرفی که بهم یاد داده بودن "تفنگ" نبود؟ مگوایر تکونی خورد و بلند درحالی که پسر سیاهپوست کناریش رو هول میداد خندید و
درست موقعی که لبخندش باز شده بود و
داشت یچیزی رو زیر لب زمزمه می‌کرد،
ماشه داشت آروم تو دستم فشرده میشد که...
گوشیم زنگ خورد و متعجبم کرد. تفنگ، یک ذره هم جابه جا نشده بود و فرصت دوباره برای تمرکز داشتم ولی انتظار تماس دوباره نداشتم. باید کَس دیگه‌ای رو هم می‌کشتم؟
سرم رو عقب کشیدم و به خودم قول دادم اگه کامیل، الکساندر یا جیک بود مجبورش کنم یک کاسه استفراغ اسب بخوره. آروم گوشی رو بیرون آوردم و با دیدن هفت صفر، روی صفحه گوشی خون توی رگ‌هام یخ زد.
آشنایی با معنی بعضی اعداد، خاطرات خوبی رو به یاد نمیاره. مثل فردی که پدرش به سه بار اعدام محکوم میشه، مادری که چهار بار سقط جنین می‌کنه، پسری که چندین بار از کار اخراج میشه، شاید‌هم آدمی که هفت بار، می‌میره و زنده میشه!
آدم‌ها، از اعداد و حروفی که می‌ترسند افسانه می‌سازند و حس بد خودشون رو گردن اون عدد می‌اندازن. درست مثل من!
من دقیقا میدونستم این چه معنی داره.
میدونستم که هفت تا صفر، نشونه هفت تا فرد برتره، هفت فردی که یادمون دادن که خدایِ ما محسوب می‌شن!
تمام چیزی هستن که باید برای امیدوار کردنشون تلاش کنیم و باید درست توسط ما پرستیده بشن. این شماره سازمان بود!
خونه اول من!
سریع تماس رو برقرار کردم:
- ما کنسلش کردیم. ساعت هشت و نیم شب، چهارنفر، مشکی تمام، سالن بِلوم هال.
و بعد قطع شد. سست شدم و چی‌تاک رو آروم از روی زمین بلند کردم و پوفی کشیدم.
برای بار آخر به چشم های سبز مگوایر نگاه کردم و تک تیرانداز دوست داشتنیم رو داخل کيف گذاشتم و به آسمون نگاه کردم. خورشید، آروم و بی‌خبر از سطح سرد زمین می‌درخشید.
آستین مگوایر اون روز بی‌خیال به خونه می‌رفت و توییت میزد و می‌جنگید و همسر و بچه‌هاش بهش افتخار می‌کردن و هیچوقت اینو نمی‌فهمیدن! که فاصله پدرشون، عشقشون و همسرشون تا مرگ، هفت تا صفر روی تلفن قاتلش بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jan
11
99
مدال‌ها
2
به آخرین پله ی ساختمون که رسیدم، ایستادم و به اطراف نگاه کردم . کیف رو دوشم بود و نگاه چندنفری رو جلب کرده بود..
کامیل کنار دره خروجی رو به روی پذیرش منتظرم بود و متوجه شدم که به طور غیرطبیعی پاهاش رو روی زمین میکوبه. به اطراف نگاه سریعی انداختم و حالا می‌تونستم سه تا غول بزرگی که سمت چپ هتل بودن رو ببینم و همون موقع به شانسم لعنت فرستادم. اینترپل ردم رو زده بود و مامورینش با جدیت داشتن دوتا چیز رو پشت کامپیوتر های پذیرش تطابق میدادن. تازه یادم افتاد که لباسام همون‌ دیروزی ها بودن. همونایی که موقع گلاویز شدن با مامور پلیس توی تنم بود!
مسیر رفته رو برگشتم و وقتی کامیل نگاهش بهم افتاد، چشمک زدم.
میدونین اولین مشکل آدم‌ها چیه؟ به اطرافشون نگاه نمی‌کنن. نگاهشون گذراست و فقط "می‌بینن" . پدرها نقاشی ای که دخترشون با ذوق و شوق کشیده رو صرفا می‌بینن و به مادرشون، پاسشون می‌دن!
پلیس های پارک، ماری‌جوانا و علف رو دست اون دبیرستانی رومخ و چندش می دیدن و بازهم براشون مهم نبود! چون فقط می‌دیدن.
می‌بینین؟ و تنها شانسی که داشتم این بود که اونا هنوز فکر کنن من توی اتاقم نشستم و دارم دوش می‌گیرم و به اینکه من دارم نگاهشون می‌کنم حتی فکر هم نکنند!
پذیرش هفت متر با من فاصله داشت و من فقط یه فرصت برای گشت زدن توی دستشویی و درست کردن این بند و بساط داشتم.
اولین چیز موهام بود، اونا می‌دونستن من مو مشکی ام، ولی می‌دونستن زیر موهام رو به لطف جیک رنگ کردم؟
بهرحال، اینکه رفیق آدم یواشکی موهات رو رنگ بزنه تا تولد آدم رو تبریک بگه، چیز عادی برای آدمی هست که صبح به جای صبحانه آدم میکشه!
سریع موهام رو بالا جمع کردم و امواج بنفش رنگ، بالا رفتن و حالا پشت موهام کاملا بنفش به نظر می‌رسید. اگه کامل بنفش می‌بود شک‌برانگیز بود، بنابراین اجازه دارم سه چهار تار مشکی روی صورتم بیوفته.
لباس هام، دیروز موقع بخیه زدن رگ دستم قبل از خفه کردن مامور شبکه اینترنتی هتل، خونی شده بودن و تنها کاری که میشد کرد برعکس پوشيدن بود. درسته، همین بود! تیشرت "تیلور سوئیفت" برعکس، موهای جمع شده فرفری، عینک و یه کیف گیتار!
کی به یه دختر ۲۳ ساله جوون که طرفدار تیلور سوئیفته و عینک میزنه و گیتاریسته و اونقدر دست و پا چلفتی که لباسش روهم برعکس میپوشه شک میکنه که یه تفنگ ۱۴ کیلویی توی کیفش داشته باشه و از بدتر، تک تیرانداز باشه؟ سریع دستمال گردنی که توی کيف گیتار بود رو درآوردم و به گردنم گره زدم. چه زندگی احمقانه‌ای دختر!
در اتاقک دستشویی رو محکم باز کردم و شروع کردم به تکون دادن محسوس دست هام، اولین چیزی که توی سازمان بهمون یاد دادن همین بود! هیچوقت استرس نداشته باشید و حتی اگه دارید هم نشونش ندید، اینطوری زمانی که لازم دارید به دردتون می‌خوره. اونا می‌دونستن من عضو سازمانم!
سیزده بار از دستشون فرار کرده بودم و قاعدتا وقتی می‌دیدمشون نمی‌ترسیدم پس لرزیدن یه پرچم قرمز برای آدمی هست که تقریبا از هیچی نمی‌ترسه!
اسمم چهارسال پیش به عنوان یه تروریست منتشر شده بود ولی نه چهره ای، نه اثر انگشتی و نه صدایی وجود نداشت! فقط یه اسم توخالی، درست مثل شخصیت توخالی‌ام!
بلاخره به بخش پذیرش رسيدم، مردها انگار کارشون تموم شده بود که داشتند به سمتم می‌اومدن. پوست یکیشون مشکی بود و اون یکی به قدری سفید بود که حاضر بودم قسم بخورم یک رابطه خونی با سفید برفی داره!
و درست وقتی از کنارشون رد شدم و آماده بودم با لبخند یه پس گردنی مهمون کامیل کنم، صدای خشداری آروم گفت:
-عذرمیخوام، خانوم؟"
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jan
11
99
مدال‌ها
2
آروم سرجام ایستادم. کامیل بهم نگاه کرد و تونستم دستش رو ببینم که آروم به سمت کمرش میره و یه چشمک دیگه کافی بود تا منظورم رو بفهمه. با لطافت برگشتم و وقتی با چشم‌های مشکی مرد رو‌به‌روم برخورد کردم ، زمزمه کردم:"بله؟".
چشم‌هام رو بالا آوردم و توی اون چشم‌ها خیره شدم و گذاشتم از سمفونی پر از لرزشی که دست‌هام براش اجرا می‌کرد لذت ببره و احساس قدرت کنه!
چشم هاش، ترسناک بود. عمیق نبود، شفاف و زلال نبود و برعکس، یه هاله ای از تاری روی چشم هاش رو پوشونده بود. چشم ها، آینه مستقیمی از قلب هستن و کی میتونه این رو نقض کنه؟
لبخندی زد و آروم به پایین خم شد و چیزی رو برداشت. یه خودکار قرمز رنگ بود که مطمئنا برای من نبود. با همون لبخند مرموزانه، همون چشم های تیره و تار و همون چهره رنگ پریده و ترسناک، دستم رو گرفت و خودکار رو توی دستم گذاشت:
- مثل اینکه از دستتون افتاده، خانم!
و آروم ، مسیری که برای اومدن کنارم گذرونده بود و برگشت. بهم شک کرده بود، واضح بود! خودکار برندش "جستن" بود. خودم چندین بار توش بیهوش کننده و اتر ریخته بودم. سبک و جادار بود، طعمه خوبی بود! خودکار رو توی جیبم گذاشتم و با لبخند کوچیکی کنار لب‌هام، و اون دیو رو پشت سرم تنها گذاشتم . اسم خوبی براشون بود، موافق نیستید؟
کامیل آروم دستم رو گرفت و درحالی که دست دیگش رو دور گردنم می‌انداخت کنار گوشم لب زد:
- می‌تونم قسم بخورم به خود خدا که اون مرتیکه چهرت رو می‌شناخت. همون اول که برگشتی مدام داشت نگاهت می‌کرد از پشت پذیرش و همونموقع شروع به راه رفتن کرد.

آروم سر تکون دادم و به عقب نگاه کردم. دکمه بمب توی جیب شلوارم احساس خوبی بهم دست می‌داد. قدرت، برتری و بالا بودن.
اون بیچاره فکر می‌کرد که من ازش می‌ترسم، مشکل اینه که کسی که چیزی نداره، از هیچ‌چیزی‌ قرار نیست بترسه و این تاحدودی غرور محسوب می‌شد که اینو به خودم بگم!
همون حس نحسی که منو به اینجا کشوند.
کامیل دست توی جیبش کرد و همونطور که سویچ رو درمی‌آورد گفت:
- کی میخوای تمومش کنی؟
خودکار رو به طرفی پرت کردم و لب زدم:
- باید صبر کنیم تا یکم فاصله بگیریم وگرنه..
و درست وقتی نگاهم به اون فراری صورتی رنگ خورد، خاموش شدم. کامیل خندید و گفت :
- می‌بینم که از رنگ ماشین موردعلاقت سوپرایز شدی!
جوابی ندادم و در ماشین و باز کردم و محکم وقت نشستن بستمش تا حرصم رو خالی کنم.
دکمه بمب رو فشار دادم و ۱۰ دقیقه، شروع شد.
و درحالی که من و کامیل سوار بر اون فراری مضخرف صورتی رنگ و چی‌تاک من توی صندوق عقبش، حدود سه کیلومتر از اون هتل دور می‌شدیم:
- خبر فوری! خبرنگاران ما همین الان به مرکز حادثه هتل برونز برادرز رسیدن. تلفات تا حالا ۱۲۰ تنِ که بینشون ۷۹ تا زن و کودک وجود داشته. گفته میشه که یه بمب گذاری اونجا رخ داده بوده که ماموران دولت سعی در خنثی سازی اون داشتند اما ناموفق بوده.
تعداد زیادی از اجساد زیر آوار مدفون شده و آتش فشان ها نمیتونن وارد ساختمون بشن و ...
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jan
11
99
مدال‌ها
2
"بخش دوم: رقص چاقو"

هیچ‌کَس نمیدونه آخرش چی میشه! هیچ‌کَس نمی‌دونه آخرش کی برنده هست. همه روی پایان موردعلاقشون، زندگیشون رو قُمار می‌کنن. بعضی‌ها روش اشتباهی رو برای قُمار انتخاب می‌کنن و بعضی‌ها، ندونسته توش مهارت دارن! بعضی‌ها زندگیشون رو برای چیز خوبی می‌بازند و بعضی‌ها زندگیشون رو صرف چیزهایی می‌کنند که صرفا به خودشون تلقین می‌کنن درسته و فکر می‌کنن برنده‌اند!
من از گروه دوم بودم. می‌دونستم می‌بازم. می‌دونستم که آخر بازی، ازم به عنوان فردی یاد میشه که ماشین کشتار آدم‌هایی بوده آینده روشنی برای جهان به ارمغان می‌آوردن. بچه‌هایی که می‌تونستن بزرگ بشن و به کشورشون کمک کنن و همین‌طور، بچه هایی که می‌تونستن گند بیشتر به اطرافشون بزنن. من، و آدم‌هایی مثل من، تر و خشک رو باهم می‌سوزونن و ادعا می‌کنن این کار رو برای بهتر شدن دنیا انجام میدن و دست‌هاشون که به خون آغشته‌ست رو بالای گرمای اون آتش، گرم می‌کنن.
وقتی توی سازمان آوردنم، هیچکس فکر نمی‌کرد که بتونم یه "نابغه" بشم. که توی قدمت ۱۰۰ ساله ی سازمان درست از ۱۹۲۳ دوباره یه نابغه پیدا میشه. کسی که بتونه معادلات تکراری مربی‌ها رو تغییر بده..
نابغه کسی بود که بتونه بین صدتا ۱۷ ساله دیگه‌ توی هر ۱۵ قسمت آزمون زنده بمونه و ۱۰۰ بگیره. درست بعد از نه سال، درست بعد از اولین ۱۰۰ اون آزمون لعنت شده، من دومین صد بودم! من آدمی بودم که می‌تونستم آینده روشنی داشته باشم ( اگه آدم‌کشی رو مثل حقوق در نظر بگیرید ) می‌تونستم اون حرفه رو بیخیال بشم و اون زندگی رو بیخیال‌شم ، چون اون ۱۰۰ بهم اجازه آزاد بودن رو میداد.
ولی اون قدرت، اون ستایش، اون احترامی که بقیه بخاطر خونی که ریخته بودم تا خون خودم ریخته نشه بهم می‌ذاشتن، گولم زد. من جین چارمینز رو کشته بودم تا اگه نتونستم اول بشم، اول دیگه‌ای وجود نداشته باشه و همین باعث شد ۱۰۰ بشم.
خشم، نیرنگ، نفرت و حیله‌گری!
همینا باعث شد تا الان با بی‌خیالی اینجا بشینم و اخبار گوش کنم. الکساندر آروم شونه‌ام رو هل داد گفت:
- بهتره آماده بشی، اگه بفهمن دیر کردیم خوششون نمیاد.
با بی‌قیدی بهش نگاه کردم که کت و شلوار مشکی و کفش‌های آکسفورد براقش رو تن زده بود. با مشکی، چنان پوست رنگ پریده‌اش ترسناک بود که یک لحظه فراموش کردم که با یه خون‌آشام دوست نیستم. به چشم های آبیش نگاه کردم و گفتم:
- جیک و کامیل آماده شدن؟
بی‌حوصله سری تکون داد که باعث شد بلند بشم و هال بزرگ خونه جیک رو دور بزنم و به سمت اتاقم برم.
تنها چیزی که نیاز داشتم یه شلوار مشکی راسته ساده، یه تیشرت مشکی و یه اورکت مشکی بود. آدمی نبودم که لباس های گرون و براق بخرم و پولم رو خرج ماشین، خونه و خودم کنم و این از روی کتونی ساده سیاه و سفیدم معلوم بود. من پولم رو برای چیز دیگه ای نگه می‌داشتم، یه فرصت، برای گم و گور شدن مادام‌العمر از دست سازمان و خود واقعی‌ام.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jan
11
99
مدال‌ها
2
اولین چیزی که یاد گرفتم، اعتماد نکردن بود.
مهم نبود کجا میرم، کجا رو ترک می‌کنم، به هیچکس نمی‌شد اعتماد کرد. نمی‌تونستم به دختری که پشتم نشسته و مردی که کنارم نشسته بود اعتماد کنم. نمی‌تونستم حتی به جیک که کوچکترین حرکت رزمی ای بلد نبود و کنار شیشه ماشین، داشت با لپ‌تابش کار می‌کرد هم اعتماد کنم.
نمیشد به کامیل و الکس هم اعتماد کرد، چون ما همه‌ یه چیز رو با پوست و خون درک کرده بودیم و یاد گرفته بودیم:"همه یه چاقو برای از پشت خنجر زدن دارن".
مهم نبود که توی این ۲۹ سال زندگی ۲۲ سالش رو باهم زندگی کردیم، بازهم هیچکس با چشم های بسته توی خونه راه نمی‌رفت و می‌دونست احتمال زمین خوردنش زیاده. سازمان به ما ذهنیت مریضی رو تزریق کرده بود که نمی‌تونستیم از دستش خلاص بشیم!
الکس آروم شروع به حرف زدن کرد:
- امروز کار دوتا مشتری رو انجام دادی؟
شونه ای بالا انداختم و گفتم:
- اون فعال محیط‌زیستِ رو نتونستم تموم کنم، ولی کارول استنفرز مثل اینکه توی همون هتل بوده، ازم خواسته بودن بی سر و صدا بکشمش ولی متاسفانه ( اشاره ای به تلویزیون زدم ) من بی سر و صدا کار نمی‌کنم!
جیک نگاهش رو از لپ‌تاب درآورد بالا و از توی آینه ماشین بهم خیره شد:
- دوربین های هتل رو پاک کردم، فقط لحظه ورودت رو دارن.
بعد به موهام نگاه کرد و خندید:
- فکر کنم باید موهات رو یه تغییر اساسی بدیم!
کامیلا با بی‌حوصلگی پرسید:
- چقدر مونده تا برسیم به اون تالار کوفتی؟
و دقیقا همون‌موقع ماشین ایستاد. الکساندر چشم غره ای بهش رفت و لب زد:
- جلوی اونا اینجوری صحبت کن تا هممون رو باهم سلاخی کنن!
جیک سرش رو به نشون بیخیالی تکون داد و گفت:
- من که با گور دسته‌جمعی مشکلی ندارم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jan
11
99
مدال‌ها
2
بِلوم هال، جمع‌ و‌ جورترین نمایشگاهی بود که سازمان برای قرارهاش انتخاب می‌کرد! درواقع انتظار نداشتم که با تالاری با حدوداً تنها هفتصد متر رو‌به‌رو باشم.
جیک داشت آروم طرح‌های دوران رنسانسی که روی دیوار زده شده بود رو لمس می‌کرد. کامیل بی‌حوصله به اطراف نگاه می‌کرد و من و الکس، هردو باهم داشتیم به تابلوی روی ضلع شمالی تالار نگاه می‌کردیم:
"خون" اثری از جورجیانا وایت!
دیوارهای راهروِ ورودیِ تالار، سفید، قرمز و طلایی بودن. این نقاشی، تنها تابلویِ این دیوار بود. یک قطره خونِ بزرگ که روی سطح سفید غلتیده و به آخر رسیده! یک سطح خالی، با یک خط ممتد قرمز رنگ.
برای همین بود که جفتمون داشتیم به اون سطح نگاه می‌کردیم. توی ظاهر ساده‌اش، داستان های زیادی خزیده و پنهان شده بودند!
خون، میتونست نماد زندگی باشه، یا نماد مرگ. میتونست یک عده رو خوشحال کنه و بقیه رو ناراحت. مفهومی که توی نقاشی بود، همین بود! خون. خون، هم خوب بود هم بد، حداقل برای نسخه های متفاوتی از مردم!
اتفاقاتی که برای ما می‌افتن ممکنه روی زندگی ما تاثیر مثبتی داشته باشن و همزمان باعث بشن تا فرد دیگه‌ای خودش رو حلق‌آویز کنه! نقاش داشت به همون اشاره می‌کرد.
اتفاقات پیچیده‌ زندگی همه ما.
اثر پروانه‌ای شکلی که بین همه آدما وجود داشت و اون نخ طولانی که به دست همه ما پیچیده بود و به رنگ خون بود.
آروم زمزمه کردم:
- قشنگه!
و جواب بلندتری گرفتم:
- خسته‌کنندست!
به سمتش برگشتم و به صورت آرومش خیره شدم:
- قرار نیست ازشون بترسیم.
اون هم چرخید و با چشم های مصمم، سوالی ازم پرسید که خودم توی جوابش مونده بودم:
- مگه این چیزی نیست که خودشون دنبالشونن؟
و با باز شدن در، نگاه هر چهار نفرمون رو مرد قدبلند پشت در افتاد:
- بیاید تو!
و هر چهار نفر، به یه دیالوگ از یه فیلم کلاسیک قدیمی فکر می‌کردیم!
"این کار دیوونگیه پیتر، داری با پای خودت به قتلگاه میری!"
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jan
11
99
مدال‌ها
2
اتاقی که واردش شده بودم، مثل تابوتی بود که کنت دراکولا توش شبش رو صبح می‌کرد!
تاریک و رمز‌آلود. بعد از راهروی کوتاهی که روش با چوب نقاشی شده بود، اتاق بزرگی وجود داشت که مثل یه دادگاه بود و اونجا تونستم یه تجدید دوباره، داشته باشم. زمان داشت می‌گذشت و من این‌جا‌ بودم!
هفت صندلی روبه‌روم، روی سطح کار شده با مخمل قرمز و سبز، هفت تا آدم مختلف که با تکبر توی تاریکی به ما خیره شده بودن و هفت دقیقه انتظار برای شکستن سکوتی که با این جمله، شکسته شد:
- صندلی‌های قشنگی دارید ها!
کامیل آروم دست جیک رو گرفت و با نگاهش، باعث شد جیک کاملا توی صندلیش فرو بره!
اتاق، تقريباً تاریک بود. من بوی اسطوخودوس و چوب رو حس می‌کردم و درعین این‌که این بو، دوست داشتنی‌ترین رایحه موجود روی زمین بود، از صاحبش متنفر بودم.
صدایی گفت:
- شما تأخیر داشتید!
و من تونستم بلاخره چهره رنگ پریده و بی روح و بدن لاغر و سفیدش توی یه کیمونو مشکی ببینم. چشم‌های بادومی و تیره، گونه‌های برجسته و لب‌هاش که به لطف رژلبش مشکی شده بود، نشون می‌داد اون کوچیکترین تغییری نکرده!
"یامی شی‌یِما هاتسویاما" بدون هیچ احساسی داشت بهم نگاه می‌‌کرد و تنها کاری که من کردم نشکستن این ارتباط بود!
الکساندر بهم نگاه کرد و آروم دستم رو گرفت و فشار داد، بهش نگاه کردم و اون سعی کرد چشم هاش رو ببنده و باز کنه تا بگه اینجا وقت تجدید دیدار نیست:
- بابت تاخیر متاسفیم!
زن یاکوزای مقابلم آروم نشست و این‌ بار، صاف ایستادم. موهای سفید یکدستش، چشم های آبیش، لبخند روی لب‌های صورتیش، همه و همه حالم رو بهم میزد! دلم میخواست اون لبخند روی پوست کریهه سفید و چروکیدش رو از بین ببرم و آن‌قدر توی صورتش مشت بزنم تا دست هام بشکنه!
مرد جلوی چشم‌هام، بلند شد و صداش توی گوش‌هام چرخید:
- انقدر بهشون سخت نگیر شی‌یِما! خوشحالم که دوباره می‌بینمتون بچه‌ها! به‌هرحال، دیدن اینکه هنوز زنده و سرحال هستید کمی بعد از اون اتفاق هتل عجیبه، پروژه کدومتون بوده؟
کامیل آب دهنشو قورت داد و من لرزیدن مردمک جیک رو دیدم. نفس عمیقی کشیدم و آروم رفتم جلو:
- کار من بود، سِر وارناس!
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین