برای نفر اول
من او را درست نمیشناسم. هیچکس نشناخته است. راستش اسم شناسنامهایاش هم نیلوفر نیست: درواقع بیش از ده تا اسم داشته است! اما "شَرابی." چیزیست که اغلب صدایش زدهاند. به دنیا آمدهی شهر بزرگ و نکبتزدهی اصفهان است و منطقهی به دنیا آمدنش تهِ نقطه کورهای جهان بود. البته دو رگه است و زادگاه دیگرش شهرکرد است! (چه اهمیتی دارد؟) خلاصه اکنون اینجاست و مینویسد؛ نوشتن تنها کمکِ ذخیرهاش در نیمکتهای کنار رینگ است. پنج سالش بود که با جهان بیانتهای واژگان و سپس در ۱۳ سالگی با جهان بیانتهای ادبیات، آشنا شد.( در باب تحصیل حتی دیپلمش را هم نگرفت زیرا سگ سیاه افسردگی و اصلا مدرک به چه درد من میخورد در این مملکت بیصاحب، او را گول زد) تا جایی که یادم است از احساسی بودن خوشش نمیآمد و نمیآید اما شبیه آنشرلی گریه میکند و در حرف زدن زبان دراز و پرباری دارد. به همه میگوید ما باید با مسائل کاملا منطقی و روی اصول برخورد کنیم لیکن نوبت خودش که میشود با کله میرود وسط مشکلات و سر خودش و اطرافیانش را میشکند. بیشتر اوقات او را جایی لش افتاده پیدا خواهید کرد: روی پلههای یک اپارتمان؛ پارک لاله ( بغل گوربهها )؛ روی اوپن؛ روی پشت بام یا روی لنگ و پاچهی خواهر و برادرش تهه اتوبوس! این قطعا یکی از بدترین اخلاقهایش است و از کودکی هم نتوانستهاند ترکش دهند_ بچه که بود شبها هنگام خواب روی کمر پدرش اتراق میکرد_.
راستی ظاهر را فراموش کردم! قد درازش را مدیون یک استاد تکواندوی مهربان است که دست و پاهایش را میگرفت میکشید و چشمهای قهوهای تیلهای دارد؛ رنگش گاهی عسلی و گاهی زاغ و گاهی سیاه است. البته از لحاظ رنگ چشم اصلا شانس نیوورده است. قیافهاش هم متاسفانه ترکیبی از مادر و پدر و عمهاش است و گاهی خوشگل و گاهی مثل میمون است. پوستش هم گندمی سفید است و دیگر خسته شدم. لاک قرمز اصل جدانشدنی از ظاهر اوست، همینطور موی گیرمیزی. بعضی وقتها هم قاطی میکند و گند میزند توی رنگ موهایش یا ابروهایش را میتراشد یا یک جایش را سوراخ میکند: تقریبا هر شش هفت ماه یکبار... . با پشمهایش هم فقط درصورتیکه در معرض دید باشد مشکل پیدا میکند و با بدنش زندگی مسالمت آمیزی دارد درکل. از اخلاقهایش بگویم که زود عصبی میشود و به لطف تن صدای زیادی بلندش هیچکس بیش از حد با او حرف نمیزند تا نقطهی جوشش را ببیند و شیشهها ترک بردارند. نه پرنسس بابا است نه از شاخ بازی خوشش میآید اما شلوار سبزش را که میپوشد زیاد جلویش مزه نپرانید. داشتم میگفتم او هم از بس با اطرافش احساس غریبگی میکند میرود میچپد توی اتاقش که با عکسهای قهرمانهایش پر شده است( راستش او هنوز یکم بچه است). اتاق کاملا تاریک است و شاید او یک خونآشام باشد. نمیدانم. سلیقهی موسیقیاش از روی علی سورنا و دیگرد و فدایی میپرد روی هایده و موسیقیهای فولکلور و بعد دوباره میپرد روی راک و رپ و اپرا و فلامینگو و کلا هرچیزی که هنرش مارکتی و کلیشهای نباشد: از پاپ بدم میاد خب:| مرگ بر دیسلاوخوانها... آها! او شاعر است؛ نامههای شاملو را هم پشت کتابهایش قایم کرده است و همیشه زیر جورابهایش پاکتی سیگار پیدا میشود. همین دیشب هم تا مرز بیهوشی از دود و دمِ غم که برای همسن و سالانش اصلا پسندیده نیست دست نکشید زیرا به گمان او آخرین سلاحش است. ( بعد از کلت برتا و برنوی عزیز). عاشق گوربهها است و وسط یک لایو مهم سیاسی به جای من گربه هستم گفت من گووربه هستم. یادگاری هم از یک گربه هنوز روی بدنش دارد. از رفقایش بگویم که یکی پس از دیگری از انگشتهایشان هنر میریزد و او هنوز نمیتواند یک ماکارانی را بدون خمیر شدن درست کند. عاشق نقاشیهای ونگوگ و جنبش هنریِ یادم نیست چیچیسم است. البته خودش هم خیلی ایسم است. کراش ادبیاش توی خوانندهها احمد کایا بوده است و توی شاعرها ناظم حکمت و شیرکو بیکس. بااینکه خودش را جهان وطن میداند اما عاشق کوردها است و آنها را میبیند با ذوق سه چهارتا کلمهای که بلد است را با حالتی پرغرور میگوید و سرش را هم بالا میگیرد. پیاده روی را تنهایی دوست دارد و وقتی با بقیه بیرون میرود کرم نریخته نمیگذارد. از دست تکان دادن برای آدمهای غریبه تا گفتن جوون عمو توی کافه به پیشخدمت و البته پرتاب کردن سیب توی سر یک موتور سوار از پشت وانت.
از نیچه خوشش نمیآید و مثل محمود درویش و نزار قبانی عاشق میشود؛ اما در واقعیت زیر چشم کراشش را کبود میکند و مثل نیچه طرف را میکوبد از اول میسازد. مثل ابتهاج آه میکشد و زیر باران با ذوق بیکرانی اندوهش را پاس میدارد. املت هم خیلی دوست دارد و معتقد است سوپ میتواند خوشمزه باشد. تکیه کلامهایش یکی " ببینم" یکی هم" خب که چی" یکی هم یک فحش ک دار است. به عشقش هم میگوید داداش و از این کار مضحک لذت میبرد. البته کلمهی ابله را هم خیلی غلیظ تلفظ میکند و از نظرش همه ممکن است گاهی ابله باشند حتی خودش. از قرصهای اعصاب خوشش نمیآید و پول مفت هم جایشان نمیدهد. تا وقتی میتواند تراژدی بنویسد این قرتی بازیها چیست؟ دوست صمیمیاش را با لقبی خاص صدا میزند و کلمهی رفیق را فرمالیته بیان میکند. فکرکنم خیلی حرف زدم؛ خب تا جایی او را شناختید. خدانگهدارتان باشد.