سبد خریدِ آبی رنگش را روی زمین میگذارد، پلاستیکهایی که در آن مواد غذایی و میوه هست را بلند میکند و در حالی که موهای سفیدش را به عقب هدایت میکرد آنها را به آشپزخانه برد.
هوا سرد است و باران به آرامی میبارد. بارین پلهها را پایین میرود و به اتاق زیر شیروانی میرسد، پس از مرگ شوهرش و تنهاییاش دیگر در اتاق زیر شیروانی میماند و آن اتاق قدیمی را به تک پسرش داده بود.
هنوز حس زندگی و شادابی داشت، در کمد چوبی و قهوهای رنگ را باز کرد و به لباسهایش خیره شد.
لباسش را پوشید و با دستان چروکیدهاش به دامن آبی و گلدارش دست کشید، با خوشحالی همان پلههای طولانی را دوباره طی کرد و با نفسنفس دستی به نردههایش گرفت. سمت آشپزخانه رفت و سماور قدیمی و برقیاش را روشن کرد، قوری چینی و گلدارش را روی سماور گذاشت. میوهها را شست و شروع به پخت غذای محبوب پسر و عروسش کرد.
زنگِ بلبلی در خورد و او با خوشحالی به سمت در حیاط رفت، از حیاط دربِ داغان؛ اما سرسبز عبور کرد و با خوشحالی شروع به سلام و احوال پرسی کرد اما با دیدن عروسش در آن حال، با گریه به سمت در دوید و دستی به موهای مشکی رنگ تارا کشید:
- تارا؟ چی شده جون به لبم کردی دختر!
تارا با همان چشمان سیاه و اشکیاش جواب میدهد:
- عزیز... عزیز امید رفت. امید رفت دیگه نمیاد.
هقهق او رنگ از صورت سبزه بارین پراند و با وحشت به او خیره شد:
- چی... چیشده؟! امید کجا رفتِ؟
- عزیز امید رو بردن بیمارستان!
همانجا سقوط کرد، مادر است و حتی راضی به یک خراش کوچک هم نیست. اما با شنیدن جمله بعدی او دگر سقوط کردنش قطعی بود...