دستش را بیشتر به گلویش آویزان کرد، انگار میخواست یک طناب نامرئی را پاره کند تا بتواند نفس بکشد. با شدت بیشتری نفسنفس میزد و ریههایش اکسیژن را پس میزدند، چشمهایش دورتادور اتاق میچرخیدند اما اثری از عکسها و گلدانهای کوچک نبود و تاریکی بر فضا سلطه داشت. صورتش تکان نمیخورد و نگاهش روی در میخکوب شده بود، بدنش را تکان میداد ولی تکان نمیخورد، همهچیز برای ضیافت امشب آماده شد، او آمد!
درست راس ساعت چهار صبح، در اتاق خراشیده شد و او آمد. بادام بدنش را با سرعت بیشتری تکان داد و تمام عضلاتش دوباره فلج شدند. موجود سیاه، در را بست و گردنش به پشت بدن چرخید، خیره به دخترک، لبخند زد.
***
- بادوم! مگه با تو نیستم میگم سفره را پهنش کـون.
بادام با غرغر سفرهی یکبار مصرف را میان دستهایش جابهجا کرد و زیرلب حرف مادرش را به طرز خندهداری تقلید کرد:
- باادوم، مگه با تو نیسدَم میگم سوفره را پهن کـون!
با صدای جیغجیغهای عاصی مادرش، به خندههای کودکانهاش پایان داد و سفره را بر زمین انداخت و بعد خم شد آن را کشید. با لحن نازکش کمی جدیتر از پیش دوباره حرف مادرش را تکرار کرد. موهای رنگ شده استخوانیاش را از صورت جمع کرد و حالت چهرهی مادرش را به خود گرفت که با دمپایی ابریای که بر گونهاش فرود آمد، ذوقش خاتمه یافت.
- مگه من با تو شوخی دارم؟
اکنون فاطمه خانم، عصبی و با ژستی طلبکار روبهروی دختر شانزده سالهاش بود. بادام هم که هرگز با این بادها نمیلرزید، گستاختر از قبل و با لبخند محوی نمکدانها را توی سفره چید.