جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [بازی چشماش] اثر «دلاریس کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط delaris_rh با نام [بازی چشماش] اثر «دلاریس کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 375 بازدید, 9 پاسخ و 3 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [بازی چشماش] اثر «دلاریس کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع delaris_rh
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط DELVIN
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

delaris_rh

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
8
15
مدال‌ها
1
نام رمان:بازی چشم‌هاش
نویسنده: دلاریس رشیدی
ژانر:عاشقانه، هیجانی
عضو گپ نظارت: (S.O.W (2
خلاصه:
عابد خسروی مردی که تا حالا هیچ بازی شرطی نباخته مردی عیاش که ناگهان باخت می دهد به چشمان حدیث امّا حالا آن چشمان بعد از 10 سال دوباره دل می برد اما نه فقط از عابد... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

_ نفس _

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jan
2,241
3,453
مدال‌ها
5
پست تایید (1).png
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان


و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان


دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
درخواست جلد


می‌توانید برای پیشرفت قلم خود بدون محدودیت پارت درخواست منتقد همراه دهید.
درخواست منتقد همراه


پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.
درخواست نقد شورا


و اگر درخواست تگ داشتید، می‌توانید به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ


و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان


با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت انجمن رمان بوک|
 
موضوع نویسنده

delaris_rh

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
8
15
مدال‌ها
1
با کرختی روی کاناپه نشستم و سرم رو تکیّه دادم و چشم‌هام رو از درد سرم محکم بستم.
خدا لعنتت کنه نادیا که همیشه خدا تو واسه من بدبختی هستی.
دست‌‌هام از عصبانیت مشت شد و کوبیدم رو کاناپه و با ضرب بلند شدم.
اینجوری نمی‌شد قطعاً یه کاری دست همه می‌دادم اوّل باید کمی آروم می‌شدم وگرنه این خونه رو رو سر خودم خراب می‌کردم الان از عصبانیت قدرتش رو داشتم.
به سمت حمام رفتم و لباس‌هام رو در آوردم و رفتم زیر دوش آب سرد.
لرزی تو بدنم نشست ضربان قلبم رفت بالا نفسام به شمارش افتاد؛
پی‌در‌پی نفس عمیق کشیدم تا کمی به آب سرد عادت کردم.
حدود 20 دقیقه دوش گرفتم و اومدم بیرون حوله‌ای کوتاه دور کمرم پیچیدم و از حمام بیرون اومدم.
موهای نسبتاً بلندم روی پیشانی و چشم‌هام افتاده بود و کمی اذیتم می‌کرد.
کلافه موهام رو به بالا سوق دادم اما چند ثانیه بیشتر طول نکشید باز به‌جای اوّل‌شون برگشتند.
اَه بلندی گفتم و به طرف اشپزخونه رفتم و قهوه‌ساز رو روشن کردم.
همون موقع تلفنم زنگ خورد کلافه از روی کانتر برداشتمش و به صفحه گوشی نگاه کردم با اسم هاندا پوفی کردم و ریجکت کردم!
الان حوصله کسی رو نداشتم فقط و فقط باید یه جوری مغزم رو آروم می کردم ببینم چه غلطی باید می‌کردم و تنها کسی که می‌تونست کمکم کنه الان فقط دایی بود. همیشه‌ی خدا بهترین راهکارها رو داشت‌. آره، باید می‌رفتم پیش دایی یوسف و باهاش حرف می‌زدم. با فکر به این‌کار به طرف اتاقم رفتم و تی‌شرت مشکی و شلوار جذب مشکی با کفشای اسپرت کژوال مشکی پوشیدم و رفتم جلو آینه خیره شده‌ام به موهایی که کم‌کم حالت لختی کراتینه رو از دست داده بودند و به حالت فرفری سابق برگشته بودند.
حالم از هرچی موی فرفری بود بهم می‌خورد یادم باشه تو اوّلین فرصت باز کراتینه‌شون کنم.
ناچار سشوار موهام رو کشیدم و با تافت حالت دادم و با خوردن یه قهوه و برداشتن سویچ از خونه بیرون رفتم.
جلوی اسانسور ایستادم و دکمه رو زدم و منتظر کابین موندم. با توقف کابین هم زمان با باز شدن در قامت نادیا رو دیدم که با فجیع‌ترین تیپ جلوم ایستاده بود. عصبی چشم‌هایی که می‌دونم کاسه خون شده بود از فرط حرص رو به سمت دیگه‌ای چرخوندم و دست‌هام رو مشت کردم و از بین دندون های چفت شدت با عصبی‌ترین و خشن‌ترین حالت ممکن گفتم:
- این‌جا چه غلطی می‌کنی؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

delaris_rh

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
8
15
مدال‌ها
1
اخمی کرد و گفت:
- باید حرف بزنیم عابد
ابرویی بالا انداختم حوصله صحبت کردن رو باهاش نداشتم چون می‌دونستم می‌خواد از چی حرف بزنه از گذشته خیلی مزخرف.
با کسلی تمام گفتم:
- کار دارم
خواستم از کنارش رد بشم و به طرف پله ها برم که جمله‌اش متوقفم کرد:
- از کی برات انقدر بی اهمیت شدم؟!
از کی؟ واقعا جوابش‌هم برای خودم گنگه چرا الان حال من اینه؟!
مگه من نادیا رو دوست نداشتم پس الان من چرا خوشحال نیستم؟!
چرا نمی‌خوامش؟!
یعنی باور کنم تازه حس کردم نمی‌خوامش؟!یعنی من خودم رو به دوست داشتنش گول نمیزنم؟
پوزخندی زدم
جواب این سوال های مزخرف فقط فقط یک کلمه بود که شاید فقط خودم باید می‌دونستم.
سرم رو بلند کردم اما دیگه نادیایی وجود نداشت و رفته بود.
بی اهمیت شونه ای بالا انداختم و دوباره آسانسور رو زدم و این دفعه بی‌معطلی و مکث به پارکینگ رفتم و سوار ماشین شدم و به طرف خونه دایی روندم.
اهنگ رضا بهرام «هوای دل» رو پلی کردم.
خونه من و دایی حدود 10 دقیقه فاصله داشت و تنها کسی که من تو این کشور غریب داشتم داییم بود و یک پشتوانه برای من حساب میشد.
آروم ماشین رو کنار خیابان پارک کردم و پیاده شدم و به طرف حیاط خونه پا تند کردم.
جلوی در ایستادم و آروم زنگ رو فشار دادم؛
چند دقیقه‌ای طول کشید در باز شد و قامت دایی نمایان شد؛
- به به عابد خان تو کجا اینجا کجا؟!
باهاش دست دادم و وارد خونه شدم:
- دایی کلافه شدم دیوانه ش...
حرفم با صدای جیغ گوش‌خراشی نصفه موند؛
با تعجب چشم‌هام گرد شد ولی دایی خنده‌ای کرد و گفت:
- چیزی نیست پارمیس و حدیث دارن دعوا میکنن.
سر جام میخ شدم و دهنم خشک شد
چشم‌هام رو بستم و تنها یک تصویر تو ذهنم به وجود اومد:
« دختر لباس طلایی با چشم‌های فوق درشت مشکی و موهای فرفری که تا سر شونه اش بود و داشت می‌خندید.»
لب‌هام رو خیس کردم و چند تا نفس پی در پی کشیدم؛
شاید.... شاید یکی دیگه باشه اصلا‌ً کی گفته تو این دنیا فقط یک دونه حدیث هست؟!
سه قدم بیشتر بر نداشته بودم که به معنی واقعی داشتم پس می‌افتادم؛
پشت سر هم پلک زدم شاید الکی باشه اما نبود صورت گندمی چشمای درشت موهای فرفری لبای کوچیک خدادادی قرمز لپ های برجسته و قرمز فقط و فقط خصوصیات یک فرشته بود.
بی توجه به ما داشت با پارمیس 5 ساله سر شکلات دعوا میکرد.
دایی با صدای بلند داد زد:
- بــــســـه
هردو پریدن بالا و یک لحظه زل زد بهم ولی زود چشم دزدید؛
از روی میز بلند شد و لبخندی اروم زد:
- سلام
لب‌هام رو خیس کردم و به زور از ته حنجره‌ام گفتم:
-سـ... سلام
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

delaris_rh

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
8
15
مدال‌ها
1
-سـ... سلام حدیث خوبی چطوری
دستم رو بردم جلو با لبخندی محو باهاش دست دادم.
با خنده دستم رو فشار داد و گفت:
- مرسی شما چطوری
تشکری کردم و طبق معمول جوابم رو با لبخند داد؛ این بشر از بچگی فقط می‌خندید
هر سه باهم نشستیم تمام فکر و ذهنم درگیر چشم‌هاش شده بود دوست داشتم باز زل بزنم چشم‌هاش؛
خودم رو جلو کشیدم و خیره شده‌ام به چشم‌هاش و حرف رو پیش کشیدم تا بتونم یه دل سیر نگاهش کنم:
-خب تو کجا اینجا کجا؟
خنده‌ای ریزی کرد:
- ولا خب دیگه گفتیم همه اومدن ما چرا جا بمونیم!
خنده‌ای کردم و سری از رو تاسف تکون دادم
- خوبه پس خوش اومدی
- مرسی، راستی.... نامزدیتون رو هم با نادی جون تبریک میگم خوشحال شدم.
تشکر ارومی کردم و حرفی رد و بدل نشد،خوشحال شده؟!شاید آره...
بینمون تا حدود 5 مین که دایی سکوت رو شکست:
- راستی خوب شد اومدی کارت داشتم
سری بلند کردم:
-چطور؟
دایی تک خنده ای کرد و کمی به حدیث نگاه کرد که سرش تو گوشی بود و گفت:
- واسه حدیث یه خونه و یه کار می‌خواستم که
از گوشه چشم بهش نگاه کردم با چشمای ستاره بارون به ما نگاه کرد؛
از خونه و اینا معلومه خانم قراره بمونه.
وای خدا خدا بدبختی پشت بدبختی.
شونه ای بالا انداختم:
- البته چشم حتما یه کاری براشون تو شرکت خودمون پیدا می‌کنم براشون خونه هم....
سکوت کردم تا چیزی به ذهنم برسه بگم پیش دوستی چیزی خونه پیدا می‌کنم که دایی با چند کلمه بنیادم رو خراب کرد:
- آره واحد بغلی خودت هست دیگه
-ها؟ اره... اره..
با پرت شدن چیزی تو بغلم چشم‌هام گرد شد و با شخص تو بغلم که سفت و سخت بغلم کرده بود نگاه کردم:
- مرسی مرسی بخدا بزرگترین کمک رو بهم کردید تا اخر مدیونتون هستم.
دستام رو پشتش گذاشتم و به لبخندی اکتفا کردم و فقط نفس کشیدم تا نکنه صدای ضربان قلبم رو بشنوه که داشت از فرط تند تند کوبیدن از سی*ن*ه‌ام پرت میشد بیرون.
از بغلم بیرون اومد و زد رو پیشونیش با عجز گفت:
- شرمنده تورو قران بخدا من خیلی جو گیرم داداش یوسف میدونه.
نه منم خوب می‌دونستم چطور زود جوگیر و هیجانی میشه؛ من و دایی چیزی نگفتیم و فقط خندیدیم.
رابطع حدیث و دایی یوسف خوب بود چون حدیث دختر خاله زندایی بود و از بچگیش با دایی بود.
هنوز ضربان قلبم تنظیم نشده بود؛
خاک تو سرت عابد مگه پسر دبیرستانی تو که با یه بغل خیلی دوستانه و ساده اینجوری میشی،بفهم عابد تو حدیث الان هیچ نسبتی ندارید او فقط و فقط از روی دوستی قدیمی تورو بغل کرده؛
سری برای خودم تکون دادم تا افکارم رو پس بزنم.
سرم رو بلند کردم و روبه دایی گفتم:
- من دیگه برم دایی اومدم باهم حرف بزنیم ولی ایشالا بعدا.
خواستم بلند بشم که دایی در جواب اخم کرد:
- درد و من برم بخدا نمی‌زارم بری ها بعد مدت ها تازه زنگ هم بزن به نادیا بگو بیاد دور هم باشیم فکر کنم حدیث و نادی دلشون واسه هم تنگ شده!؛
برگشتم سمت حدیث اما رنگش مثل دیوار سفید شده بود و زل زده بود به من.
تعجب کرده نگاش کردم حتما از هیجان نادیاست اخه تا جایی که من یادم بود اینا رفیق هم بودن.
سری تکون دادم و به سمت دیگه‌ای رفتم و شماره‌اش رو گرفتم هرچند دلم نمی‌خواست ببینمش انگار باهاش غریبه بودم دیگه جوری بود که اذیت می‌شدم باهاش.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

delaris_rh

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
8
15
مدال‌ها
1
آروم تو حیاط نشستم و به دود سیگار خیره شدم؛ از لحاظ روحی روانی به شدت به‌هم ریخته بودم، سردرگم بودم و نمی‌دونستم باید چه‌کاری انجام بدم.
هم از دیدن دوباره‌اش خوشحال بودم، هم از کینه و عصبانیت دلم می‌خواست گردنش رو خورد بکنم. انگا تازه بعد از چند ساعت مغزم داشت از شوک به‌وجود اومده خارج می‌شد؛ الان فقط دوست داشتم اون صورت به‌ظاهر معصوم رو با مشت داغون بکنم، کاش ظاهر و باتنش مثل‌هم بود اما با کار پنج سال پیش که کرد دیگه ریختش حالم رو به‌هم میزنه؛ اون چشم هایی که می‌پرستیدم، دیگه برام زیبا و پاک نبود، اون موهای فر دیگه برام مقدس نبود، انقدر که حالم رو بد می‌کرد که دیگه موهای فر خودم رو هر‌چند وقت یک‌بار کراتین می‌کردم.
با گذاشته شدن دستی روی شونه‌ام سرم رو به عقب چرخوندم و به دایی خیره شدم، سیگارم رو پرت کردم اون‌طرف و بلند شدم:
-جانم دایی؟!
دایی فشار کوچیکی به سر شونه‌ام داد و گفت:
- بیا شام پسر نشستی دود می‌کنی.
چشمی گفتم و دنبالش راه افتادم؛ به آشپزخونه که رسیدیم دایی با خنده دستی به سر حدیث کشید و گفت:
-به‌به دست‌پخت تو یکی که خوردن داره حسابی
خنده‌ای کرد و با چاپلوسی تمام گفت:
- بله داداش جون شما بشین و لذت ببر از هنر نمایی این بنده حقیر.
زندایی‌هم با حالت قهری گفت:
- خوبه والا دیگه ما اینجا هیچی
دایی خنده‌ای کرد، به میزی که پر از غذاهای مختلف و خوش‌رنگ و لعاب خیره شدم، بوش آدم رو وسوسه به خوردن می‌کرد؛ آروم صندلی رو عقب کشیدم و به ناچار بغل دست نادیا نشستم.
نادیا که تا اون موقع سکوت کرده بود قبل از اینکه کسی چیزی بخوره با پوزخند تحقیرآمیز گفت:
-نه مثل اینکه در‌به‌دری بهت ساخته کدبانو شدی
سری بلند کردم و به حدیث خیره شدم،سرش رو پایین انداخته بود امّا لرزش بدنش متوقف نمی‌شد و نمایش‌دهنده وضعیتش بود، کسی چیزی نگفت اما زندایی و دایی اخم بزرگی کردند، تنها کسی که به بی‌گناهی حدیث باور داشتند شاید فقط همین دو نفر بودند.
شام با جو سنگینی خورده شد و حال گرفتگی و بازی کردن حدیث با غذاش کمی جو رو بدتر کرده بود. دایی بعد از چند لقمه غذا بلند شد و به طرف حیاط رفت و زندایی پشت سرش، می‌تونستم درک کنم حالشون رو چون نمی‌تونستن خطاکار بودن حدیث رو تحمل کنند،
بخاطر عوض کردن حال حدیث با خنده گفتم:
-دستت طلا حدیثی خوشمره بود.
شاید... شاید نسبتی باهم نداشتیم... شاید خیلی از پل‌های پشت سر رو هردو خراب کردیم اما... دلم ناراحتیش رو نم‌تونست تحمل کنه.
بهش خیره شدم، چنگال و قاشق رو ول کرد و با همون سر پایین دستی به پایین چشم‌هاش کشید و بعد از چند ثانیه سر بلند کرد و با لبخند بی‌روح گفت:
- نوش جون آقا عابد
چشم‌هاش قرمز، گونه‌هاش خیس، مژه‌هاش به‌هم چسبیده بود و خوب نمایش گریه رو می‌داد. دوباره سرش رو انداخت و بشقاب دیگه‌ای غذارو به طرفم هل داد و ادامه داد:
: از این مرغ نخوردید بفرمایید.
بی حرف کمی برداشتم و از زیر چشم به نادیا بی‌خیال، خوشحال که خیلی با اشتها غذا می‌خورد خیره شدم بعضی وقت‌ها بدجنس‌ترین آدم دنیا میشد... .
 
موضوع نویسنده

delaris_rh

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
8
15
مدال‌ها
1
همون لحظه پارمیس خواب‌آلود از تو اتاقش اومد و خودش رو پرت کرد تو بغل حدیث و با صدای خش‌دار گفت:
-خاله گشنمه.
حدیث دستی به چشم‌هاش کشید و با خنده محکم بغلش کرد و گونه‌اش رو بوسید و چشم بلندی گفت و ظرف کوچیک عروسکی روی میز رو برداشت.
با خنده گفت:
- پاشو پارمیسی خواب‌آلود بریم صورت خوشملت رو بشوریم پاشو.
باهم بلند شدند، محو تماشاش شدم؛ با خنده صورت پارمیس رو شست و برگشت سر میز.
باسعی به خیره نشدن تو چشم‌هام گفت:
- عع آقا عابد شما که چیزی نخوردید؟!
تشکری کردم ونگاهی طولانی بهش انداختم و پارمیسی که روی میز بود رو به سمت خودم کشیدم، هنوز گیج خواب بود.
سرمو نزدیک صورتش بردم و گاز آرومی از لپش گرفتم که با چشم‌های وزقی جیغ زد، بلند خندیدم که نادیا‌هم با خنده کشیدش سمت خودش اما پارمیس خودش رو سمت حدیث کشید و خودش رو بهش چسبوند. زیادی از نادیا خوشش نمی‌اومد، چزا همه بهش همچین حسی داشتن؟!
حدیث مشغول غذا دادن بهش شد منم بلند شدم به سمت حیاط رفتم اما چند قدم بیشتر برنداشتم صدا گریه زندایی می‌اومد که با دایی داشت حرف میزد، پشت دیوار قایم شدم و به حرف‌هاشون گوش کردم با حرف‌هاشون بیشتر و بیشتر اخم کردم... .
«یک هفته بعد»
دستی به چشم‌هام کشیدم و چشم از مانیتور برداشتم، سرم رو کج کردم سمت امیر و با حرص گفتم:
-این چه وضع پروژه‌ست؟!
امیر بیخیال قهوه‌اش رو سر کشید و شونه‌ای بالا انداخت و گفت:
-به من چه برادر من سرپیازم یا ته‌پیاز؟!
لب‌هام رو گاز گرفتم تا نرم جلو خرخره‌اش رو بجوم. مرتیکه دیلاق مثلاً شریک منه بعد میگه سر پیازم یا ته پیاز.
خواستم چیزی بگم که همون موقع صدای در بلند شد، چشم غره‌ای به امیر رفتم و بفرمایید گفتم.
کاترین با ناز و عشوه وارد شد و گفت:
- آقا خانمی تشریف آوردن که با شما کار دارن به اسم حدیث.
ابرویی بالا انداختم و سری تکون دادم و گفتم:
- بگو بیان داخل
لباسم رو مرتب کردم و بلند شدم ایستادم و امیر گفت:
- او لیدی های ایرانی
بعد به حرف مسخره خودش خندید، پوفی کشیدم این امیر از من‌هم تو دختر بازی بدتر بود و تخص تر؛
همون موقع حدیث با چند تقه به در وارد شد؛ همین‌که پاش رو داخل گذاشت بهش خیره شدم و محو تماشای چشمون سیاهم، آب دهنم رو قورت دادم تا به خودم مصلت باشم.
شلوار آبی تیره با خط‌های سفید و کت کوتاه همون مدلی طرح مردانه و موهایی که پریشان کرده بود و آرایش کم ولی زیباش به راحتی همه رو محو میکرد و من رو بیشتر از همه.
با لبخند گفت:
-سلام خوب هستید.
سرفه‌ای کردم و سعی کردم چشم‌هام رو به سمت دیگه‌ای منحرف کنم؛
- خوش اومدی حدیث جان بفرمایید؛
به امیر نگاه کردم مات و مبهوت با چشم‌های وزق مانند خیره شده بود به حدیث و ازش چشم برنمی‌داشت، خودکاری از روی میز برداشتم و پرت کردم به سمتش:
- هوی کره‌خر فک و دهنت‌رو جمع کن.
امیر به خودش اومد و با خنده گفت:
- ببخشید بانو زیبا بنده وقتی خانم نجیب ایرانی می‌بینم دست و پام میلرزه، چیکار کنیم دیگه عوارض غربته.
حدیث خنده‌ای کرد و در جوابش چیزی نگفت،
این مار هفت‌خط زبون باز رو ببین تورو خدا یه دختر دیده ببین چه زبونی میریزه دیلاق.
به حدیث تعارف کردم بشینه و اون هم روبه‌روی امیر نشست
-جانم حدیث؟!
لبش رو گاز گرفت و سرش رو پایین انداخت با خجالت و صدای آروم گفت:
- والا داداش چجوری بگم...
مکثی کرد و من از کلمه داداش اخمی کردم چطور می‌تونست خیلی چیز‌ها رو ندید بگیره ث اینجوری صحبت کنه؟!
- اون شب خونه داداش یوسف شما گفتید می‌تونید کمکم کنید برای کار و خونه برای.... برای همین مزاحم... شدم.
 
موضوع نویسنده

delaris_rh

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
8
15
مدال‌ها
1
لبخند محوی زدم، یک هفته‌ای میشه داشتم با خودم کلنجار میرم و بعد از اون شب حرف‌های دایی و زندایی یه جورایی به شک افتاده بودم درباره همه‌چی.
-نه حدیث جان من به تو قول دادم چجوری می‌تونم بزنم زیر قولی که به شما دادم ها؟
با لبخند سری بلند کرد و لبش‌رو گاز گرفت و من صدبار به‌خاطر این حرکتش لعنت به لوندی زاتی و خدادای این دختر و قلب بی‌جنبه خودم فرستادم.
رو کردم به سمت امیر و گفتم:
-امیر جان شریک منه اگه اون‌هم مشکلی نداشته باشه می‌تونیم بالاخره یه کاری برات تو شرکت پیدا کنیم... هوم؟ چطوره؟
حدیث زوق زده خیره شد به امیر و اون بی‌جنبه هم بادی به غبغبه انداخت و گفت:
- چراکه نه ولا من از این اجنبی‌ها خسته شدم، یه ایرانی باشه دلمون پوسید.
حدیث لبخندی به روی هردو ما پاشید و خنده‌کنان گفت:
-من واقعا خیلی ازتون ممنونم واقعا اگه شما این لطف رو به من نمی‌کردید نمی‌دونستم باید چیکار کنم؛
به لبخند پهنی اکتفا کردم، تلفن رو برداشتم و سه‌تا قهوه و کیک گفتم بیارن.
امیر رو به حدیث گفت:
- خب مدرکت چیه خانم حدیث؟!
- ولا من لیسانس هنر دارم
قشنگ یادمه 10سال پیش می‌گفت می‌خوام فقط تو دنیا دو‌کار رو انجام بدم یکیش گیتار زدن بود و دومی طراحی کشیدن بود، همیشه خدا همه مسخره‌اش می‌کردن ولی اون اهمیتی نمی‌داد؛
با خنده گفتم:
-پس دنبال آرزوهات رفتی
خنده‌ای کرد و چیزی نگفت.
بعد از حدود یک ساعت حرف زدن درباره کار به عنوان طراح داخلی فعلا مشغول شد و قرار‌داد رو امضا کردیم، نگاه‌های امیر بهش عصبیم کرده بود، امیر یه دخترباز قهار بود و می‌دونستم نگاه‌هاش چه معنی رو میداد.
وقتی هردو تنها شدیم تو اتاق رو کردم سمتش:
- خب حدیثی بریم خونه رو بهت نشون بدم؟!
بلند شد و با لبخند و خجالت گفت:
- نه داداش شما کار داری بعدا قسمت باشه می‌بینیم از این بیشتر مزاحمت نمی‌شم
با اخم گفتم:
- خوشم نمیاد بگی داداش حدیث عصابم رو خط‌خطی نکن، از کی تاحالا من شدم داداشت ها؟! عابد خالی بدون پیشوند بگو دوماً رو حرف من حرف نیار.
لبش رو باز طبق عادت مزخرفش گاز گرفت:
- آخه...
پریدم وسط حرفش و حین برداشتن کت و کیفم گفتم:
-پاشو پاشو آخه‌ماخه نداریم.
باشه‌ای گفت و بلند شد و کیفش رو روی دوشش انداخت، با دست تعارف کردم و از شرکت رفتیم بیرون و سوار ماشین شدیم و به سمت خونه حرکت کردم.
تو راه چیز خاصی نگفتیم. جلوی خونه ایستادم و هردو پیاده شدیم
خونه من کلا هشت طبقه دو واحدی بود و طبقه هشتم واحدی کناری خودم رو براش کنار گذاشته بودم.
رو‌بهش گفتم:
- بفرمایید بانو کلبه درویشی ما
با تعجب نگاهم کرد:
- شوخی می‌کنید نه؟! اینجا خونه‌هاش می‌دونید چقدر گرونه؟!
شونه‌ای بالا انداختم و راهنماییش کردم آروم و خیلی خانمانه قدم برمی‌داشت سرش پایین بود دلم میخواست سرش رو بلند کنه و زل بزنه به چشم‌هام انقدر سیر نگاش کنم، دست خودم نبود اون چشم‌های لعنتیش من‌ رو جادو می‌کرد.
به سمت آسانسور رفتیم و سوار کابین شدیم و به طبقه هشتم رفتیم جلو در خونه ایستادم در رو باز کردمو عقب ایستادم تا وارد بشه
«حدیث»
آروم اولین قدم رو داخل برداشتم و عابد دقیق پشت سرم بود و فاصله چندانی نداشتیم و این رو از حرارت پشت سرم می‌فهمیدم؛
به خونه نگاه کردم، کم مونده بود از تعجب بمیرم، یاخدا این خونه لوکس‌ترین آپارتمان عمرم بود که دیده بودم؛ عابد از کنارم گذشت و جلوم ایستاد و با ژست خواص خودش که همیشه خدا همینجوری بود خیره شد بهم و گفت:
- دو خوابه است ولی خوبه به درد یه مجرد می‌خوره.
خنده‌ای کردم و با تعجب گفتم:
-من نمی‌تونم
اخم غلیظی کرد:
-چطور اونوقت؟!
-خب، خب اینجا اجاره خونه‌اش می‌دونید چقدر گرونه؟! من نمی‌تونم از پسش بربیام اقا عابد شرمندتون می‌شم.
یک قدم جلو اومد و نزدیک تر شد، ضربان قلبم از نزدیکی زیاد بالا رفت این حد از نزدیکی زیاد با قلبم سازگار نبود نمی‌تونستم تاب بیارم و درست نبود؛
- هی هی دختر نگران چی هستی؟! پول اجاره؟ گور پدرش مگه من صاحب خونه توام؟!
نه نبود این رو هردو ما می‌دونستیم؛
با من و من گفتم:
- اما... اما
دستش رو به معنی سکوت بالا اورد و گفت:
- بسه دیگه عصبیم نکن زودباش اتاق‌ها روهم ببینیم
با سکوت پیروی کردم و دنبالش رفتم اتاق‌ها بزرگ و قشنگ بودند خونه زیبایی بود و اینکه از خونه خیلی خوشم اومد رو نمی‌تونستم انکار کنم و بالاخره می‌تونستم مزاحم داداش یوسف و پری نباشم... .
 
موضوع نویسنده

delaris_rh

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
8
15
مدال‌ها
1
دو روزی گذشت تا کم‌کم وسیله خریدم و اسباب‌کشی کردم و بالاخره می‌تونستم صاحب خونه بشم ولی شرمنده دو نفر خیلی شدم، عابد و داداش یوسف،واقعا برای یه دختر بی‌پناه، پناه بزرگی بودند.
محکم پری رو بغل کردم و با گریه گفتم:
- دیدی پریا دیگه راحت شدم، دیگه زخم زبون‌هاشون آزارم نمیده، دیدی جدیدا می‌خندم؟!
پری بیشتر از من گریه‌اش گرفت و سفت‌تر دست‌هاشو دورم حلقه کرد:
-آره دردت به‌جونم دیگه کسی غلط میکنه به حدیثی من چپ نگاه می‌کنه؛
تو این پنج سال زجر کشیدن‌ها و بدبختی تنها کسی که من رو باور کردن فقط پریا و داداش یوسف بودن.
از بغل پریا جدا شدم و خودمو انداختم بغل داداش یوسف و با گریه گفتم:
- داداش چی‌بگم از مرامت ها؟! وقتی مامان و بابام با من مثل یه حیوون رفتار کردن تو دستم رو گرفتی داداش.
داداش یوسف روی موهام رو بوسید و گفت:
- تو مثل خواهر کوچیک خودمی حدیث، هیچوقت، هیچوقت فراموش نکن من همیشه پشتت هستم.
فقط تونستم گونه‌اش رو ببوسم و چیزی نگم چون چیزی برای گفتن نداشتم؛
از بغل داداش‌هم بیرون اومدم و دستی به چشم‌هام کشیدم ولی گریه‌ام بند نیومد کوله‌ام رو روی دوشم انداختم و با گریه گفتم:
- خداحافظ دیگه مزاحمت رو ریشه‌کن کنم
و بعد روبوسی و خداحافظی اومدم بیرون و نذاشتم باهام بیان امشب دلم تنهایی می‌خواست، دلم مرور گذشته رو می‌خواست
هدفونم رو از تو کوله‌ام بیرون آوردم و آهنگ not afraid امینم رو پلی کردم.
چون خونه نزدیک بود تصمیم گرفتم پیاده برم
فکر گذشته روحم رو آزار میداد، الان من چرا اینجام؟ چرا با کسی هستم که تو بدترین شرایط زندگیم من رو ول کرد و خوردم کرد و قلبم رو شکست؟
شاید هیچکس به اندازه اون نتونست من رو له کنه؛ چشم‌هام رو بستم و اشک‌هام یکی‌یکی ریخت.
تو خیابون یه کافه دیدم آروم رفتم تو کافه و قسمت بار نشستم و دستی به چشم‌هام کشیدم یه پیک ویسکی سفارش دادم؛
طولی نکشید برام ریخت سه پیک، ده پیک، نمیدنم فقط سر کشیدم. اهل الکل نبودم اما وقتی حالم بد بود نمی‌پرسیدم چیه. به زور از روی صندلی بلند شدم و شل‌ول به راه افتادم، نمی‌تونستم درست راه برم و دستم رو به دیوار گرفتم تا نیوفتم
« با داد گفت:
- تو مال منی میفهمی؟! یکی بیاد دورت حدیث به جان خودت آتیشش میزنم.
- میدونی حدیث اون چشم‌های لعنتیت منو جادو میکنه؟!»
صداها تو سرم اکو میشدن، دروغ گو همش دروغ بود.
گریه‌ام بند نمی‌اومد و اون نوشیدنی کار خودش رو کرده بود و مغزم داغ کرده بود. هدفونم رو دوباره گذاشتم و اهنگی پلی کردم و کج‌و‌کوله به سمت خونه جدیدم حرکت کردم،
سر که بلند کردم جلوی در خونه بودم آروم از در رفتم داخل و با سر پایین جلو رفتم و سعی کردم نشون ندم حالم درست نیست ولی سه قدم بیشتر برنداشتم با چیز خیلی محکمی برخورد کردم و بخاطر شل بودن قدم‌هام کم مونده بود با زمین یکی بشم که یکی محکم کمرم رو گرفت؛ سرم رو بلند کردم با امیر همون پسر توی شرکت عابد روبه‌رو شدم؛ سریع ازش فاصله گرفتم و سلامی آروم کردم
با خنده گفت:
-سلام بانوی هم میهن حواس پرت خوبید
خواستن حرف بزنم اما با صدای عابد متوقف شدم:
- هی پسر چرا راه....
با دیدن من حرفش متوفق شد...
«عابد»
با دیدن اون موهای فرفری حرفم رو ادامه ندادم سرش پایین بود ولی وقتی سرش رو بلند کرد انگار دنیا متوقف شد، چشم‌هاش سرخ بود و می‌دونستم گریه کرده...رده‌های اشک روی گونه‌اش اما... اما با گریه چقدر زیبا بود رو خدا فقط خودش می‌دونست و من.
نه سلامی نه علیکی فقط جلو رفتم و دستم رو زیر چونه‌اش گذاشتم با نگرانی گفتم:
-حدیث چرا گریه کردی حالت خوبه؟
انگار فراموش کردم الان من کی هستم و چجوری باید رفتار کنم و انگاری حدیث‌هم فراموش کرده بود چون با گریه گفت:
- نیستم بخدا خوب نیستم چرا همه مجبورم می‌کنن بگم حالم خوبه؟
بلند تر هق‌هق کرد، با تعجب نگاش کردم خدایا این چرا اینجوری شده؟! انگار حالش درست درمون نبود، نمی‌تونستم اینجوری ببینمش و ولش کنم به امان خدا
رو به امیر گفتم:
-شتر بیا کمکم کن ببریمش بالا
دستم رو پشت کمرش گذاشتم:
- باشه باشه تو بیا بریم بالا
امیر کوله‌اش رو گرفت و منم زیر بغلش تا بتونه راه بره
معلوم بود مسـ*ـت کرده بدجور و زیر لب یه کلمه رو تکرار می‌کرد « نامرد»
به خونه خودم بردمش و بردم توی اتاقم، نمی‌تونستم اینجوری ولش کنم... .
 

DELVIN

سطح
6
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
Jun
13,765
32,207
مدال‌ها
10
«نویسنده تایپ این اثر را موکول کرده»
تاپیک تا اطلاع ثانوی بسته خواهد بود.

[..کادر مدیریت بخش کتاب..]
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین