جوانی بیفکر تمام میراثی را که برایش مانده بود به باد داد و دیگر جز بالاپوشی که به تن داشت، چیزی برایش نماند. جوانک روزی پرستویی را که پیش از فصل بهار از راه رسیده بود، دید و تصوّر کرد هوا رو به گرمی است و دیگر نیازی به بالاپوش ندارد. آنگاه جوانک بالاپوشش را نیز همانند وسایل دیگرش فروخت. امّا طولی نکشید که هوای زمستانی با یخبندانی سخت دوباره خودنمایی کرد.
یک روز که جوانک بهجایی میرفت چشمش به پرستویی افتاد که از سرما یخ زده بود و به او گفت: «پرندهی بیچاره، هم خودت را به خاک سیاه نشاندی و هم مرا.»