ایده ایده داستان

[شاهدخت]

✨ مدت‌هاست که می‌دونی کارمندت جاسوس و خیانتکاره، اما عوضش نمی‌کنی چون خیلی سخت و رضایت‌بخش تلاش می‌کنه که خودش رو بهت ثابت کنه.
✨ تو پزشک نکرومنسری و مُرده‌ها رو زنده می‌کنی، بنابراین باید صبر کنی بیمارت بمیره تا زنده و سرحالش کنی...
✨ تو ذهن‌خوانی، اما هیچ‌وقت چیز خاصی از ذهن‌ها نشنیدی بس که مردم بی‌ربط و بی‌ساختار فکر می‌کنن. یک روز همه صداها خاموش می‌شه و یک کلمه واضح می‌شنوی: فرار کن.

 

[شاهدخت]

✨ دختربچه‌ای گم شد. والدین عروسکی در اتاقش پیدا کردن که شباهت عجیبی به دخترشون داشت.
✨ غریبه‌ای به شهر میاد و همه - زن و مرد - عاشقش می‌شن. همه‌ی بزرگسال‌ها جوری علاقه‌مندن که قراره بینشون جنگ شه...
✨ واسه تحقیقت با یه پرستار مصاحبه می‌کنی. همکلاسیت ازت می‌پرسه با کی مصاحبه کردی، و خیلی تعجب می‌کنه چون می‌گه اون شخص چند ساله مُرده.

 

[شاهدخت]

✨ تو و همسرت حلقه‌هایی به انگشت می‌ندازید که اجازه می‌ده ضربان قلب همدیگه رو حس کنید. وقتی همسرت مُرد دلت نیومد حلقه رو دربیاری. مدتی از دفن شدنش گذشته و حلقه دوباره ضربان‌دار شده.
✨ در سرزمینی خیالی، هرکس هجده ساله می‌شه دست از رشد برمی‌داره تا نیمه‌ی گمشده‌ش رو پیدا کنه و کنار هم پیر بشن. تو بیست ساله که هجده ساله موندی...
✨ زیر تخت مامان و بابات کلی آگهی «گمشده!» پیدا می‌کنی که همه‌شون عکس تو رو دارن.

 

[شاهدخت]

✨ داری به آهنگ موردعلاقه‌ات گوش می‌دی که از هدفون صدای غریبه‌ای میاد: «سلام، کسی صدای منو می‌شنوه؟»
✨ مردم یک شهر در تولد هجده سالگی یکی از سه در رو باز می‌کنن که یکی به زندگی‌ای رضایت‌بخش، یکی به زندگی‌ای مرفه و در سوم به آزادی می‌رسه. تو قصد داری در سوم رو باز کنی.
✨ تو کارآگاه خصوصی‌ای هستی که زنی برای حل معمای قتل استخدامش کرده. بنویس که چطور تهش می‌فهمی خود زن مقتول بوده و یک سال پیش مُرده...