- Aug
- 156
- 4,240
- مدالها
- 2
با صدایی آشنا که در گوشم میپیچد، علارغم میل باطنیام چشم باز میکنم و از گرمای شیرین خواب دل میکنم.
- نه... لعنت بهت... نه... اینکار رو نکن.
پتو را از روی سرم کنار میکشم.
- رادان؟!
وقتی جوابی نمیگیرم، اطمینان پیدا میکنم که خواب است و باز هم همان کابوسهای همیشگیاش گریبانگیرش شدهاند؛ روی زانو حرکت میکنم و به طرفش میروم و با دست بازوی برهنه و خیس از عرقش را تکان میدهم.
- رادان؟ داری خواب میبینی... بلندشو.
عرق سردی که از پیشانی نبضدارش شره میکند و لبهای خشکیده و بیرنگش حالم را آشوب میکند.
- رادان پاشو... رادان.
اینبار تُن صدای بالا رفتهام کارساز میشود که ناگهان شتابان نیم خیز میشود و سپس در جایش مینشیند.
- لعنتی... لعنت به همهشون... لعنت به اون شب.
سرش را میان دستانش میگیرد و با انگشتهای مردانهاش سرش را میفشارد، آنقدر که سرِ انگشتانش به سفیدی میزنند.
بیاختیار دست جلو میبرم و مچ قطورش را در پنجه میگیرم و به عقب میکشم، مقاومت نمیکند اما با کشیده شدن دستی که تکیهگاه سرش بود، گردنش بیشتر خم میشود.
میدانستم بعد از این کابوسهای جانفرسا، در سرش چه جنگی برپا شده بود، میدانستم هنوز هم صدای عربده و زاری، پرده گوشهایش را میآزارد، میدانستم هنوز هم مثل آنشب لعنتی چهقدر محتاج دستهایی است که گوشهایش را بهگیرند و مانع مجروح شدن روحِ جراحت دیدهاش شوند.
مچ دستش را که اسیر پنجههایم بود، میکشم که تنِ خستهاش همانند ساختمانی عظیم اما ویرانه، با تلنگری تخریب و روی پاهایم آوار میشود.
- نه... لعنت بهت... نه... اینکار رو نکن.
پتو را از روی سرم کنار میکشم.
- رادان؟!
وقتی جوابی نمیگیرم، اطمینان پیدا میکنم که خواب است و باز هم همان کابوسهای همیشگیاش گریبانگیرش شدهاند؛ روی زانو حرکت میکنم و به طرفش میروم و با دست بازوی برهنه و خیس از عرقش را تکان میدهم.
- رادان؟ داری خواب میبینی... بلندشو.
عرق سردی که از پیشانی نبضدارش شره میکند و لبهای خشکیده و بیرنگش حالم را آشوب میکند.
- رادان پاشو... رادان.
اینبار تُن صدای بالا رفتهام کارساز میشود که ناگهان شتابان نیم خیز میشود و سپس در جایش مینشیند.
- لعنتی... لعنت به همهشون... لعنت به اون شب.
سرش را میان دستانش میگیرد و با انگشتهای مردانهاش سرش را میفشارد، آنقدر که سرِ انگشتانش به سفیدی میزنند.
بیاختیار دست جلو میبرم و مچ قطورش را در پنجه میگیرم و به عقب میکشم، مقاومت نمیکند اما با کشیده شدن دستی که تکیهگاه سرش بود، گردنش بیشتر خم میشود.
میدانستم بعد از این کابوسهای جانفرسا، در سرش چه جنگی برپا شده بود، میدانستم هنوز هم صدای عربده و زاری، پرده گوشهایش را میآزارد، میدانستم هنوز هم مثل آنشب لعنتی چهقدر محتاج دستهایی است که گوشهایش را بهگیرند و مانع مجروح شدن روحِ جراحت دیدهاش شوند.
مچ دستش را که اسیر پنجههایم بود، میکشم که تنِ خستهاش همانند ساختمانی عظیم اما ویرانه، با تلنگری تخریب و روی پاهایم آوار میشود.