جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [بهترین سوءتفاهم زندگی‌ام] اثر «سارینا سوات پور کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط ویتامین با نام [بهترین سوءتفاهم زندگی‌ام] اثر «سارینا سوات پور کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,191 بازدید, 17 پاسخ و 9 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [بهترین سوءتفاهم زندگی‌ام] اثر «سارینا سوات پور کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ویتامین
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط HAN

به نظرتون چطوره؟ «واقعی بگین، از روی مهربونی نمی‌خوام.»

  • عالی

    رای: 2 100.0%
  • خوب

    رای: 0 0.0%
  • ضعیف

    رای: 0 0.0%
  • خیلی ضعیف

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    2
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

ویتامین

سطح
5
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Feb
8,748
23,194
مدال‌ها
10
Negar_۲۰۲۲۰۴۱۰_۰۷۵۴۵۷.png

به نامش و در پناهش
نام رمان: بهترین سوءتفاهم زندگی‌ام
نام نویسنده: سارینا سوات پور
ژانر: عاشقانه، پلیسی، طنز، اجتماعی، تراژدی.
عضو گپ نظارت: S.O.V(9)
خلاصه: یک دختر و یک پسر که به دلیل یک سوءتفاهم اشتباه مجبور به ازدواج با هم شدن. یک زندگی که بدون علاقه و از روی ندونستن اصل ماجرا شروع شد. امّا این تموم ماجرا نیست، ماجرا از اون‌جایی شروع شد که... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

shahab

سطح
4
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Nov
598
9,080
مدال‌ها
3
پست تایید.png








نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در را*بطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
درخواست جلد

می‌توانید برای پیشرفت قلم خود بدون محدودیت پارت درخواست منتقد همراه دهید.
درخواست منتقد همراه

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.

درخواست نقد شورا

و اگر درخواست تگ داشتید، می‌توانید به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
اعلام پایان رمان

با تشکر از همراهی شما
| کادر مدیریت انجمن رمان بوک|
 
موضوع نویسنده

ویتامین

سطح
5
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Feb
8,748
23,194
مدال‌ها
10
#به نامش و در پناهش
***
مقدمه: همه چیز از یک سوءتفاهم شروع شد همه چیز، یه‌هو به خودم اومدم دیدم دارم ازدواج می‌کنم. یه‌هو به خودم اومدم دیدم دارم میشم عروس پاشایی‌ها، عروس حاج پندار پاشایی کسی که همه از خوبی، خوش‌رویی و مهربونیش میگن. حاج پندار توی محله چند تا جواهر فروشی داره و حالا بخاطر یک سوءتفاهم دارم میشم عروس این خانواده و به صراحت کامل می‌تونم بگم که این بهترین سوءتفاهم زندگیم بود.
***
از خونه اومدم بیرون و به سمت کتابخونه حرکت کردم. امروز واقعاً یک روز گرم بود و خب باید هم گرم باشه چون اواخر تیر ماه و خورشید خانم با تمام توان به زمین می‌تابه. اول از همه می‌خوام خودم رو معرفی کنم من پونه سنایی ۱۹ سال دانشجو رشته هنر هستم یعنی چون به سفالگری علاقه زیادی داشتم وارد رشته هنر سفالگری شدم. از همون بچگی هم از گل و رنگ خوشم می‌اومد. به همراه پدرم یعنی امیر سنایی و مامانم یعنی نسیم کیهانی توی مشهد زندگی می‌کنم. الان هم برای مطالعه چند تا کتاب درباره تاریخ سفالگری دارم به کتابخونه میرم.
همین‌جوری که داشتم حرکت می‌کردم چادر و روسریم رو درست کردم و وارد کتابخونه شدم. به سمت مسئول کتابخونه حرکت کردم و درباره کتاب‌هایی که در مورد تاریخ سفالگری هست پرسیدم و مسئول کتابخونه هم رفت و از بین قفسه‌ها چند تا کتاب برداشت و به سمتم اومد و بهم داد.
من هم بعد از تحویل کتاب‌ها به سمت یکی از میز و صندلی‌هایی که گوشه کتابخونه قرار داشت رفتم؛ نشستم و شروع به خواندن کتاب‌ها کردم. بعد از ۴ ساعت مطالعه سرم رو بلند کردم و به ساعت مچیم نگاه کردم که ساعت ۰۷:۰۰ شب نشون می‌داد. خب انگار دیگه وقت رفتن شده. بلند شدم؛ کتاب‌ها رو برداشتم و به سمت مسئول کتابخونه حرکت کردم و کتاب‌ها رو بهش تحویل دادم به سمت خروجی کتابخونه رفتم و از کتابخونه خارج شدم.
به سمت مغازه لوازم تحریری که رو به روی کتابخونه بود حرکت کردم.
در حالی که به سمت لوازم تحریری حرکت می‌کردم موتوری به سرعت به سمتم اومد و کوله پشتی که همراهم بود رو از دستم کشید و شروع به حرکت کرد. بعد از چند ثانیه به خودم اومدم و از مردمی که از کنارم عبور می‌کردند درخواست کمک کردم. بعضی‌ها بدون اهمیت به درخواست من از کنار من عبور می‌کردن؛ و بعضی دیگر هم بدون این‌که به من کمک کنن؛ با همراهاشون پچ پچ می‌کردن.
 
موضوع نویسنده

ویتامین

سطح
5
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Feb
8,748
23,194
مدال‌ها
10
وقتی که کاملاً از گرفتن دزد کوله‌پشتیم نا‌امید شده بودم؛ فردی به سرعت از کنار‌م شروع به دویدن کرد و بعد از حدود یک ربع، پسری که حدوداً سنش ۲۴_۲۶ می‌خورد در حالی که کوله پشتی من همراهش بود؛ به سمتم اومد و کوله پشتی‌ام رو به سمتم گرفت.
بعد از چند ثانیه به خودم اومدم و رو به پسر گفتم:
- کوله‌پشتی من دست شما چیکار می‌کنه؟!
پسر بعد از این‌که یک نگاه به سر تا پام انداخت گفت:
- فکر کنم الان باید به خاطر این‌که کوله‌پشتیت رو از اون دزد گرفتم از من تشکر کنی!
از این همه پرو بودنش خندم گرفت ولی سعی کردم جلوی خندم رو بگیرم و از پسر پرسیدم:
- شما کوله‌پشتی من رو از اون دزد گرفتی درسته؟!
- آره، من گرفتم؛ حالا هم منتظر تشکّر‌ هستم!
- خب، ممنون به خاطر این‌که کوله‌پشتیم رو از اون دزد گرفتین.
- قابلی نداشت! دیگه باید برم خداحافظ!
منم به تکون دادن سر اکتفا کردم و بعد از این‌که کوله پشتیم رو گرفتم؛ یک آژانس گرفتم؛ و به راننده آژانس آدرس خونه رو دادم.
بعد از حدود نیم ساعت راننده ماشین نگه داشت و این یعنی که به خونه رسیدم. بعد از پرداخت کرایه ماشین، از ماشین پیاده شدم و به سمت خونه حرکت کردم. وقتی جلوی در خونه رسیدم؛ زنگ آیفون رو فشار دادم که بعد از چند ثانیه در خونه باز شد و من وارد خونه شدم. از روی سنگ فرش حیاط که اطرافش از گل‌های لاله، یاس، صد‌تومانی، نرگس، بنفشه و ناز پوشیده شده بود شروع به حرکت کردم.
نگاهم رو به سمت گوشه دنج حیاط که بابا امیر یک درخت بید مجنون کاشته بود؛ و الان خیلی بزرگ و چشم گیر شده بود؛ سوق دادم. یاد خاطرات بچگیم افتادم که همیشه زیر درخت بید مجنون می‌نشستم؛ و با عروسک‌هایی که بابا امیر و مامان نسیم و بقیه فامیل برای هدیه دادن به من برام می‌گرفتن بازی می‌کردم.
خب دیگه بهتره از این فکر‌ها بیام بیرون و برم داخل خونه که مامان نسیم منتظرم. وقتی به در خونه رسیدم؛ کلید از کوله پشتیم بیرون اوردم و در خونه رو باز کردم؛ به سمت سالن پذیرایی حرکت کردم. خب داخل سالن پذیرایی که کسی نبود پس حتماً مامان نسیم داخل آشپزخونه است.
به سمت آشپز‌خونه رفتم و دیدم مامان خوشگلم داره آشپزی می‌کنه. برای این‌که نترسه، کولم با صدا روی میز وسط سالن پذیرایی گذاشتم که مامان متوجه اومدنم بشه امّا بر‌عکس به سرعت به سمتم برگشت و وقتی دید من‌ هستم یک نفس عمیق کشید... .
 
موضوع نویسنده

ویتامین

سطح
5
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Feb
8,748
23,194
مدال‌ها
10
واقعاً درک نمی‌کنم آخه من که قصد‌م ترسوندن مامان نسیم نبود؛ ولی با این حال باز‌ هم ترسید. بعد این‌ که چادر‌م رو از روی سرم برداشتم و روی جا لباسی جلوی در ورودی خونه گذاشتم؛ به سمت آشپز‌خونه حرکت کردم تا اوّل مامان نسیم رو بغل کنم و بعدش برای تعویض لباس‌‌های بیرونم به طبقه بالا توی اتاقم برم. وقتی وارد آشپزخونه شدم؛ چون مامان نسیم پشتش به من بود؛ از پشت بغلش کردم. مامان نسیم هم به سمتم برگشت اوّل پیشونیم بوسید و بعدش بغلم کرد.
آخ که چقدر خوبه این آغوش مادرانه، حس زندگی دوباره رو داره. بعد این‌که خوب هم دیگه رو بغل کردیم؛ من برای عوض کردن لباس‌های بیرونم با لباس‌های خونه به سمت طبقه بالا حرکت کردم. از پله‌هایی که گوشه سالن پذیرایی برای دسترسی به طبقه بالا بود؛ بالا رفتم و وارد اتاقم شدم؛ در رو پشت سرم بستم.
به سمت کمد لباسم حرکت کردم؛ و از داخلش لباس‌های مورد نظر‌م رو برداشتم. لباس‌های بیرونی رو در ‌اوردم و با لباس‌های خونه عوض کردم و بعد به سمت در حرکت کردم و از پله‌ها اومدم پایین و وارد آشپزخونه شدم که توی آماده کردن میز ناهار به مامان نسیم کمک کنم.
وقتی وارد آشپزخونه شدم به سمت مامان نسیم رفتم؛ و از‌ش پرسیدم:
- سلام مامان نسیم، خوبی؟
مامان به سمتم برگشت؛ گفت:
- سلام به دختر مامان، خوبم مامان‌جان دخترکم خوبه؟
همین‌جوری که داشتم ظروف ناهار برای گذاشتن روی میز ناهار‌ خوری بر می‌داشتم؛ به مامان گفتم:
- خداروشکر، خوبم مامان نسیم.
مامان اول یک نگاه به من کرد و بعد به سمت ظرفشویی حرکت کرد و دستش رو شست. بعد از چند لحظه مامان رو به من کرد گفت:
- اتفاقی افتاده پونه مامان؟!
- آره مامان یک اتفاقی افتاده.
- چی شده مامان جان؟!
- وقتی از کتابخونه خارج شد‌م و به سمت مغازه لوازم تحریری که رو به روی کتابخونه بود؛ داشتم حرکت می‌کردم یه‌هو یک موتور به سرعت به سمتم‌ اومد؛ و کوله پشتیم دزدید... .
بعد از تموم شدن حرفم مامان به سمتم برگشت؛ اوّل یکم با تعجّب نگاهم کرد؛ بعدش به سرعت به سمتم اومد و با حالی پریشون پشت سر هم حالم می‌پرسید. الهی ببین چقدر یه‌هویی و بد بهش گفتم که این‌جوری نگران شده.
 
موضوع نویسنده

ویتامین

سطح
5
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Feb
8,748
23,194
مدال‌ها
10
برای این‌که جو به وجود اومده رو درست کنم؛ دست‌های مامان نسیم گرفتم و بهش گفتم:
- مامان نسیم نگاه کن؛ من الان کاملاً حالم خوبه پس نیاز نیست انقدر نگران باشی.
مامان بعد از چند ثانیه آروم شد؛ گفت:
- خوبه به خیر گذشت خداروشکر که چیزیت نشده پونه مامان، پونه بعدش چه اتفاقی افتاد؟!
خب انگار باید بقیه ماجرا رو برای مامان نسیم تعریف کنم؛ دست‌های مامان رها کردم بعدش همین‌جوری که داشتم از توی یخچال آب و دوغ بر‌ می‌داشتم؛ بقیه ماجرا رو برای مامان تعریف کردم:
- مامان نسیم چیز خاصی هم نشد؛ فقط بعد این‌که از شک بیرون اومدم از بقیه کمک خواستم امّا کسی کمکم نکرد و وقتی که دیگه کاملاً از گرفتن دزد کوله پشتیم نا‌امید شده بودم؛ یه‌هو یک پسر از کنارم به سرعت گذشت بعد یک ربع اومد سمتم کوله پشتیم داد بهم و در آخرم بعد این‌که از پسر تشکر کردم رفت.
مامان نسیم بعد این‌که حرف‌هام شنید سرش رو تکون داد. بعد من و مامان نسیم میز نهار آماده کردیم؛ منتظر بابا امیر بودیم که بیاد. بعد از ۱۰ دقیقه در خونه به صدا در اومد و این نشون می‌داد که بابا امیر اومده. به سمت در ورودی خونه حرکت کردم که به استقبال بابا امیر برم. وقتی جلوی در رسیدم؛ بابا امیر داشت کفشش رو داخل جاکفشی می‌ذاشت. بعد این‌که بابا امیر کفشش رو گذاشت سرش رو بلند کرد و منو دید. یک لبخند مهمون لب‌هام کردم و رو به بابا امیر گفتم:
- سلام بابا امیر خسته نباشی.
بابا امیر هم یک لبخند بهم زد؛ گفت:
- سلام به روی ماهت پونه بابا، مرسی بابا درمونده نباشی.
بعدش هم من رو در آغوش گرفت که من هم دستام رو دور بابا امیر حلقه کردم و محکم بغلش کردم. هیچ‌ چیزی بهتر از آغوش پدر و مادر خود آدم نیست و چقدر خدا رو شکر می‌کنم که بهم این دو تا نعمت با‌ارزش داده. بعد این‌که از آغوش هم بیرون اومدیم؛ بابا امیر به سمت طبقه بالا رفت که هم لباساش رو عوض کنه و بعدش بیاد نهار رو بخوریم. من هم به سمت آشپزخونه رفتم؛ که دیدم مامان نسیم داره خورشت رو توی ظرف و پلو رو توی دیس می‌ریزه برای همین به سمتش رفتم؛ ظرف خورشت و دیس پلو رو گرفتم روی میز گذاشتم. بعد از چند لحظه بابا امیر هم اومد و رو به مامان کرد؛ گفت:
- سلام نسیم خانم خودم.
مامان هم یک لبخند رو لب‌هاش نشوند؛ گفت:
- سلام امیر جان، خسته نباشی. بیا بشین که خوردن نهار شروع کنیم.
بابا امیر هم به مامان نسیم، گفت:
- درمونده نباشی خانومم.
 
موضوع نویسنده

ویتامین

سطح
5
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Feb
8,748
23,194
مدال‌ها
10
بعدش همه دور میز ناهار خوری نشستیم و شروع به خوردن ناهار کردیم. مامان نسیم قیمه درست کرده بود؛ که من خیلی دوست دارم و چون خیلی گشنم بود تند‌تند غذا رو می‌خوردم. بعد این‌که همه ناهار خوردن؛ بابا امیر بلند شد و بعد از تشکر از مامان نسیم به سمت طبقه بالا رفت که توی اتاق خودش و مامان نسیم استراحت کنه.
من و مامان نسیم هم با کمک هم‌ دیگه همه‌ی وسایل روی میز جمع کردیم؛ مامان نسیم هم بعد از جمع کردن ظرف‌ها به سمت اتاق خودش و بابا امیر رفت تا یکم استراحت کنه. منم بعد این‌که همه‌ی ظروف توی ماشین‌ ظرف‌شویی گذاشتم؛ به سمت طبقه بالا رفتم و وارد اتاقم شدم.
به سمت میز مطالعه رفتم‌؛ تلفن همراهم از روی میز برداشتم. بعد از روشن کردن تلفنم اینترنت روشن کردم و وارد برنامه واتساپ شدم. سه تا پیام از طرف ترمه داشتم. ترمه دوستم هست ولی زیاد صمیمی نیستیم؛ البته نه این‌که ترمه دختر بدی باشه ها نه ولی خب من کلاً خوشم نمیاد با کسی دوست بشم به همین دلیل همیشه یا توی کارگاه سفالگری توی حیاط هستم که بابا امیر برام همه‌ی وسایل مورد نیاز تهیّه کرد یا توی کتابخونه الاهیر (اسم کتاب‌خونه الاهیر) در حال مطالعه رمان و کتاب‌های تاریخی و خب اگه بخوام درستش بگم برعکس مامان نسیم و بابا امیر زیاد اجتماعی نیستم.
تنها جاهایی که توی اجتماع هستم؛ دانشگاه، جمع فامیل‌، کتابخونه و در آخر مراسم‌های مذهبی که خود مامان نسیم می‌گیره یا از دوستان مامان نسیم که من و مامان نسیم هم دعوت می‌کنن.
بعد از جواب دادن به پیام‌های ترمه، تلفن همراهم روی میز گذاشتم و بعد به سمت آینه رفتم که موهام رو شونه کنم. خب اگه بخوام از ظاهرم بگم چشمای مشکلی، موهای مشکی مدل کپ حالت‌دار ، پوست سفید، بینی و لب متناسب با صورتم و در کل از نظر خودم چهره معمولی و از نظر بقیه چهره بانمکی دارم. قدم ۱۶۹، وزنم ۵۵ کیلو و خب بخاطر قدم یک جورایی قد بلند به حساب میام.
شخصیتم هم که خب معلومه کلاً دختر آرومی هستم. زیاد اجتماع دوست ندارم و دوست دارم وقتم رو با درست کردن سفال و کتاب، رمان خوندن بگذرونم.
فردا که دانشگاه کلاس ندارم ولی چون فردا ولادت امام علی (ع) مامان نسیم و دوست‌هاش به کمک بقیه توی مسجد یک مراسم کوچیک گرفتن که باید برم بهشون کمک کنم.
درسته زیاد اجتماعی نیستم ولی خب چون به مراسمات علاقه شدیدی دارم و خیلی هم اعتقادم قوی هست همیشه توی برگزاری مراسم‌ها بدون چون و چرا قبول می‌کنم کمک کنم و می‌خوام که توی انجامش سهیم باشم. هم بخاطر شادی قلب خودم هم برای خوشنودی خدای بزرگم همکاری می‌کنم.
 
موضوع نویسنده

ویتامین

سطح
5
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Feb
8,748
23,194
مدال‌ها
10
بعد این‌که موهام شونه کردم رفتم کتاب‌های درسیم رو از توی کتابخونه توی اتاقم برداشتم که کار‌هام رو انجام بدم؛ خب درسته که فردا کلاس ندارم ولی چون فردا مراسم داریم توی مسجد الان انجام بدم بهتره فردا که دیگ وقت نمی‌کنم. بعد گذاشتن کتاب‌ها روی میز مطالعه توی اتاقم روی صندلی نشستم و شروع به مطالعه درس‌هام کردم.
بعد از حدود سه ساعت صدای باز شدن در اومد و بعدش صدای مامان نسیم که گفت:
- پونه مامان بیا بریم پایین یک چیزی بخوری خسته شدی.
بلاخره سرم رو از توی کتابم بلند کردم؛ برگشتم سمت مامان نسیم و گفتم:
- ممنون مامان نسیم درمونده نباشی، چشم الان میام.
بعد حرفم مامان نسیم در رو بست و به سمت طبقه پایین رفت، من هم از روی صندلی بلند شدم بعد جمع کردن کتاب‌هام و گذاشتن‌شون توی کتابخونه، به سمت در اتاقم رفتم و بعد باز کردنش از پله‌ها رفتم پایین و وارد سالن پذیرایی شدم که دیدم بابا امیر روی مبل نشسته و داره روزنانه می‌خونه.
به سمت بابا امیر رفتم و روی مبل کنارش نشستم؛ گفتم:
- سلام بابا امیر خوبی؟
بابا روزنامه رو از جلوی صورتش کنار برد و روی میز گذاشت؛ یک لبخند روی صورت مهربونش نشوند؛ گفت:
- سلام پونه بابا من خوبم، دختر بابا خوبه؟
یک لبخند خوشگل روی صورتم نشوندم و با مهربونی رو به بابا گفتم:
- خوبم بابا امیر مرسی.
بابا خواست چیزی بگه که، مامان نسیم از آشپزخونه با ظرف میوه اومد توی سالن پذیرایی و بعد گذاشتن ظرف میوه روی میز وسط سالن، دوباره به سمت آشپزخونه رفت و این‌دفعه با ظرف شیرینی و سینی چای اومد؛ بعد گذاشتن‌ ظرف شیرینی و سینی چای روی مبل مقابل من و بابا امیر نشست.
مامان نسیم رو کرد به سمت من و گفت:
- پونه مامان فردا مراسم می‌خوای بیای؟
اِی خدا آخه مامان نسیم مگه تا حالا شده مراسمی باشه من نیام که حالا این بار دومم باشه. بعدش به مامان نسیم گفتم:
- مامان نسیم معلومه که حتماً میام.
مامان نسیم به تاکید حرفم سرشو تکون داد و گفت:
- باشه دختر مامان، حالا دیگه بیا میوه بخور که خسته شدی.
بعدش هم ظرف میوه‌ای که درست کرده بود نزدیکم گذاشت که بردارم؛ بخورم.
 
موضوع نویسنده

ویتامین

سطح
5
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Feb
8,748
23,194
مدال‌ها
10
منم پیش‌دستی و چاقو‌یی که مامان نسیم روی میز گذاشته بود برداشتم و یک پرتقال‌ از توی ظرف برداشتم و شروع به پوست کندن و تیکه‌تیکه کردنشون کردم. بعد از تموم شدن کارم، رو به مامان نسیم و بابا امیر کردم گفتم:
- مامان نسیم، بابا امیر میوه بردارید.
بعدش هم پیش‌دستی که حاوی تیکه‌های پرتقال بود به سمتشون بردم. بابا امیر گفت:
- پونه بابا دستت درد نکنه.
و یک تیکه از پرتقال‌های داخل پیش‌دستی برداشت. رو به بابا امیر اعتراض ‌گونه گفتم:
- امّا بابا امیر فقط یک تیکه؟ خب بیشتر بر دارین!
بابا هم چون تیکه پرتقال داخل دهنش بود به نشونه جواب منفیش به برداشتن بیشتر پرتقال فقط سرش به چپ و راست تکون داد. مامان نسیم هم رو کرد به سمت من و با لبخند گفت:
- دختر مامان من خودم برای بابات و خودم میوه درست می‌کنم میوه‌ها رو خودت بخور انرژی بگیری.
منم بعد گفتن یک چشم در جواب مامان نسیم شروع به خوردن تیکه‌های پرتقال کردم. بعد خوردن پرتقال بلند شدم که مامان نسیم گفت:
- کجا پونه مامان؟
با لبخند رو به مامان گفتم:
- مامان نسیم دارم میرم کارگاه می‌خوام یکم سفال درست کنم ذهنم آروم بشه.
مامان بعد شنیدن جوابم با لبخند بهم گفت:
- باشه پونه مامان، فقط اگه چیزی نیاز داشتی صدام کن باشه مامان جان؟
رو به مامان نسیم گفتم:
- چشم مامان نسیم، دستت هم درد نکنه.
و بعدش به سمت طبقه بالا رفتم که گوشیم بردارم. بعد رفتن به طبقه بالا و برداشتن گوشی به سمت در ورودی خونه رفتم؛ از خونه خارج شدم به سمت کارگاه سفالگریم که گوشه‌ی حیاط بود حرکت کردم. بعد این‌که از روی سنگ فرش‌ها رد شدم و به در ورودی کارگاه رسیدم وارد کارگاه شدم.
بعد وارد شدن با یک عالمه سفال، گِل، رنگ، قلم و در آخر چرخ سفالگری رو‌به‌رو شدم. من روی دیوار کارگاه قفسه گذاشتم برای سفال‌هایی که کاملاً آماده شدن یعنی درست کردن، لعاب، طرح و میناکاری روش همه انجام شده.
 
موضوع نویسنده

ویتامین

سطح
5
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Feb
8,748
23,194
مدال‌ها
10
نگاه کلی دیگه‌ای به کارگاه کردم و لباس‌ها مخصوصی که برای کار کردن می‌پوشیدم که شامل روسری کوچک سفید، سرهمی سیاه، بلوز سفید که روش طرح گربه سیاه رنگ داشت و کفش اسپورت سیاه پوشیدم، رفتم سمت چرخ که کارم شروع کنم.
بعد از حدود چهار ساعت کارم تموم شد و کوزه‌ای که درست کرده بودم، کنار بقیه سفال‌ها روی قفسه گذاشتم. و بعد از شستن دست‌هام، لباس‌ها رو عوض کردم و لباس‌های خونه رو پوشیدم.
از در کارگاه خارج شدم و بعد قفل کردن در، به سمت سنگ‌فرش حیاط رفتم، بعد از عبور از سنگ‌فرش‌ وارد خونه شدم و یک نگاه به ساعت روی دیوار سالن پذیرایی کردم، با دیدن ساعت ۱۹:۰۰ تصمیم گرفتم که امشب شام من درست کنم.
برای همین به سمت آشپزخونه رفتم و تصمیم گرفتم که سالاد ماکارانی درست کنم. چون هم غذای مورد علاقه من، مامان نسیم و بابا امیر هست و هم زود آماده میشه، آخه مامان نسیم و بابا امیر عادت دارن همیشه راس ساعت ۲۱:۰۰ شام بخورن.
بعد از نگاه کردن به مواد‌های داخل یخچال، تمام مواد مورد نیاز سالاد ماکارونی برداشتم و شروع کردم به آماده کردن. بعد این‌که سالاد ماکارونی آماده کردم، یک ظرف از توی کابینت برداشتم و سالاد ماکارونی داخلش ریختم، روی سالاد ماکارونی تزیین کردم و در آخر داخل یخچال گذاشتم تا بعد موقع شام بردارم.
تو همین فکر‌ها بودم که یه‌هو، یک نفر دست گذاشت روی شونم و از اون‌جایی که حواسم به اطراف نبود؛ به شدت ترسیدم و جیغ زدم. بعد از چند لحظه به خودم اومدم آروم برگشتم به عقب، که با مامان نسیم رو‌به‌رو شدم.
اِی وای! مامان نسیم بود که دست گذاشت روی شونم، من انقدر که حواسم به اطراف نبوده ترسیدم. برای همین رو به مامان نسیم گفتم:
- مامان نسیم من رو که ترسوندی!
مامان نسیم با لبخند روی لبش، بهم گفت:
- پونه مامان، الان تقصیر منِ که حواست به اطراف نبودِ؟
خب، انگار حق با مامان نسیم هست، تقصیر خودم بود. برای همین به مامان نسیم گفتم:
- نه مامان نسیم، ببخشید تقصیر از خودم بود.
مامان نسیم هم به تائید حرفم سرش تکون داد، بعد یک نگاه به یخچال و یک نگاه به مواد روی جزیره کرد. بعد هم رو کرد به سمت من گفت:
- پونه، چیزی درست کردی؟!
اوّل به تائید حرف مامان سرم تکون دادم و بعد گفتم:
- آره مامان نسیم، سالاد ماکارونی درست کردم.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین