جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [بهترین سوءتفاهم زندگی‌ام] اثر «سارینا سوات پور کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط ویتامین با نام [بهترین سوءتفاهم زندگی‌ام] اثر «سارینا سوات پور کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,173 بازدید, 17 پاسخ و 9 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [بهترین سوءتفاهم زندگی‌ام] اثر «سارینا سوات پور کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ویتامین
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط HAN

به نظرتون چطوره؟ «واقعی بگین، از روی مهربونی نمی‌خوام.»

  • عالی

    رای: 2 100.0%
  • خوب

    رای: 0 0.0%
  • ضعیف

    رای: 0 0.0%
  • خیلی ضعیف

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    2
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

ویتامین

سطح
5
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Feb
8,748
23,194
مدال‌ها
10
مامان نسیم بعد شنیدن حرفم، به سمت یخچال رفت و در یخچال باز کرد؛ بعد دیدن ظرف سالاد ماکارونی که داخل یخچال بود و بستن در یخچال، به سمتم برگشت گفت:
- پونه چه وقتی سالاد ماکارونی درست کردی؟
من همون‌جوری که داشتم مواد از روی جزیره بر‌ می‌داشتم، به مامان نسیم گفتم:
- فکر کنم یک ربع‌ای میشه که سالاد ماکارونی درست کردم.
مامان نسیم هم به کمکم اومد که مواد روی جزیره رو زود‌تر جمع کنیم و گفت:
- دستت درد نکنه، خسته نباشی دخترم!
من هم با لبخند رو به مامان نسیم گفتم:
- سرت درد نکنه، درمونده نباشی مامان نسیم!
مامان نسیم با لبخند دستش رو گذاشت روی شونم و به آرومی فشار داد. بعد این‌که کار‌ جمع کردن مواد از روی جزیره تموم شد، مامان نسیم بهم گفت:
- پونه مامان، برو سالن پذیرایی من هم الان چایی بیارم.
بعد شنیدن حرف مامان نسیم با اعتراض بهش گفتم:
- چرا من برم مامان نسیم! تو برو من چایی می‌یارم باشه؟
امّا مامان نسیم با حرفم مخالفت کرد و هر‌جور که شده بلاخره من راضی کرد که برم توی سالن پذیرایی و خودش چایی بیاره؛ ولی قبل این‌که برم صدام کرد، برای همین به سمتش برگشتم گفتم:
- جانم مامان نسیم؟
مامان نسیم در حالی که داشت از توی کابینت فنجون بر می‌داشت بهم گفت:
- پونه مامان، قبل این‌که بری توی سالن بشینی اوّل برو بابات بیدار کن.
من هم به تائید حرف مامان نسیم فقط سرم تکون دادم، بعد از خارج شدن از آشپزخونه به سمت پله‌ها رفتم، به سمت طبقه بالا حرکت کردم. بعد رسیدن به جلوی در اتاق مامان نسیم و بابا امیر، آروم در باز کردم و وارد اتاق شدم.
بعد بستن در اتاق به پشتم برگشتم، که دیدم بابا امیر روی تخت خوابیده. برای همین آروم شروع به حرکت به کنار تخت کردم؛ بعد این‌که به کنار تخت رسیدم، روی تخت نشستم و دستم به سمت شونه بابا امیر بردم و چند بار آروم تکون دادم که بیدار بشه.
امّا بعد از چند بار تکون دادن، حرکتی نکرد. برای همین دوباره شروع کردم به تکون دادن شونش امّا این‌دفعه محکم‌تر تکون دادم؛ ولی با این حال باز هم بابا امیر حرکتی نکرد.
 
موضوع نویسنده

ویتامین

سطح
5
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Feb
8,748
23,194
مدال‌ها
10
کم‌کم دیگه داشتم نگران بابا امیر می‌شدم. می‌خواستم برم بیرون مامان نسیم صدا کنم، که بلاخره بابا امیر تکون خورد. برای همین به سرعت به سمت بابا امیر خم شدم، گفتم:
- بابا امیر حالت خوبه؟!
بابا امیر با ملایمت روی تخت نشست و بهم گفت:
- آره پونه بابا، مگه اتفاقی افتاده؟
به آرومی روی تخت، نشستم و به بابا امیر گفتم:
- آره بابا امیر!
بابا امیر با نگرانی که به راحتی میشد از صورتش خوند از من پرسید:
- پونه برای نسیم اتفاقی افتاده؟! خودت خوبی؟! چی شده؟!
برای این‌که بابا امیر بیشتر از این نگران نشه، دستم روی دستش گذاشتم، به آرومی فشردم و گفتم:
- نه بابا امیر! هم مامان نسیم و هم من حال‌مون خوبه و اتفاقی برامون نیوفته.
بابا امیر با چهره‌ای که آروم‌تر به نظر می‌رسید، از من پرسید:
- الهی شکر! پس دیگه چی شده پونه بابا؟
با لبخند روی لبم به بابا امیر گفتم:
- وقتی که مامان نسیم بهم گفت که بیام بیدارت کنم، اومدم طبقه بالا و وارد اتاق شدم. بعد این‌که اومدم سمت تخت‌خواب، دستم گذاشتم روی شونه‌ات که بیدارت کنم امّا هر چقدر تکونت دادم بیدار نشدی؛ برای همین نگران شدم و می‌خواستم برم مامان نسیم صدا کنم که بیدار شدی.
بابا امیر بعد این‌که همه قضیه رو فهمید، با لبخندی که روی لب‌هاش اومده بود، از روی تخت بلند شد و بهم گفت:
- اِی بابا! دختر بابا تو که منو از نگرانی کُشتی!
با شرمندگی به بابا امیر گفتم:
- ببخشید بابا امیر!
بابا امیر با لبخند روی لبش گفت:
- خدا ببخشه پونه بابا!
در جواب حرف بابا امیر لبخند قشنگی روی لبام نشست. بابا امیر هم بعد حرفش دست من رو هم گرفت و از روی تخت بلند کرد، به سمت در اتاق حرکت کردیم و از اتاق خارج شدیم.
 
موضوع نویسنده

ویتامین

سطح
5
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Feb
8,748
23,194
مدال‌ها
10
بعد به سمت پله‌ها حرکت کردیم و بعد از این‌که از پله‌ها اومدیم پایین، به سمت سالن پذیرایی رفتیم که دیدم مامان نسیم با حالت اعتراض‌گونه روی مبل نشسته و سینی چای و شیرینی روی میز وسط سالن هست.
من و بابا امیر با لبخندی که روی لب‌هامون بود، روی مبل دونفره رو‌به‌رو مامان نسیم نشستیم و بعد نشستن‌مون، مامان نسیم با حالتی عصبی رو بهم گفت:
- دیر‌تر می‌یومدین خب!
من برای این‌که دیر اومدن‌مون توجیه کنم، با ملایمت رو به مامان نسیم گفتم:
- مامان نسیم ببخشید! داشتیم با بابا امیر حرف می‌زدیم، زمان از دست‌مون در رفت.
مامان نسیم ولی با همون چهره اعتراض‌گونه با کمی چاشنی عصبی، رو به بابا امیر گفت:
- خب شما چی؟! بهونه‌ای داری؟ اگه داری بگو!
بابا امیر در حالی که از رفتار مامان نسیم خنده‌اش گرفته بود، فنجون چای و یدونه شیرینی از توی ظرف برداشت و در همون حال، با لب خندون به مامان نسیم گفت:
- نسیم خانم، خب پونه بابا راست میگه! وقتی که داشتیم با هم حرف می‌زدیم؛ حواس‌مون به زمان نبود!
و بعد فنجون چای‌، به سمت لب‌هاش برد و خوردن چای و شیرینی شروع کرد. مامان نسیم هم با چهره‌ای که آروم‌تر به نظر می‌رسید، فنجون چای و یدونه شیرینی برداشت و بعد گفت:
- باشه! این‌دفعه رو قبولِ، امّا دیگه تکرار نشه! بعدشم پونه چای و شیرینی بردار بخور.
بعد هم خودش خوردن چای و شیرینی شروع کرد.
من هم بعد از چند لحظه، از فکر این‌که مامان نسیم چقدر من و بابا امیر دوست داره و روی ما حساسِ بیرون اومدم و فنجون چایی که مخصوص خودم بود، که به رنگ مشکی بود و روش طرح گربه به رنگ قهوه‌ای_سیاه مات بود؛ برداشتم و از توی ظرف یدونه شیرینی برداشتم و شروع به خوردن کردم.
مامان نسیم بعد این‌که چای و شیرینی‌شو خورد، رو به بابا امیر گفت:
- امیر، امشب شام دخترت درست کرده ها!
بابا امیر در حالی که داشت فنجون چای روی میز وسط سالن می‌ذاشت، با مهربونی برگشت به سمت من و گفت:
- احسنت، دستت درد نکنه پونه بابا!
من هم در جواب حرف بابا، به نشونه تشکّر، با لبخند سرم تکون دادم.
 
موضوع نویسنده

ویتامین

سطح
5
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Feb
8,748
23,194
مدال‌ها
10
بعد از این‌که مامان‌ نسیم، بابا امیر و من چای و شیرینی خوردیم، من و مامان‌ نسیم به سمت آشپزخونه رفتیم که وسایل شام آماده کنیم. بعد از وارد شدن به آشپزخونه، مامان نسیم به سمت یخچال رفت تا ظرف سالاد ماکارونی بیرون بیاره و من هم ظرف‌ها، قاشق‌ها و چنگال‌ها رو برداشتم.
بعد از گذاشتن وسایل شام روی میز نهار‌خوری سمت چپ سالن پذیرایی، مامان نسیم صدام کرد که به آشپزخونه برم. بعد از وارد شدن به آشپزخونه به سمت مامان نسیم رفتم و گفتم:
- مامان نسیم کارم داشتی؟
مامان نسیم چون پشتش به من بود اوّل به سمتم برگشت و بعد گفت:
- آره پونه، فردا اگه می‌‌تونی صبح ساعت ۰۸:۰۰ بیدارشو و زودتر برو مسجد، توی کارا کمک کن چون من صبح یک کم کار دارم دیر‌تر میام.
من که مشکلی نداشتم و خیلی هم خوش‌حال میشم که زودتر برم و توی‌ کارا کمک کنم، برای همین به مامان نسیم گفتم:
- حتماً مامان نسیم، فقط برای چی یک کم دیر‌تر می‌خوای بیای؟
مامان نسیم اوّل برای چند ثانیه مکث کرد و بعد در حالی که داشت کلید برق آشپزخونه را خاموش می‌کرد، بهم گفت:
- خانم نجفی که می‌شناسی، درسته؟
خانم نجفی؟ یادم نمی‌یاد... امّا بعد از چند ثانیه فکر کردن یادم اومد که منظور مامان خاله هاله، دوست دوران تحصیل مامان نسیم هست و همیشه در برگزاری مراسمات به مامان نسیم کمک می‌کنه.
برای همین به تایید سوال مامان نسیم فقط سرم تکون دادم و مامان نسیم هم که از به یاد داشتن خانم نجفی توسط من مطمئن شد، دستم گرفت و همون‌طور که من از آشپزخونه خارج می‌کرد، گفت:
- بنده خدا از پله‌های خونه‌اش افتاده پایین، بعد دست راستش شکسته حالا این‌ها هیچی با این حال می‌خواد بیاد مراسم، برای همین می‌خوام برم کمکش کنم با هم دیگه مراسم بیایم.
ای وای! خاله هاله دستش شکسته. خاله هاله با این‌که معلّم ریاضی هم هست ولی به شدت مهربون و خون‌گرم، واقعاً ناراحت شدم. برای همین به مامان نسیم گفتم:
- مامان نسیم می‌خوای منم بیام؟ چرا زودتر نگفتی. الان حال خاله هاله بهتره؟
قبل از این‌که مامان نسیم جواب بده، به سالن پذیرایی رسیدیم و بابا امیر منتظر روی صندلی نشسته بود.
 
موضوع نویسنده

ویتامین

سطح
5
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Feb
8,748
23,194
مدال‌ها
10
برای همین اوّل من و مامان نسیم روی صندلی‌ها نشستیم و قبل این‌که بابا امیر حرفی بزنه، مامان نسیم رو بهم گفت:
- نه پونه، لازم نیست بیای. فقط صبح برای کمک حتماً برو.
یک لبخند مهربون روی لب‌هام نشوندم و گفتم:
- چشم مامان نسیم، حتماً میرم.
بعد از تموم شدن حرفم، به سمت بابا امیر برگشتم تا ببینم در چه حالی، که دیدم داره با حالت تعجّب به من و مامان نسیم نگاه می‌کنه.
از این حالت بابا امیر یک لبخند شیرین روی لب‌هام اومد، بعد رو به بابا امیر گفتم:
- بابا امیر چیزی شده؟
بابا امیر که دیگه از اون حالت تعجّب بیرون اومده بود، ابرو سمت راستش بالا گرفت با حالت پرسشی گفت:
- جریان چیه؟
قبل از این‌که من بتونم جواب بابا امیر بدم، مامان نسیم زودی به بابا امیر گفت:
- جریان هاله را که برات تعریف کرده بودم، بعد پونه در جریان نبود، برای همین اونو براش تعریف کردم بعد گفتم اگه می‌تونه فردا زودتر بره مسجد و توی انجام مراسم کمک کنه، که پونه هم قبول کرد.
بابا امیر که کاملاً همه چیز فهمیده بود به تایید حرف مامن نسیم سرش تکون داد و بعد گفت:
- خب حالا پس دیگه می‌تونم خوردن شام شروع کنیم؟
مامان نسیم با یک حالت بامزه‌ای که کمی هم حسودی چاشنیش بود، به بابا امیر گفت:
- آقا امیر چون گشنه‌ت انقدر عجله داری یا چون دخترت درست کرده؟
بابا امیر در حالی که داشت سعی می‌کرد لب‌هاش با دندوناش بگیره و زیر خنده نزنه، به مامان نسیم گفت:
- هر دو گزینه نسیم‌ خانم، هم گشنه‌م شده هم این غذا خوردن داره.
مامان نسیم با اخمی که نمایشی بود و سعی داشت خودش جدی نشون بده، به بابا امیر گفت:
- اون‌وقت چرا خوردن داره؟
بابا امیر با همون حالت قبلی که داشت ولی دیگه معلوم بود که داره خیلی سعی می‌کنه تا نخنده، به مامان نسیم گفت:
- چون دخترم درست کرده دیگه!
 
موضوع نویسنده

ویتامین

سطح
5
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Feb
8,748
23,194
مدال‌ها
10
ولی این‌دفعه انگار دیگه اخم مامان نسیم نمایشی نبود و جدی داشت حسودی می‌کرد، چون با همون حالت صورتش به بابا امیر گفت:
- آهان! یعنی فقط غذایی که دخترت درست کرده باشه خوردن داره و غذاهایی که من درست می‌کنم هم خوردن نداره.
این‌دفعه دیگه بابا امیر نتونست تحمل کنه و زیر خنده زد، من هم با خنده بابا دیگه کنترلم از دست دادم و دوتایی شروع کردیم به خندیدن.
همون‌جوری که من و بابا امیر در حال خندیدن بودیم، مامان نسیم با حالتی که هنوز اخم داشت امّا به راحتی میشد تعجّب از توی چهره‌ش خوند، رو به من و بابا امیر گفت:
- چیه؟ چی شده؟ چیز خنده‌ داری گفتم؟ اگه آره، بگین من هم بخندم.
با تموم شدن حرف مامان نسیم، من و بابا امیر سعی کردیم جلوی خنده‌مون بگیریم ولی خب بابا امیر توی این کار موفّق‌تر بود و بعد این‌که بابا امیر یک کم به خودش اومد، به مامان نسیم گفت:
- نسیم خانم این حرفا چیه! معلومه که دستپخت شما خیلی هم عالی و خوردن داره، فقط به پونه این‌جوری گفتم تا یک کم امیدوار بشه وگرنه از همین الان معلومه که چه غذای بد‌مزه‌ای درست کرده.
بابا امیر بعد از تموم کردن حرفش خیلی نامحسوس، جوری که مامان نسیم متوجّه نشه یک چشمک کوچولو بهم زد که متوجّه منظورش شدم.
برای همین با حالت اعتراض‌گونه به بابا امیر گفتم:
- اِه بابا امیر، یعنی آشپزی من خوب نیست؟
بابا امیر با حالت بی‌خیالی که به خودش گرفته بود، بهم گفت:
- حالا بد هم نیست ولی خب به پای نسیم خانم که نمی‌رسه. مگه نه؟
من هم سرم به تایید حرف بابا امیر تکون دادم بعد گفتم.
- بله‌بله، کاملاً درسته!
و بعد به سمت مامان نسیم برگشتم تا ببینم واکنشش به حرفای من و بابا امیر چیه که دیدم داره با اخم به بابا امیر نگاه می‌کنه. ای وای! دیگه چی شده که مامان نسیم این‌جوری به بابا امیر داره نگاه می‌کنه.
بابا امیر که دید من دارم به یک سمت دیگه نگاه می‌کنم رد نگاهم گرفت و در آخر به مامان نسیمی رسید که با اخم خیره به بابا امیر بود. ای خدا، امشب عجب شبی شده!
بابا امیر با تعجّب از چهره‌ی اخمو مامان نسیم که به خودش خیره بود، از مامان نسیم پرسید:
- خانمم چیزی شده که داری این‌جوری با اخم بهم نگاه می‌کنی؟
 
موضوع نویسنده

ویتامین

سطح
5
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Feb
8,748
23,194
مدال‌ها
10
مامان نسیم همچنان با اخمی که روی چهره‌ش داشت، به بابا امیر گفت:
- بله، چیزی شده!
بابا امیر که حالا از حالت چهره مامان نسیم تعجّب کرده بود، با لحنی متعجّب از مامان نسیم پرسید:
- خب چی شده نسیم خانم؟!
مامان نسیم این‌بار کمی اخم روی چهره‌ش کمتر کرد ولی با همون لحنی که مشخص بود هیچ تغییری نکرده به بابا امیر گفت:
- منظورت از این‌که آشپزی دختر من خوب نیست، چی بود؟
بابا امیر با همون چهره‌ی متعجّب که الان دیگه حتی خودمم تعجّب کرده بودم، به مامان نسیم گفت:
- خب شما گفتی آشپزی من خوردن نداره، من هم گفتم که معلونه آشپزی شما خوردن داره و آشپزی پونه اصلاً و به هیچ‌وجه به گرد پای آشپزی تو هم نمی‌رسه.
مامان نسیم حالا دیگه کاملاً اخم از چهره‌ش رفته بود و جاش به یک لبخند ملیح داده بود، که من و بابا امیر بیشتر متعجّب کرد از این تغییر حالت یه‌هویی مامان نسیم و هنوز به خودمون نیومده بودیم، که مامان نسیم گفت:
- خب در خوب بودن آشپزی من و این‌که آشپزی پونه به اندازه آشپزی من خوب نیست، درسته امّا این دلیل نمیشه که خوب نبودن آشپزی پونه را به روش بیاری.
عجبا! خود همین مامان نسیم نبود، که به خاطر تعریف بابا امیر از غذای من داشت حسودی می‌کرد، حالا طرفدار من شده. ای خدا، این فلسفه مامان‌ها را جداً نمیشه درک کرد.
این‌دفعه قبل از این‌که بابا امیر هر حرفی بزنه، به مامان نسیم گفتم:
- خب حالا مامان نسیم، به امید خدا دیگه میشه بحث آشپزی کردن، تموم کنیم و بلاخره شام بخوریم.
مامان نسیم به تایید حرف من فقط سرش تکون داد و بعد یک بسم الله گفتن، شام خوردن، شروع کردیم. بعد از تموم شدن، شام خوردن، من و مامان نسیم به کمک هم‌دیگه وسایل روی میز نهار‌خوری جمع کردیم.
مامان نسیم بعد از این‌که ظرف‌ها را داخل ماشین‌ظرفشویی گذاشت، همراه با من به سمت سالن پذیرایی حرکت کردیم و من روی مبل تک‌نفرِ و مامان نسیم روی مبل دونفر‌ِای که بابا امیر هم روش نشسته بود، نشست.
بابا امیر و مامان نسیم در حال دیدن، فیلم سینمایی بودن. من هم هی به اطرافم نگاه می‌کردم تا تلفن همراهم پیدا کنم، که یادم اومد تلفن همراهم بالا توی اتاقم، روی میز گذاشتم.
 

HAN

سطح
5
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
فعال انجمن
Mar
4,361
20,974
مدال‌ها
9
«نویسنده تایپ این اثر را موکول کرده»
تاپیک تا اطلاع ثانوی بسته خواهد بود.

[..کادر مدیریت بخش کتاب..]
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین