جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

مطلوب [برگ سبز پاییز] اثر «اسرا سیدی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط azammahmoud با نام [برگ سبز پاییز] اثر «اسرا سیدی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,347 بازدید, 48 پاسخ و 11 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [برگ سبز پاییز] اثر «اسرا سیدی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع azammahmoud
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط آساهیر
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

azammahmoud

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Mar
1,206
6,472
مدال‌ها
1
Negar_۲۰۲۲۰۶۰۷_۱۲۵۲۳۶.png
نام رمان: برگ سبز پاییز
نام نویسنده: اسرا سیدی
عضو گپ نظارت: S.O.W (۸)
ژانر: عاشقانه، درام، اجتماعی
خلاصه:
برای همه پاییز با مهر شروع میشه. اما پاییز زندگی من جایی شروع میشه که مهر تو تموم بشه.
زندگی من بهارش شکوفه نداشت. تابستونش گرما نداشت. زمستونش سفیدی نداشت. فقط پاییز بود و باران و رعد و برق.
اومدی. اومدنت رعد و برق پاییزم رو برد. غم درخت‌های بی برگش رو برد. من بودم و تو و باران.
ولی شکوفه‌ی بهار تو که تحمل پاییز نداشت.
رفتی. رفتنت پاییزم رو بهار کرد.
پاییز که می‌رسد، برگ‌ها از شانه‌های درختان می‌ریزند. تنهایی‌ها از شاخه‌های آدم‌ها جوانه می‌زنند. پاییز خزان برگ‌هاست. پاییز بهار تنهایی‌هاست.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Feb
894
3,480
مدال‌ها
5
پست تایید.png
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در را*بطه با رمان ، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
درخواست جلد

و برای دریافت جلد خود، پس از تگ شدن توسط طراح به تاپیک زیر مراجعه کنید.
دریافت جلد

و اگر درخواست تگ داشتید، می‌توانید به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان ، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
اعلام پایان رمان

با تشکر از همراهی شما

| کادر مدیریت انجمن رمان بوک|
 
موضوع نویسنده

azammahmoud

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Mar
1,206
6,472
مدال‌ها
1
مقدمه
میگن اسم آدم‌ها نشون دهنده سرنوشتشونه. راست میگن‌. سرنوشت منم مثل اسمم بود. همون‌قدر سخت، همون‌قدر پاییزی.
ولی من معتقدم ساز زندگی هرکس دست خودشه. منم سازم رو برداشتم و اون‌طوری که دلم می‌خواست کوکش کردم‌.
قلمم رو روی کاغذ کشیدم و نت‌ها رو طوری که می‌خواستم نوشتم.
داستانم رو تموم کردم و برای افسانه‌ام یه آهنگ جدید گفتم.
هر چیزی که می‌خواستم رو بهش اضافه کردم.
خواسته‌هام رو، رویا‌هام رو و... .
عشق رو!
اسمشم شد... برگ سبز پاییز‌.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

azammahmoud

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Mar
1,206
6,472
مدال‌ها
1
- تموم شد.
آخرین گره رو هم به نخ زدم.
هانا: ببینم!
برگشتم سمت هانا. دستبند مرواریدی توی دستم رو به سمتش گرفتم.
هانا: چه خوشگل شد.
با ذوق لبخندی زدم.
- آره خیلی قشنگ شد.
هانا هم خندید و گفت:
هانا: ولی خدایی پاییز، دست بند‌هایی که درست می‌کنی خیلی قشنگن. چرا خودت نمی‌اندازیشون؟
- بابا نمی‌ذاره. میگه دختر نباید از این کارا بکنه.
هانا غرغر کرد.
هانا: تو هم که حرف گوش کن.
با لبخند بهش نگاه کردم. عادتش بود. تهش به این ختم‌ میشد که من عقل ندارم. هانا سرشو بلند کرد و با حرص گفت:
هانا: آره بخند! پاییز این کارت یعنی حماقت می‌فهمی؟ حماقت. من اگه صدای تو رو داشتم... اوف. الان داشتم تو آمریکا کنسرت می‌ذاشتم!
- هانا تو که می‌دونی! بابا میگه دختر نباید بخونه.
هانا: همش بابام، بابام!‌‌ پس خودت چی؟ من که می‌دونم چقدر خوندن رو دوست داری!
سرم رو انداختم پایین. راست می‌گفت. من عاشق خوندن بودم. صدای خوبی هم داشتم. ولی خانوادم؛ یعنی بیشتر از همه بابام مخالف صد‌در‌صد خوندن دخترها بود. از شانس بدشم من هم صدای خوبی داشتم، هم عشق خوندن بودم. هانا که دید خیلی تو فکرم گفت:
هانا: خیلی خب حالا. سرت رو ننداز پایین. عوض این اداها بیا یه دهن بخون.
سرم بلند کردم و نگاش کردم.
هانا چشم‌های طوسیش رو گرد کرد و گفت:
هانا: ها؟ چته؟ الان که دیگه خودمونیم فقط.
- باشه. چی بخونم؟

هانا: من گیتار می‌زنم، تو هم اینو بخون.
گوشیش رو گرفت سمتم. من گوشی نداشتم. بابا می‌گفت دختر چیه گوشی چیه؟ گوشی رو ازش گرفتم. به صفحه‌ش چشم دوختم. چه شعر قشنگی بود!
- چه شعر قشنگیه! کی خونده؟
هانا: از عشق بگو. رضا بهرام.
سری تکون دادم و با شروع گیتار زدن هانا چشم‌هام رو بستم آروم شروع کردم به خوندن.
- دلداده توام
رویای هر شبی
عاشق نمی‌شدم، عاشق شدم ببین!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

azammahmoud

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Mar
1,206
6,472
مدال‌ها
1
- رفتی از کنارم اما رفتنت پر از معما!
حیف گفتمت از عشقو باور، گفتی از نگاه آخر حیف
راحت از این دل نرو، که جانم می رود
هر کجا روانه شوم، صدایت می‌زنم.
جان من رها به سوی تو شد
نگاه من اسیر موی تو شد
دل به دریاها بزن از عشق بگو زیبای من
به هر کجا روی کنار توام
جان جانانم تویی، زیبا تویی رویا تویی!
قسم به جان من، قسم نرو... .
هر از گاهی وسطش چشم‌هام رو باز می‌کردم نگاهی به شعر می‌انداختم.
- چشمانت دار و ندارم بود
دار و ندارم کو؟
من دلبستم به آن‌که دلدارم بود!
دلبر نازم کو؟
دل به دریاها بزن
از عشق بگو زیبای من
به هر کجا روی کنار توام
جان جانانم تویی
زیبا تویی رویا تویی!
قسم به جان من
قسم نرو.
خط آخر رو کامل کشیدم و تمام. چشم‌هام رو باز کردم. هانا هم با لبخند به من خیره شده بود‌. آروم لب زد.
هانا: فوق‌العاده بود.
لبخند زدم و فقط نگاش کردم. هانا کمی مردد نگاهم کرد. بعد خم شد و از کشوی میز پاتختی یه کارت بیرون آورد. صاف نشست و همون‌طور که موهای سیاه رنگش رو پشت گوشش میزد کارت رو به سمتم گرفت. متعجب کارت رو ازش گرفتم. آموزشگاه موسیقی هناس. با خوندن کارت اخم‌هام رفت تو هم. تا اومدم حرفی بزنم هانا سریع دستم رو گرفت و گفت:
هانا: پاییز خواهش می‌کنم. یه گروهن‌. دارن میرن ترکیه برای برنامه استعداد‌یابی. خواننده ندارن. لااقل یه کم فکر کن بعد.
با اخم‌های درهم و مردد نگاش کردم. ادامه داد.
هانا: لطفاً! بخاطر من.
پوف کلافه‌ای کشیدم و گفتم:
- می‌دونی که قبول نمی‌کنم. ولی بخاطر تو یه روز کارت رو نگه می‌دارم. تا فردا پس فردا نگی بخاطر من حتی کارت رو یه بار با دقت نگاهم نکرد.
هانا با لبخند چشم‌هاش رو به نشونه تایید یه بار باز و بسته کرد و گفت:
هانا: باشه هر چی تو بگی.
***
کلید رو انداختم تو در و رفتم تو.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

azammahmoud

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Mar
1,206
6,472
مدال‌ها
1
خونه‌مون کوچیک بود ولی یه حیاط خیلی خوشگل داشت که وسطش یه حوض آبی داشتیم. بعدم ساختمون خونه‌مون بود. آروم از کنار حوض رد شدم و از پله‌ها رفتم بالا. با باز کردن در نسیم خنکی به صورتم خورد. چشم‌هام رو با لذت بستم. آروم در رو بستم. از همون دم در با صدای بلندی گفتم:
- سلام!
صدای مامان از تو آشپزخونه اومد.
مامان: سلام. خوش اومدی. خوش گذشت؟
در حالی که به سمت اتاق می‌رفتم گفتم:
- آره خیلی خوش گذشت.
وارد اتاق شدم. مشغول عوض کردن لباس‌هام بودم که یه چیزی روی زمین افتاد. خم شدم و از رو زمین برش داشتم. آموزشگاه موسیقی هناس. با کلافگی کارت رو روی میز پرت کردم. خواستم برگردم برم بیرون که چشمم به دیوار رو‌به‌روی تختم افتاد. پر از شعر‌ها و عکس‌های خواننده‌های مختلف و مشهور بود. دوباره نگاه مرددم روی کارت چرخید. دست دراز کردم و کارت رو برداشتم. یعنی به روز به من می‌گفتن خواننده؟ یه روز پاییز رستگار معروف میشد‌؟ تندتند سرم رو تکون دادم. دارم مزخرف میگم. کارت رو دوباره پرت کردم روی میز. من هیچ‌وقت همچین کاری نمی‌کنم. زده به سرم. آره. حتماً زده به سرم. از اتاق رفتم بیرون. داداش‌هام پارسا و پوریا هم اومده بودن. با صدای بلند سلام کردم و اونا هم جوابم رو دادن. بابا هم نشسته بود. به بابا هم سلام دادم. بابا جوابم رو داد. قبل از این‌که بتونم دوباره چیزی بگم مامان صدامون کرد برای شام. با قدم‌های آروم به آشپزخونه رفتم تا به مامان کمک کنم. دیگه تا شب به موضوع کارت و هانا فکر نکردم.
***
- من این کار رو نمی‌کنم!
هانا با کلافگی گفت:
هانا: وای پاییز چرا ان‌قدر خری؟ بابا دارم میگم یه شانس عالیه!
چشم‌هام رو بستم. دستی به موهای طلایی رنگ کشیدم و با آرامش سعی کردم متقاعدش کنم.
- ببین هانا؛ من نمی‌تونم همچین کاری رو انجام بدم. خب؟ توهم قیدش رو بزن.
هانا دهنش رو باز کرد حرفی بزنه ولی یهو ساکت شد.
هانا: ببین پاییز باید یه چیزی بهت بگم.
یکم مکث کرد.
هانا: ما داریم از ایران می‌ریم.
با شتاب سرم رو بلند کردم. صدام از شدت بغض می‌لرزید.
- ی... یعنی چی؟ می‌رید؟ ا... اگه شما برید من بازم تنها میشم!
هانا هم که حالا بغض کرده بود نزدیکم شد و بغلم کرد.
هانا: دیوونه منم دلم برات تنگ میشه! تازه زودزود میام بهت سر می‌زنم. بعدم نمی‌رم بمیرم که! میرم درس بخونم. برمیگردم!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

azammahmoud

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Mar
1,206
6,472
مدال‌ها
1
بعد زیر لبی انگار که می‌خواست من نشنوم گفت:
هانا: ولی اگه یه روز به عمرم هم مونده باشه نمی‌ذارم خودت رو بدبخت کنی.
بعد ازم جدا‌ شد و در حالی که سعی می‌کرد بغضش رو مخفی کنه با خنده گفت:
هانا: دختره‌ی زشت! منم به گریه انداخت.
گوشیش رو برداشت و گفت:
هانا: عوض این کارا بیا بخون فیلم بگیرم یادگاری با خودم ببرم فیلمت رو!
آروم سرم رو تکون دادم و اشک‌هام رو پاک کردم. گوشیش رو تنظیم کرد و گیتارش رو برداشت. آروم شروع کردم به خوندن.
- Anladım bu son durak
فهمیدم که این آخرین ایستگاهه
Beni anılarla yalnız bırak
منو با خاطره‌ها تنها بذار
Tutmam gereken bir matemin var
یه ماتمی دارم که باید بگیرم
Hislerin var unutmam gereken
یه احساسی دارم که باید فراموش کنم
Yanar yanar durur
مدام داره می‌سوزه
Kalbim kan ağlar ağlar durur
قلبم مدام داره خون گریه می‌کنه
Senin bende kalan günahın var
تو یه گناهی داری که پیش من مونده
Sözlerin var unutup gittiğin
حرفایی مونده که فراموش کردی و رفتی
Es nereye istersen
بِوَز، به هرجایی که می‌خوای
Nerde çok sevdiysen
به هرجایی که خیلی دوستش داشتی
uğra bir geçersen
اگه از این‌جا رد شدی یه سر بزن
Maziyi savura savura es
گذشته رو دگرگون کن و بِوَز
Deli rüzgarlarla kalbimi bir arada
قلبم رو همراه با این بادهای دیوانه وار
Tutamam yaşayamam
نمی‌تونم حفظ کنم، نمی‌تونم زندگی کنم
Son nefesim ol içime es
آخرین نفسم شو و درونم بِوَز
Ne zaman istersen
هر وقت که خواستی
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

azammahmoud

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Mar
1,206
6,472
مدال‌ها
1
Deli rüzgarlarla kalbimi bir arada
قلبم رو همراه با این بادهای دیوانه وار
Tutamam yaşayamam
نمی‌تونم حفظ کنم، نمی‌تونم زندگی کنم
Son nefesim ol içime es
آخرین نفسم شو و درونم بِوَز
Ne zaman istersen
هر وقت که خواستی
aynı yerdeyim ben
من همون‌جاییم که بودم
Es kaza sevmişsen
بِوَز، اگه تصادفاً عاشقم شدی
kalbimi kavura kavura es
قلبم رو واژگون کن و بِوَز
Deli rüzgarlarla kalbimi bir arada
قلبم رو همراه با این بادهای دیوانه وار
Tutamam yaşayamam
نمی‌تونم حفظ کنم، نمی‌تونم زندگی کنم
Son nefesim ol içime es
آخرین نفسم شو و درونم بِوَز
صدای دست زدن اومد. چشم‌هام رو باز کردم و به هانا زل زدم که فیلم رو قطع کرده بود و با چشم‌های اشکی نگاهم می‌کرد. لبخندی زدم. بازم هانا رو می‌دیدم؟
***
هانا رفت. بعد از رفتنش تا چند ساعت تو اتاق خودم رو حبس کردم و گریه می‌کردم. هنوز نرفته دلم براش تنگ شده بود. خب الکی که نیست. اون تنها دوستم بود. وقتی مامان توی خونه‌ی خانواده‌ی هانا کار می‌کرد باهاش آشنا شدم و دوست شدیم. از وقتی هشت سالم بود تا الان با هم دوستیم و حتی یه بار هم از هم این‌قدر فاصله نگرفتیم. حالا یهو بعد از این همه سال هانا رفته بود. با یادآوری رفتن هانا دوباره گریه‌م رو از سر گرفتم. بعد از چند ساعت از جام بلند شدم. حسابی بی‌حوصله بودم. این‌قدر که حتی نمی‌دونستم ساعت چنده. رفتم بیرون و سعی کردم خودم رو یه طوری سرگرم کنم. این‌قدر تو خونه‌ چپ و راست رفتم که بالاخره شب شد و برای خواب آماده شدیم.
***
یک هفته از رفتن هانا می‌گذشت و من بعد از یک هفته تصمیم گرفتم یه سر برم بیرون. از خونه خارج شدم و راه پارکی که همیشه با هانا می‌رفتیم رو در پیش گرفتم. تو راه چشمم به یه بستنی فروشی افتاد. امروز رو باید ولخرجی می‌کردم. یه بستنی بزرگ شکلاتی گرفتم و همون‌طور که بهش لیس می‌زدم به سمت پارک رفتم. روی نیمکت نشستم و به بازی بچه‌ها زل زدم. همشون کوچولو و کم سن بودن و دوست‌ داشتنی. چشم‌هام رو بستم سعی کردم برای چند دقیقه هم که شده از همه چیز فارغ باشم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

azammahmoud

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Mar
1,206
6,472
مدال‌ها
1
دم در بودم که صدای داد بابا رو شنیدم.
بابا: چه آروم باشی؟ دختره‌ی بی‌حیا این بازی‌ها چیه در آورده؟ بزار بیاد! بزار بیاد می‌دونم چیکارش کنم.
متعجب در رو باز کردم و رفتم تو.
- سلام. بابا چیشد... .
با سیلی محکمی که خوردم افتادم رو زمین.
بابا: دختره‌ی بی‌حیا! آخرش کار خودت رو کردی نه؟ آخرش بی‌آبرومون کردی! می‌دونم چیکارت کنم! می‌دونم.
هم زمان با تموم شدن حرفش به سمتم حمله کرد و شروع کرد به زدنم. پارسا و پوریا و مامان سعی می‌کردن جلوی بابا رو بگیرن ولی نمی‌تونستن. بابا موهای بلندم رو که حالا شال از روشون افتاده بود گرفت و گفت:
بابا: جای همچین دختری توی خونه‌ی من نیست. من همچین دختر بی‌آبرویی رو نگه نمی‌دارم!
بعدم موهام رو ول کرد و به سمت اتاقم رفت. مامان گریه می‌کرد و من از درد حتی نمی‌تونستم بلند بشم. فقط گریه می‌کردم. حتی نمی‌دونستم چی شده؟ بابا در حالی که کوله پشتی قدیمیم رو برداشته بود به سمتم اومد و از موهام بلندم کرد. اول بردم توی حیاط و بعدش در رو باز کرد. شصتم سریع خبردار شد‌. با وحشت شروع کردم التماس کردن.
- بابا تو رو خدا. من جایی ندارم که کجا برم؟ آخه چی‌شده؟ به منم بگ.‌.. .
بابا که این حرفم رو شنید داد زد.
بابا: چی‌شده؟ میگی چی‌شده؟ پوریا اون کوفتی رو بیار.
پوریا گوشی بابا رو داد بهش و بابا سریع گوشی رو روشن کرد و گرفت سمت من. با دیدن فیلمی که داشت پخش میشد فقط تونستم فاتحه‌م رو بخونم. فیلم من بود در حالی که توی خونه هانا داشتم اون آهنگ ترکی رو می‌خوندم. پس منظور هانا این بود. اون فیلم رو فرستاده بود برای اون آموزشگاه. بابا دوباره من رو به سمت در کشید و من دوباره با گریه شروع کردم به التماس کردن. ولی بابا با بی‌رحمی تمام من رو از خونه انداخت بیرون و کوله‌م رو هم پرت کرد تو صورتم‌. با گریه مشت‌هام رو کوبیدم به در و گفتم:
- بابا! توروخدا در رو باز کن. بابا خواهش می‌کنم. بابا!
یهو وایسادم. به کی داشتم التماس می‌کردم؟ به کسایی که حتی توجهی به منم نکردن؟ براشون علاقه‌هام مهم نبود؟ مهم نبود دلم می‌خواست درس بخونم، مهم نبود عاشق خوانند‌گی بودم. مهم این بود که به خاطر خوندن یه آهنگ و دیدن یه فیلم، نباید دیگه راه خونه رو می‌رفتم. از همه‌شون دلگیر بودم. هم از مامان، هم از پارسا و پوریا و از همه بیشتر از بابا. یه آن حس عجیبی پیدا کردم. من برای اون‌ها مهم نبودم. یه قدم از در فاصله گرفتم. این بار با صدای بلندی گفتم:
- پشیمون می‌شید. یه روزی پشیمون می‌شید از این‌که امشب این کار رو باهام کردید‌. این‌ رو مطمئن باشید. پشیمونتون می‌کنم. یه روزی آرزو می‌کنید همچین دختری داشته باشید ولی اون روز دیگه من نیستم. این رو مطمئن باشید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

azammahmoud

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Mar
1,206
6,472
مدال‌ها
1
با بغض خم شدم و کوله پشتیم رو برداشتم. آخرین نگاهم رو به خونه انداختم. سرم رو برگردوندم و به سمت آخر کوچه رفتم. باید چیکار می‌کردم؟ مشخصاً اول باید یه جایی رو پیدا می‌کردم که شب بمونم. دست کردم تو کوله‌ام. صد هزار تومن بیشتر نداشتم. شاید برای یه شب می‌تونستم توی هتل بمونم. هیچ دوستی هم نداشتم که بتونم شب پیشش بمونم. فقط هانا بود که اونم... هوف. از دست هانا ناراحت بودم. بهش گفته بودم خانوادم این کار رو دوست ندارن. اون با این کارش باعث شد این اتفاق برام بیافته. پوف کلافه ای کشیدم. ساعت تازه شش بود. این‌قدر رفتم تا بالاخره به یه هتل رسیدم. رفتم تو‌. توی پذیرش منتظر وایسادم تا یکی بیاد. یکم بعد یه خانم خیلی شیک پوش و خوش اخلاق اومد جلوم.
پذیرش: سلام بفرمایید!
- سلام. اوم... یه اتاق می‌خواستم.
پذیرش: برای چه مدت؟
- یه شب. فعلا یه شب.
پذیرش: چند لحظه اجازه بدید‌.
چند تا چیز رو توی مانیتور رو به روش وارد کرد و پرسید:
پذیرش: چند نفرید؟
- یه نفر.
دوباره چند تا چیز رو وارد کرد.
پذیرش: مدارک شناسایی لطفا.

دست کردم از تو کوله پشتی کارت ملیم رو برداشتم و روی میز گذاشتم. اون خانم هم کارت رو برداشت و نگاهی بهش انداخت. بعد دوباره یه چیز‌هایی توی مانیتور نوشت. بعد کارت رو روی میز گذاشت و بلند شد. از قفسه‌های پشت سرش یه کارت برداشت و گرفت سمتم:
پذیرش: طبقه دوم اتاق ۳۷‌.
کارت رو گرفتم.
- ممنونم.
با مهربونی لبخندی زد و گفت:
پذیرش: خواهش می‌کنم.
تمام پول‌هام رو برای یه شب هتل خرج کرده بودم. گرون بود‌. ولی عوضش حداقل امشب رو راحت بودم. به سمت آسانسور رفتم. توی آسانسور طبقه دوم رو زدم و منتظر شدم. آسانسور که ایستاد پیاده شدم و با نگاه کردن به شماره‌ی درها مشغول پیدا کردن اتاقم شدم. بعد از چند دقیقه اتاقم رو پیدا کردم. جلوی در وایسادم و کارت کشیدم. در باز شد. رفتم توی اتاق. به اطرافم نگاه کردم. در رو بستم و رفتم تو. کوله‌م رو روی کاناپه سه نفره رو‌به‌روی اتاق انداختم. به سمت تخت رفتم و روش نشستم. همون‌طور که پاهام از تخت آویزون بود روی تخت دراز کشیدم. فردا باید چیکار می‌کردم؟ امشب پولم تموم شد. همش رو خرج کرده بودم. اونم برای یه شب. مسلماً باید می‌رفتم دنبال کار. بعد یه جایی رو برای موندن پیدا می‌کردم. پاهام رو روی تخت آوردم و توی خودم جمع شدم. تازه ساعت نه شده بود ولی امروز این‌قدر اتفاق‌های مختلف افتاده بود که مطمئن بودم فقط نیاز دارم چند ساعت بخوابم. آروم چشم‌هام رو بستم و طولی نکشید که چشم‌هام گرم شد و خوابم برد.
***
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین