- Apr
- 2,827
- 23,697
- مدالها
- 8
- نگو که ازش خوشت اومده!
رزا به سختی لبخند زد.
- معلومه که نه!
اما حقیقت چیزی دیگر بود.
***
«آرتام»
کنار بچهها مشغول غیبت درمورد یکی از استادها بودیم که صدایی از پشت سرم شنیدم و برگشتم، اما چیزی نبود.
فکر کردم خیالاتی شدم اما صدای قدمهای کسی را شنیدم.
یکهو دیدم بچهها حرفی نمیزنند، اصغر پدرام گفت:
- فعلاً بای آرتام.
بعد هرچهار نفر دور شدند، صدایی از پشت سرم گفت:
- هوی تو!
وقتی برگشتم با نازنین مواجه شدم که دفترچهای آشنا در دستش بود، کمی فکر کردم یادم آمد آن دفترچه من بود!
- اون دفترچه منه... ممنون میشم بدیش.
- شمارت رو از توش برداشتم راضی باش.
بعد دفتر را به سمتم پرت کرد که به سختی پریدم و گرفتماش، خواستم برگردم و حرفی بزنم که دیدم اثری از او نیست.
سریع از آنجا دور شدم و پیش بچهها که پشت دیواری یکی از کلاسها مخفی شده بودند رفتم.
اصغر پدرام با اشاره بهم فهماند که چه اتفاقی افتاده و من هم که دیگر فاصلهای با آنها نداشتم آرام گفتم:
- دفترچم دستش بود، فکر کنم دیروز اشتباهی با کتاباش برش داشته بوده الان بهم داد.
آرش نفسی عمیق کشید و بعد درحالی که مانند مادری مهربان بغلم میکرد، صدایش را بغضی کرد و گفت:
- فکر کردم از دستت دادیم!
به سختی از خودم جدایش کردم و گفتم:
- فعلاً که زنده موندم.
کمی حرف زدیم و بعد قرار شد سام من را به خانه برساند بقیه هم هرکدام سراغ کارشان رفتند.
- یه چیزی میخوام بهت بگم آرتام بعداً بگو بهت بگم.
سری تکان دادم و هردو سوار ماشین شدیم.
در تمام مدت مسیر منتظر بودم حرفش را بزند اما نزد و کنجکاوی امانم را برید تا زمانی که ماشین جلوی در خانه متوقف شد.
- چی میخواستی بگی سام؟
- زر مفت، گمشو پایین حوصلت رو ندارم... .
در تعجب بودم که چطور فازش از همخوانی با آهنگی که چنددقیقه پیش گذاشته بود به اعصبانیت تغییر یافته.
- حالت خوبه؟
به سمتم برگشت چشمهایش قرمز شده بود.
- نه، خدانگهدار... برو پایین دیگه، خیلی خوش گذشت حالا برو دیگه.
پیاده شدم، از ماشین فاصله گرفتم و گفتم:
- خب، باشه خدافظ.
بعد به سرعت جت گازش را گرفت و دور شد.
زیاد هم دور از ذهن نبود دوستهای من بیشتر اوقات جنی میشدند... .
رزا به سختی لبخند زد.
- معلومه که نه!
اما حقیقت چیزی دیگر بود.
***
«آرتام»
کنار بچهها مشغول غیبت درمورد یکی از استادها بودیم که صدایی از پشت سرم شنیدم و برگشتم، اما چیزی نبود.
فکر کردم خیالاتی شدم اما صدای قدمهای کسی را شنیدم.
یکهو دیدم بچهها حرفی نمیزنند، اصغر پدرام گفت:
- فعلاً بای آرتام.
بعد هرچهار نفر دور شدند، صدایی از پشت سرم گفت:
- هوی تو!
وقتی برگشتم با نازنین مواجه شدم که دفترچهای آشنا در دستش بود، کمی فکر کردم یادم آمد آن دفترچه من بود!
- اون دفترچه منه... ممنون میشم بدیش.
- شمارت رو از توش برداشتم راضی باش.
بعد دفتر را به سمتم پرت کرد که به سختی پریدم و گرفتماش، خواستم برگردم و حرفی بزنم که دیدم اثری از او نیست.
سریع از آنجا دور شدم و پیش بچهها که پشت دیواری یکی از کلاسها مخفی شده بودند رفتم.
اصغر پدرام با اشاره بهم فهماند که چه اتفاقی افتاده و من هم که دیگر فاصلهای با آنها نداشتم آرام گفتم:
- دفترچم دستش بود، فکر کنم دیروز اشتباهی با کتاباش برش داشته بوده الان بهم داد.
آرش نفسی عمیق کشید و بعد درحالی که مانند مادری مهربان بغلم میکرد، صدایش را بغضی کرد و گفت:
- فکر کردم از دستت دادیم!
به سختی از خودم جدایش کردم و گفتم:
- فعلاً که زنده موندم.
کمی حرف زدیم و بعد قرار شد سام من را به خانه برساند بقیه هم هرکدام سراغ کارشان رفتند.
- یه چیزی میخوام بهت بگم آرتام بعداً بگو بهت بگم.
سری تکان دادم و هردو سوار ماشین شدیم.
در تمام مدت مسیر منتظر بودم حرفش را بزند اما نزد و کنجکاوی امانم را برید تا زمانی که ماشین جلوی در خانه متوقف شد.
- چی میخواستی بگی سام؟
- زر مفت، گمشو پایین حوصلت رو ندارم... .
در تعجب بودم که چطور فازش از همخوانی با آهنگی که چنددقیقه پیش گذاشته بود به اعصبانیت تغییر یافته.
- حالت خوبه؟
به سمتم برگشت چشمهایش قرمز شده بود.
- نه، خدانگهدار... برو پایین دیگه، خیلی خوش گذشت حالا برو دیگه.
پیاده شدم، از ماشین فاصله گرفتم و گفتم:
- خب، باشه خدافظ.
بعد به سرعت جت گازش را گرفت و دور شد.
زیاد هم دور از ذهن نبود دوستهای من بیشتر اوقات جنی میشدند... .