BARAN_KH_Z
سطح
4
همیار سرپرست علوم و فناوری
پرسنل مدیریت
همیار علوم و فناوری
مدیر تالار پانسیون مطالعاتی
کاربر ممتاز
- Jan
- 5,496
- 10,212
- مدالها
- 5
نمیدونم چقدر توی حمام بودم که صدای دختری نحیف از پشت در اومد:
- خانم!
وا این به من میگفت خانم! شاید اشتباه اومده داخلِ اتاق... .
وقتی که دوباره خانم گفت، فهمیدم که با منه،
با کمی تردید جواب دادم:
- بله؟
ولوم صداش رو پایینتر کرد که به زور تونستم صداش رو بشنوم، با همون صدای نحیفش گفت:
- خانم ملورین گفتن بیایید طبقه پایین برای شام.
باشهای گفتم و رفت.
بعد از کمی آببازی بلاخره از حموم بیرون آمدم و حولهای دور خودم پیچوندم و از اتاق زدم بیرون.
سرگرم حوله بودم که از کمرم نیوفته، که با دیدن ست سفید روی تخت نیشم تا بناگوش باز شد.
ست رو از روی تخت برداشتم، نگاهی بهش کردم، یه شلوار کاربن بود با کراپ و رویی سفید.
ذوق زده حوله رو انداختم، لباسها رو دونهدونه پوشیدم و جلو آینه رفتم.
- وای چقدر ناناز شدم!
با صدای همون دخترِ نحیف که از پشت سرم میاومد، صورتم رو به سمتش کردم:
- خانم منتظر هستن.
چه چهره نازی داره! لبم رو تر کردم، با حیرت گفتم:
- چقدر شبیه فرشتهها هستی!
خندهای کرد که سریع خندش رو جمع کرد و گفت:
- نه خانم! من خدمتکار این عمارت هستم.
هومی گفتم و دوباره تأکید کرد:
- خانم پایین منتظر شما هستن.
سریع به طرف شونه رفتم و موهام رو شونه کشیدم و دنبال شال میگشتم تا روی سرم بندازم، اما هرچی گشتم پیدا نکردم!
دخترِ با تعجب نگاهم کرد و لب زد:
- دنبال چیزی میگردید؟
وقتی به سمت کمد رفتم دنبال شال، همونطور گفتم:
- آره شال میخوام.
چشمهاش رو کمی گردوند، وقتی متوجه شد منظورم رو گفت:
- آها، اینجا کسی شال نمیپوشه خانم جز خدمههای ایرانی و عرب!
کمی از حرفش گیج شدم و خندهای کردم و با شوخی گفتم:
- عه فکر کنم اینجا انگلستان هست پس.
لبخندی زد و جواب داد:
- بله اینجا انگلستانه!
با حیرت لب زدم:
- چی؟!
با تعجب پرسیدم:
- تو میدونی من چرا اینجام؟
سرش رو به نشونه منفی تکون داد و گفت:
- نه خانم! ما حق دخالت توی کارهای بقیه رو نداریم.
ترسی درونم ایجاد شد که باعث استرسم شد.
با دلهره دنبال دخترِ راه افتادم، وقتی داشتیم از پلهها پایین میاومدیم ازش پرسیدم:
- اسمت چیه؟
سرش رو انداخت پایین و با خجالت گفت:
- آهو هستم، خانم!
به چشمهاش که شبیه به چشمهای آهو بود نگاه کردم، خیلی قشنگ بود!
- خانم!
وا این به من میگفت خانم! شاید اشتباه اومده داخلِ اتاق... .
وقتی که دوباره خانم گفت، فهمیدم که با منه،
با کمی تردید جواب دادم:
- بله؟
ولوم صداش رو پایینتر کرد که به زور تونستم صداش رو بشنوم، با همون صدای نحیفش گفت:
- خانم ملورین گفتن بیایید طبقه پایین برای شام.
باشهای گفتم و رفت.
بعد از کمی آببازی بلاخره از حموم بیرون آمدم و حولهای دور خودم پیچوندم و از اتاق زدم بیرون.
سرگرم حوله بودم که از کمرم نیوفته، که با دیدن ست سفید روی تخت نیشم تا بناگوش باز شد.
ست رو از روی تخت برداشتم، نگاهی بهش کردم، یه شلوار کاربن بود با کراپ و رویی سفید.
ذوق زده حوله رو انداختم، لباسها رو دونهدونه پوشیدم و جلو آینه رفتم.
- وای چقدر ناناز شدم!
با صدای همون دخترِ نحیف که از پشت سرم میاومد، صورتم رو به سمتش کردم:
- خانم منتظر هستن.
چه چهره نازی داره! لبم رو تر کردم، با حیرت گفتم:
- چقدر شبیه فرشتهها هستی!
خندهای کرد که سریع خندش رو جمع کرد و گفت:
- نه خانم! من خدمتکار این عمارت هستم.
هومی گفتم و دوباره تأکید کرد:
- خانم پایین منتظر شما هستن.
سریع به طرف شونه رفتم و موهام رو شونه کشیدم و دنبال شال میگشتم تا روی سرم بندازم، اما هرچی گشتم پیدا نکردم!
دخترِ با تعجب نگاهم کرد و لب زد:
- دنبال چیزی میگردید؟
وقتی به سمت کمد رفتم دنبال شال، همونطور گفتم:
- آره شال میخوام.
چشمهاش رو کمی گردوند، وقتی متوجه شد منظورم رو گفت:
- آها، اینجا کسی شال نمیپوشه خانم جز خدمههای ایرانی و عرب!
کمی از حرفش گیج شدم و خندهای کردم و با شوخی گفتم:
- عه فکر کنم اینجا انگلستان هست پس.
لبخندی زد و جواب داد:
- بله اینجا انگلستانه!
با حیرت لب زدم:
- چی؟!
با تعجب پرسیدم:
- تو میدونی من چرا اینجام؟
سرش رو به نشونه منفی تکون داد و گفت:
- نه خانم! ما حق دخالت توی کارهای بقیه رو نداریم.
ترسی درونم ایجاد شد که باعث استرسم شد.
با دلهره دنبال دخترِ راه افتادم، وقتی داشتیم از پلهها پایین میاومدیم ازش پرسیدم:
- اسمت چیه؟
سرش رو انداخت پایین و با خجالت گفت:
- آهو هستم، خانم!
به چشمهاش که شبیه به چشمهای آهو بود نگاه کردم، خیلی قشنگ بود!
آخرین ویرایش: