جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [بلاد] اثر «baran.kh کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط BARAN_KH_Z با نام [بلاد] اثر «baran.kh کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 846 بازدید, 16 پاسخ و 26 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [بلاد] اثر «baran.kh کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع BARAN_KH_Z
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط BARAN_KH_Z
موضوع نویسنده

BARAN_KH_Z

سطح
4
 
همیار سرپرست علوم و فناوری
پرسنل مدیریت
همیار علوم و فناوری
مدیر تالار پانسیون مطالعاتی
کاربر ممتاز
Jan
5,496
10,212
مدال‌ها
5
نمی‌دونم چقدر توی حمام بودم که صدای دختری نحیف از پشت در اومد:
- خانم!
وا این به من می‌گفت خانم! شاید اشتباه اومده داخلِ اتاق... .
وقتی که دوباره خانم گفت، فهمیدم که با منه،
با کمی تردید جواب دادم:
- بله؟
ولوم صداش رو پایین‌تر کرد که به زور تونستم صداش رو بشنوم، با همون صدای نحیفش گفت:
- خانم ملورین گفتن بیایید طبقه پایین برای شام.
باشه‌ای گفتم و رفت.
بعد از کمی آب‌بازی بلاخره از حموم بیرون آمدم و حوله‌ای دور خودم پیچوندم و از اتاق زدم بیرون.
سرگرم حوله بودم که از کمرم نیوفته، که با دیدن ست سفید روی تخت نیشم تا بناگوش باز شد.
ست رو از روی تخت برداشتم، نگاهی بهش کردم، یه شلوار کاربن بود با کراپ و رویی سفید.
ذوق زده حوله رو انداختم، لباس‌ها رو دونه‌دونه پوشیدم و جلو آینه رفتم.
- وای چقدر ناناز شدم!
با صدای همون دخترِ نحیف که از پشت سرم می‌اومد، صورتم رو به سمتش کردم:
- خانم منتظر هستن.
چه چهره نازی داره! لبم رو تر کردم، با حیرت گفتم:
- چقدر شبیه فرشته‌ها هستی!
خنده‌ای کرد که سریع خندش رو جمع کرد و گفت:
- نه خانم! من خدمتکار این عمارت هستم.
هومی گفتم و دوباره تأکید کرد:
- خانم پایین منتظر شما هستن.
سریع به طرف شونه رفتم و موهام رو شونه کشیدم و دنبال شال می‌گشتم تا روی سرم بندازم، اما هرچی گشتم پیدا نکردم!
دخترِ با تعجب نگاهم کرد و لب زد:
- دنبال چیزی می‌گردید؟
وقتی به سمت کمد رفتم دنبال شال، همون‌طور گفتم:
- آره شال می‌خوام.
چشم‌هاش رو کمی گردوند، وقتی متوجه شد منظورم رو گفت:
- آها، این‌جا کسی شال نمی‌پوشه خانم جز خدمه‌های ایرانی و عرب!
کمی از حرفش گیج شدم و خنده‌ای کردم و با شوخی گفتم:
- عه فکر کنم این‌جا انگلستان هست پس.
لبخندی زد و جواب داد:
- بله این‌جا انگلستانه!
با حیرت لب زدم:
- چی؟!
با تعجب پرسیدم:
- تو می‌دونی من چرا این‌جام؟
سرش رو به نشونه منفی تکون داد و گفت:
- نه خانم! ما حق دخالت توی کار‌های بقیه رو نداریم.
ترسی درونم ایجاد شد که باعث استرسم شد.
با دلهره دنبال دخترِ راه افتادم، وقتی داشتیم از پله‌ها پایین می‌اومدیم ازش پرسیدم:
- اسمت چیه؟
سرش رو انداخت پایین و با خجالت گفت:
- آهو هستم، خانم!
به چشم‌هاش که شبیه به چشم‌های آهو بود نگاه کردم، خیلی قشنگ بود!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

BARAN_KH_Z

سطح
4
 
همیار سرپرست علوم و فناوری
پرسنل مدیریت
همیار علوم و فناوری
مدیر تالار پانسیون مطالعاتی
کاربر ممتاز
Jan
5,496
10,212
مدال‌ها
5
به دری بزرگ رسیدیم، در رو باز کرد و من رو به داخل راه‌نمایی کرد.
به میز مجلل بزرگ نزدیک شدم که پر از انواع و اقسام مختلف نوشیدنی، دسر و غذا‌ها بود!
- بشین دخترم!
با صدای همون زن سرم رو برگردوندم به سمتش.
با ابهت تمام روی صندلی نشسته بود، با دست به آخر میز اشاره کرد.
با همون پاهای لرزونم به سمت اخر میز رفتم و روش نشستم، و سرم رو به پایین انداختم.
دست‌هاش رو بهم گره داد و روی میز گذاشت و گفت:
- اسمت رو کی انتخاب کرده؟
سرم رو بالا کردم، با ولوم صدایی که بلند نباشه گفتم:
- بابام!
هومی گفت و جواب داد:
- چرا این اسم رو برات گذاشته؟
کمی فکر کردم.
- مامانم همیشه می‌گفت یعنی نور خدا.
شروع به خوردن کرد و به من هم اشاره کرد تا غذا بخورم.
- ولی می‌دونی چیه؟
با گیجی پرسیدم:
- چیه؟
به چشم‌هام نگاه کرد و گفت:
- از نظر من تو نور خدا نیستی! پدرت بخاطر چیز دیگه‌ای اسمت رو یونا گذاشته.
مشکوک جواب دادم:
- تو از کجا می‌دونی که بخاطر چیز دیگست؟
چشم‌هاش برق زدن و گفت:
- من خیلی چیز‌ها رو می‌دونم!
شاید بدونه پدرم چجوری و چرا مرده!
سریع پرسیدم:
- می‌دونی پدرم چرا مرده؟ چرا به قتل رسیده؟
پوزخندی زد.
- این‌که سهله خیلی چیز‌های دیگه می‌دونم که شاید زندگیت زیرورو بشه، می‌خوام بهت کمک کنم یونا!
این زن برگ برنده منه.
- چه کمکی و چرا؟ اصلاً چرا نمی‌گی کی هستی؟
بلند شد و به سمتم امد.
- یونا تو مثل دخترمی! می‌خوام بهت کمک کنم، کم‌کم می‌فهمی من کی هستم. اما باید اینو در نظر بگیری قبل از هر چیزی باید یکی از ما بشی.
گیج بهش نگاه کردم که گفتم:
- ما؟
دستم رو گرفت و گفت:
- شبیه مادرت هستی، خیلی، اما اون عاقل‌تر بود. اون یک جراح نخبه‌ای بود.
با شنیدن اسم مامانم شل شدم.
- میشه بگی مامانم کی بود چطوری با بابام آشنا شد؟
قطره اشکی از گوشه چشمم چکید.
- دل... دلم براش تنگ شده.
آروم بغلم کرد یکم آروم شدم بابت این آغوش.
بعد از خوردن غذا همون دختر من رو به سمت اتاقم برد.
اون زن بهم قول داده بعد از تمام شدن تمریناتم بهم همه چیز رو میگه! همه چیز رو پس باید صبر کنم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

BARAN_KH_Z

سطح
4
 
همیار سرپرست علوم و فناوری
پرسنل مدیریت
همیار علوم و فناوری
مدیر تالار پانسیون مطالعاتی
کاربر ممتاز
Jan
5,496
10,212
مدال‌ها
5
با افکار درون سرم که باعث سردردم شده بود، سرم رو روی بالشت گذاشتم و به خواب رفتم.
با تق‌تق کوبیده شدن در از تخت دل کندم و به‌سمت در رفتم و بازش کردم.
همون دختر بود! با لباسی تو دستش آمد تو اتاق و در رو بست.
با تعجب نگاه کردم و گفتم:
- چیزی شده؟ نکنه باید برم پیش خانم ملورین!؟
لبخند کوچیکی زد و گفت:
- نه خانم! این‌ها لباس خوا*ب هستن.
و به سمت تخت حرکت کرد و لباس‌ها رو روی تخت گذاشت.
- لباس خوا*ب چرا؟
کمی تخت رو مرتب کرد، به سمتم امد.
- خانم دادن.
هومی گفتم و خواست به سمت در بره که ناگهان برگشت و گفت:
- راستی یادم رفت، بعد از ساعت دوازده خاموشی عمارت هست و قبل از ساعت تعیین شده هیچ‌ک.س حق خوابیدن نداره.
ابرو‌هام رفت بالا و گفتم:
- چرا؟
- قانونی هست که خانم تعیین کردن و این‌که همه باید ساعت هفت صبح بیدار بشن.
باشه‌ای گفتم و رفت.

به‌سمت تخت رفتم و لباس خوا*ب رو برداشتم، بالا گرفتم که ببینمش.
با دیدن نقش خرس قرمز روی لباس خوا*ب کوتاه سفید و شوارکی که تا زانوم می‌رسه، نیشم تا بناگوش باز شد.
جیغی کشیدم و لباس رو تو بغلم گرفتم:
- همیشه آروز چنین لباس خوشگلی رو داشتم‌.
لباس رو پوشیدم و رفتم جلو آینه.
با ذوق تمام به خودم نگاه می‌کردم، خودمو انداختم رو تخت و به این فکر می‌کردم فردا چی میشه.
به ساعت روی میز نگاه کردم ساعت ۱۲:۳۰ رو نشون می‌داد.
- مگه ساعت خاموشی نیست؟
با صدای خانم ملورین ترسیدم و هینی کشیدم و صورتم رو به برگردونم، کنار در ایستاده بود.
- خوابم نداره خانم!
به سمتم آمد و گفت:
- ملورین صدام کن، و سریع بخواب که فردا کلی کار داریم.
- باشه.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

BARAN_KH_Z

سطح
4
 
همیار سرپرست علوم و فناوری
پرسنل مدیریت
همیار علوم و فناوری
مدیر تالار پانسیون مطالعاتی
کاربر ممتاز
Jan
5,496
10,212
مدال‌ها
5
با صدای که اطرافم بود، باعث شد که به صدای دور و اطرافم گوش بدم.
- چه دختر نازی، ولی آهو! اون اینجا تحمل نمی‌کنه.
صدای آهو رو شنیدم که گفت:
- مامان! هدف خانم ملورین چیه؟
خواستم چشم‌هام رو باز کنم که ملورین آمد.
- اینجا چیکار می‌کنید؟ سریع برید سرکارتون.
چشم گفتن و رفتن از اتاق بیرون.
با خواب‌آلودگی که توی صدام موج می‌زد، گفتم:
- چیشده؟ تحمل چی؟
لبخندی زد و آمد روی تخت نشست و گفت:
- یونا اینجا قوانین خودش رو داره فکر کنم آهو دیشب بهت گفته؟
اهومی گفتم و ادامه داد:
- پس یک نگاهی به ساعت بنداز.
به ساعت روی دیوار نگاه کردم ساعت هشت رو نشون می‌داد!
با تعجب به ملورین نگاه کردم.
- وای وای ببخشید خانم ملورین.
بلند شد و رفت سمت در و بهش تکیه داد.
- یونا من روی زمان خیلی حساسم اینو یادت باشه.
باشه‌ای گفتم.
- آها راستی، آماده‌شو.
بلند شدم و گفتم:
- کجا؟
در رو باز کرد و گفت:
- یونا من زیاد به کسی جواب نمی‌دم، پس آماده‌شو.
با بهت به رفتنش نگاه کردم.
زیر لب گفتم:
- شبیه مادر فولاد زره هست.
بعد از برگشتن از یک عملیات درون دستشویی،
رفتم سمت کمد و درش رو باز کردم.
یک مانتو سفید با کراپ و یک شلوار بگ سفید برداشتم، ست عالی می‌شد.
وقتی لباس‌هام رو پوشیدم رفتم سمت در و زدم بیرون.
به راه‌پله‌ها از بالا نگاه کردم، واقعاً ترسناک بود.
آروم‌آروم از پله‌ها رفتم پایین تا نیوفتم؛ آهو اومد سمتم و گفت:
- خانم ملورین! توی ماشین منتظر هستن بدویید.
با صدای زن مسن برگشتم سمتش، نون و پنیری که دستش بود رو داد دستم و گفت:
- بخور دخترم ضعف نکنی.
لبخند مهربونی زدم و تشکر کردم و با دو به سمت ماشین رفتم و سوارش شدم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

BARAN_KH_Z

سطح
4
 
همیار سرپرست علوم و فناوری
پرسنل مدیریت
همیار علوم و فناوری
مدیر تالار پانسیون مطالعاتی
کاربر ممتاز
Jan
5,496
10,212
مدال‌ها
5
سرم را روی شیشه ماشین گذاشتم، زیر چشمی بهش نگاه کردم که پا روی پا گذاشته بود و دستش رو روی دستگیره در ماشین گذاشته بود.
از سکوت ماشین خسته شده بودم، نگاهی به ترافیک دور اطراف انداختم.
بی‌حال‌تر از هر موقع خودم را به پایین کشیدم، سرم رو به سمت راننده کردم و گفتم:
- میشه آهنگ بذارید؟
حرفی نزد و آهنگ بی‌کلامی پلی کرد.
پوکر مانند به آهنگ گوش دادم، با صدایی که توش حرص موج میزد گفتم:
- میشه یک آهنگی بزاری که حداقل بخونه؟
در پاسخ سوالم ملورین لب زد:
- از آهنگایی که روی مغز انسان تاثیر منفی می‌ذارن خوشم نمیاد.
پوکر مانند‌تر از قبل بیشتر لش کردم، ناگهان ملورین صورتش رو سمتم کرد و عصبی گفت:
- لونا درست بشین دخترم!
از لحنش تعجب کردم و درست نشستم.
نگاهی به دور و اطرافم کردم، دیواره‌هایی که اون طرفشون درختان سر به فلک کشیده معلوم میشد رو دیدم.
روبه‌روی این جاده خاکی دری میله‌ای و قهوه‌ای رنگ باز بود.
وقتی ماشین داخل رفت، چشمم به عمارت بزرگی در وسط اون اویی از درختان خورد.
ماشین به سمت چپ سنگ فرش حرکت کرد.
زیر لب زمزمه کردم:
- واقعاً ایران چنین جایی داره؟
خانم ملورین نگاهم کرد و گفت:
- چیزی گفتی؟
سرم رو به معنی نه تکون دادم و به نمای ساختمان نگاه کردم.
ماشین جلوی پای یک مرد با صورتی که انگار با کسی شوخی نداره ایستاد.
ملورین پایین شد و به سمت مرد رفت، باهم دست دادن و بعد از چند دقیقه که از حرف زدن‌شون گذشت، ملورین با سر اشاره کرد که پیاده بشم.
پیاده شدم و کنار ملورین ایستادم، نگاه مرد بدجور ذوبم می‌کرد. بالاخره ملورین سکوت رو شکست و گفت:
این لونا هاردی هستش، دختر دکتر!
مرد کمی ابرو هاش بالا پرید با تعجب تمام که توی صورتش موج میزد، بهم نگاه کرد.
- آوردمش که بهش تعلیم بدی، از پسش بر میایی؟
مرد که به حالت اولش برگشته بود اما نگاهش هنوز روی من بود لب زد:
- شما فقط امر کنید.
از مکالمه‌شون هیچی نفهمیدم جز اینکه لحن ملورین دستوری بود و مرد جرعت مخالفت نداشت.
مثل اردک وسطشون ایستاده بود.
ملورین به سمت ماشین رفت و خواستم منم برم به سمت ماشین که مرد یقه‌م رو از پشت گرفت و نذاشت به سمت ملورین برم، جیغی زدم و گفتم:
-‌ ولم کن مردک!
ملورین با خون‌سردی به جفتک‌هام نگاه می‌کرد، تا زمانی که ماشین از در بره بیرون چشمم به چشم‌های ملورین گره خورده بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

BARAN_KH_Z

سطح
4
 
همیار سرپرست علوم و فناوری
پرسنل مدیریت
همیار علوم و فناوری
مدیر تالار پانسیون مطالعاتی
کاربر ممتاز
Jan
5,496
10,212
مدال‌ها
5
وقتی ماشین خانم ملورین کامل از دیدم خارج شد، مرد یقه‌م رو ول کرد و با سر رفتم به زمین و شلوارم خاکی شد.
چند تار موهام رو پشت گوشم کردم و با چشم‌های خونیم بهش نگاه کردم؛ بدون هیچ عکس‌العملی به سمت عمارت رفت.
پوکر به رفتنش نگاه می‌کردم، جیغی از سر حرص کشیدم و بلند شدم.
گرد و خاک روی لباس‌هام رو تکوندم و با دست‌های مشت شده، دندون قروچه‌ای کردم.
پیر‌مردی به سمت در ویلا رفت و در رو قفل کرد.
به خودم آمدم و به سمت در رفتم تا از این ویلا بزنم بیرون ولی در قفل بود!
پیرمرد با تعجب بهم نگاه می‌کرد که گفتم:
- میشه این در رو باز کنید؟
پیر‌مرد نگاهی به در عمارت کرد و گفت:
- نمیشه دخترم!
پوفی کشیدم و گفتم:
- چرا؟
وقتی چرام رو داد زدم پیرمرد فکر کنم ده دور سکته قلبی کرد.
- چون آقا گفتن درها رو قفل کنم و نزارم شما برید بیرون.
جیغی بنفش کشیدم و پای راستم رو کوبیدم به زمین و به سمت عمارت رفتم.
درها رو که باز کردم با دیدن دکوراسیون لوکس عمارت دهنم باز موند.
به طرز عجیبی به دلم نشست؛ مبلمان‌های راحتی خاکستری و سبزلجنی که وسط سالن خودنمایی می‌کرد، لوستر بزرگ به طرح مهتاب و ستاره‌ها بود.
پارکت‌های چوبی با شیشه‌های سراسری که پشت عمارت رو نشون می‌داد، سرسبزی پشت عمارت، عمارت رو زنده می‌کرد.
- اتاقت بالا، سمت راست، دومین اتاق از سمت پله.
با صدای همون مرد سرم رو به سمت میز بار برگردونم.
دستش لیوانی پر از محتویات آبی‌رنگ بود، پای راستش رو زمین بود و پای چپش بین صندلی جا خوش کرده بود.
نگاهش به طرز وحشتناکی بدن انسان رو مور‌مور می‌کرد.
از چشماش ترسیدم و خواستم عقب‌عقب برم که بدنم خورد به در بسته.
نیشخندی زد و لباش رو با زبونش خیس کرد و گفت:
- تا زمانی که تعلیم ببینی همین‌جا می‌مونی.
با لکنت یهویی گفتم:
- می‌... خوایید ب... با من چیکار کنید؟
لیوان رو روی میز گذاشت و گفت:
- کلیه‌هات رو می‌فروشیم، قلبت رو از سینت در میاریم و... .
چشمام اندازه توپ بسکتبال شده بود و قلبم توی دهنم میزد.
خنده‌ای سر داد و گفت:
- دختره احمق!
تعجب کردم و گفتم:
- صبر کن ببینم! نکنه داشتی منو دست می‌نداختی؟
چشماش برق زد و گفت:
واقعاً احمقی! برو بالا و استراحت کن و برای شام بیا پایین.
به پله‌های مار پیچی نگاه کردم که فقط توی انیمیشن‌های خونه ترسناک می‌دیدم.
- راستی من ناهار نخوردم هنوز.
شونه‌ای بالا انداخت و گفت:
- اون مشکل خودته.
صورتم سرخ شده بود و دلم می‌خواست جیغی بکشم اما نمی‌دونم چرا خفه شدم و رفتم سمت پله‌ها.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

BARAN_KH_Z

سطح
4
 
همیار سرپرست علوم و فناوری
پرسنل مدیریت
همیار علوم و فناوری
مدیر تالار پانسیون مطالعاتی
کاربر ممتاز
Jan
5,496
10,212
مدال‌ها
5
وقتی از پله‌ها بالا رفتم، در آخر راهرو پنجره سراسری بزرگی وجود داشت که کل طبقه بالا رو نور در بر گرفته بود.
نگاهی به اتاق‌ها که سه تا در سمت راست و سه تا در سمت چی بود، کردم. صدای کلفتش که در حین حال صدای گیرایی بود را از طبقه پایین شنیدم:
- اولین اتاق در سمت چپ.
روی پای راستم چرخیدم و کنار نرده‌ها وایستادم.
با نگاه سیاهش که به واقعیت می‌تونم بگم چشماش مثل گرگی که در کمین شکار هست.
حرفی که می‌خواستم بگم رو فراموش کردم، جایز بود که برم تو اتاق.
در اولین اتاق سمت چپ رو باز کردم و پشت در وایستادم. نفسی عمیق کشیدم و بغضم رو قورت دادم، انگار حجم زیادی از درد توی گلوم گیر کرده که قسط بیرون امدن نداشت.
چشای تارم رو به اتاق رو‌به‌روم دوختم و نیشخندی به زندگی این مردم کردم.

***

ساعت‌ها بود که فقط به در و دیوار نگاه می‌کردم و جرعت بیرون رفتن نداشتم. زانو‌هام رو بغل کردم و سرم رو گذاشتم روی زانو‌هام.
دلم بدجور هوای تازه می‌خواست، واسم همه‌ چیز گنگ و نامفهوم بود.
خانم ملورین چرا اول منو دزدید و بعدش منو اینجا بذاره و بره؟
سرم رو از زانو‌هام برداشتم.
کمی از پنجره به بیرون نگاه کردم و خسته از این بی‌حوصلگی، به سمت در رفتم.
وقتی در رو باز کردم با تاریکی عمارت مواجه شدم. از پله‌های فندوقی رنگ پایین رفتم، زیر لب زمزمه وار گفتم:
- انگار اون مرده نیست!
در سراسری عمارت نیمه باز بود و از بینش نوری کمی داخل می‌آمد. به سمت در رفتم و با برخورد هوای تازه بی‌اراده نفس عمیقی کشیدم.
همون پیرمرد کنار باغچه درحال کندن علف‌های هرز بود.
خطاب به پیرمرد صداش کردم:
- ببخشید آقا!
انگار صدامو نشنیده بود فکر کنم بخاطر اون جیغ بلندی که صبح کشیدم گوشاش مشکل پیدا کرده، با صدای سه برابر بلند‌تر دوباره صداش کردم:
- ببخشید آقا صدامو می‌شنوید؟
پیرمرد نگاهی بهم کرد و بیلچه کوچیکش رو گذاشت روی خاک‌ها و کمر صاف کرد و پرسید:
- چیزی می‌خواهی دخترم؟!
لبخندی از لحن دخترم زدم و گفتم:
- اون مرد کجاست؟
پیر‌مرد: آقا رفتند آپارتمان خودشون.
گیج گفتم:
- آپارتمان خودش؟
سرش رو به معنی بله تکون داد.
- مگه اینجا خونه‌ش نیست؟
پیرمرد: اینجا از حالا به بعد ویلا شماست!
 
بالا پایین