جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [این سری برعکس] اثر «♬F_PARDIS کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط PardisHP با نام [این سری برعکس] اثر «♬F_PARDIS کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 462 بازدید, 12 پاسخ و 10 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [این سری برعکس] اثر «♬F_PARDIS کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع PardisHP
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Mahi.otred
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

PardisHP

سطح
6
 
𝓣𝓲𝓻𝓮𝓭
نویسنده حرفه‌ای
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Apr
2,827
23,697
مدال‌ها
8
«به نام گاد»

عنوان: این سری برعکس
نویسنده: @F_PARDIS♬
ژانر: طنز، اجتماعی، عاشقانه
ناظر: عضو گپ نظارت (۵) S.O.W
خلاصه:
در دنیایی برعکس این‌جا پسری جوان به نام آرتام درحالی که با صدای گوشی از خواب بیدار می‌شود می‌خواهد به دانشگاه‌ برود، او به خیال خود قرار است آن‌جا درس بخواند و نمی‌داند آن‌جا جایی برای درس خواندن نیست.

( این رمان کمی سمی است... )

این رمان کلیشه‌ای نمی‌باشد!
اشتراک بزنید حس تبلیغ نمی‌باشد!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

MHP

سطح
10
 
[ EVP ]
پرسنل مدیریت
معاونت اجرایی
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
Aug
6,312
45,322
مدال‌ها
23
https://s6.uupload.ir/files/negar_%DB%B2%DB%B0%DB%B2%DB%B2%DB%B0%DB%B8%DB%B2%DB%B7_%DB%B2%DB%B2%DB%B0%DB%B4%DB%B3%DB%B4_ogx.png


"باسمه تعالی"


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.

درخواست جلد

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.

درخواست نقد شورا

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان



با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
موضوع نویسنده

PardisHP

سطح
6
 
𝓣𝓲𝓻𝓮𝓭
نویسنده حرفه‌ای
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Apr
2,827
23,697
مدال‌ها
8
*مقدمه*
از وقتی آن کفش‌های لنگه به لنگه‌ات را و آن جوراب‌های خال دار زیبایت را دیدم از یاد بردن تو مانند از یاد بردن طعم خوش ته دیگ سیب زمینی شده است!
آه اِی بانویی که نه زیبا رویی نه جذاب بگو که چگونه فکرت از سرم بیرون نمی‌رود؟

***
با صدای آلارم موبایلم که آهنگ اردک تک‌تک عمو پورنگ بود چشم‌هایم را باز کردم و از آن‌جایی که هنوز اتاقم پرده نداشت نور چشم‌هایم مانند نیمرویی که احتمالا مادر حالا مشغول پختش بود سرخ کرد.
درحالی که سرگیجه داشتم از جا بلند شدم، اتاق آنقدر پر از لباس و انواع وسایلم بود که انگار تا کمر درون برف راه می‌رفتم!
بلآخره از اتاق خارج شدم و با سرعت عجیبی به سمت دستشویی رفتم، بعد از دقایقی با نفسی آسوده و صورتی خیس بیرون آمدم.
به سمت سفره‌ای که خواهرم و مادر دور آن مشغول صبحانه خوردن بودند حمله کردم و در حرکتی کف دست نانی را در ماهیتابه‌ی نیمرو فرو برده و صبحانه‌ام را برداشتم.
سپس بعد از ردوبدل شدن کلماتی همانند صبح بخیر چطوری و... با دیدن ساعت با همان شتاب اولیه به اتاق برگشتم.
لقمه یا ساندویچ غول پیکر را در دهانم چپاندم سپس مانند ماری درون لباس‌ها خزیدم شاید لباس تمیزی برای امروز پیدا کنم.
پنج دقیقه تلف شد و در آخر پیراهنی مشکی رنگ با شلواری به همان رنگ یافتم.
سپس هردو را پوشیده به دنبال جورابم گشتم اما نبود که نبود به همین دلیل یک لنگه جوراب سرمه‌ای جلو سوراخ را با یک لنگه جوراب مشکی کف پوسیده پوشیده و صبر نکردم.
کوله‌ی در به در شده‌ام را که دیشب به اشتباه در سطل آشغال اتاق انداخته بودم بیرون آورده و تکاندم تا تکه‌های آدامس چسبیده به آن بریزد و خوشبختانه کیف پس از دو دقیقه آدامس‌هایش ریخت!
و من به پارکینک رفتم تا پراید خواهرم را که با بدبختی از او برای رفت و آمد قرض گرفته بودم سوار شوم.
ماشین مانند همیشه با بدبختی روشن شد و من گازش را گرفتم تا امروز هم جلوی آن استاد بسیار عصبی دیر نکنم.
 
موضوع نویسنده

PardisHP

سطح
6
 
𝓣𝓲𝓻𝓮𝓭
نویسنده حرفه‌ای
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Apr
2,827
23,697
مدال‌ها
8
در جاده می‌تاختم تا این‌که ماشینی که هیکلی دو برابر پراید داشت و رنگ مشکی‌اش چشم را کور می‌کرد به ماشین برخورد کرد!
از آن‌جا که مقصر نبودم سریع از ماشین بیرون پریده و هنوز اولین فحش از دهانم خارج نشده راننده آن ماشین پیاده شد.
بانویی بود که مانند ماشین‌اش رنگ مشکلی را برگزیده بود از لاک ناخن تا عینک دودی روی چشمش و حتی دستبند‌ها و پابندش مشکی بودند.
اما یک چیز در تیپش در تناقض با بقیه بود و آن هم مقنعه مشکی رنگی بود که گرد و خاک‌ها بدجور به آن چسبیده بودند.
قبل از این‌که بیشتر طول بکشید نگاهی به چشم‌های دختر که بدجور خیره من شده بود کردم:
- دیگه امنیت واسه مردا هم نیست... .
ابروهای کلفتش را در هم کرد و گفت:
- زدی پسرم رو پوکوندی خجالت هم نمی‌کشی!
قبل از این‌که جوابی بشنود به سرعت قفل فرمون را از ماشین‌اش بیرون آورد و دنبالم کرد!
خوشبختانه یکی از مردم پلیس را که کمی آن ورتر داشت چرت می‌زد خبر کرده بودند و من از دو نیم شدن نجات یافتم.
خانم نسبتاً محترم مجبور به دادن یک میلیون خسارت شد و سپس غرغر کنان آن‌جا را ترک نمود من هم که می‌دانستم دیگر امیدی به رسیدن به استاد عصبی نیست به امید رسیدن به استاد سرکار خانم پروانه صغرا نژاد مهربان به تاخت و تاز ادامه دادم.
به دانشگاه رسیدم و به طرف دوست‌هایم که در علافی بی‌کاری و انواع مرض‌ها از من کمی نداشتند رفتم.
اصغر پدرام که برعکس اصغر اسمش ابهتی زیاد بین ما داشت محکم به پشتم کوبید.
- چرا دیر کردی آرتی؟
نگاهی به ابروهای یکی بالا و یکی پایینش انداختم و گفتم:
- تصادف کردم!
ناگهان هم اصغر پدرام و هم سه دوست دیگر هورا کشیدند!
- مبارک باشه!
- پول خونه داری؟
- از پول وام ازدواجت به ما هم بده مزدوج شیم!
- حالا عروس خانم چه شکلی بود؟
مجید که پدرش در قدیم رستورانی داشت و به دلیل برنج‌های شفته‌ خود و پدرش، شفته صدایش می‌زدیم بلند گفت:
- به خدا اونه که داره میاد این طرف!
 
موضوع نویسنده

PardisHP

سطح
6
 
𝓣𝓲𝓻𝓮𝓭
نویسنده حرفه‌ای
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Apr
2,827
23,697
مدال‌ها
8
نگاه به انگشت اشاره شفته کردم بله همان دختر بود و نمی‌دانستم چرا به این‌طرف می‌آمد.
صدای کفش‌هایش متوقف شد و روبه‌رویمان ایستاد.
بچه‌ها با نیشخند‌هایی ترسناک نگاهم می‌کردند انگار از الان طلبکار شام عروسی بودند.
دختر چیزی نگفت تا این‌که برای این‌که زودتر این وضع تمام شود گفتم:
- بفرمایید؟
دختر نگاهش را بین همه چرخواند سپس با صدایی که عجیب تغییر کرده و کلماتش کشیده شده گفت:
- راستش اومدم، بهتون بگم ممنون که به همون پول خسارت راضی شدین واقعاً عجله داشتم.
آب دهانم را قورت دادم.
- خواهش می‌کنم.
دختر لبخندی زد و سپس دور شد.
- یعنی از بچه‌های این دانشگاهه؟
چهار دوستم نگاهی به من انداختند که انگار نگاه به مرده‌ای درحال مرگ یا چلمنی بسیار احمق می‌اندازند.
سامان زبان باز کرد:
- قطعاً، اگه نبود با اون دخترای مغرور دانشگاه نمی‌گشت.
زاویه نگاه سامان را دنبال کردم انگار امروز همش باید دنبالش می‌کردم، گروه دخترهای مغرور را که معمولاً با ما لج بودند را می‌گفت.
زمان گذشت و به کلاس استاد مهربان رفتیم، مانند همیشه همه چیز را تمام و کمال گفت و سپس سوالات ما پسرها که او را مانند خاله‌ی نداشته‌ی‌مان دوست داشتیم گوش داد.
کمی کسل کننده بود اما تمام شد و من زود از آن‌جا خارج شدم همین‌طور که در هوای آزاد اولین نفسم را می‌کشیدم با فردی برخورد کردم.
انگار چند کتاب دستش بود که همه ریخت و میانشان یک ساندویچ هم دیده می‌شد.
خواستم کتاب‌ها را جمع کرده و معذرت خواهی کنم که یقه‌ام را گرفت و بلندم کرد در عین ناباوری‌ام یک دختر بود یکی از دخترهایی که چندبار دیده بودمش و البته از دور جوری دیگر بود.
- چه شکری خوردی؟
آب دهانم را قورت دادم.
- ببخشید حواسم نبود.
اخمش بیشتر شد.
- خسارت!
 
موضوع نویسنده

PardisHP

سطح
6
 
𝓣𝓲𝓻𝓮𝓭
نویسنده حرفه‌ای
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Apr
2,827
23,697
مدال‌ها
8
از ترس یک پنجاه تومانی از جیبم در آورده به دستش دادم که از همان بالا من را ول کرد کتاب‌هایش را برداشت و دور شد.
بچه‌ها حالا پشتم بودند نمی‌خواستم ضایع باشم.
- ببین دختر فکر کردی کی هستی؟!
برگشت و نگاهی به سر تا پایم انداخت.
- من نازنین امیرم.
سپس دور شد، پشت سرم را که نگاه کردم اصغر پدرام، شفته، سام و آرش با دهان باز نگاهم می‌کردند.
***
از آن‌جا که سام بچه پولدار حساب می‌شد و یک خانه چهل متری برای خودش داشت بعد از دانشگاه به خانه‌اش رفتیم.
آرش جزوه می‌نوشت، اصغر پدرام با ناشناسی مشغول چت بود، شفته در آشپزخانه که فاصله بسیار کمی تا پذیرایی داشت املت درست می‌کرد و سام به دنبال جوراب گمشده‌اش بود که دیدم اصغر پدرام بعد از این‌که جوراب خودش در دمپایی خیس دستشویی رفته و خیس شد جوراب سام را کش رفت.
هرکس مشغول بود و من به فکر دلیل تعجب بچه‌ها در دانشگاه با شنیدن نام آن دختر بودم.
- میگم بچه‌ها... .
همه مانند گله‌ای بز به من زل زدند.
- چرا ا‌نقدر از دیدن اون دختره تعجب کردین؟
اصغر پدرام بچه‌ها را از نظر گذراند و بعد به من نگاه کرد.
- واقعاً نمی‌دونی؟!
درحالی که می‌ترسیدم به چشم‌هایش را بزنم گفتم:
- نه چی رو؟
این‌بار همه‌ی شان و حتی شفته در آشپزخانه با تعجب نگاهم می‌کردند.
بعد از دقایقی سخت اصغر پدرام گوشی را کنار گذاشت و یکی از چایی‌هایی که شفته آورده بود را برداشته و یک بیسکوییت در آن فرو برد هم زمان شروع به صحبت کرد:
- ماجراش طولانیه، مدت‌ها پیش با نازنین هم محلی بودم اون موقع‌ها اصلاً این‌جوری نبود یه دختر معمولی بود تا این‌که یکی از پسرای محل مثلاً عاشقش شد یه مدت گذشت که کم‌کم نازنین هم ازش خوشش اومد اما پسره بعد یه مدت رفت دنبال یکی دیگه و چشمت روز بعد نبینه... .
چایی‌اش را سرکشید اما قبل از این‌که چیزی بگوید سام شروع کرد.
- بعدش نازنین پسره رو و دختره رو انقدر می‌زنه که هردوشون خون بالا میارن!
شفته درحالی که املت را در بشقاب‌ها می‌ریخت وسط حرف سام پرید:
- بعضی‌ها هم میگن ناخون‌های هردوشون رو با انبر کنده!
مو به تنم سیخ شد حق داشتند با شنیدن اسمش تعجب کنند.
اصغر پدرام ادامه داد:
- کل پسرا و حتی دخترای دانشگاه و حتی کل منطقه مثل چی ازش می‌ترسن واسه همینم همیشه تنهاست.
 
موضوع نویسنده

PardisHP

سطح
6
 
𝓣𝓲𝓻𝓮𝓭
نویسنده حرفه‌ای
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Apr
2,827
23,697
مدال‌ها
8
آرش سر از جزوه بلند کرد.
- یکی از دوستام می‌گفت چندبار نزدیک بوده اخراجش کنن، اون پسر عوضی دانشگاه بود مو روشنه چشم آبیِ.
- خب؟
ادامه داد:
- میگن از کت سفیدش آویزونش کرده به پنجره!
و سپس همه خندیدند. کمی بعد شفته بشقاب‌های املت را به سمت‌مان پرت کرد و نفری نصف بربری به دستمان داد. همه با سختی غذای بدطعم را خوردیم چون می‌دانستیم اگر چیزی بگوییم احتمالاً زنده نمی‌مانیم.
بعد از خوردن ناهار از بچه‌ها خداحافظی کردم و به خانه برگشتم.
با باز شدن در خانه خواهرم آتوسا را با چهره عصبی دیدم.
- از پنجره همه چی رو دیدم!
تازه یاد ماشین افتادم.
- یک میلیون خسارت گرفتم.
سری تکان داد و درحالی که به سمت اتاقش می‌رفت گفت:
- ده دقیقه وقت داری اون یه میلیون رو به اضافه یه میلیون دیگه برام می‌ریزی.
باشه‌ای گفتم و به اتاقم رفتم.
***
«راوی»

بیشتر از پنجاه نفر در سالن بزرگ جمع شده بودند،
پسر جوانی که کت و شلوار نقره‌ای رنگش اصلاً بهش نمی‌آمد روی سکوی کوچکی ایستاد و سپس گفت:
- امروز یکی از بهترین رفیق‌هام این‌جاست، که صداش واقعاً قلب من رو اکلیلی می‌کنه.
بیشتر افراد بهم نگاه کردند تا شاید کسی درمورد فرد مورد نظر را بداند اما هیچکس خبری نداشت. پسر جوان بیشتر از این معطل نکرد.
- مهرداد!
مهرداد که تاکنون پایین سکو بود از آن بالا رفت، همه افراد مهمانی خیره زیبایی‌ او شده بودند. چشم‌های سبزش از زیباترین چشم‌هایی بودند که کسی می‌توانست داشته باشد، موهای مشکی رنگش هم که از پدرش ارث برده بود بسیار جذاب بودند و صورتش هم که مانند بازیگران خارجکی می‌ماند!
کل سالن در سکوت فرو رفته بود که مهرداد گفت:
- سلام، من مهرداد هستم.
با این‌که تنها یک کلمه گفته بود اما صدایش آنقدر خفن بود که تمام سالن جیغ کشیدند. برادر مهرداد که یک سالی از او بزرگ‌تر بود در ته سالن با دختری که شال نارنجی رنگش با مانتو و شلوار آبی‌‌اش مکمل بود شطرنج بازی می‌کرد تا شاید با برد بتواند شرط را برده و دو میلیون به جیب بزند.
- صدای جمعیت حواسم رو پرت می‌کنه... .
دختر نگاهش را از صفحه بالا آورد.
- شرایط یکسانه، اگه هم ناراحتی می‌تونی بری به داداشت بگی خفه شه.
پسر نفسی کشید و آرام گفت:
- دو ساعته داریم بازی می‌کنیم خیلی باهوشه لعنتی... .
 
موضوع نویسنده

PardisHP

سطح
6
 
𝓣𝓲𝓻𝓮𝓭
نویسنده حرفه‌ای
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Apr
2,827
23,697
مدال‌ها
8
بعد از یک ساعت مردم بعد از پنجاه آهنگ درخواستی بلآخره اجازه دادند مهرداد برود و استراحت کند.
مهرداد هم بعد از کلی تشکر زود فراری شده و به سمت برادرش آمد و کنار او روی مبل مشکی رنگ نشت.
- خانوم کی باشن؟
دختر نگاهی به مهرداد انداخت و برعکس بقیه محو زیباییش نشد.
- فرنگیس هستم، برنده یازده دوره‌ی مسابقات شطرنج کشوری.
مهرداد که احساس کرد برگی برایش نمانده درحالی که سرتکان می‌داد و هول شده بود گفت:
- خوش، خوشبختم منم مهرداد هستم برادر شفته.
دختر نگاهی به فرد روبه‌رویش کرد.
- شفته؟
شفته که مهره فیل سیاهش را در دست نگه داشته بود نگاهی به مهرداد و سپس به فرنگیس انداخت.
- دوست‌هام این‌جوری صدام می‌کنن.
سپس فیل را سمت راست شاه سفید گذاشت.
- کیش و مات.
فرنگیس به صفحه خیره شد می‌خواست چیزی برخلاف گفته شفته پیدا کند که متأسفانه موفق نشد.
بعد درحالی که زیر لب فحش می‌داد کاغذی از جیبش بیرون آورد و با خودکار رویش چیزی نوشت.
- فردا بیا به این آدرس ده تومن رو نقد بهت میدم.
شفته کاغذ را از او گرفت و فرنگیس رفت.
- یادمه اول بازی گفتی دو میلیون؟
شفته کاغذ را در جیبش گذاشت و کلاه بافتنی روی سرش را کمی تکان داد.
- بعد دو ساعت قرارمون عوض شد و تازه دختره فکر می‌کرد چون بازیش خوبه حتماً برنده میشه واسه همین ترسی نداشت.
مهرداد تک خنده‌ای کرد و گفت:
- پس که این‌طور خوشم اومد خوب از مغزت استفاده می‌کنی، ولی عجیبه برام چرا نقد؟
شفته انگشتش را روی پیشانی مهرداد گذاشت و سرش را به او نزدیک کرد.
- چون انقدر سر کارم گذاشتن که دیگه حوصله ندارم، بعدشم اگه می‌خوای بپرسی از کجا می‌دونم کلک نزده باید بگم که آمار دختره رو کامل دارم.
مهرداد انگشت برادرش را گرفت و پایین آورد.
- حتی شمارش رو؟
شفته دست به س*ین*ه شد و رویش را از مهرداد برگرداند.
- نوچ.
سپس به جمع دختران و پسرانی که به سمتشان می‌آمدند اشاره کرد.
- شرط می‌بندم اومدن ازت امضاء بگیرن و سوال پیچت کنن.
- شاید... .
 
موضوع نویسنده

PardisHP

سطح
6
 
𝓣𝓲𝓻𝓮𝓭
نویسنده حرفه‌ای
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Apr
2,827
23,697
مدال‌ها
8
دختری که لباس گشاد مشکی رنگی به تن داشت و نوک موهایش سبز بود اول از همه گفت:
- کارت عالی بود، میشه یکم بیشتر درمورد خودت برامون بگی.
مهرداد لبخندی زد.
- البته چرا که نه فقط چی می‌خواین بدونید؟
همه آن بیست نفر به مبل مشکی رنگ روبه‌روی مهرداد و شفته هجوم بردند ده نفر نشستند و ده نفر در پشت و کنار مبل ایستادند.
شفته همین‌طور که مهره‌های شطرنج‌اش را جمع می‌کرد به حرف‌هایش گوش می‌داد. آن‌ها پشت سر هم سوال می‌پرسیدند و مهلت پاسخ نمی‌گذاشتند.
- از کی شروع کردی؟
- رنگ چشمات همینه یا لنز گذاشتی؟
- چیزی منتشر نکردی تا حالا؟
- اسم واقعیت مهرداد یا چی؟
- چند سالته؟
- قصد ازدواج نداری؟
و دو سه نفری هم درحالی که مثلاً یواشکی از آن‌جا رد می‌شدند شماره‌هایشان را در دست و جیب مهرداد چپاندند.
مهرداد مانند قورباغه‌ای که به دنبال مگس باشد منتظر فرصتی بود تا پاسخ دهد و بلآخره موفق شد و گفت:
- دوساله که حرفه‌ای کار می‌کنم و فعلاً آهنگی منتشر نکردم. اسم واقعیم مهرداد و خب چشم‌ هام هم مال خودمه. بیست و دو سالمه قصد ازدواج هم ندارم.
شفته می‌توانست حدس بزند دخترها قطعاً از پایه‌هایش زیاد خوشنود نیستند. همه‌چیز داشت خوب می‌گذشت تا این‌که یکی از پسرها کنار مهرداد و شفته نشست و گفت:
- یه سوال دیگه این دوستته؟
مهرداد ابرویش را بالا برد.
- نه، اون بردارمه!
صدای کسی از بین جمعیت آمد.
- قصد ازدواج نداره؟
و بعد هم صدا‌های دیگر آمد.
- چرا انقدر فرق داره قیافش با تو؟
- صداش به خوبی تو هست؟
- چه کلاه زشتی... .
- ولی موهاشون شبیه!
شفته که کم‌کم داشت عصبی می‌شد با صدایی نسبتاً بلند صدای آن چند نفر را قطع کرد.
- ما برادر دوقلو نیستم، پس دلیلی نداره خیلی شبیه هم باشیم.
یکی از پسرهایی که روی مبل نشسته بود گفت:
- صدات خوبه تو چرا نمی‌خونی؟
شفته نفسی کشید جعبه شطرنج را در دستش گرفت و درحالی که بلند می‌شد گفت:
- صدام خوبه
خوب می‌دونم
ولی من فقط
رپ می‌خونم
مثل خون می‌مونه
توی جونم
حالا اگه ساکت شین
مسافرِ خونم!
بعد به سمت در بزرگ سال رفت و ادامه داد:
- ماشین رو روشن می‌کنم تا ده دقیقه دیگه بیا.
 
موضوع نویسنده

PardisHP

سطح
6
 
𝓣𝓲𝓻𝓮𝓭
نویسنده حرفه‌ای
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Apr
2,827
23,697
مدال‌ها
8
***
- هوی چندبار بهت بگم اون لگنت رو از جلو در پارکینگ ما بردار، ها؟!
پسر لاغر مردنی که از گذشته تا کنون از اصغر پدرام بعد از پنج‌بار عذرخواهی سوار دویست و شش‌ شد و رفت.
اصغر پدرام هم ریموت پارکینگ را زد، دقایقی گذشت ماشین را پارک کرد و با آسانسور به طبقه پنجم که خانه‌ی شان در آن‌جا قرار داشت رفت.
زنگ در را زد و به ثانیه نکشید مادرش در را باز کرد و قربان صدقه پسرش رفت.
- نمی‌دونم چقدر دلم برات تنگ بود پدرام، برات غذای مورد علاقت رو پختم حدس بزن چیه؟
اصغر پدرام درحالی که کیفش را به سمت اتاقش نشانه می‌گرفت با ذوق گفت:
- خورشت کرفس؟
مادرش لبخندی زد و لپ اصغر پدرام را کشید.
- درست گفتی عزیزم الان برات می‌کشم.
و به آشپزخانه رفت اصغر پدرام هم بعد از عوض کردن لباس‌هایش به پذیرایی رفته و کنار پدرش که فوتبال می‌دید نشست.
- اصغر بابا چطوره؟
- خوبم بابا، یادته اون دختره که تو محلمون بود؟
پدرش عینکش را صاف کرد تا دقت‌اش بیشتر شود.
- کدوم؟
اصغر پدرام با مکث گفت:
- نازنینِ امیر دختر سهراب امیر... .
پدرش به تلویزیون خیره شد و جواب داد:
- بهتر نیست بی‌خیال بشی؟ من که دیگه حوصله ندارم، فراموشش کن... .
***
دو دختر در کله‌ پزی داوودی روبه‌روی هم نشسته بودند. دختر اول درحال بررسی فاکتور سفارش‌ها بود.
- دوتا پاچه سه تا مغز و... .
که دختر دوم که لباسی کاملاً مشکی به تن داشت گفت:
- نازنین نظرت درمورد اون پسره چیه؟ فکر کنم اسمش آرتام باشه، عضو دارو دسته چلمناس.
نازنین درحالی که برای خود لقمه می‌گرفت گفت:
- ببین رزا اگه همون پسری رو میگی که باهاش برخورد کردم و دفترچه‌ی کوچیکی که تو جیبش بود رو کش رفتم باید بگم که طرف خیلی چلمنه!
رزا دستش را زیر چانه‌اش گذاشت.
- ولی من این‌طور احساس نمی‌کنم، اون یه‌جورایی به نظرم خوب بود با این‌که با قفل فرمون دنبالش کردم فقط فرار کرد حتی نتونست جلوم رو بگیره!
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین