جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

داستانک [باز باران بی‌ترانه] اثر «تبسم کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته داستانک توسط HESAM_81 با نام [باز باران بی‌ترانه] اثر «تبسم کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 604 بازدید, 13 پاسخ و 9 بار واکنش داشته است
نام دسته داستانک
نام موضوع [باز باران بی‌ترانه] اثر «تبسم کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع HESAM_81
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط DELVIN
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

HESAM_81

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
505
2,273
مدال‌ها
1
سرد خانه... جمله‌اش را تجزیه کردم، مادر من در سردخانه بود؟
انگار کسی قلبم را در مشت گرفته و فشرد!
سردش می‌شد، او را به سردخانه برده بودند؟
می‌خواستم زار‌زار گریه کنم، فریاد بکشم پس چرا اشک‌هایم غیب‌شان زده بود؟
تنها توانستم زمزمه کنم:
- سردش نمیشه؟
آخ که بغضم... بغضم قصد جانم را کرده بود. سیاهی چشمان برادرم سرخ بود، هم‌چون خون!
او، هم بغض داشت و هم دلی تنگ که شاید تنگ‌تر از مال من بود، اما نبود!
حامد: زهرا... همه میرن... .
آری همه می‌روند و من تنها می‌مانم... پدرم رفت و تبسم را تنها گذاشت، مادرم نیز به فکر زهرایش نبود؛ حامد که بود... نبود؟
- حامد... .
آن لحظه "جانی" که بر زبانش آمد نیز برایم مهم نبود. ادامه‌ی حرفم را گرفتم:
- حامد تنها شدم... چرا... چرا مامان و بابا این‌قدر خودخواه هستن؟
می‌خواستم اشک بریزم، من پر بودم از فریاد، پر از زار و زجه پس چرا سکوت کرده بودم؟
حامد: نگو؛ آبجی این‌جوری نگو... .
دایی داخل اتاق شد، چشم‌های او هم سرخ بود پس چرا چشم‌های من نبود؟
دایی هم صدایش بغض آلود بود:
- برای مراسم خاک سپاری حاضرشین... .
قلبم به تپش افتاد، مادرم را درخاکِ سردی رها می‌کردند؟ دست و پایم می‌لرزید و احساس ‌کردم سرم حتی از وزنه‌ی هزار کیلویی هم سنگین‌تر شد!
سمت دایی رفتم و گوشه‌ی آستینِ سیاهش را گرفتم، التماس می‌کردم؟
- دایی تو رو خدا... مامانم رو تو خاک نذارین... دایی، مامانم... مامانم... .
باز هم بغض!
صدای گریه‌ی بلند دایی طاها خرابم کرد، من چرا گریه نمی‌کردم؟ حامد هم شتابان‌از اتاق خارج شد، نمی‌خواست گریه‌اش را ببینم؟
روی پارکت‌های سفید سرخوردم. من چگونه عمری را بدون تو سر کنم؟
باور نمی‌کردم، نه‌نه! خدایا بدترین کابوس عمرم بود!
 
موضوع نویسنده

HESAM_81

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
505
2,273
مدال‌ها
1
گاهی بغض، بغض نیست! خنجری‌است که نمی‌برد و نمی‌برد و... نمی‌برد!
در اتاق را بستم و پشتش سر خوردم، چرا نگفتم دوستش دارم؟ تمام شد؟
مادر... چه رویای زیبا و زودگذری بود که قدر لحظه‌های بودنش را ندانستم... سکوتم هم‌چون آسمانِ ابری قلبم را تار کرده بود.
***
قدم‌های لرزانم را یکی‌یکی برمی‌داشتم، به کجا می‌رفتم؟ قبر مادرم... قبر!
مادر بی‌چاره‌ام... مادر مهربانم شب را تنهایی این‌جا می‌ماند؟ در این حفره‌ی پر از خاک؟!
خدایا چه سخت است این درد، دردی که تا قیامِ قیامت درمانی برایش نیست و نیست و نیست!
چرا این مردم نادان این‌طور نگاهم می‌کردند؟ مگر نمی‌دانستند من ضعیفم، من برای دومین بار مردنم را دیدم و مستحق این نگاه‌های ترحم آمیز نبودم!
بغض... می‌خواستم فریاد بزنم، کتک‌شان بزنم، بگویم گم شوید، من این نگاه‌ها را نمی‌خواهم! پس چرا لب‌هایم هم‌چون آهن ربایی به هم‌یگر چسبیده بودند؟
حامد: خوبی؟
گنگ نگاهش کردم، خوب بودم؟ آره خوب بودم اما نیستم! من خوب نیستم!
سرم را به نشانه‌ی مثبت تکان دادم. چرا قدم‌هایم این‌قدر می‌لرزید؟
مامان چرا نیستی تا بگویی گریه کن تا آرام شوی؟
چرا دایی گریه می‌کرد؟ فائزه... پسر دایی، خاله و خیلی‌های دیگر... چرا من گریه نمی‌کردم؟ مگر مادر من نبود؟
حامد: زهرا... .
زهرا، زهرای مادرم بودم؟ شنیدن نامم از زبان مادر مهربانم چقدر شیرین و زیبا بود، چرا قدرش را ندانستم؟
یعنی باور کنم سنگ‌سیاهِ پیش رویم خانهی ابدی‌اش بود؟
 
موضوع نویسنده

HESAM_81

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
505
2,273
مدال‌ها
1
به سنگ سیاه روبه‌رویم که با خرواری از گل‌های زرد و صورتی پوشیده شده بود نگاه کردم. عکس مادرم، مادر مهربانم، مادری که تا آخر عمر در حسرت آغوشش می‌سوزم... .
نگاه گنگم را به سمت مردمی که دور و برم بودند چرخواندم.
حامد بازویم را گرفت که با پرخاش هولش دادم. فائزه نزدیکم آمد که جیغ زدم و روی خاک سر خوردم.
قلبم محکم خودش را به سی*ن*ه‌ام می‌کوبید.
فائزه: زهرا جان... .
نه‌نه‌نه! چرا خفه نمی‌شدند و یک‌راست گریه می‌کردند؟
فائزه: قربونت برم داری... .
هواسم نبود چادرم از سرم افتاده است، برایم مهم نبود جلوی نامحرم فقط با شال سورمه‌ای روی زانو افتاده و جیغ می‌زدم.
- بس کنین بس کنین! حامد... حامد ببرش... .
این بار سامان جلو آمد، که بی‌توجه به او خودم را سمت سنگ سیاه کشیدم‌.
- مامان می‌شنوی؟
سامان: زهرا خوبی؟
مگر نمی‌دید که خوب نیستم، چرا می‌پرسید؟
- سامی چرا مامانم جواب نمی‌ده؟
سامان: زهرا جان... قربونت برم همه چی درست میشه، خب؟
چرا چشم‌هایش اشکی بود؟ مادر من مُرده بود چرا سامان گریه می‌کرد؟
- چی درست میشه؟ مامانم... مامان زهره مگه برمی‌گرده؟
باز نگاهم را به عکس زنی که جوانی‌ و مهربانی و همه‌ی زندگی‌اش را به پایم ریخته بود دوختم.
دلم لبخند شیرینی که روی لب‌هایش نشسته بود به‌قدر یک نی تنگ شده بود.
هِقی از دهانم خارج شد که به سرعت دستم را مشت کرده و جلوی دهانم گرفتم.
یعنی قرار نبود دیگر برایم بخندد؟
- مامان؟ برام می‌خندی؟
صدای گریه و شیون بقیه را نمی‌شنیدم، انگار من بودم و مادرم، من و فرشته‌ی زمینی زندگی‌ام... .
- مامانی؟ یادته... یادته وقتی بابا تنهام گذاشته بود گفتی پیشم می‌مونی؟
هِق دیگری از دهانم پرید.
 

DELVIN

سطح
6
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
Jun
13,759
32,205
مدال‌ها
10
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین