جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

[بادام تلخ] اثر «لیلی (ارغنون) کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته آثار رها شده توسط VIXEN با نام [بادام تلخ] اثر «لیلی (ارغنون) کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 370 بازدید, 4 پاسخ و 6 بار واکنش داشته است
نام دسته آثار رها شده
نام موضوع [بادام تلخ] اثر «لیلی (ارغنون) کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع VIXEN
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Mahi.otred
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

VIXEN

سطح
6
 
"دخترِ آ. بهرنگی"
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
3,056
28,975
مدال‌ها
8

نام اثر: بادام تلخ
نویسنده: لیلی‌اچ (ارغنون)
سبک: رئالیسم/ روانشناختی
ژانر: اجتماعی/درام/ تریلر
نثر: ادبی

خلاصه:
بادام تلخ روایت همه چیز است؛ از کودکی تا دوران نوجوانی، میان‌سالی و پیری. از شانه زدن گیسوان کمند تا ریختن آن‌ها از شدت آشفتگی، از اولینِ آغوش‌ها که بوی مادر می‌دهد تا بوسیدن آخرین عشق.
از لبخند‌های پررنگ تا ضجه‌‌هایی که به افلاک می‌رسند؛ بادام تلخ روایتی‌ست از نخست تا پایان یک زندگی، هنگامی که سلول‌ها دیگر نفس نمی‌کشند: مرگ.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

VIXEN

سطح
6
 
"دخترِ آ. بهرنگی"
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
3,056
28,975
مدال‌ها
8
مقدمه:

همه تظاهر می‌کردند‌،
به دوستی، محبت، مهر
بعضی‌ها بیشتر!
آن‌ها به عشق تظاهر می‌کردند
‌و در پشت پرده طناب خفگی می‌بافتند.
میان این آشفته بازار،
او هم تظاهر کرد؛
به دوستی، محبت‌، مهر
و زنده ماندن...
اما همه چیز پشت پرده نهفته بود!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

VIXEN

سطح
6
 
"دخترِ آ. بهرنگی"
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
3,056
28,975
مدال‌ها
8
دستش را بیشتر به گلویش آویزان کرد‌، انگار می‌خواست یک طناب نامرئی را پاره کند تا بتواند نفس بکشد. با شدت بیش‌تری نفس‌نفس می‌زد و ریه‌هایش اکسیژن را پس می‌زدند، چشم‌هایش دورتادور اتاق می‌چرخیدند اما اثری از عکس‌ها و گلدان‌های کوچک نبود و تاریکی بر فضا سلطه داشت. صورتش تکان نمی‌خورد و نگاهش روی در میخ‌کوب شده بود، بدنش را تکان می‌داد ولی تکان نمی‌خورد، همه‌چیز برای ضیافت امشب آماده شد، او آمد!
درست راس ساعت چهار صبح، در اتاق خراشیده شد و او آمد. بادام بدنش را با سرعت بیش‌تری تکان داد و تمام عضلاتش دوباره فلج شدند. موجود سیاه، در را بست و گردنش به پشت بدن چرخید، خیره به دخترک، لبخند زد.

***

- بادوم! مگه با تو نیستم میگم سفره را پهنش کـون.
بادام با غرغر سفره‌ی یک‌بار مصرف را میان دست‌هایش جابه‌جا کرد و زیرلب حرف مادرش را به طرز خنده‌داری تقلید کرد:
- باادوم، مگه با تو نیسدَم میگم سوفره را پهن کـون!
با صدای جیغ‌جیغ‌های عاصی مادرش، به خنده‌های کودکانه‌اش پایان داد و سفره را بر زمین انداخت و بعد خم شد آن را کشید. با لحن نازکش کمی جدی‌تر از پیش دوباره حرف مادرش را تکرار کرد. موهای رنگ شده استخوانی‌اش را از صورت جمع کرد و حالت چهره‌ی مادرش را به خود گرفت که با دمپایی ابری‌ای که بر گونه‌اش فرود آمد، ذوقش خاتمه یافت.
- مگه من با تو شوخی دارم؟
اکنون فاطمه خانم، عصبی و با ژستی طلبکار روبه‌روی دختر شانزده ساله‌اش بود. بادام هم که هرگز با این بادها نمی‌لرزید، گستاخ‌تر از قبل و با لبخند محوی نمک‌دان‌ها را توی سفره چید.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

VIXEN

سطح
6
 
"دخترِ آ. بهرنگی"
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
3,056
28,975
مدال‌ها
8
بعد از نمک‌دان‌ها نوبت به ظروف غذا و قاشق چنگال‌ها می‌رسید و سپس، کارش را با قرار دادن بطری آب بر روی سفره به پایان رساند. از نظر خودش که شاهکار کرده بود.
همان لحظه امیرحسین با ژست اشراف‌زاده‌های دوران فئودال و یا شاید یک سلبریتی هالیوودی که اخیرا مجسمه اسکار گرفته است از درب وارد شد و با صدای بلند شروع به احوال‌پرسی کرد. طبق معمول نوبت که به بادام می‌رسید لودگی او هم شروع می‌شد تا جایی که گاهی خواهر کوچک‌ترش احساس می‌کرد که از او بزرگ‌تر است:
- هِی بادومِـی!
- چی می‌خوای از جونم حسین؟
امیرحسین که توی ذوقش خورده بود اما هنوز مصمم بود که مسخره‌بازی‌هایش را ادامه دهد با اخم خم شد و صورتش را با فاصله یک سانتی‌متری او نگه داشت:
- باز تو با دوست‌پسرات دعوات شده اومدی سر ما خالی کنی بادومی؟
بادام که کاسه صبرش کوچک بود و طاقتش رو به تمام شدن، چشم‌هایش را تنگ کرد و خطاب به مادرش فریاد زد:
- مامان سفره آماده‌ست.
و با لبخند عجیب و لحن آرامی رو به برادرش ادامه داد:
- بهتره مراقب خودت باشی.
امیرحسین که به این لحن آرام عادتی نداشت، کمی یکه خورده عقب رفت و کنار سفره کوچک نشست. زنگ آیفون به صدا درآمد و بادام با لبخند ژکوندتری، به سمت آن رفت، از کنار دکورشان گذشت و نگاهش برای لحظه‌ای روی آن ثابت شد که با زنگ مجدد پدرش، پا تند کرد و دکمه را فشار داد.
- بادوم صدبار نگفتم تا مطمعن نشدی کیه در را نزن؟
- مامان ساعت دو ظهره، معلومه که مطمعنم باباس.
قفل چرخید و آقا احسان نیز پاسخ مِی‌گل خانم را داد:
- حالا مگه منتظر کسی بودی مِی‌گلی؟
مِی‌گل با لبخند کوتاهی خوش‌آمد گفت و ظرف‌های شسته شده را داخل سبد قرار داد.
 
آخرین ویرایش:

Mahi.otred

سطح
5
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Apr
5,409
6,423
مدال‌ها
12
«نویسنده تایپ این اثر را موکول کرده»
تاپیک تا اطلاع ثانوی بسته خواهد بود.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین