- Jan
- 2,714
- 6,516
- مدالها
- 3
با یه ندیمه اومدن و غذاها رو بردن. سینی بعدی که آوردن هم همینطور حالم بد شد. کمکم داشتم شک میکردم. ستایش رو صدا زدم و اون بلافاصله وارد شد.
- جانم خانوم.
- برو طبیب رو خبر کن. فقط تا جایی که میشه بیسر و صدا بیاید. میدونی که چی میگم.
- بله خانوم. فقط جسارتاً اوضاع احوالتون خوش نیست؟ طبیب برای چی؟
- برو بیار بزودی میفهمیم.
- چشم.
و سریع برای آوردن طبیب خارج شد. از صبح چیزی جز آب نخورده بودم و کم کم داشتم ضعف میکردم. میدونستم حالا حالاها طبیب نمیرسه. خواستم ندیمهای صدا کنم ولی نفهمیدم چی شد که به خواب رفتم... .
***
( سوم شخص)
برایش مفهوم نبود. چرا باید او به میتاشا نامهای بفرستد. مگر خبر ندارد که او ازدواج کرده است؟ شاید او همسر برگزیدهاش باشد اما حال فقط او درون قلب میتاشا زندگی میکرد. در این مدت کسی حق ورود به قلب میتاشا را ندارد. سخت بود پیدا کردن نامهها اما ارزشش را داشت. او اکنون قدرتمندتر از هر کسی بود. اگر همسرش باردار شود که چه بهتر او میتواند پدر ولیعهد شود.
همانگونه که در فکر به سر میبرد، صدای در او را از افکارش به بیرون کشید. گلویی صاف کرد و اجازه ورود را داد.
- عالیجناب، شنیدم ندیمه بانو برای بردن طبیب به قصر طبابت رفته.
- نمیدونی طبیب برای چیه؟
- خیر عالیجناب.
- باشه... حاضر شو میریم برای دیدن همسرم.
- بله عالیجناب.
آماده شد و به سمت اتاق همسرش به راه افتاد. حتی در فکرش نمیگنجید که ممکن است با باردار شدن همسرش چه اتفاقاتی رخ دهد.
از آنسو سیتاشا در فکر مکر و حیلهای جدید بود. شاید با کشتن ولیعهد بتواند با برادر او ازدواج کند و با یک تیر چندین هدف را بزند. اما بیشتر از همه مشتاق به هم خوردن بین ساتیار و میتاشا بود. سخت بود اما ممکن بود. از اول هم ساتیار برای او بود. ولیعهد او را خیلی آزار میداد. از بیبند و باریهایش به گوش او میرسید. اما به هر دری زد نتوانست او را کنترل کند. درِ اتاقش زده شد و صدای ندیم مخصوص خبررسانیاش آمد.
- بانو خبر خیلی مهمی دارم.
- چه خبری؟ بیا تو!
ندیم وارد شد و با لبخند تعظیم کرد.
- بانوی بزرگ به سلامت باشند خبر خیلی مهمی از طبیب به گوشم خورده. گفتم شاید شما هم مثل من از شنیدنش خشنود بشید.
- زودباش بگو جون به لبم کردی... .
- بانوی جناب ساتیار... .
- خاموش! اون حقِ داشتن این لقبها رو نداره! اون فقط یه خدمتکار زادهی بهدرد نخوره.
- بله! خبر رسیده که طبیب برای دیدن میتاشا به اتاقش رفته.
- فهمیدی دلیلش چی بوده؟
- بله بانو... .
- جانم خانوم.
- برو طبیب رو خبر کن. فقط تا جایی که میشه بیسر و صدا بیاید. میدونی که چی میگم.
- بله خانوم. فقط جسارتاً اوضاع احوالتون خوش نیست؟ طبیب برای چی؟
- برو بیار بزودی میفهمیم.
- چشم.
و سریع برای آوردن طبیب خارج شد. از صبح چیزی جز آب نخورده بودم و کم کم داشتم ضعف میکردم. میدونستم حالا حالاها طبیب نمیرسه. خواستم ندیمهای صدا کنم ولی نفهمیدم چی شد که به خواب رفتم... .
***
( سوم شخص)
برایش مفهوم نبود. چرا باید او به میتاشا نامهای بفرستد. مگر خبر ندارد که او ازدواج کرده است؟ شاید او همسر برگزیدهاش باشد اما حال فقط او درون قلب میتاشا زندگی میکرد. در این مدت کسی حق ورود به قلب میتاشا را ندارد. سخت بود پیدا کردن نامهها اما ارزشش را داشت. او اکنون قدرتمندتر از هر کسی بود. اگر همسرش باردار شود که چه بهتر او میتواند پدر ولیعهد شود.
همانگونه که در فکر به سر میبرد، صدای در او را از افکارش به بیرون کشید. گلویی صاف کرد و اجازه ورود را داد.
- عالیجناب، شنیدم ندیمه بانو برای بردن طبیب به قصر طبابت رفته.
- نمیدونی طبیب برای چیه؟
- خیر عالیجناب.
- باشه... حاضر شو میریم برای دیدن همسرم.
- بله عالیجناب.
آماده شد و به سمت اتاق همسرش به راه افتاد. حتی در فکرش نمیگنجید که ممکن است با باردار شدن همسرش چه اتفاقاتی رخ دهد.
از آنسو سیتاشا در فکر مکر و حیلهای جدید بود. شاید با کشتن ولیعهد بتواند با برادر او ازدواج کند و با یک تیر چندین هدف را بزند. اما بیشتر از همه مشتاق به هم خوردن بین ساتیار و میتاشا بود. سخت بود اما ممکن بود. از اول هم ساتیار برای او بود. ولیعهد او را خیلی آزار میداد. از بیبند و باریهایش به گوش او میرسید. اما به هر دری زد نتوانست او را کنترل کند. درِ اتاقش زده شد و صدای ندیم مخصوص خبررسانیاش آمد.
- بانو خبر خیلی مهمی دارم.
- چه خبری؟ بیا تو!
ندیم وارد شد و با لبخند تعظیم کرد.
- بانوی بزرگ به سلامت باشند خبر خیلی مهمی از طبیب به گوشم خورده. گفتم شاید شما هم مثل من از شنیدنش خشنود بشید.
- زودباش بگو جون به لبم کردی... .
- بانوی جناب ساتیار... .
- خاموش! اون حقِ داشتن این لقبها رو نداره! اون فقط یه خدمتکار زادهی بهدرد نخوره.
- بله! خبر رسیده که طبیب برای دیدن میتاشا به اتاقش رفته.
- فهمیدی دلیلش چی بوده؟
- بله بانو... .
آخرین ویرایش: