- Feb
- 8,748
- 23,194
- مدالها
- 10
مامان نسیم بعد شنیدن حرفم، به سمت یخچال رفت و در یخچال باز کرد؛ بعد دیدن ظرف سالاد ماکارونی که داخل یخچال بود و بستن در یخچال، به سمتم برگشت گفت:
- پونه چه وقتی سالاد ماکارونی درست کردی؟
من همونجوری که داشتم مواد از روی جزیره بر میداشتم، به مامان نسیم گفتم:
- فکر کنم یک ربعای میشه که سالاد ماکارونی درست کردم.
مامان نسیم هم به کمکم اومد که مواد روی جزیره رو زودتر جمع کنیم و گفت:
- دستت درد نکنه، خسته نباشی دخترم!
من هم با لبخند رو به مامان نسیم گفتم:
- سرت درد نکنه، درمونده نباشی مامان نسیم!
مامان نسیم با لبخند دستش رو گذاشت روی شونم و به آرومی فشار داد. بعد اینکه کار جمع کردن مواد از روی جزیره تموم شد، مامان نسیم بهم گفت:
- پونه مامان، برو سالن پذیرایی من هم الان چایی بیارم.
بعد شنیدن حرف مامان نسیم با اعتراض بهش گفتم:
- چرا من برم مامان نسیم! تو برو من چایی مییارم باشه؟
امّا مامان نسیم با حرفم مخالفت کرد و هرجور که شده بلاخره من راضی کرد که برم توی سالن پذیرایی و خودش چایی بیاره؛ ولی قبل اینکه برم صدام کرد، برای همین به سمتش برگشتم گفتم:
- جانم مامان نسیم؟
مامان نسیم در حالی که داشت از توی کابینت فنجون بر میداشت بهم گفت:
- پونه مامان، قبل اینکه بری توی سالن بشینی اوّل برو بابات بیدار کن.
من هم به تائید حرف مامان نسیم فقط سرم تکون دادم، بعد از خارج شدن از آشپزخونه به سمت پلهها رفتم، به سمت طبقه بالا حرکت کردم. بعد رسیدن به جلوی در اتاق مامان نسیم و بابا امیر، آروم در باز کردم و وارد اتاق شدم.
بعد بستن در اتاق به پشتم برگشتم، که دیدم بابا امیر روی تخت خوابیده. برای همین آروم شروع به حرکت به کنار تخت کردم؛ بعد اینکه به کنار تخت رسیدم، روی تخت نشستم و دستم به سمت شونه بابا امیر بردم و چند بار آروم تکون دادم که بیدار بشه.
امّا بعد از چند بار تکون دادن، حرکتی نکرد. برای همین دوباره شروع کردم به تکون دادن شونش امّا ایندفعه محکمتر تکون دادم؛ ولی با این حال باز هم بابا امیر حرکتی نکرد.
- پونه چه وقتی سالاد ماکارونی درست کردی؟
من همونجوری که داشتم مواد از روی جزیره بر میداشتم، به مامان نسیم گفتم:
- فکر کنم یک ربعای میشه که سالاد ماکارونی درست کردم.
مامان نسیم هم به کمکم اومد که مواد روی جزیره رو زودتر جمع کنیم و گفت:
- دستت درد نکنه، خسته نباشی دخترم!
من هم با لبخند رو به مامان نسیم گفتم:
- سرت درد نکنه، درمونده نباشی مامان نسیم!
مامان نسیم با لبخند دستش رو گذاشت روی شونم و به آرومی فشار داد. بعد اینکه کار جمع کردن مواد از روی جزیره تموم شد، مامان نسیم بهم گفت:
- پونه مامان، برو سالن پذیرایی من هم الان چایی بیارم.
بعد شنیدن حرف مامان نسیم با اعتراض بهش گفتم:
- چرا من برم مامان نسیم! تو برو من چایی مییارم باشه؟
امّا مامان نسیم با حرفم مخالفت کرد و هرجور که شده بلاخره من راضی کرد که برم توی سالن پذیرایی و خودش چایی بیاره؛ ولی قبل اینکه برم صدام کرد، برای همین به سمتش برگشتم گفتم:
- جانم مامان نسیم؟
مامان نسیم در حالی که داشت از توی کابینت فنجون بر میداشت بهم گفت:
- پونه مامان، قبل اینکه بری توی سالن بشینی اوّل برو بابات بیدار کن.
من هم به تائید حرف مامان نسیم فقط سرم تکون دادم، بعد از خارج شدن از آشپزخونه به سمت پلهها رفتم، به سمت طبقه بالا حرکت کردم. بعد رسیدن به جلوی در اتاق مامان نسیم و بابا امیر، آروم در باز کردم و وارد اتاق شدم.
بعد بستن در اتاق به پشتم برگشتم، که دیدم بابا امیر روی تخت خوابیده. برای همین آروم شروع به حرکت به کنار تخت کردم؛ بعد اینکه به کنار تخت رسیدم، روی تخت نشستم و دستم به سمت شونه بابا امیر بردم و چند بار آروم تکون دادم که بیدار بشه.
امّا بعد از چند بار تکون دادن، حرکتی نکرد. برای همین دوباره شروع کردم به تکون دادن شونش امّا ایندفعه محکمتر تکون دادم؛ ولی با این حال باز هم بابا امیر حرکتی نکرد.