- Sep
- 505
- 2,273
- مدالها
- 1
سرد خانه... جملهاش را تجزیه کردم، مادر من در سردخانه بود؟
انگار کسی قلبم را در مشت گرفته و فشرد!
سردش میشد، او را به سردخانه برده بودند؟
میخواستم زارزار گریه کنم، فریاد بکشم پس چرا اشکهایم غیبشان زده بود؟
تنها توانستم زمزمه کنم:
- سردش نمیشه؟
آخ که بغضم... بغضم قصد جانم را کرده بود. سیاهی چشمان برادرم سرخ بود، همچون خون!
او، هم بغض داشت و هم دلی تنگ که شاید تنگتر از مال من بود، اما نبود!
حامد: زهرا... همه میرن... .
آری همه میروند و من تنها میمانم... پدرم رفت و تبسم را تنها گذاشت، مادرم نیز به فکر زهرایش نبود؛ حامد که بود... نبود؟
- حامد... .
آن لحظه "جانی" که بر زبانش آمد نیز برایم مهم نبود. ادامهی حرفم را گرفتم:
- حامد تنها شدم... چرا... چرا مامان و بابا اینقدر خودخواه هستن؟
میخواستم اشک بریزم، من پر بودم از فریاد، پر از زار و زجه پس چرا سکوت کرده بودم؟
حامد: نگو؛ آبجی اینجوری نگو... .
دایی داخل اتاق شد، چشمهای او هم سرخ بود پس چرا چشمهای من نبود؟
دایی هم صدایش بغض آلود بود:
- برای مراسم خاک سپاری حاضرشین... .
قلبم به تپش افتاد، مادرم را درخاکِ سردی رها میکردند؟ دست و پایم میلرزید و احساس کردم سرم حتی از وزنهی هزار کیلویی هم سنگینتر شد!
سمت دایی رفتم و گوشهی آستینِ سیاهش را گرفتم، التماس میکردم؟
- دایی تو رو خدا... مامانم رو تو خاک نذارین... دایی، مامانم... مامانم... .
باز هم بغض!
صدای گریهی بلند دایی طاها خرابم کرد، من چرا گریه نمیکردم؟ حامد هم شتاباناز اتاق خارج شد، نمیخواست گریهاش را ببینم؟
روی پارکتهای سفید سرخوردم. من چگونه عمری را بدون تو سر کنم؟
باور نمیکردم، نهنه! خدایا بدترین کابوس عمرم بود!
انگار کسی قلبم را در مشت گرفته و فشرد!
سردش میشد، او را به سردخانه برده بودند؟
میخواستم زارزار گریه کنم، فریاد بکشم پس چرا اشکهایم غیبشان زده بود؟
تنها توانستم زمزمه کنم:
- سردش نمیشه؟
آخ که بغضم... بغضم قصد جانم را کرده بود. سیاهی چشمان برادرم سرخ بود، همچون خون!
او، هم بغض داشت و هم دلی تنگ که شاید تنگتر از مال من بود، اما نبود!
حامد: زهرا... همه میرن... .
آری همه میروند و من تنها میمانم... پدرم رفت و تبسم را تنها گذاشت، مادرم نیز به فکر زهرایش نبود؛ حامد که بود... نبود؟
- حامد... .
آن لحظه "جانی" که بر زبانش آمد نیز برایم مهم نبود. ادامهی حرفم را گرفتم:
- حامد تنها شدم... چرا... چرا مامان و بابا اینقدر خودخواه هستن؟
میخواستم اشک بریزم، من پر بودم از فریاد، پر از زار و زجه پس چرا سکوت کرده بودم؟
حامد: نگو؛ آبجی اینجوری نگو... .
دایی داخل اتاق شد، چشمهای او هم سرخ بود پس چرا چشمهای من نبود؟
دایی هم صدایش بغض آلود بود:
- برای مراسم خاک سپاری حاضرشین... .
قلبم به تپش افتاد، مادرم را درخاکِ سردی رها میکردند؟ دست و پایم میلرزید و احساس کردم سرم حتی از وزنهی هزار کیلویی هم سنگینتر شد!
سمت دایی رفتم و گوشهی آستینِ سیاهش را گرفتم، التماس میکردم؟
- دایی تو رو خدا... مامانم رو تو خاک نذارین... دایی، مامانم... مامانم... .
باز هم بغض!
صدای گریهی بلند دایی طاها خرابم کرد، من چرا گریه نمیکردم؟ حامد هم شتاباناز اتاق خارج شد، نمیخواست گریهاش را ببینم؟
روی پارکتهای سفید سرخوردم. من چگونه عمری را بدون تو سر کنم؟
باور نمیکردم، نهنه! خدایا بدترین کابوس عمرم بود!