جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [این شهر مرا با تو نمی‌خواست] اثر «حنانه زرینی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط hananh_z با نام [این شهر مرا با تو نمی‌خواست] اثر «حنانه زرینی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 5,433 بازدید, 104 پاسخ و 50 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [این شهر مرا با تو نمی‌خواست] اثر «حنانه زرینی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع hananh_z
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط شاهدخت

نظر شما را راجب رمان این شهر مرا با تو نمیخواست چیست؟!

  • عالی

  • خوب

  • ضعیف


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

hananh_z

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
156
4,240
مدال‌ها
2
با صدایی آشنا که در گوشم می‌پیچد، علارغم میل باطنی‌ام چشم باز می‌کنم و از گرمای شیرین خواب دل می‌کنم.
- نه... لعنت بهت... نه... این‌کار رو نکن.
پتو را از روی سرم کنار می‌کشم.
- رادان؟!
وقتی جوابی نمی‌گیرم، اطمینان پیدا می‌کنم که خواب است و باز هم همان کابوس‌های همیشگی‌اش گریبان‌گیرش شده‌اند؛ روی زانو حرکت می‌کنم و به طرفش می‌روم و با دست بازوی برهنه و خیس از عرقش را تکان می‌دهم.
- رادان؟ داری خواب می‌بینی... بلندشو.
عرق سردی که از پیشانی نبض‌دارش شره می‌کند و‌ لب‌های خشکیده و بی‌رنگش حالم را آشوب می‌کند.
- رادان پاشو... رادان.
این‌بار تُن صدای بالا رفته‌ام کارساز می‌شود که ناگهان شتابان نیم خیز می‌شود و سپس در جایش می‌نشیند.
- لعنتی... لعنت‌ به‌ همه‌شون... لعنت به اون شب.
سرش را میان دستانش می‌گیرد و با انگشت‌های مردانه‌اش سرش را می‌فشارد، آن‌قدر که سرِ انگشتانش به سفیدی می‌زنند.
بی‌اختیار دست جلو می‌برم و مچ قطورش را در پنجه می‌گیرم و به عقب می‌کشم، مقاومت نمی‌کند اما با کشیده شدن دستی که تکیه‌گاه سرش بود، گردنش بیشتر خم می‌شود.
می‌دانستم بعد از این کابوس‌های جان‌فرسا، در سرش چه جنگی برپا شده بود، می‌دانستم هنوز هم صدای عربده و زاری، پرده‌ گوش‌هایش را می‌آزارد، می‌دانستم هنوز هم مثل آن‌شب لعنتی چه‌قدر محتاج دست‌هایی است که گوش‌هایش را به‌گیرند و مانع مجروح شدن روحِ جراحت دیده‌اش شوند.
مچ دستش را که اسیر پنجه‌هایم بود، می‌کشم که تنِ خسته‌اش همانند ساختمانی عظیم اما ویرانه، با تلنگری تخریب و روی پا‌هایم آوار می‌شود.
 
موضوع نویسنده

hananh_z

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
156
4,240
مدال‌ها
2
اخم‌های در همش و پلک‌هایی که روی هم می‌فشردشان، مجابم می‌کند سرش را که روی پاهایم قرار داشت، با دست‌هایم قاب کنم و کف دستانم را روی گوش‌هایش بگذارم.
نمی‌دانم چه‌قدر می‌گذرد که نبض پیشانی‌اش کم‌کم از حرکت می‌ایستد، گره میان ابروهایش گشوده می‌شود، پلک‌های لرزانی که روی هم می‌فشردشان، آرام می‌گیرند و لب‌های رنگ پریده‌اش کمی رنگ می‌گیرند.
- من رو ببخش.
با تعجب خیره لب‌های مردانه‌اش می‌شوم که از حرکت می‌ایستند اما بازهم پلک‌هایش را از هم نمی‌گشاید.
ناخواسته خنده کوتاهی می‌کنم؛ این مرد از آب و هوا غیرقابل پیش‌بینی‌تر بود!
- این یعنی می‌بخشی؟!
تن صدای نخراشیده‌اش هیچ ملایمت و شیطنتی را در خود جای نداده بود و همین باعث خنده‌ام می‌شد.
- فکر نمی‌کنی زیادی مهربون شدی؟! این‌جوری که تو از شرمندگی اشک می‌ریزی، دل‌سنگ رو هم آب می‌کنی چه برسه به من.
گوشه چشمش چین می‌خورد و این یعنی می‌خندد و خدا می‌داند که چه‌قدر این لبخند نصفه و نیمه‌ای که بعد از مدت‌ها زده بود، شیرین بود.
 
موضوع نویسنده

hananh_z

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
156
4,240
مدال‌ها
2
رکابی سفیدی که از عرق به تنِ مردانه‌اش چسپیده بود، بافت‌‌های عضلانی و برجستگی‌های تنش را به خوبی به نمایش می‌گذاشت.
- ورزش می‌کنی؟! یعنی رشته ورزشی خاصی رو دنبال می‌کنی؟
- اگه کولبَری رشته ورزشی حساب میشه، آره.
چشمانم تا آخرین حدممکن گشاد می‌شوند و ناخواسته زبانم به کار می‌افتد:
- کولبَری؟!
خونسرد و بدون این‌که تغییری در حالتش ایجاد کند، پاسخ می‌دهد:
- آره.
کلافه می‌شوم،‌ کارکشته‌ترین شکنجه‌گرهای ساواک هم نمی‌توانستند از زبان این مرد حرف بکشند.
- اسمش رو شنیدم ولی میشه یه‌کم درباره‌اش بگی؟ دقیقاً یعنی چی؟!
بالاخره چشمانش را باز می‌کند و سرش را از روی پاهایم بلند می‌کند و همان‌طور که رکابی خیسش را از تن بیرون می‌کشد، زمزمه می‌کند:
- یعنی حمل کردن یه بار روی پشتت که چندین برابر خودت وزن داره... یعنی لِه شدن ستون‌فقراتت زیر فشار... یعنی بالا رفتن و رد شدن از کوه‌های صعب‌العبور و خطرناک با کفش‌های پاره و یه‌بار خیلی سنگین روی دوشت... یعنی کشته شدن با تیر مرزبان‌ها یا نیروهای نظامی عراق... یعنی خطر غرق شدن توی آب... یعنی هرروز به چشم دیدن سقوط چندین نفر از کوه... یعنی مرگ بر اثر یخ زدن و سرما... یعنی زیر گرفته شدن توسط ماشین‌های هنگ مرزی... یعنی ایست قلبی... یعنی انفجار مین... یعنی ضرب و شَتم نیرو‌های انتظامی.
 
موضوع نویسنده

hananh_z

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
156
4,240
مدال‌ها
2
پوزخندش آن‌قدر تلخ و زهرآگین است که کام مرا نیز تلخ می‌کند.
- یه پیرمردی به اسم احمد توی جمع‌مون بود که بود که یه روز توی برف گیر کرد و دستاش رو سرما برد، بعد چند ماه انگشتانش یکی‌یکی می‌افتاد... باورت میشه؟! چون بیمه نداشت نمی‌تونست هزینه‌های عمل رو پرداخت کنه... تنها درخواستش این بود که مردم کمک کنند تا به‌تونه انگشت‌هاش رو قطع کنه و کم‌تر درد بکشه.
نفسش را محکم از سی*ن*ه بیرون می‌دهد:
- شماها فقط شنیدید ولی من حتی مرگِ یه پسر بچه چهارده ساله به اسم فرهاد رو به چشم دیدم... مرگ جوون رعنایی رو که با فوق‌لیسانس ناچار به کولبری بود رو هم دیدم... شیون‌‌های تازه عروسی رو به چشم دیدم که چطور تنِ مردِ زحمت‌کش و یخ زده‌اش روی توی خاک سرد می‌ذاشت.
باورم نمی‌شد، این همه رنج و فقر در خیالم نمی‌گنجید!
مرد بودن فقط شایسته قامت خمیده مردانی بود که برای تکه‌ای نان از جان‌شان می‌گذشتند تا مبادا شبی عزیزان‌شان، با شکمی خالی و سی*ن*ه‌ای لبریز از حسرت به خواب بروند.
عُمری دو چشم مادرش دائم به در بود
جانش برای لقمه‌ای نان در خطر بود
مهلت نداد او را اجل در نوجوانی
تنها به جرم این‌که او یک "کولبر" بود.

《تمام خاطراتی که روایت شد، از جمله مرگِ نوجوان چهارده ساله، فرهاد خسروی و قطع انگشتان احمد راضی، بخشی از رنج‌هایی بود که در دنیای حقیقی کولبرانِ زحمت‌کش کشور ما متحول می‌شوند》
 

شاهدخت

سطح
10
 
دستیار معاونت
پرسنل مدیریت
دستیار معاونت
مدیر ارشد
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,864
39,287
مدال‌ها
25
«نویسنده تایپ این اثر را موکول کرده»
تاپیک تا اطلاع ثانوی بسته خواهد بود.
[..کادر مدیریت بخش کتاب..]
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین