جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

داستانک [باز باران بی‌ترانه] اثر «تبسم کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته داستانک توسط HESAM_81 با نام [باز باران بی‌ترانه] اثر «تبسم کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 604 بازدید, 13 پاسخ و 9 بار واکنش داشته است
نام دسته داستانک
نام موضوع [باز باران بی‌ترانه] اثر «تبسم کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع HESAM_81
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط DELVIN
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

HESAM_81

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
505
2,273
مدال‌ها
1
داستانک: باز باران بی‌ترانه
اثر: @تبسم
ژانر: اجتماعی، تراژدی
عضو گپ نظارت S.O.W(11)
خلاصه: امروز برای دیدنت لباس مشکی‌ بر تن می‌کنم.
شاخه گلی بر مزارت می‌آورم و چند قطره اشک مهمان صورتم می‌شود.
هنوز به انتظارم بیایی و مرا در آغوش گیری؛ بپرسی چرا گریه می‌کنم. بگویی تا تو را دارم، غم خوردن ندارم!
مادر؟ مرا می‌بینی؟ من هنوز در انتظارم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

نهال رادان

سطح
5
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,274
3,388
مدال‌ها
7
تاييد داستان کوتاه.png
بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم

نویسنده‌ی ارجمند بسیار خرسندیم که انجمن رمان‌بوک را به عنوان محل انتشار اثر دل‌نشین و گران‌بهایتان انتخاب کرده‌اید.
پس از اتمام اثر خود در تایپیک زیر درخواست جلد دهید.

.
.
.

درخواست جلد
.
.
.


راه‌تان همواره سبز و هموار

•مدیریت بخش کتاب•
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

HESAM_81

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
505
2,273
مدال‌ها
1
"مقدمه"

بازباران بی ترانه.
می چکدازسقف خانه.
یادم آرد روزباران... .
وحشت یک روز ابری.
می دویدم ازمیان جنگل باد.
روبه سمت شهربرفی؛
مادرم درشهربرفی، روی تخت سردخانه
روبه روی قبله ی باران نامرد؛
ازجهان رفت!
بازباران بی ترانه.
می چکد برروی مادر.
ای درختان صنوبر... .
بس کنید آواز باران!
مادرم وقتی که باران، میچکیدازسقف خانه... .
مادرم وقتی که ازجوی میپریدم شادمانه... .
روحش ازباران جداشد!
باز باران ... بی ترانه!
 
موضوع نویسنده

HESAM_81

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
505
2,273
مدال‌ها
1
- مامان ایشالله خوب میشی، آخه این حرف‌ها چیه!
صورتش را سمتی دیگر کرد و گفت:
مامان: نمی‌خوام، زهرا تورو خدا من‌ رو از اینجا ببر! ببین دارم ازت خواهش می‌کنم، بخدا این دفعه مثل دفعات قبلی نیست که!
قلبم از حرف‌های مادرم فشرده می‌شد، برای این‌که جو را عوض کنم خندیدم و گفتم:
- مامان چی میگین شما! یه مسمویت ساده هست که! اگه اینجوری بود که من تا الان ده بار مرده بودم!
احساس می‌کردم از حرف‌هایم دلخور شد... دو روز بود مسموم شده بود. اما عجیب اینجاست که من‌هم از آن ساندویچ‌ها خورده بودم اما فقط مادرم مسموم شده بود!
- مامان سرمتون تموم شده، من برم پرستار رو صدا کنم الان میام... .
از اتاق خارج شدم، پرستاری را دیدم که سعی داشت مردی که با صدای بلند صحبت می‌کرد را آرام کند. نگاهم به مردی افتاد که داشت با دکتری صحبت می‌کرد و اشک می‌ریخت... دلم برایش سوخت اما سرنوشت اشت دیگر!
پرستار با دیدنم لبخند زد و گفت:
- جانم کاری داشتین خانم؟
نمی‌دانم چرا اما هول می‌شدم!
- نه... راستش می‌دونین، سرم مامانم تموم شده... .
موهای مشکی‌اش که از مقنعه سفید بیرون شده بود را به داخل مقنعه هول داد و درهمین حین گفت:
- بیدار بودند؟
سرم را تکان دادم. بدون حرفی دیگر به اتاق مامان آمد، وضعیتش را چک کرد و بعد از کمی سفارش از اتاق بیرون رفت. در چشم‌های مادرم التماسی را می‌دیدم که قلبم را به درد می‌آورد!
- مامان جان تو رو خدا اونجوری نگاهم نکنین... .
اشکش را با گوشه‌ی روسری‌اش پاک کرد و گفت:
مامان: بخدا دارم عذاب می‌کشم! آخه دختر بزرگ‌تر از تو نبود بیاد!
فائزه چند روزی بود برای دیدن خانواده‌اش به شهرستان رفته بود، حامد‌هم که نمی‌توانست بیاید برای همین من را فرستاد، اما آن‌قدرها هم بچه نبودم!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

HESAM_81

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
505
2,273
مدال‌ها
1
دهام را کج کردم و گفتم:
- مامان! هجده سالمه، پنج ماه دیگه نوزده سالم میشه... اونوقت میگین بچه!
حال خوشی نداشت، احساس می‌کردم به‌زور حرف می‌زند!
مامان: سی سالت هم که بشه برای من بچه‌ای! تبسمم، برو به داداشت زنگ بزن بگو من‌ رو از اینجا ببره... آخه من که میدونم‌ این هوای موته!
از حرف‌های‌گاه و بی‌گاه مادرم عصبی شدم و تقریبا با صدای بلندی گفتم:
- مامان بس کن! بخدا شورش رو در آوردی... هی میگی می‌میرم می‌میرم! خوب میشی!
بدون توجه به مادری که روی تخت سفید بیمارستان خوابیده بود و دو بیمار دیگری که در آن اتاق بودند خارج شدم. دست‌هایم را مشت کرده بودم و زیرلب‌ غر می‌زدم. حامد داشت با مردی جوان که روپوش سفید برتن داشت حرف می‌زد‌، سمتش رفتم و سلام کردم. حرف‌هایش که با مرد عینکی تمام شد گفتم:
- حامد‌‌تو رو خدا مامان رو ببریم! بخدا شورش‌رو در آورده از دیشب تا الان... .
وسط حرفم پرید و گفت:
حامد: آروم‌ باش... الان خوابه؟
- راستی سلام، نه بیداره!
خودم هم از حرف‌هایم تعجب کردم، حامد خنده‌ای کرد و سمت اتاق مامان رفت؛ من ‌هم از فرصت استفاده کردم‌ و برای بلعیدن هوای سالم از بیمارستان خارج ‌شدم. همیشه از بوی الکل بدم می‌آمد، نوعی ترس را در وجودم شعله‌ور می‌کرد!
روی نیمکتی نشستم و چشمانم را بستم... خوابم می‌آمد!
نگاهم به پیرزنی که روی ویلچر نشسته بود افتاد و پسری که راهش می‌برد، دلم برایش سوخت!
مدتی گذشته بود و من غرق در افکار دخترانه‌ام بودم که متوجه حامد شدم که آبمیوه‌ای در دست دارد و سمتم می‌آید‌. از جایم بلند شدم.
- چی‌شد؟ مامان مرخص میشه؟
دستی به موهای نامرتبش کشید و گفت:
حامد: دکتر می‌گفت باید زیر نظر باشه ولی خودش راضی نیست، بگیر اینو بخور الان میرم کار‌های ترخیص‌ مامان رو انجام میدم!
آبمیوه را گرفتم و با نی‌اش بازی می‌کردم.
***
مامان مرخص شد، دایی سهراب داشت برایش پرتغال پوست می‌گرفت و فائزه با مهربانی نگاهش می‌کرد. صدای موبایل مامان سکوت را شکست!
مادرم رو به راه نبود و نای جواب دادن و حرف زدن نداشت، موبایلش را برداشتم و رو با او گفتم:
- مامان، ثریا خانومه!
ثریا دوست صمیمی مادرم بود...مادرم می‌گفت از دوران دبیرستان باهم دوست بودند و رفاقتشان چندین ساله است!
سرش را تکان داد. از اتاق خارج شدن و دکمه‌ی اتصال را زدم... .
خیلی حرف می‌زد؟ من هم فقط گوش می‌دادم و باید بگویم حتی یک کلمه از حرف‌هایش را هم نفهمیدم!‌آخر سر هم بهانه کردم شارژ موبایل کم‌است و درحال خاموش‌شدن است تا گوشی را قطع کرد!
نفسی از روی آسودگی کشیدم، به آشپزخانه رفتم و لیوان آبی از گلو رد دادم.
به اتاق که رفتم دایی و حامد کنار تخت مامان زانو زده بودند، پا تند کردم و نزدیک شدم.
- حامد چی‌شده؟ مامان؟
همان‌طور که سی*ن*ه‌اش را ماساژ می‌داد گفت:
حامد: چیزی‌نیست، باز فشارش رفت بالا... فائزه بده اون قرصا رو!
مهلت ندادم و خودم قوطی قرص زیر زبانی را به حامد دادم، برایمان عادی شده بود... مامان مشکل قلبی داشت و نیاز به آنژو گرافی، اما هیچ‌وقت زیربار حرفمان نمی‌رفت! چند باری برای عمل هم برده بودیمش اما نرفته منصرف می‌شد!
احساس می‌کردم کسی راه نفس کشیدن را برایم بسته است! روبه دایی سهراب گفتم:
- نبریمش دکتر؟ حامد اسپری‌اش رو زدی؟
حامد سرش را تکان داد و دایی هم همان‌طور که لیوان آب‌لیمو را به دهانش نزدیک می‌کرد گفت:
دایی: مگه زیر بار حرفمون میره؟! الان حالش خوب نیست ولی جون تو رو قسم داد که نبریمش!
چهره‌ی رنگ پریده‌ی مادری که این همه سال پناهم بود آزارم می‌داد!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

HESAM_81

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
505
2,273
مدال‌ها
1
کنارش روی تخت نشستم. حامد باز هم فشارش را نگاه کرد.
- داداش فشارش چنده؟
چسب‌ها را از دور بازوی مادرم‌ باز کرد و آرام لب زد:
- داره کم‌کم میاد پایین؛ هفده بود.
فائزه‌ی بی‌چاره هم تا شنیده بود حال مامان‌ بد است خودش را رسانده بود. سرم درد می‌کرد. دایی که خیلی وقت بود از این لج‌بازی های مادرم رنج می‌برد غر زدن‌هایش باز شروع شد.
دایی: هزار بار گفتم به ور هم که شده ببرینش دکتر... مگه یه آنژو چقدر وقت می‌برده!
این بار فائزه بود که جواب داد:
- حامد هم همین رو میگه ولی مامان خودش زیر بار حرفش نمیره، شما اگه می‌تونین راضیش کنین. ببینین حال الانش رو... .
دایی لاحول ولا قوه الا بالله گفت و از اتاق بیرکن رفت. پیشانی مادرم را بوسیدم. می‌دانستم صدایم را می‌شنود اما توان حرف زدن ندارد پس شروع کردم حرف زدن با مادرم را:
- مامانی قربونت برم خوب شدی لج بازی رو بذار کنار و آنژو کن... آخه خودت که پرستار بودی اون‌وقت می‌ترسی؟ بیا و این لج بازی ها رو بذار کنار... .
هرچه بیشتر حرف می‌زدم اشک بیشتری در چشم‌هایم حلقه می‌شد. بغض کرده بودم؛ برایم سخت بود مادرم را ناتوان و با چشمانی بسته ببینم.
فائزه که این حالم را دید سمتم آمد و در آغوش کشیدم و این تلنگری بود برای گریه کردن. در آغوشش بلند هق می‌زدم و او تنها پشتم را نوازش می‌کرد. صدای ضعیف و آهسته‌ی مادرم را شنیدم و خوشحال روین را برگرداندم؛
مامان: نبینم گریه‌ی دخترم رو... .
با آستین لباسم اشک‌هایم را پاک کردم و کنار تختش زانو زدم:
- مامان خوبی؟ چی شد یهو... .
لبخند محزونی روی لب‌هایش نشست. آرام لب زد:
- گریه می‌کردی؟
بینی‌ام را بالا کشیدم و گفتم:
- شما خوب شو قول میدم گریه نکنم!
مامان: قول بده اگه مردم روی قبرم گریه نکنی... .
 
موضوع نویسنده

HESAM_81

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
505
2,273
مدال‌ها
1
گله‌مند لب برچیدم‌.
- مامان این حرفا چیه آخه؟!
صورتش را سمت دیگری کرد و من برق اشک چکیده از چشمش را دیدم. می‌خواستم تا ابد کنارش بمانم اما بغضم هز لحظه بزرگ‌تر و بزگ‌تر می‌شد. بلند شدم و رو به فائزه که روی صندلی کز کرده بود گفتم:
- من میرم بیرون... .
با لبخندی تلخ سرش را تکان داد.
از اتاق بیرون رفتم و شالم را کمی شل کردم. آخ که چه سخت بود آن لحظه‌ها... .
زیر لب آرام زمزمه کردم:
«مامان‌ها قلب تپنده‌ی خونه هستن؛ خدایا مامان‌ها رو مریض نکن!»
حامد رویش سمت پنجره بود. آن روز دیوارهای سفید برایم حکم زندان را داشت!
دلم آغوش پدرم را می‌خواست؛ آغوشی که سه سال بود حسرتش را می‌کشیدم و نبود!
«باباجون؛ دلم یه دنیا واست تنگه...»
خودم را روی مبل مشکی رنگ انداختم و چشم‌هایم را بستم. او برادرم بود؟ حامد من اشک می‌ریخت؟
صدای مادرم در گوش‌هایم پیچید:
«بعضی وقتا آدم دلش یه گریه‌ی بلند می‌خواد. الان از همون وقتاست... می‌دونی، جای خال بابات رو که می‌بینم دلم از اون گریه‌های بلند می‌خواد!»
صدای گریه‌ی شایان بلند شد و خلوت خاکستر‌ی‌ام را به هم زد. حامد او را در آغوش کشید و موهایش را بوسه باران کرد. چقدر به این بچه‌ی دو ساله حسودی‌ام می‌شد.او پدر داشت و من نداشتم!
حامد انگار تازه متوجه حضور من شد. لبخند تلخی روی لب‌هایش نشست و سمتم آمد‌.
حامد: آهای جغجغه چرا آبغوره گرفتی؟
حال خودش از من هم بدتر بود اما چه کنم که برادرم طاقت اشک‌هایم را نداشت!
با صدای آرامی گفتم:
- حامد، ای کاش مامان رو راضی می‌کردی آنژو کنه؛ بخدا خیلی سخته این‌جوری می‌بینمش!
شایان متعجب به چشم‌های متورم و سرخ من نگاه می‌کرد. انگار برایش عجیب بود دیدین عمه‌اش را چشم‌های سرخ... .
حامد: نگران نباش؛ ایشالله همه چی درست میشه.
و ای کاش درست می‌شد!
صدای جیغ فائزه وحشت را در جانم کاشت:
- حامد... حامد تو رو خدا بیا؛ مامان... مامان... .
 
موضوع نویسنده

HESAM_81

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
505
2,273
مدال‌ها
1
قلبم انگار قصد شکافتن سی*ن*ه‌ام را داشت. حامد بدو خودش را به اتاق رساند و دایی هم پشت سرش رفت. خشکم زده بود؛ صدای فریاد دایی را از اتاق شنیدم:
- یکی زنگ بزنه اورژانس!
نمی‌دانم چگونه موبایلم را یافته ۱۱۵ را گرفتم، هنوز برنداشته بود که حامد را دیدم، جسم ضعیف و کم‌جان مادرم را در آغوش داشت و تندتند یمت در می‌رفت. صدایم بی‌شباهت به جیغ نبود:
- مامانم رو کجا می‌بری... .
خواستم سمت‌شان بروم که فائزه مانعم شد. اشک‌های مزاحم و داغ در چشم‌هایم حلقه شد و دیدم را تار کرد. صدای‌ فائزه هم لرزان بود:
- آروم باش عزیزم؛ حالش خوبه... .
چشم‌های عسلی فائزه نیز اشکی بود، اشک‌ها را روی گونه‌هایش می‌دیدم و لب‌های نازکش که از بغض می‌لرزید. دست‌هایش را پس زده و بدون کوچک‌ترین حرفی خودم را در اتاقم پرتاب کردم. در را قفل کرده و پشتش سر خوردم. مادرم خوب می‌شد، باید خوب می‌شد!
صدای زنگ موبایلم بلند شد، به امید ایم‌که حامد یا دایی است از جیبم درش آوردم و نگاه گذرایی به اسکرینش انداختم، زن دایی بود‌!
موبایل را خاموش کرده و به گوشه‌ای پرت کردم. دست‌های عرق کرده‌ام را به مانتوی لیمویی رنگی که هنوز درش نیاورده بودم مالیدم تا عرق‌شان را بگیرم. بلند شده و مقابل آینه ایستادم؛ دستی به چشم‌هایم که از فرط گریه سرخ شده بود کشیدم، ورم کرده و درد می‌کردم. صورت سفیدم نیز کمی سرخ شده بود‌. شالِ گلبهی رنگ را از سرم برداشته و به زمین انداختم. موهای خرمایی رنگم حسابی پریشان بود. خداخدا می‌کردم زودتر فائزه به اتاقم بیاید و خبری از مامانم ‌اینا بدهد.
تن خسته‌ام را روی تخت خواب انداختم و نمی‌دانم چگونه خواب مهمان چشم‌هایم شد.
***
به زور پلک‌هایم را باز کردم و نگاهی به ساعت انداختم. یک ساعت خوابیده بودم!
سرم درد می‌کرد، تازه یاد اتفاق‌هایی که افتاده بود، افتادم، مادرم!
باز هم تمام غم و استرس عالم به دلم سرازیر شد. دستگیره را کشیدم اما در باز نشد، انگار ثانیه‌ها برایم هزاران سال می‌گذشت. کلید را در قفل چرخوانده و در اتاق را گشودم. وقتی پایم را به سالن گذاشتم جز سامان کسی را نیافتم، متوجهم شد و سرش را بلند کرد، چشم‌های او هم قرمز شده بود. بدون توجه به او هراسان به آشپزخانه رفتم و فائزه را صدا زدم.
- فائزه... کجایی، شایان؟
سمت اتاق شایان رفته و بدون در زدن دستگیره را گشودم. فائزه لبخند بی‌جانی زد، صدای آرامش را شنیدم:
- کی بیدار شدی؟
خیره به قرآنی که در دستش بود جواب دادم:
- همین الان، حامد اینا... .
میان حرفم پرید و گفت:
- هنوز نیومدن.
صدایش پر از بغض بود. مردد و طوری که می‌خواستم خودم را گول بزنم پرسیدم:
- چ... چرا قرآن می‌خونی؟
نگاهم نکرد‌. انگار چیزی یادم آمده باشد، نزدیکش شدم و باز پرسیدم:
- سامان چرا این‌جاست؟
باز هم جوابی نشنیدم، چرا فائزه نگاهم نمی‌کرد؟ پس شایان کجا بود؟ چرا سرش را سمت دیوار کرده بود و شانه‌هایش می‌لرزید؟
در دلم نالیدم:
- نکنه... .
با اخم‌هایی در هم و با صدایی که کمی بالا رفته بود گفتم:
- دیوونه‌ای‌‌... همه‌تون دیوونه‌ هستین!
و از اتاق بیرون رفتم. چراغ‌ها همه خاموش بودند و نور موبایل روی صورت سامان می‌خورد. انگار متوجه آمدنم شد، نگاهش را از صفحه‌ی ‌موبایل گرفت. احساس می‌کردم او هم بغض دارد. فاصله‌ام با او زیاد بود، همان‌طور که خیره نگاهش می‌کردم زمزمه کردم:
- شایان کجاست؟
جوابی نشنیدم. قدمی سمتش برداشتم و درحالی که سخت در تلاش ودم تا بغضم را قورت دهم گفتم:
- سامی چرا جواب نمیدی؟
 
موضوع نویسنده

HESAM_81

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
505
2,273
مدال‌ها
1
قدم دیگری سمتش برداشتم، چرا این‌قدر عجیب شده بودند؟
- سامان چرا جواب نمیدی؟
دیدم قطره اشکی که از چشمش چکید و فرو ریختم؛ چرا گریه می‌کرد؟
نمی‌خواستم چیزی در ذهنم بود را باور کنم، اشتباه بود... آن چیزی که من فکر میکردم اشتباه بود!
من باید می‌رفتم، مادرم را برده بودند، تنهایی! آره من باید می‌رفتم...‌ .
سمت اتاقم‌دویدم و به چادرم چنگ زدم، باید می‌رفتم!
موبایلم را در جیب مانتویم گذاشتم، به در اتاق شایان باز بود سرک‌کشیده و با صدایی که لرزش و بغض داشت گفتم:
- من میرم ببینم حامداینا کجا موندن، مامان به یه همراه زن نیاز داره... .
چرا حرفی نمی‌زد و گریه می‌کرد؟ زار می‌زد، اما چرا؟
قطره اشکی از چشمم چکید. همان‌طور که سمت در قدم برمی‌داشتم رو به سامان که سرش را میان دست‌هایش گرفته بود گفتم:
- سامی اگه حامداینا اومدن بهم زنگ بزن...‌ .
صدایش خسته و پر بغض بود اما چرا؟
سامان: زهرا بیا بشین... .
من باد می‌رفتم، مادرم تنها بود!
توجهی نکردم، با یک دستم شماره‌ی حامد را می‌گرفتم و با دست دیگر کتونی‌هایم را می‌پوشیدم. چرا جواب نمی‌داد؟ دو باره شماره را گرفتم و‌همان‌طور که لنگه‌ی دیگر کفش را می‌پوشیدم غر زدم:
- چرا جواب نمیده... .
صدای خسته‌ی دایی در موبایل پیچید، پس‌حامد کجا بود؟
دایی: الو... .
نگاه اشکی‌ام برقی زد، لب تر کردم:
- سلام؛ چی‌شد، کجایین؟
صدایی در نیامد، چرا حرف نمی‌زد؟
سامان داشت به سمتم می‌آمد. با گله گفتم:
- دایی چی‌شد؟
باز هم سکوت! رو به سامان که دیگر در چند قدمی‌ام ایستاده بود گفتم:
- چرا داییم حرف نمی‌زنه؟
و‌آن لحظه برای دومین بار در عمرم فرو ریختم، چه چیز‌داشت این‌ جمله که این‌گونه آدم را فرو می‌ریخت؟
- انالله و انا الیه راجعون...‌ .
 
موضوع نویسنده

HESAM_81

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
505
2,273
مدال‌ها
1
خشکم زد! انگار واژه‌ها در ذهنم گم شدند یا من میان واژه‌ها... .
چرا این بغض رهایم نمی‌کرد؟ آب گلویم را به سختی قورت دادم. صدای سامان که از فرط گریه دو رگه شده بود گنگ و نا مفهوم از گوش‌هایم عبور کرد:
- زهرا... .
فقط نامم را شنیدم، من زهرا بود؟
سامان: زهرا خوبی؟
این‌هایی که صورتش را خیس کرده بودند، اشک نام داشتند؟ پس چرا من اشک نمی‌ریختم؟! زمزمه کردم:
- گریه نکن!
بلندتر غریدم:
- سامی میگم گریه نکن... .
قدمی سمتم برداشت که جیغ کشیدم:
- سامان میگم گریه نکن، گریه نکن... نکن! دیوونه شدین... همه‌تون!
سمت اتاق شایان رفتم، هوار کشیدم و فائزه را مخاطب قرار دادم:
- گریه نکن، روانی‌م کردین! بسه‌بسه، اه! خدایا می‌بینی؟ همه‌شون دیوونه شدن!
صدای سامان را می‌شنیدم که سعی در آرام کردنم داشت اما حرف‌هایش را نمی.فهمیدم. دایی دردغ می‌گفت... مادر من خوب بود... فقط‌ قلبش درد می‌کرد همین!
روی زمین سر خورده و سرم را به دیوار تکیه دادم. قطعاً این کابوسی بیش نبود وگرنه مادر من که خوب بود.
صدای گریهی بلندی که فائزه سر می‌داد اذیتم می‌کرد، با صدای ضعیفی گفتم:
- فائزه بس کن سرم درد می‌کنه.
چشمانم را بستم.
«مامان برگرد... تو رو خدا!‌‌‌»
***
- مامانم رو کجا بردین؟
چرا حامد به‌جای جواب دادن گریه می‌کرد؟ خدایا این یغث لعنتی چست که قصد خفه کردنم را دارد؟!
- آخ‌ که چه سخته... آخ خدایا!
من می‌خواهم گریه کنم، زار بزنم... اشک‌ها کجا رفتید؟ شما که همدم غم‌هایم بودید پس کجا فرار کردید؟
فائزه نزدیکم شد و میان هق‌هق خفه‌اش گفت:
- عزیزم... درکت می‌کنم... مامان برای منم به اندازه‌ی تو عزیز... .
جیغ زدم:
- چیزی که من تجربه کردم خیلی تلخ‌تر از اونیه که کسی بتونه درکم کنه! من عزیزترین عزیزم رو از دست دادم... .
سمت حامد قدم برداشتم، برادرم گریه می‌کرد، بغضم را پس زدم و لب گشودم:
- داداش؟
چرا صدایم می‌لرزید؟
- حامد مامانم رو کجا بردین؟
فائزه طاقت نیاورد و گریه‌اش شدت گرفت.
- داداش حامد مامان من رو چال کردین؟
فائزه درحالی که دهانش را نگه داشته بود از اتاق بیرون دوید. صدای پر از بغض حامد هم‌چون شیشه روی قلبم کشیده شد:
- سرد خونه... .
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین