نام : باز فیلش یاد هندوستان کرد
نویسنده : مریم پرتو
ژانر : عاشقانه ، داستان کوتاه
روی نیمکت گوشه پارک نشسته بود و با یک ژست متفکر چیزهایی روی کاغذ مینوشت. نزدیک رفتم تا ببینم این فیلسوف بزرگ چه مینویسد اما دیدم برگه اش خالیست!
به او گفتم : میدانستم دیوانه ای اما گمان نمیکردم این جنون این چنین در وجودت ریشه کرده باشد.
با خودم فکر کردم حتما حالا تمام صفحات دفترت را پر کرده ای ، نگو آقا نشسته است مگس پرانی میکند و قلمش در در هوا میچرخاند.
نگاهم کرد ، آرام و صبور و طولانی!
بعد از چند ثانیه خیره شدن به من به خودش آمد و گفت : دیوانگی که عار نیست، بگذار دیوانه باشم. ضمنا تو این کاغذ هارا سفید میبینی و من در ذهنم پنجاه هزار بار به شعر و به نثر داستان ها نوشته ام و پایان های تلخ و شیرین رقم زده ام. تو از این چیز ها چه میدانی؟! خاطری آسوده داری و سری بی سودا...
لبخند ناشی از تمسخرم روی لبانم خشکید، غم کلماتش قلبم را به آشوب کشید ، سعی کردم با شوخی و بذله گویی فضای بحثمان را عوض کنم.
به او گفتم : حالا این هارا بیخیال، از یار مشکین موی سپید بخت چه خبر؟! همان که نامه های ننوشته ات برایش بود را میگویم.
چشم هایش را بست و با صدایی غمگین گفت : حالا که دیگر درخت احساسم از ریشه تبر خورده فیلش یاد هندوستان کرده...
گفتم : الحق که صفت دیوانه برازنده ات است.
تاهمین چند لحظه پیش داشتی از احساس عارفانه و صادقانه ات نسبت به او میگفتی، چه شد پس؟! چرا حرفت را پس گرفتی!
گفت : گرمی و تازگی چای است که طعم گسش را لذیذ میکند و دل را گرم. وگرنه با گذشت زمان چای سرد میشود و کدر ، تلخ میشود و مزه زهرمار میدهد. عشق و احساسات ادمی هم این گونه اند، روزی میرسد که احساسات یخ میزنند قلب ها سنگ میشوند و عشق به رنج مبدل میشود ، تصویر عشق همان است و نوعش فرق میکند، می شود درد و طعم شیرینش «زهرمار».
نویسنده : مریم پرتو
ژانر : عاشقانه ، داستان کوتاه
روی نیمکت گوشه پارک نشسته بود و با یک ژست متفکر چیزهایی روی کاغذ مینوشت. نزدیک رفتم تا ببینم این فیلسوف بزرگ چه مینویسد اما دیدم برگه اش خالیست!
به او گفتم : میدانستم دیوانه ای اما گمان نمیکردم این جنون این چنین در وجودت ریشه کرده باشد.
با خودم فکر کردم حتما حالا تمام صفحات دفترت را پر کرده ای ، نگو آقا نشسته است مگس پرانی میکند و قلمش در در هوا میچرخاند.
نگاهم کرد ، آرام و صبور و طولانی!
بعد از چند ثانیه خیره شدن به من به خودش آمد و گفت : دیوانگی که عار نیست، بگذار دیوانه باشم. ضمنا تو این کاغذ هارا سفید میبینی و من در ذهنم پنجاه هزار بار به شعر و به نثر داستان ها نوشته ام و پایان های تلخ و شیرین رقم زده ام. تو از این چیز ها چه میدانی؟! خاطری آسوده داری و سری بی سودا...
لبخند ناشی از تمسخرم روی لبانم خشکید، غم کلماتش قلبم را به آشوب کشید ، سعی کردم با شوخی و بذله گویی فضای بحثمان را عوض کنم.
به او گفتم : حالا این هارا بیخیال، از یار مشکین موی سپید بخت چه خبر؟! همان که نامه های ننوشته ات برایش بود را میگویم.
چشم هایش را بست و با صدایی غمگین گفت : حالا که دیگر درخت احساسم از ریشه تبر خورده فیلش یاد هندوستان کرده...
گفتم : الحق که صفت دیوانه برازنده ات است.
تاهمین چند لحظه پیش داشتی از احساس عارفانه و صادقانه ات نسبت به او میگفتی، چه شد پس؟! چرا حرفت را پس گرفتی!
گفت : گرمی و تازگی چای است که طعم گسش را لذیذ میکند و دل را گرم. وگرنه با گذشت زمان چای سرد میشود و کدر ، تلخ میشود و مزه زهرمار میدهد. عشق و احساسات ادمی هم این گونه اند، روزی میرسد که احساسات یخ میزنند قلب ها سنگ میشوند و عشق به رنج مبدل میشود ، تصویر عشق همان است و نوعش فرق میکند، می شود درد و طعم شیرینش «زهرمار».