جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

تکمیل شده [بهر حزن‌اش] اثر «Yalda.Sh کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته داستانک و داستان کوتاه‌های تکمیل شده توسط شاهدخت با نام [بهر حزن‌اش] اثر «Yalda.Sh کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 897 بازدید, 14 پاسخ و 4 بار واکنش داشته است
نام دسته داستانک و داستان کوتاه‌های تکمیل شده
نام موضوع [بهر حزن‌اش] اثر «Yalda.Sh کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع شاهدخت
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط شاهدخت
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

شاهدخت

سطح
10
 
دستیار معاونت
پرسنل مدیریت
دستیار معاونت
مدیر ارشد
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,891
39,332
مدال‌ها
25

دستی بر زانوی شلوارک لی دخترک می‌کشد که صدای بغض‌آلود ترنج را می‌شنود.
- خوبم خاله، افتادن که درد نداره... ‌مگه نه بابایی؟
سنگینی نگاه سبزش خنجری بر قلب ناآرامش می‌زند.
- آره بابا، افتادن که درد نداره.
بوسه‌ای به لپ دختر خود می‌نشاند و می‌ایستد.
فکرش درگیر شد، درگیر این‌که در چه زمانی وقت کرده بودند که با هم آشنا شوند که آن را خاله هم می‌نامد.
گوش به صدایش را که پسرک را مخاطب قرار گرفته، می‌سپرد.
- بریم پسرم؟
پسرک از بالای سرسره‌ها به پایین می‌پرد و به سمت مادر شکسته‌اش می‌رود و می‌گوید.
- میشه چند دقیقه‌ی دیگه بریم؟
- نه پسرم، مامان کار داره.
پسرک که خود هم از بازی کردن خسته شده بود، گوشه‌ی مانتوی لیمویی مادرش را می‌گیرد و می‌گوید.
- باشه، بریم.
 
موضوع نویسنده

شاهدخت

سطح
10
 
دستیار معاونت
پرسنل مدیریت
دستیار معاونت
مدیر ارشد
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,891
39,332
مدال‌ها
25

نیمی از راه را که می‌گذارنند، پسرک می‌چرخد و دستی به ترنج تکان می‌دهد، ترنج هم با لبخندی دندان‌نما دستش را در هوا تکان می‌دهد و این تکاندن دست‌ها لرزشی بر دل مردانه‌اش می‌نشاند... ‌.
***
سال‌ها از آن روزها می‌گذرد، ترنج لیمویی پوشمان اکنون به دنیای حساس نوجوانی پا نهاده و چهارده سال سن دارد، زود گذشت، هشت‌ سالی که تمامش را با نگرانی می‌گذراند.
مدتی است که ترنج خون‌گرم، گوشه نشین شده است، دیگر خبری از آن قهقهه‌های بلندش نیست، خبری از آن دخترک گیس خرگوشی که از دیوار راست بالا می‌رفت، نیست.
از آن دخترک خندان لجباز، دختری گوشه‌نشین دل‌گیر مانده، جای خنده‌های روزانه‌اش را گریه‌های شبانه گرفته است، جای آن دویدن‌ها را در کنج اتاق تاریک کز کردن گرفته است... ‌.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

شاهدخت

سطح
10
 
دستیار معاونت
پرسنل مدیریت
دستیار معاونت
مدیر ارشد
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,891
39,332
مدال‌ها
25

شب تولد هجده سالگی‌اش می‌رسد، شبی که روز قبل، ترنج خندان به دنیا بازگشت.
بیشتر از همیشه دلش شور می‌زد، با دلش در کلنجار بود که ندهد آن‌قدر خبرهای بدی را که باعث شکستنش است.
خنده‌های بلندش را نظاره می‌کرد، خنده‌هایی که صدای‌شان آسمان را می‌خراشید، در میان این خنده‌ها نیم دقیقه‌ سکوتش را هم می‌دید.
عجیب بود برایش که در میان این خنده‌ها آسمان شب نگاه دخترکش بارانی می‌شد و همچون مسافری که برای سفر بار بسته است، با نگاهی دل‌تنگ همه را نگاه می‌کند.
لحظه‌ای مشغول گفت‌وگو با اقوام می‌شود، نگاهش را می‌چرخاند؛ ولی خبری از دخترکش نبود. دخترکی که در جشن تولد هجده سالگی خود، گیسوان بلندش را خرگوشی بسته بود و لیمویی پوشان با شلواری لی میان جمعیت بود... ‌.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

شاهدخت

سطح
10
 
دستیار معاونت
پرسنل مدیریت
دستیار معاونت
مدیر ارشد
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,891
39,332
مدال‌ها
25

وارد اتاق تاریک انتهای راهرو می‌شود و لامپ را روشن می‌کند؛ ولی خبری از گیس خرگوشی‌اش نبود... ‌.
صدای تند تپیدن قلبش را به خوبی می‌شنید. قلب حیرانش باز هم خبری ناخوش با خود آورده بود، نامه‌رسان ناخوشی‌هایش راست می‌گفت، حق با قلب حیرانش بود.
به سمت راستِ اتاق می‌رود، با دیدن کاغذی تا شده روی میز کنار تخت لیمویی دخترکش به سمتش حمله کرد و بازش کرد.
«سوگند به عشقی که در دلم کاشتی
گفته بودم بهت که بعد از مرگم می‌تونی ازدواج کنی، یادته نه؟
نه! می‌بینی؟ از بس نبودی یادت رفت، از سکوتت کر شدم... .
من، توی جنگل بزرگ چشم‌هات گم شدم.
همه می‌دونن اون دخترک گیسو خرگوشی فامیل، همیشه سر حرفشه!
همیشه دوستت دارم!
عشق مو طلاییِ من...»
با نسیمی که از سمت چپ لشکر موهای سیاهش، را که تارهای سفید در میان‌شان بود. به رقص می‌آید به سمت بالکن می‌رود و به پایین ساختمان نگاهی می‌اندازد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

شاهدخت

سطح
10
 
دستیار معاونت
پرسنل مدیریت
دستیار معاونت
مدیر ارشد
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,891
39,332
مدال‌ها
25

با دیدن جمعیت قلبش می‌ایستد.
به سرعت از خانه خارج می‌شود و جمعیت را کنار می‌زند، با دیدن جسم غرق درخون ترنج، بغض همچون قاتلی که قصد جانش را داشته باشد، به گلویش چنگ می‌زند.
کنارش زانو می‌زند و جسم خونینش را به آغوش می‌کشد و فریاد می‌زند.
- زنگ بزنید به اورژانس، بدبختی نگاه کردن نداره لعنتی‌ها! یکی زنگ بزنه به اورژانس... ‌.
اشکی که از چشمش می‌چکد را با دست راست خونینش پاک می‌کند.
در میان همهمه صدای صحبت کردن خانمی با اورژانس را می‌شنود.
سر ترنج را در آغوش می‌گیرد، و می‌گوید.
- نه، نباید تقاص رو تو پس می‌دادی... ‌.
خنده‌ی تلخی می‌کند و ادامه می‌دهد.
- تقاص با من بود نه تو، چشم‌هات رو باز کن. تو فرق می‌کردی، تو باهاش خیلی فرق می‌کردی، اون تحمل کرد و زندگیش رو ادامه داد، ولی تو زندگیت رو تموم کردی، اون محکم بود و تونست زندگیش رو ادامه بده؛ ولی تو نتونستی... ‌.
عربده می‌کشد.
- خدا! به ازای غمش زندگیم را کشتی؟
***
ماجرای من و معشوق مرا پایان نیست
هر چه آغاز ندارد، نپذیرد انجام... ‌.

هشتم اسفند ماه، دوشنبه... ‌.
ساعت ۲٠:۱۸
۱۴٠۱/۱۲/۸
*پایان*
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین