- Jun
- 104
- 37
- مدالها
- 2

رمان بلوط تلخ رمانی جذاب به قلم رویا رستمی
از انتشارات خوب شقایق
کد کتاب :86480
شابک :978-9642162321
قطع :رقعی
تعداد صفحه :432
سال انتشار شمسی :1401
نوع جلد :شومیز
سری چاپ :2
زودترین زمان ارسال این کتاب جذاب :24 خرداد
خلاصه و معرفی رمان زیبای بلوط تلخ
میگن بین عشق نفرت یه مرز به اندازه تار مو وجود داره میدونین چی بیشتر از همه درد داره
بفهمی کسی که تا آخرین روز های عمر قرار بوده
کنارت باشه و عاشق بودی تمام مدت عاشق یه نفر دیگه بوده و منتظر کوچیک ترین اشاره از عشقش
که برگرده دوباره پیشش.
چقدر بد که این اشاره برگشت، درست در شب عقد بلوط رخ داد تیرداد بی هیچ درنگی بدون هیچ معذرتخواهی،بلوط رو در شب عقد تنها گذاشت و پیش آرزو رفت.
در این بین زخم باز بلوط فقط با یک چیز مرحم
میشه انتقام میگن انتقام قدرتی به آدم میده که
هیچ ک.س جلو دارش نیست.
بلوط برای انتقام خود، باید وارد باشگاه اسب سواری الوند که برای برادر آرزو است.
برادر آرزو مردی به شدت ، جذاب است که دل دختر های زیادی رو برده حالا چرخ روزگار در
این بین بلوط رو قرار با خودش کجا ببره .
قسمتی از رمان زیبای بلوط
صدای خنده هایی که از پشت سرش می آمد چقدر آشنا بود، حواسش را به صدا داد، خودش بود. با هیجان داشت از روز مزخرفی که در دانشگاه گذرانده بود حرف می زد.
لبخند زد و کمی برگشت. کبوتر عروسکی کوچک آویزان از کیفش توجه اش را جلب کرد. همیشه این کبوتر بامزه را می دید. همیشه به همه ی کیف هایش آویزانش می کرد. انگار آدم مهمی این کبوتر فسقلی را به او هدیه داده بود!
سرس را بلند کرد و به نیم رخش نگاه کرد. نمی توانست منکر این قضیه شود. این دختر بی نهایت زیبا بود، آنقدر که هوس یک بوسه را همین الان به جانش بیندازد.
“تو چقدر شبیه یک فنجان قهوه درون دستان گارسونی! همین قدر داغ، خوب، خوب، خوب”
نگاهش چرخید روی کیان و دختر دیگری که کنارش نشسته بود. بوی قهوه و عود حال خوبی داده بود. معمولا تنهایی به هیچ کافه ای نمی آمد، اما گاهی دیوانگی هم جز روزمرگی هایت می شود. مثلا تنهایی هوس یک قهوه ی ترک کنی، بیایی بنشینی درون کافه ای که فکر می کنی ته دنیاست. با لذت اولین جرعه را بخوری، بعد فکر کنی که تنهایی می تواند دلچسب ترین اتفاق دنیا باشد، اما ناگهان ورق برگردد. کسی که فکر نمی کنی کنار گوشت ملودی خنده هایش را بفرستد. مگر می شود عشق نکرد؟ می شود احساساتت را مخفی کنی؟
کاش باران می بارید! این حال و هوا یک باران کم داشت. به فنجان قهوه ی خورده اش نگاه کرد. باید می رفت، درون باشگاه کار داشت و البته به شدت نیاز داشت کمی اسب سواری کند. از پشت میز بلند شد و بدون این که توجه بلوط و کیان را جلب کند به سمت پیشخوان رفت. هزینه را کارت کشید، کتش را مرتب کرد و از در بیرون رفت.
مسخره بود که یک جورهایی معتاد دیدن این دختر چشم آبی شده بود.