جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [ ایما (جلد دوم)] اثر «پری کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Pari با نام [ ایما (جلد دوم)] اثر «پری کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 3,268 بازدید, 10 پاسخ و 19 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [ ایما (جلد دوم)] اثر «پری کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Pari
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Pari
موضوع نویسنده

Pari

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
277
1,815
مدال‌ها
2
نام: ایما(جلد دوم)
نویسنده: Pari
ژانر: ترسناک، تخیلی
عضو گپ نظارت (3)S.
O.W

خلاصه:
غوطه در سیاهی پندار خود می‌خورد. امواج خفه‌خون گرفته و خاموش ترس، وحشیانه به‌دور گرداب ذهنش می‌چرخیدند. طاقت این درد را نداشت و از اعماق وجود نعره برمی‌کشید. عاجزانه دست کمک به‌سوی بالا برده بود و گریه می‌کرد.
گویا فراموش کرده بود که کسی نیست تا به‌فریاد این نقطه‌ی تاریک حل‌شده در سَیّال مشئوم برسد؛ فراموش کرده بود که این تاریکی خود اوست؛ فراموش کرده بود که از خود می‌گریزد؛ فراموش کرده بود که مأمنی ندارد...!
 
آخرین ویرایش:

-pariya-

سطح
6
 
[ مدیر ارشد بخش علوم و فناوری ]
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار رمان
مترجم ارشد انجمن
آموزگار انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jul
25,865
53,060
مدال‌ها
12
1695984950020.png
"باسمه تعالی"


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.

درخواست جلد

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.

درخواست نقد شورا

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان



با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
موضوع نویسنده

Pari

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
277
1,815
مدال‌ها
2
مقدمه:
از میان تمام مردان، تو برگزیده گشته‌ای. برگزیده برای این امر بزرگ. اکنون، هنگام عبور از تونل‌های تو در توی تاریک شب، زمانی که سرت را بالا بیاوری، ستارگان را نخواهی دید و در روزهای روشن، خورشید را. اکنون صدایی جز صدای سکوت نخواهی شنید و طعمی جز بی‌طعمی نخواهی چشید. من به تو خواهم گفت که تاریکی، جز تاریکی چیزی ندارد!
اینک ای فرزندم! گردن‌بند صلیب خود را بینداز و تسلیم شو. چرا که هیچ‌یک از مقدسات و خدایانی که می‌شناسی، تو را نجات نخواهند بخشید.
 
موضوع نویسنده

Pari

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
277
1,815
مدال‌ها
2
آفتاب داره مستقیم می‌تابه به فرق کله‌م ولی بازم هوا سوز داره. کلافه شدم دیگه. دلم می‌خواد به زمین و زمان فحش بدم...
واسه هزارمین بار در خونه رو محکم می‌زنم ولی کسی باز نمی‌کنه. حالا هرچقدر هم کلید وامونده رو تو قفل می‌چرخونم باز نمیشه که نمیشه.
- ایشالا خدا از رو زمین بَرِت داره فلان شده‌ی بی‌خاصیت! یه روز اگه اون روی سگ منو بالا نیاری ها، سَقَط میشی.
همچنان داشتم غر می‌زدم و با حرص کلید رو توی قفل می‌چرخوندم که صدای پارس یه سگ از پشت سرم شنیدم. سریع سرم رو چرخوندم عقب که دیدم دوتا سگ وحشی دارن با سرعت نور میدون سمتم. واسه چند ثانیه قالب تهی کردم! گل بود به سبزه نیز آراسته شد!
حالا هرچقدر کلید کوفتی رو می‌کشیدم عقب از تو قفل در نمیومد، سگ‌ها هم چیزی نمونده بود برسن بهم... .
- ابلفضل بزنه به کمرت ایشالا. همین دوتا سگ ایشالا بیان جسدتو لیس بزنن پسره‌ی فلان...
همچنان با قفل در درگیر بودم و باز نمیشد که یه لحظه برگشتم عقب.
- یا پیغمبر... .
کلید رو بیخیال شدم و در کسری از ثانیه پریدم بالای در که همون لحظه دو تا سگ‌ها رسیدن پشت در و نزدیک بود پاچه‌مو بگیرن.
مهلت ندادم و سریع از اون بالا پریدم داخل حیاط. با قلبی که داشت از شدت هیجان و ترس تند تند می‌تپید، خودم رو رسوندم به ساختمون و در پذیرایی رو باز کردم.
احسان لم داده بود روی متکا و از عالم و آدم فارغ، داشت تخمه می‌شکست. نفس نفس زدنم رو کنترل کردم و با تموم عصبانیت و حرصم داد زدم:
- مرده‌شور اون دوتا پای فلجت رو ببرن! می‌میری این در بی‌صاحاب رو باز کنی؟! دو تا سگ... .
با هیجان یه مشت تخمه‌ها رو پاشید رو سر و صورتم و پرید وسط حرفم:
- هیس، هیس، هیس! نگاه کن!
با تعجب زل زدم به اون‌جایی که اشاره می‌کرد. در واقع به برنامه‌ای که از گوشیش داشت نگاه می‌کرد... .
احسان: پاتریک تو این قسمت رفته زن گرفته! و توعه خاک‌برسر هنوز عزبی و منه بیچاره باید تر و خشکت کنم!
دیگه نفهمیدم چجوری افتادم رو سرش و تا می‌خورد، چک و لگد نثارش کردم.
- دو تا سگ پشت در نزدیک بود پاره‌م کنن چون حضرت‌عالی نشستی باب‌اسفنجی می‌بینی! اصلا می‌دونی چیه؟ همون دو تا سگ ایشالا بی‌واسطه برن تو روحت!
در حالی که از خنده اشک تو چشماش حلقه زده بود گفت:
احسان: هاپ هاپ هاپ!
کف پاش رو گذاشت وسط شکمم و با پاش هلم داد عقب که با صورتم افتادم رو زمین. همون‌جور که با بیخیالی می‌خندید گفت:
احسان: داداش مثل اینکه سگ‌ها تو روح تو رفتن که اینقدر خلق و خوی سگانه‌ای داری و پاچه‌ی منه مظلوم رو داری می‌دری.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Pari

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
277
1,815
مدال‌ها
2
از روی زمین پا شدم و سوئیشرت مشکیم رو تکوندم و رفتم سمت اتاق. بین راه با عصبانیت لب زدم:
- لعنت به اون روزی که با تو هم‌خونه شدم. لعنت به من، لعنت به سمیر، لعنت به این شهری که وسط تابستونش دارم سگ‌لرزه می‌زنم. لعنت به پدرم و لعنت به هرچی مشتری که اون به‌ظاهر داداشم، می‌فرسته پیشم.
احسان با نگرانی گوشیش رو خاموش کرد و اومد دنبالم.
در اتاق رو باز کردم و رفتم سراغ کمد تا لباسام رو عوض کنم. تکیه داد به در و گفت:
احسان: چی‌شده بهراد؟ چرا انقدر پریشونی؟ اتفاقی افتاده؟
محل ندادم. همچنان الکی خودم رو مشغول پیدا کردن لباس جلوه دادم. که یه‌دفعه صداش رو از وسط اتاق شنیدم. این ناگهانی پیدا شدن سر و کله‌ش برام عادی شده بود.
سمیر: چی‌شده؟
سرم رو از توی کمد درآوردم. با جدیت و قدم‌‌های بلند فاصله‌ی بینمون رو طی کردم و روبه‌روش ایستادم. بدون هیچ حرفی سوئیشرت و تیشرتم رو از تنم درآوردم و پرت کردم رو تخت. حتی یه ثانیه هم نگاه خیره‌ام رو از چشم‌هاش نزدیدم تا عصبانیتم رو ببینه.
یک قدم فاصله‌ای که بین‌مون بود رو هم پر کرد و دست نرمش رو کشید روی سر شونه‌ها و بازوهام.
احسان، بی‌قرار جلو اومد و با نگرانی پرسید:
احسان: این کبودی و زخم‌ها به‌خاطر چیه؟!
درحالی‌که نگاهش رو از بدن لُخ*تم نمی‌گرفت، بی‌توجه به احسان جواب داد:
سمیر: بهت در موردش گفته بودم.
- می‌دونی چیه؟ زنده بیرون اومدن از اون خونه و ده‌ها خونه‌ی دیگه‌ای که من رو می‌فرستی اونجا، کار حضرت فیله! هر دقیقه انتظارش رو می‌کشم یکی‌شون بخواد انتقام بگیره. هر لحظه انتظارش رو می‌کشم این آخرین جایی باشه که پام رو توش گذاشتم.
با کف دست زدم تخت سی*ن*ه‌ش و عصبانی‌تر داد زدم:
- اصلا می‌دونی چیه؟ می‌خوام تو و تمام این بند و بساط مسخره و وحشتناکی که برام ساختین برین گورتون رو از زندگیم گم کنید!
خون جلوی چشمام رو گرفته بود. دیگه کنترل صدام دست خودم نبود. گلوم از اون دادی که زدم سوخت.
احسان یه قدم عقب رفت و سمیر بی‌درنگ لب‌هاش رو چسبوند به گوشم و با صدای بی‌نهایت آرومی زمزمه کرد:
سمیر: آروم باش عزیزدلم. آروم...
به‌محض تماس بازدم گرمش به گوشم، نفهمیدم چجوری حالت رخوت و س*ستی بهم حاکم شد و باعث شد زانوهام شل بشه و افتادم توی بغ*لش. آخرین چیزی که قبل از خوابیدن بی‌اختیارم دیدم، لبخند ملیح و زیبای سمیر بود...

***
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Pari

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
277
1,815
مدال‌ها
2
سوز سردی پوستم رو اذیت می‌کرد. توجهی نکردم و به پهلو گشتم. ولی بدتر شد. کمرم یخ زده بود.
بی‌رمق چشم‌هام رو باز کردم. پنجرهٔ اتاق تا ته باز بود. پس بگو.
نیم‌خیز شدم روی تخت و مچاله شده نشستم. سوز وحشتناکی از پنجره می‌اومد ولی قصد بلند شدن از جام رو نداشتم؛ در واقع نگاهم رو از روی کوفتگی‌ها و جای زخم‌های بدنم نمی‌تونستم بگیرم.
بعد از اون همه ماجرا، درست اشتباه‌ترین تصمیم زندگیم رو گرفتم! زندگیم تو مشتم بود؛ بالاخره می‌تونستم مثل آدم زندگی کنم. اصلاً گور پدر هرچی که من رو از اون زندگی روتین و عادی که می‌تونستم انتخابش کنم دور می‌کرد. چرا این تصمیم رو گرفتم؟ زهی حماقت... ‌.
یک سال پیش، بعد از این‌که اون خونهٔ نحس رو با تمام اتفاقاتش به آتیش کشیدم، تمام امور رو دادم دست سمیر. گفت باید جایی زندگی کنی که دست یه‌سری افراد بهت نرسه و نتونند بفهمند کجایی. یه خونهٔ قدیمی کهنه و ساده تو دورافتاده‌ترین روستاهای آذربایجان!
مردم روستا جوری‌ان که انگار تو هفتاد سال پیش زندگی می‌کنند. فرهنگ خاصی که نسل به نسل بهشون رسیده رو حفظ کردن؛ حتی لباس‌هاشون لباس‌های محلی آذری‌هاست. خانم‌ها معمولا لباس بلند مخمل ضخیم قرمز می‌پوشوند با یه کلاه گرد که از پشتش یه شال بزرگ که تا زانو می‌رسه وصله و منجاق‌دوزی شده و آقایون هم لباس بلند تا زانو با کلاه پوستی.
تکنولوژی به حداقل میزان خودش به این روستا راه پیدا کرده. حتی بعضی وقت‌ها تلفن همراه آنتن درست حسابی هم نمیده. متاسفانه برق نداریم و مجبوریم شب‌ها چراغ نفتی روشن کنیم اما خداروشکر آب لوله‌کشیه. و اینجا به‌ شدت پر از سگ و گرگ و گرگاسه؛ البته نژادهای خاصی از سگ‌ها که می‌تونند با سرما سازگار بشن این‌جاهستن و به‌ معنی واقعی کلمه وحشی‌ان!
چون این‌جا منطقه‌ی کوهستانی حساب میشه اغلب اوقات بغیر از تابستون، زمین پوشیده از برف و یخه و به‌خاطر همین سرما هم گیاه و درخت زیادی این‌جا رشد نمی‌کنه با این‌که از وسط روستا چندتا رودخونه و نهر آب می‌گذره.
و اما خونه‌مون... ‌.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Pari

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
277
1,815
مدال‌ها
2
یه خونه‌ی کوچیک خشت و آجری با یه حیاط بزرگ خاکی.
بهترین آپشنی که داره پنجره‌های بزرگ و نورگیر و زیرزمینشه که تمام خرت و پرت‌هامون رو انداختیم اون تو؛ هرچند دوتا پسر جوون و بی‌پول چندان خرت و پرتی هم ندارن!
این خونه رو امیر برامون پیدا کرد ولی بعد از اینکه من و احسان اینجا جاگیر شدیم خودش برگشت. تقریباً از همون موقع‌ها میشه که دیگه خبری ازش ندارم. یعنی آخرین بار بهم گفت می‌خواد دور هرچیز ماوراءالطبیعه‌ای رو خط بکشه و ازدواج کنه؛ البته این کار رو هم کرد. تا جایی که می‌دونم هم زندگی متاهلی خوبی داره. به‌هرحال که: جز ما کسی به بی‌کسیِ ما نمی‌رسد... !
پاشدم و پنجره رو بستم. یه لباس گرم هم از کمد درآوردم و پوشیدم و رفتم سمت آشپزخونه. داشتم از گشنگی...
از تو یخچال پنیر و خرما رو بیرون آوردم و سفره رو پهن کردم. اومدم لقمه اول رو بخورم که صدای خواب‌آلود احسان از پشت سرم اومد.
احسان: می‌خوای روزه بگیری که کَله سحر ساعت چهار صبح داری نون پنیر خرما می‌خوری؟!
- خدا رو چه دیدی شاید ما هم مؤمن شدیم!
صدای خنده‌ی زورکی‌ش مصادف شد با صدای زنگ گوشیم. لقمه رو انداختم تو سفره و از جیب شلوارم گوشی رو درآوردم که دیدم شماره ناشناسه.
احسان: این وقت صبح کدوم آدم مریضی با کسی تماس می‌گیره؟!
- شاید واقعا مریض باشه... الو؟
احسان: اوهو آقای دکتر!
صدای نگران مرد جوونی تو گوشی پیچید...
مرد: آقا بهراد الو؟ آقا بهراد توروخدا زود خودتون رو برسونید اینجا، پسرم دوباره حالش بد شده، الو؟ الو؟
از پشت گوشی سروصدا و صدای گریه‌های زنش شنیده میشد...
مضطرب‌تر از قبل گفت:
مرد: توروخدا خواهش می‌کنم! زنم داره سکته می‌کنه.
- الان خودمو می‌رسونم، تا من میام شما فقط یه‌جوری دست و پای پسرت رو ببند تا کار دست‌تون نداده!
بلافاصله گوشی رو قطع کردم و کاپشنم رو برداشتم پوشیدم.
- نگفتم مریضه؟
بدون معطلی دویدم سمت در که گفت:
احسان: داداش بیام؟
همونجور که از خونه میومدم بیرون داد زدم:
- تو فقط اگه سمیر رو دیدی به‌جای من یکی بزن تو گوشش!
از هال که اومدم بیرون باد تند و یخی خورد تو صورتم. حیاط رو هم با چندتا قدم بلند طی کردم و از خونه زدم بیرون. هنوز هوا تاریک بود اما نور ماه تا حد قابل قبولی روشن می‌کرد اطراف رو.
اینجا چون دور افتاده و لابه‌لای کوه‌هاست و کم امکاناته قاعدتاً پر جمعیت هم نیست؛ واسه همین هم نهایتاً تو بیست دقیقه می‌تونی روستا رو دور بزنی. خداروشکر خونه‌ی این شخص هم بیشتر از پنج دقیقه با خونه‌ی ما فاصله نداره.
 
موضوع نویسنده

Pari

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
277
1,815
مدال‌ها
2
ولی می‌دونستم تو همین پنج دقیقه بخاطر برف سنگینی که باریده بود قرار بود یخ بزنم.
امروز ظهر همین آقا محمد بهم زنگ زد و گفت حال پسر ده ساله‌ش خوب نیست. وقتی رفتم اونجا فهمیدم یه جن مذکره که داره پسرش رو اذیت می‌کنه، ولی نمی‌دونم چرا دوباره حالش بد شده!
رسیدم جلوی خونه‌شون. بلافاصله زنگ خونه رو فشار دادم و بیشتر از چند ثانیه طول نکشید که زنش با صورت زخمی در رو باز کرد.
- فاطمه خانم حالتون خوبه؟
انگار منتظر بود اینو بشنوه تا بزنه زیر گریه. معطل نکردم و رفتم تو خونه. صدای جیغ‌های پسره تو کل نونه می‌پیچید. عجیب بود که تا الان همسایه‌ها جمع نشده بودن.
تا محمد رو دیدم دویدم جلوش و پرسیدم:
- کجاست؟
محمد: تو اتاق. به‌زور بستمش آقا بهراد. تو رو به قرآن قسم پسرمو نجات بده...
توجهی به صداهای وحشتناکی که از اتاق میومد نکردم و با بسم‌ا... در رو تا ته باز کردم.
پسر بیچاره رو با طناب بسته بودن و افتاده بود رو تشک. از شدت فشار و جیغ و فریادهایی که میزد صورتش سرخ شده بود. به محض اینکه من رو دید ساکت شد.
محمد رو هل دادم عقب و گفتم:
- برو پیش زنت به اون دلداری بده. هرچی هم شد پات رو تو اتاق نذار؛ حتی اگه مجبور شدی جسدم رو از اتاق بیرون بیاری!
بهت‌زده لب زد:
محمد: بهراد...
- هیس! تو آسیب‌پذیرتر از منی. من زبون این‌ها رو بهتر می‌فهمم.
و نگاهم رو چرخوندم سمت پسربچه که با لبخند وقیحی نگاهم می‌کرد. در اتاق رو بستم و رفتم سمتش. با احتیاط و فاصله نشستم کنارش. اومدم چیزی بگم که چراغ نفتی خاموش شد. بخاطر نور ماه که از پنجره می‌تابید داخل، تاریکی مطلق نشد ولی دیدم رو حداقل به چهره‌ی پسرک از دست دادم.
پسر: اینجوری بیشتر می‌پسندم.
طبق حدسم، صداش مردونه و بم بود. پوزخند زدم:
- پس خجالتی هستی!
صدایی شبیه خرناس از روی خشم از زیر لب‌هاش شنیدم.
پسر: احمق...
به سرعت یک پلک زدن، دیدم از جلوی چشم‌هام ناپدید شده. با ترس برگشتم عقب. چیز زیادی نمی‌تونستم ببینم پس با عجله رفتم سمت چراغ نفتی و فندکم رو درآوردم.
هنوز روشنش نکرده بودم که صداش از فاصله چند متری از پشت سرم اومد:
پسر: روشنش کنی دستت رو قطع می‌کنم. نمی‌خوام چهره‌ی کریه‌ت رو ببینم.
 
موضوع نویسنده

Pari

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
277
1,815
مدال‌ها
2
فندک رو انداختم زمین و دست‌هام رو آوردم بالا تا مطمئن بشه دیگه قصد روشن کردنش رو ندارم.
- گویا چهره‌ی تو کریه‌تره وگرنه دلیلی نداشت خودت رو تو جسم این بچه قایم کنی.
پسر: من هیچ علاقه‌ای به جسم کوچیک و مسخره‌ی این بچه ندارم اما مجبورم اینجا باشم.
چرخیدم عقب. به دیوار تکیه داده بود و از پشت اون چشم‌های سیاهی که تو اون تاریکی می‌درخشید، بهم زل زده بود. از اینکه بدون اینکه بفهمم چطوری، طناب‌ها رو با اون سرعت باز کرده بود می‌ترسیدم؛ ولی نمی‌خواستم متوجه این ترس بشه.
- مجبور؟! چه اجباری؟ کسی اجیرت کرده؟ یا طلسمی برای این پسر بیچاره نوشتن؟
سرش رو با بی‌اعصابی و خشم تکون داد.
پسر: هیچ ربطی به این بچه نداره.
چشم‌هاش رو از من برداشت و زل زد به در. با انگشت اشاره کرد به نقطهٔ نامعلومی و گفت:
پسر: به بیرون از این اتاق ربط داره!
با تعجب پرسیدم:
- محمد؟!
پسر: فاطمه.
تعجبم دو برابر شد ولی داستان دستم اومد.
- که اینطور! حتماً ازش خوشت اومده. حالا هم جسم پسرش رو تسخیر کردی که به اهداف شومت برسی.
پسر: نمی‌ذاره. من می‌خوام با جسم یه انسان لذتش رو بچشم ولی اون اجازه نمیده که پسرش باهاش... . البته من هم حسابی ازش خجالتش در اومدم.
- زخم‌های صورتش...؟
سرش رو به نشانه‌ی تأیید تکون داد.
- کثافتِ رذل!
تو یه چشم به‌هم زدن، تو فاصله‌ی یک قدمیم بود. ایستاده بود جلوم. با اینکه اون ایستاده بود و من نشسته بودم، چشم‌هاش مقابل چشم‌هام بود. می‌دونستم با همین قد کوچیک و جثه‌ی فسقلی و ریزه‌میزه چه زوری داره. امروز توسط همین جن بود که اونقدر کتک خوردم و حرصم رو سر سمیر و احسان خالی کردم. جای مشت‌هاش رو بدنم هنوز درد می‌کرد.
سرش رو آروم جلو آورد و کنار گوشم زمزمه کرد:
پسر: حالا که با پای خودت اومدی اینجا، اون هم دوبار، دوتا راه داری. می‌تونی انتخاب کنی که بمیری؛ و می‌تونی انتخاب کنی که موقتاً جسمت رو تحویل من بدی! اونوقت خیلی راحت جونت رو بهت می‌بخشم.
چشم‌هام چهارتا شد.
سرم رو کشیدم عقب و با بهت پرسیدم:
- چی میگی؟
پسر: فقط یک‌بار کامجویی از این زن برای من کافیه. بعد از اون دیگه هیچ دردسری این خونواده رو تهدید نمی‌کنه.
- چه ربطی به جسم من داره؟
پسر: نمی‌تونم با بدن پسرش باهاش باشم... . اجازه نمیده. نیاز به جسم دیگه‌ای دارم تا بتونم خامش کنم. کی از تو بهتر؟ تو مدیومی و چهره‌ت هم هر زنی رو اغوا می‌کنه! پس از طریق تو راحت می‌تونم باهاش بخوابم، مگه‌نه پسر افسانه؟
و لبخند چندش‌آوری بهم زد.
 

DLNZ

سطح
7
 
🝢ارشد بازنشسته🝢
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
May
3,434
12,995
مدال‌ها
17
نویسنده ادامه پارت گذاری را به بعد موکول کرده است.
 
بالا پایین