جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

فایل شده [بارین] اثر «هستی جباری کاربر انجمن رمان‌ بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط DELVAN. با نام [بارین] اثر «هستی جباری کاربر انجمن رمان‌ بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 536 بازدید, 10 پاسخ و 5 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [بارین] اثر «هستی جباری کاربر انجمن رمان‌ بوک»
نویسنده موضوع DELVAN.
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط HAN
موضوع نویسنده

DELVAN.

سطح
5
 
ارشد بازنشسته
نویسنده ادبی انجمن
ارشد بازنشسته
نویسنده انجمن
Dec
3,974
24,674
مدال‌ها
6
Negar_۲۰۲۳۰۱۱۷_۱۶۳۱۲۳.png
عنوان: بارین
نویسنده: هستی جباری
ژانر: تراژدی، اجتماعی
ویراستار: M.M
کپیست: VISHAR
خلاصه:
مرگ را می‌بیند، همین نزدیکی‌هاست!
صدای مویه می‌آید، ضجه می‌شنود و باران می‌بارد.
صدایی از او در نمی‌آید، چرا می‌بیند و می‌شنود؟!
باید رنج را با خود به خانه ببرد، چگونه تحمل می‌کند؟!
همه‌جا بوی خوش عطرش را می‌دهد.
چرا نمی‌فهمد یک لحظه بی‌او که باشد مرگ در نزدیکی‌اش پرسه می‌زند:
- بارین آن شب با مرگ او چشمانت بارید.​
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

DELVIN

سطح
6
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
Jun
13,760
32,217
مدال‌ها
10
Negar_۲۰۲۲۰۸۲۷_۲۳۱۵۴۴(2) (8).png
-به‌نام‌یزدان-

درود خدمت شما نویسنده عزیز و ارجمند.

🚫قوانین تاپیک داستان کوتاه🚫
⁉️داستان کوتاه چیست؟⁉️

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.

مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از اثر بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

پس از ارسال ۱۰ پارت از داستان کوتاه خود، درخواست جلد دهید.
«درخواست جلد»

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

بعد از ارسال حداقل ۲۰ پارت از اثر خود درخواست نقد شورا دهید.
«درخواست نقد شورا»

پس از ۲۵ پارت درخواست تگ و تعیین سطح اثر خود دهید.
«درخواست تگ»

توجه داشته باشید برای اعلام پایان اثر خود باید داستان کوتاه شما ۳۰ پست را دارا باشد.
«اعلام پایان داستان کوتاه»


×تیم مدیریت بخش کتاب×
 
  • گل
واکنش‌ها[ی پسندها]: DELVAN.
موضوع نویسنده

DELVAN.

سطح
5
 
ارشد بازنشسته
نویسنده ادبی انجمن
ارشد بازنشسته
نویسنده انجمن
Dec
3,974
24,674
مدال‌ها
6
مقدمه:
حس تنهایی تمام وجودش را فرا می‌گیرد. دگر کسی نیست!
همه رفتند و او را تنها گذاشته‌اند، مگر نمی‌دانند که بعد از رفتن آن‌ها این پیرزن به قعر جهنم می‌رود؟!
کسی هست که ببیند و صدایش را بشنود؟
گمان نکنم!
هر که پیش او می‌آید و می‌ماند زود او را ترک می‌کند...​
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

DELVAN.

سطح
5
 
ارشد بازنشسته
نویسنده ادبی انجمن
ارشد بازنشسته
نویسنده انجمن
Dec
3,974
24,674
مدال‌ها
6
سبد خریدِ آبی رنگش را روی زمین می‌گذارد، پلاستیک‌هایی که در آن مواد غذایی و میوه هست را بلند می‌کند و در حالی که موهای سفیدش را به عقب هدایت می‌کرد آن‌ها را به آشپزخانه برد.
هوا سرد است و باران به آرامی می‌بارد. بارین پله‌ها را پایین می‌رود و به اتاق زیر شیروانی می‌رسد، پس از مرگ شوهرش و تنهایی‌اش دیگر در اتاق زیر شیروانی می‌ماند و آن اتاق قدیمی را به تک پسرش داده بود.
هنوز حس زندگی و شادابی داشت، در کمد چوبی و قهوه‌ای رنگ را باز کرد و به لباس‌هایش خیره شد.
لباسش را پوشید و با دستان چروکیده‌اش به دامن آبی و گلدارش دست کشید، با خوشحالی همان پله‌های طولانی را دوباره طی کرد و با نفس‌نفس دستی به نرده‌هایش گرفت. سمت آشپزخانه رفت و سماور قدیمی و برقی‌اش را روشن کرد، قوری چینی و گلدارش را روی سماور گذاشت. میوه‌ها را شست و شروع به پخت غذای محبوب پسر و عروسش کرد.
زنگِ بلبلی در خورد و او با خوشحالی به سمت در حیاط رفت، از حیاط دربِ داغان؛ اما سرسبز عبور کرد و با خوشحالی شروع به سلام و احوال پرسی کرد اما با دیدن عروسش در آن‌ حال، با گریه به سمت در دوید و دستی به موهای مشکی رنگ تارا کشید:
- تارا؟ چی شده جون به لبم کردی دختر!
تارا با همان چشمان سیاه و اشکی‌اش جواب می‌دهد:
- عزیز... عزیز امید رفت. امید رفت دیگه نمیاد.
هق‌هق‌ او رنگ از صورت سبزه بارین پراند و با وحشت به او خیره شد:
- چی... چی‌شده؟! امید کجا رفتِ؟
- عزیز امید رو بردن بیمارستان!
همان‌جا سقوط کرد، مادر است و حتی راضی به یک خراش کوچک هم نیست. اما با شنیدن جمله بعدی او دگر سقوط کردنش قطعی بود...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

DELVAN.

سطح
5
 
ارشد بازنشسته
نویسنده ادبی انجمن
ارشد بازنشسته
نویسنده انجمن
Dec
3,974
24,674
مدال‌ها
6
تارا با صدای خفه شده‌ای لحظه‌ای برای گفتن بین رو راهی ماند، دل مادر را می‌شکاند یا قلبش شکافته می‌شد؟! کدام بهتر بود و او نمی‌دانست کدام را بیان کند. به چشمان عسلی و منتظر او خیره شد:
- بیاید بریم بیمارستان خودتون ببینید.
تارا به در فلزی و زنگ‌زده تکیه کرد، همان‌جا نشست و منتظر ماند.
حال چه می‌کرد؟ یک زن بیوه و تنها با یک کودک خردسال؟ چه کسی قبولش می‌کرد؟
خودش نمی‌دانست کجای این زندگی شانس آورده است که برای بار دوم این شانس را بخواهد.
شاید نا شکری بود؛ اما هر چه که بود موجب رنجش او شده بود و حتی اگر هزار سال هم می‌گذشت، این ثانیه‌ها را فراموش نمی‌کرد.
با صدای بارین که از پشت سرش می‌آید از جا می‌پرد و نمی‌داند این پیرزن رنگ و رو پریدِ به چه امیدی دارد به دیدار امید به بیمارستان می‌رود.
تارا دستی به چشمان پف کرده‌اش می‌کشد و به چشمان عسلی و منتظر بارین نگاه می‌کند:
- بریم!
نمی‌دانند تا بیمارستان چگونه می‌رسند؛ اما همین که تا الان خودشان تصادف نکرده بودند خیلی بود!
بارین با پاهایی که دگر جان دویدن ندارند می‌دود و حتی یک ذره هم به پا دردش فکر نمی‌کند، فقط به سمت پذیرش می‌دود.
تارا همان‌جا می‌ایستد و به لباس‌های سیاهش دست می‌کشد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

DELVAN.

سطح
5
 
ارشد بازنشسته
نویسنده ادبی انجمن
ارشد بازنشسته
نویسنده انجمن
Dec
3,974
24,674
مدال‌ها
6
خانمی که در پذیرش نشسته‌ است نمی‌داند به این پیرزن چه بگوید تا چهره شکسته و چروکیده‌اش از این شکسته‌تر نشود!
آرام دستی به موهای طلایی رنگ شده‌اش می‌کشد، با همان دستان که ناخن‌‌های لاک زده و قرمزش که تابلو جلوه می‌کند؛ روی کاغذ آدرسِ سردخانه را می‌نویسد و با صدایی لرزان می‌گوید:
- خدا رحمتشون کنه.
همین یک کلمه کافیست تا بارین در شوک عمیقی برود، قلبش درد می‌کرد... شاید هم دیگر نمی‌تپید!
آن‌قدر پوچ شده بود که نمی‌دانست در چه حالی قرار دارد. فقط صدای جیغ پرستار و دویدن می‌آمد، در لحظه‌های آخر هوشیاری‌اش کفش‌های واکس زده و مشکی‌ دید.
***
پاسی از شب گذشته بود که بوی بد الکل در بینی‌اش پیچید، حتی نمی‌فهمید که دور و برش بسیار شلوغ است.
فقط بوی بدی می‌آمد که باعث بالا آوردنش می‌شد، لب‌های سفیدش را با زبان تر کرد. تار می‌دید! انگار پرده‌ای از اشک جلوی چشمانش بود.
صدای جیغ و گریه می‌آمد، موقعیت بدش را درک نمی‌کرد که هیچ؛ حتی مغزش هم کار نمی‌کرد!
به یاد آورد کابوسی که قرار بود دوباره گریبانِ شب‌هایش را بگیرد.
چشمانش کامل باز نشده بود که شروع به گریه کردن کرد، حتی تکان خوردن هم برایش سخت بود.
بی‌کَسی ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌چه حسی داشت؟! قابل توصیف بود؟ قطعاً خیر!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

DELVAN.

سطح
5
 
ارشد بازنشسته
نویسنده ادبی انجمن
ارشد بازنشسته
نویسنده انجمن
Dec
3,974
24,674
مدال‌ها
6
چرا این‌قدر سخت است؟ بغض خفه‌اش کرده، مگر پیرزن‌ها دل ندارند؟! از یک مادر که داغِ عزیز دیده انتظاری نباید داشت.
پسرش را خاک کرده بودند، گلِ زیبایش پرپر شد! خدا می‌داند چگونه او را نگه داشت؛ حتی نمی‌گذاشت یک شب با غم بخوابد. مقصر او نبود، یک مادر رنجور مقصر نبود.‌
نشست و به قبر سیاه و سنگی نگریست، صدای شیون‌ها می‌آمد. لال شده بود، خشک شده بود. به راستی کی آب خورده بود که حال این‌گونه گلویش خشکیده بود؟
دست لرزانش را جلو برد و قبر را لمس کرد. چگونه یکی یک‌دانه‌اش به تن سرد خاک سپرده شد؟ چرا بارین را با او دفن نکرده‌اند؟
همان‌جا نشست و دیگر بلند نشد. همه رفتند، بلند نشد! خورشید آمد، بلند نشد و تا دم غروب شک‌زده کنار قبر پسرش نالید.
به چه فلاکتی افتاده بود؛ که حتی روح سرزنده و شادابش نابود شد؟
بلند شد و به خانه‌اش رفت. سوت کور، بی‌‌در و پیکر... شاید حتی دزدان هم دلشان به حال بارین سوخته بود!
زمان نمی‌گذشت، روح شکسته‌اش آرام نمی‌شد، ترمیم نمی‌شد.
قلبش نمی‌کوبید؛ اما صدای ناله‌هایش به آسمان بی‌رحم هم می‌رسید. در آهنی و زنگ زده را باز کرد و وارد حیاط شد، یک هفته بود که در بیمارستان و قبرستان به سر می‌برد.
حیاطش پر از گل‌های خشکیده شده بود و بوی خوشی نمی‌داد. صدای بسته شدن در از پشت سرش را شنید. شاید همسایه‌هایشان هم او را ترک کرده بودند! وارد خانه شد.
در تم آبی رنگش آرامش نبود، خانه بوی مرگ می‌داد. بوی مرگِ زندگی، حیات، آرامش و آسایش... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

DELVAN.

سطح
5
 
ارشد بازنشسته
نویسنده ادبی انجمن
ارشد بازنشسته
نویسنده انجمن
Dec
3,974
24,674
مدال‌ها
6
سبزِ بیرون این خانه خشک شده بود، مرده بود... رفته بود.
نگاه می‌کرد، پر کشید؟ روحش پرواز می‌کرد و او تنها‌تر از همیشه، شاید مانند همیشه، خانه خفقان آور شده بود.
عجیب بود! زنگ خانه به صدا در آمد، صدای سوت بلبلی‌اش عین همیشه نبود و نمی‌دانست چه چیزی انتظارش را می‌کشد.
پاهای فرسوده‌اش را سمت در هل می‌داد و با چهره‌ای نه چندان خوشحالی به سمت در حجوم برد؛ که تارا را دید. بچه‌ی سه ساله‌ی امید در بغلش بود و هر چند لحظه بچه را می‌بوسید. صدای رو به رویش او را به خود آورد:
- چیزی شده تارا؟
به صورت چروکیده و غم‌زده‌ی پیرزن نگاه کرد و لباس سیاهش را نشانه گرفت.
- می‌تونم بیام؟
بارین لبخندی زد، شاید هنوز برای تنها بودن زود بود. سری تکان داد و وارد شدند، هر دو روی مبل چرم و مشکی‌ نشستند و تارا صدای سکوت را برید:
- می‌تونم پیشتون بمونم؟ منم عین عروستون یا حداقل دخترتون بدونید؟ من زمانی که امید و شما اومدید هیچ‌کَس رو به جز داداشم نداشتم. دیروز که رفتم پیش داداشم من رو از خونه پرت کرد بیرون و...
تعریف می‌کرد و اشک صورت سفیدش را شست و شو می‌داد، توان سخن گفتن را از او گرفته بودند.
تا تنهایی راهی نبود! همین گوشه کنار غافلگیرت می‌کند... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

DELVAN.

سطح
5
 
ارشد بازنشسته
نویسنده ادبی انجمن
ارشد بازنشسته
نویسنده انجمن
Dec
3,974
24,674
مدال‌ها
6
بارین دستش را روی دست تارا گذاشت و از او خواست که دیگر ادامه ندهد.
شاید از دل‌رحمی‌اش بود و شاید از ناتوان بودن در دلداری در این شرایط سخت که حتی توانایی سخت گفتنش را هم از دست داده بود.
به چند کلمه اکتفا کرد:
- چمدونت کو؟!
سرش را تکان داد و اشک‌هایش را پاک کرد، با صدایی که در اثر گریه دورگه شده بود گفت:
- توی حیاط کنار در گذاشتم! شرمنده مزاحم شدم.
- عروسمی توهم جای دخترم!
تارا دلش گرم شد که حداقل بارین را دارد و می‌تواند به این پیرزن دردهایش را بگوید.
بلند شد و چمدانِ آبی رنگش را برداشت و از پله‌های خانه زوار در رفته بالا برد، داخل اتاق امیدِ نا امیدی‌اش برد.
حتی او هم رفته بود... او را با بچه‌ی کوچکش تنها گذاشته بود، ساکِ مشکی امیر پسرش را همان‌جا گذاشت و نگاهی اجمالی به اتاق سفید و قرمز رنگ انداخت.
***
سرد شده بود و به عید نزدیک شده بودند، همه در حال دویدن بودند و هیچ‌کَس سر جایش بند نمی‌شد.
دو روز به عید مانده بود تارا چهره‌‌اش جا افتاده‌تر شده بود و امیر به شش سالگی نزدیک شده بود، بارین چهل و هشت را تمام کرده بود و وارد چهل و نه می‌شد.
روز خرید عیدشان بود و شاید یک سالِ بی‌غم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

DELVAN.

سطح
5
 
ارشد بازنشسته
نویسنده ادبی انجمن
ارشد بازنشسته
نویسنده انجمن
Dec
3,974
24,674
مدال‌ها
6
دو روز هم‌مانند برق و باد گذشت، دو روز خوب و این خوبی را مدیون چه کسی بودند؟
همراه روزهای سرد هم بودند و تارا کار می‌کرد و بارین از امیر مراقبت می‌کرد، سال خوشی نبود؛ اما به خوشی تمام می‌شد.
عین هر سال و تنها با یک جای خالی، یک جای سرد و بارین ایمان داشت که او هم می‌بیند.
همسرش... مادرش و پسرش که چگونه عین او با امید هستند حتی اگر امید برود، زندگی نیز جریان دارد مانند جریان خون که در رگ‌ها جاریست.
زندگی و حیات چه بدون افراد رفته و چه با افراد مطرود می‌گذرد. چه با خوشی چه با غم می‌گذرد و این ما هستیم که رغم می‌زنیم!
زندگی را دوست دارم چون زمانه‌اش می‌چرخد و روزهایش روزگار می‌شوند... حتی می‌توانند تراژدی شروع شوند و با شادی تمام شوند. بستگی به تو دارد که بخواهی بمانی یا بخواهی نمانی و این دست خودت نیست!
نمی‌توانی بروی؛ اما می‌توانی جا بزنی، می‌توانی نروی و از جاده‌های خاکی زندگی عبور کنی... حتی اگر آن خاک باران خورده باشد.
رهایم مکن در کوچه پس کوچه‌های خاکی غم!
من مادرم و نمی‌توانم درد یک آغوش نداشته را تحمل کنم.
مرا تنها نگذار در شب‌های بارانی؛ که در کوچه‌های غم روح سرگردان شادی پرسه می‌زند.
تنهایی نیز حدی دارد... تنهایم مکن فرزندِ زیبایم، گیانم... امیدِ نا امیدی من!
***
پایان
۰۰:۲۰
۱۴۰۱/۱۱/۸
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین