- Jan
- 11
- 99
- مدالها
- 2
*سیزدهم جولای دوهزار و شش
- تعجبی نداره! برخلاف برادرت، از تو یکی هیچوقت انتظاری جز خرابکاری نمیره! فردا راجبت با دکتر پارکر صحبت میکنم، برای الان سعی کن به یه کم پیشرفت فکر کنی!
دستهام میلرزید و تنها کاری که از دستم برمیومد، نگاه کردن به الکساندر و بعد، ناشیانه خیره شدن به اون دیوانه سایکوپت دوقطبی بود. اگه این شیطان میدید که الکس بیداره و علاوه بر اون به زیرزمین اومده، نه تنها اونم مجازات میشد، بلکه اجداد والای من که هیچوقت سعادت دیدارشون رو نداشتم روهم مورد لطف قراره میداد!
ماری، کالبدشکافی بود که تحت نظرش بودیم. آدمی که درست مثل یه وزغ گنده و سبز رنگ بود!
امشب، نوبت اون بود که به من سر بزنه و ببینه مردم یا زنده!
منی که چهار روز بود چیزی نخورده بودم، رو به موت بودم و مدام با خودم مرور میکردم که سِر وارناس میگفت:
- آدمی که نتونه مسئولیتش رو انجام بده، لایق زجره. بعضیهاشون توی دنیای پس از مرگ زجر میکشن و شما اینجا!
ولی تنها گناه من همین بود که نمیتونستم خون رو ببینم. سریع سرگیجه میگرفتم و چند ثانیه بیشتر طول نمیکشید تا دراز به دراز بیوفتم!
بنابراین نتونستم اون جسد رو کالبدشکافی کنم. هجدهمین جسد که یه زن باردار بود و بچههاش توی شکمش حین شکنجه مرده بودن و برای تشریح بدن انسان اینجا بود!
برای همون تنبیه شدم و توی زیرزمین حبس بودم...
همین که ماری در زیرزمین رو بست و محکم قفلش کرد، الکس، که تازه یکی از جوش های دوران بلوغش رو ترکونده بود و صورتش خونی بود از تاریکی درومد و به سمتم اومد.
هوا تاریک بود و حدس میزدم که ساعت از دوازده گذشته!
من، توی زیرزمین، کنار میلههایی که حکم در رو داشتن و زیرزمین رو از راهرو جدا میکرد نشسته بودم و اون طرف میلهها، الکس نشسته بود. بهش آروم گفتم:
- اگه شییِما تورو ببینه خونت رو به عنوان رژ لب استفاده میکنه!
آروم شونهای بالا انداخت و گفت:
- چندوقت پیش گفت که نوع آبیِ چشمهات شرورانهست. احتمالا از چشمهام به عنوان گردنبند استفاده کنه!
باهم آروم، خفه و خیلی ساکت خندیدیم.
خندیدنش که تموم شد، پارچه سفیدی که توش یکمی بالا اومده بود رو بهم داد:
- جیک این چندوقت اصلا به نونها و آدامسهایی که قاچاقی از نواه میگرفتیم دست نزده. گفته امروز برات اینا رو بیارم. کامیلا رو هم که میشناسی! میخواست برات چاقوش رو بفرسته، منم بهش گفتم اگه یه دیوونه واقعی توی این خرابه باشه، اونه! جی...
وسط حرفش پریدم و محکم از دستش پارچه رو کشیدم. با دیدن نون تازه ای که روش با چاقو یه قلب کوچیک سوراخ شده بود، لبخندی به مهربونی جیک زدم و کل اون نون یک وجبی رو توی دهنم جا دادم. طعم بهشت میداد. انگار تمام وجودم به همون نیاز داشت، تا دیگه نه دلدرد وجود داشته باشه، نه سردردی و نه بدندردی!
الکس با تعجب نگاه کرد:
- حالا نه که منظوری داشته باشم ها! اما پارچه رو نمیتونی بخوری.
با خنده و دهن پر گفتم:
- مرسی!
لبخندم و جواب داد و مثل همیشه دستش رو آورد بالا و گفت:
- بزن قدش!
دستم رو که به دستش زدم، ابروهاش رو بالا انداخت و نمایشی دستش رو مالید و بعدش آروم پرسید:
- چشمات از حالت عادی قهوهای تره، آیا احوالت هم همین رنگه؟
لبخندی زدم و گفتم:
- نه بابا، استفن برای جیک قلدری نکرده که؟
سرشو به حالت پیروزی بالا برد و با پوزخند گفت:
- بهش گفتم اگه امیل از اون خراب شده بیاد و به گوشش برسه جیک کتک خورده، کاری میکنه شب ادراری بگیری!
سرمو به نشونه موافقت تکون دادم:
- خوبه. چک کردی که پنجره رو قفل نکرده باشن؟
الکس با لحن مطمئنی که مختص خودش بود گفت:
- نگرانش نباش، الان هم باید برم چون احتمالا رخت خوابا رو چک میکنن! دفعه بعدی هم که کسی پرسید این جسد رو کی باز نکرده، زبونت رو تکون نده و حرف نزن. مفهوم بود؟
اون لحن دستورانه مدیر منشانه، بشدت رو جمله آخرش غالب بود!
لبهام به خنده باز شد و گفتم:
- مراقب خودت باش! سعی خودم رو میکنم!
آروم بلند شد و به سمت پنجره پشت زیرزمین رفت و از همونجا گفت:
- فردا زنده بیرون بیا پردردسر، باشه؟
و آروم به پشت سرش نگاه کرد و تو چشمام خیره شد:
- منتظریم!
و من مطمئنترین لبخندی رو زدم که تاحالا زده بودم:
- نگران نباش. شب بخیر!
و گاهی آرزو میکردم اون شب، هیچوقت صبح نمیشد!
- تعجبی نداره! برخلاف برادرت، از تو یکی هیچوقت انتظاری جز خرابکاری نمیره! فردا راجبت با دکتر پارکر صحبت میکنم، برای الان سعی کن به یه کم پیشرفت فکر کنی!
دستهام میلرزید و تنها کاری که از دستم برمیومد، نگاه کردن به الکساندر و بعد، ناشیانه خیره شدن به اون دیوانه سایکوپت دوقطبی بود. اگه این شیطان میدید که الکس بیداره و علاوه بر اون به زیرزمین اومده، نه تنها اونم مجازات میشد، بلکه اجداد والای من که هیچوقت سعادت دیدارشون رو نداشتم روهم مورد لطف قراره میداد!
ماری، کالبدشکافی بود که تحت نظرش بودیم. آدمی که درست مثل یه وزغ گنده و سبز رنگ بود!
امشب، نوبت اون بود که به من سر بزنه و ببینه مردم یا زنده!
منی که چهار روز بود چیزی نخورده بودم، رو به موت بودم و مدام با خودم مرور میکردم که سِر وارناس میگفت:
- آدمی که نتونه مسئولیتش رو انجام بده، لایق زجره. بعضیهاشون توی دنیای پس از مرگ زجر میکشن و شما اینجا!
ولی تنها گناه من همین بود که نمیتونستم خون رو ببینم. سریع سرگیجه میگرفتم و چند ثانیه بیشتر طول نمیکشید تا دراز به دراز بیوفتم!
بنابراین نتونستم اون جسد رو کالبدشکافی کنم. هجدهمین جسد که یه زن باردار بود و بچههاش توی شکمش حین شکنجه مرده بودن و برای تشریح بدن انسان اینجا بود!
برای همون تنبیه شدم و توی زیرزمین حبس بودم...
همین که ماری در زیرزمین رو بست و محکم قفلش کرد، الکس، که تازه یکی از جوش های دوران بلوغش رو ترکونده بود و صورتش خونی بود از تاریکی درومد و به سمتم اومد.
هوا تاریک بود و حدس میزدم که ساعت از دوازده گذشته!
من، توی زیرزمین، کنار میلههایی که حکم در رو داشتن و زیرزمین رو از راهرو جدا میکرد نشسته بودم و اون طرف میلهها، الکس نشسته بود. بهش آروم گفتم:
- اگه شییِما تورو ببینه خونت رو به عنوان رژ لب استفاده میکنه!
آروم شونهای بالا انداخت و گفت:
- چندوقت پیش گفت که نوع آبیِ چشمهات شرورانهست. احتمالا از چشمهام به عنوان گردنبند استفاده کنه!
باهم آروم، خفه و خیلی ساکت خندیدیم.
خندیدنش که تموم شد، پارچه سفیدی که توش یکمی بالا اومده بود رو بهم داد:
- جیک این چندوقت اصلا به نونها و آدامسهایی که قاچاقی از نواه میگرفتیم دست نزده. گفته امروز برات اینا رو بیارم. کامیلا رو هم که میشناسی! میخواست برات چاقوش رو بفرسته، منم بهش گفتم اگه یه دیوونه واقعی توی این خرابه باشه، اونه! جی...
وسط حرفش پریدم و محکم از دستش پارچه رو کشیدم. با دیدن نون تازه ای که روش با چاقو یه قلب کوچیک سوراخ شده بود، لبخندی به مهربونی جیک زدم و کل اون نون یک وجبی رو توی دهنم جا دادم. طعم بهشت میداد. انگار تمام وجودم به همون نیاز داشت، تا دیگه نه دلدرد وجود داشته باشه، نه سردردی و نه بدندردی!
الکس با تعجب نگاه کرد:
- حالا نه که منظوری داشته باشم ها! اما پارچه رو نمیتونی بخوری.
با خنده و دهن پر گفتم:
- مرسی!
لبخندم و جواب داد و مثل همیشه دستش رو آورد بالا و گفت:
- بزن قدش!
دستم رو که به دستش زدم، ابروهاش رو بالا انداخت و نمایشی دستش رو مالید و بعدش آروم پرسید:
- چشمات از حالت عادی قهوهای تره، آیا احوالت هم همین رنگه؟
لبخندی زدم و گفتم:
- نه بابا، استفن برای جیک قلدری نکرده که؟
سرشو به حالت پیروزی بالا برد و با پوزخند گفت:
- بهش گفتم اگه امیل از اون خراب شده بیاد و به گوشش برسه جیک کتک خورده، کاری میکنه شب ادراری بگیری!
سرمو به نشونه موافقت تکون دادم:
- خوبه. چک کردی که پنجره رو قفل نکرده باشن؟
الکس با لحن مطمئنی که مختص خودش بود گفت:
- نگرانش نباش، الان هم باید برم چون احتمالا رخت خوابا رو چک میکنن! دفعه بعدی هم که کسی پرسید این جسد رو کی باز نکرده، زبونت رو تکون نده و حرف نزن. مفهوم بود؟
اون لحن دستورانه مدیر منشانه، بشدت رو جمله آخرش غالب بود!
لبهام به خنده باز شد و گفتم:
- مراقب خودت باش! سعی خودم رو میکنم!
آروم بلند شد و به سمت پنجره پشت زیرزمین رفت و از همونجا گفت:
- فردا زنده بیرون بیا پردردسر، باشه؟
و آروم به پشت سرش نگاه کرد و تو چشمام خیره شد:
- منتظریم!
و من مطمئنترین لبخندی رو زدم که تاحالا زده بودم:
- نگران نباش. شب بخیر!
و گاهی آرزو میکردم اون شب، هیچوقت صبح نمیشد!