جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [به تلخی شکلات] اثر «سالار کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط HAN با نام [به تلخی شکلات] اثر «سالار کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 624 بازدید, 10 پاسخ و 3 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [به تلخی شکلات] اثر «سالار کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع HAN
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط HAN
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

HAN

سطح
5
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
فعال انجمن
Mar
4,361
20,974
مدال‌ها
9
رمان: به تلخی شکلات
نویسنده: Zeinab.S
ژانر: طنز، پلیسی، عاشقانه.
ناظر: Hosna.A
ویراستار: Hosna.A
کپیست: Hosna.A
هاویر از بچگی توی رنج و سختی، کار و تلاش بزرگ شده. توی خانواده‌ای که هر چیزی توش پیدا میشه، اِلا محبت، توجه و مهربونی... .
هاویر ما بیست ساله میشه، و به رسم مسخره و قدیمی روستا، باید مستقل بشه. اونم از نوع تنهاش.
در این بین، توی خونه‌ای که هاویر واسه بیست سالگیش گرفته، اتفاقات ترسناک و خیلی خنده داری می‌افته، که امیدوارم لبخند روی لبتون بیاره.
اما اصل داستان اون جایی شروع میشه که پای پسری به اسم حامین... .
اهم‌‌اهم! انتظار نداری کل داستان رو بگم که... ‌.
 
آخرین ویرایش:

shahab

سطح
4
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Nov
598
9,080
مدال‌ها
3
negar_۲۰۲۲۰۸۲۷_۲۲۰۴۳۴_ogx.png




"باسمه تعالی"


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان


و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان


قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
درخواست جلد


چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.
درخواست نقد شورا


می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ


و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان




با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

HAN

سطح
5
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
فعال انجمن
Mar
4,361
20,974
مدال‌ها
9
شپلق!
با صورت به آغوش پر مهر زمین رفتم. فکر کنم دماغم یه چند درجه‌ای به سمت راست چرخید. همین‌طور که غر‌غر می‌کردم سعی کردم بلند بشم.
- اَه! خاک تو سرم. عرضه راه رفتن هم ندارم.
یهو صدای خشن بابا از توی خونه بلند شد.
بابا: هـــاویر!
اوف خدایا. داد زدم:
- اومدم پدر.
لنگ‌لنگون، به‌خاطر کفش‌های پاشنه صد و بیست سانتی که مامانم به‌ زور پام کرده بود به سمت خونه رفتم. سعی کردم جدی باشم. اما مگه میشد. همش یکی از جوک‌های مسخره هیوا می‌اومد تو ذهنم. حس می‌کردم الان لپ‌هام می‌ترکه. از بس خنده‌م رو نگه‌ داشتم. در خونه‌ رو باز کردم و وارد شدم. هنوز از نگه داشتن خنده‌م قرمز بودم که یهو آساهیر پرید و جیغ زد.
- سوختم‌، سوختم. مامان سوختم. کباب شدم. آی ‌.
با دیدن این صحنه ناخود‌اگاه زدم زیر خنده. تمام قوری روی آساهیر چپه شده بود. البته آساهیر خیلی گنده‌اش می‌کرد، یه قوری کوچولو واسه ۴۱ نفر مهمون چیزی نبود که.
وسط قهقهه زدن بودم که حس کردم بازوم بی‌‌حس شد. صدام خفه شد و متعجب به دور و بر نگاه می‌کردم که دمپایی سلطنتی مامان رو جلوی پام دیدم. تازه فهمیدم قضیه از چه قراره. با چشمایی که قد نعلبکی شده بود گفتم:
- چی شده مامان؟! چرا می‌زنی؟!
با حرص گفت:
مامان: چون می‌خوری. دفعه دیگه به پسرم بخندی من می‌دونم و تو!
مکث کرد و گفت:
مامان: ببند اون دهنت رو مگس رفت توش!
با چشمای گرد، رفتن مامان و دنبال کردم. با این‌که برای بار هزارم دلم رو شکونده بود، بازم خندیدم و به سمت اتاقم رفتم. اصلاً دلی که چند بار می‌شکنه، دیگه ترسی از شکستن نداره. مگه نه؟! حالا بازم جای شکرش باقیه که بابا داخل اتاقش بود، وگرنه تا الان سی بار به‌خاطر دختر بودنم سرکوفت خورده بودم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

HAN

سطح
5
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
فعال انجمن
Mar
4,361
20,974
مدال‌ها
9
نمی‌دونستم امروز چه‌خبره. برام مهم هم نبود. این‌قدر توی این خانواده بی‌ارزش بودم که نخوان بهم بگن چرا همچین مهمونی بزرگی گرفتن. روی تخت دراز کشیده بودم و آهنگ گوش می‌کردم که یهو در باز شد و چهره شیطون هیوا تو اتاق پرید. با دیدن قیافش تا ته داستان رو خوندم. چشمکی زدم و گفتم:
- زودباش تعریف کن!
درو کمی باز کرد و از لای در بیرون و نگاه کرد، وقتی دید کسی نیست در رو بست و اومد سمتم. کنارم روی تخت نشست. دستش رو توی هوا گرفت و گفت:
هیوا: بزن قدش که یه نقشه توپ دارم!
محکم زدم کف دستش که دادش دراومد. گفتم:
- بگو دیگه جون به لب شدم...!
***
بعد از شنیدن حرف‌هاش سرم رو با شیطونی تکون دادم و گفتم:
- حله.
خواست از اتاق بیرون بره که یهو گفت:
هیوا: راستی هاویر!
همون‌طور که سرم توی کتاب بود، گفتم:
- هوم؟!
- هوم و زهرمار، آیهان اومد به اونم نقشه رو بگیم، باشه؟!
بدون این‌ که نگاهش کنم گفتم:
- باشه. برو بزار به کارم برسم.
ادام رو دراورد و از اتاق بیرون رفت. با یاداوری نقشه، لبخندی روی لبم نقش بست. می‌دونستم بعد از این مهمونی کتک مفصلی از بابا می‌خوریم اما خب پوستمون بیش از حد کلفت شده بود! همه اومده بودن کم‌کم. توی خانواده‌‌ ما یه جورایی باید اشرافی رفتار می‌کردی. اما خب وقتی می‌دیدم توجهی بهم ندارن، کم‌کم رفتارام عادی شد. الان‌ هم هر ک.س از در می‌اومد تو، اول به من و هیوا یه چشم غره می‌رفت بعد سر جاش می‌شست. منم در جواب چشم‌‌ غره‌هاشون لبخند ژکوند می‌زدم.
آیهان وارد خونه شد. جیغ کشیدم و پریدم بغلش! یعنی همه با چشم‌های وزغی نگام می‌کردن!
- سلام داداشی!
- سلام وروجک. چه‌طوری؟!
- خوبم خوشگلم، تو چه‌طوری؟!
- اگه شما بزاری هم خودم هم کمرم خوبیم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

HAN

سطح
5
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
فعال انجمن
Mar
4,361
20,974
مدال‌ها
9
یهو فهمیدم کجام! سریع از بغلش پریدم پایین. عرضم به حضورتون بنده با آیهان خان خواهر و برادر رضایی بودیم! یعنی وقتی بنده و آیهان اندازه فندق بودیم، ننه‌مون به مدت دو ماه آیهان خان رو شیر داده. اعصابم از نگاه‌های سرزنش بارشون خورد میشد. بغل کردن داداشم جرم محسوب میشه؟! با یه ببخشید جمع و ترک کردم و رفتم داخل اتاقم. در رو بستم و روی تختم نشستم. پنجره رو باز کردم. من این جا رو به زور از هیوا تصاحب کردم. آخه بالای تختم پنجره بود. در اتاقم زده شد و پشت بندش مامان وارد شد. با دیدن دمپایی سلطنتی توی دستش فاتحه بازوم رو خوندم. با توپ پر گفت:
- اون چه حرکتی بود جلوی همه انجام دادی؟! هان؟!
با چشم‌های گرد لب زدم:
- خب، خب رفتم بغل داداشم!
یهو چنان بازوم رو گرفت و دور دورانی داد که جیغم رفت تا طبقه پایین!
- مامان، جون آساهیر ول کن. غلط کردم!
- دفعه آخرت بود جون پسرم و قسم خوردی. سریع بیا پایین. بدو. انگار این مهمونی برای عممه!
با بهت بلند شدم طرفش رفتم، بازوش و گرفتم و گفتم:
- مامان! چی گفتی؟ این مهمونی!؟
- بله این مهمونی واسه توی بی‌خاصیته! خیر سرت بیست ساله‌ت شده. داریم از شرت خلاص میشیم.
بعدم رفت بیرون و من رو توی بهت تنها گذاشت! خدایا! به کل فراموش کرده بودم. من همیشه از بیست سالگی وحشت داشتم؛ چون از تنهایی وحشت داشتم! الانم بیست ساله شدم و باید مستقل بشم. اشک‌هام روی گونه‌هام روون شدن. چه‌قدر بد خورد تو ذوقم. چند تقه به در خورد و آیهان وارد شد. با دیدنم با تعجب گفت:
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

HAN

سطح
5
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
فعال انجمن
Mar
4,361
20,974
مدال‌ها
9
- هاویر! خودتی؟! چی شده دختر؟ چرا گریه می‌کنی؟
با هق‌هق گفتم:
- آیهان... من... من... بیست... سالم شده... .
بی‌حواس گفت:
- خب بشه.
با گریه داد زدم:
- یعنی باید از این خونه برم!
با تعجب گفت:
- چی؟!
- مگه... رسم... مسخره روستا... رو... نمی‌دونی؟
بغلم کرد و گفت:
- گریه نکنی‌ها! تو هاویر قوی خودمی! آبجی خوشگلی که توی هر شرایطی می‌خنده، قویه! حتی اگر از درون نابود باشه! تو هاویری! هیچ‌وقت شکست نخور. هاویری که با تمام بی‌محلی و توهین‌هایی که بهش شده، بازم شیطنت می‌کنه و می‌خنده. ببین تو چه بخوای چه نخوای باید بری، با هم یه راه‌ حلی براش پیدا می‌کنیم! حالا بریم؟
با حرف‌هاش آرامش گرفتم. اشک‌هام رو پاک کردم و سرم رو تکون دادم:
- بریم.
یهو با یادآوری نقشه‌ای که هیوا کشیده بود خندیدم و با همون صدای گرفته گفتم:
- آیهان!
برگشت سمتم و گفت:
- جانم؟
- هیوا نقشه‌ی جدید کشیده.
چشم‌هاش برقی زد و خندید. گفت:
- اوکی بگو.
نقشه رو بهش گفتم که با شیطنت خندید و گفت:
- من که چهارپایه‌ام!
از اتاق اومدیم بیرون و به سمت پله‌ها رفتیم.
***
وقت اجرای نقشه بود، لبخندی زدم و صدام رو صاف کردم که آیهان سریع گرفت، نامحسوس موز برداشت و پشتش قایم کرد، رفت پشت سر دلسا. همین‌طور که باهاش حرف میزد آروم پوست موز رو ازش جدا کرد و انداخت جلوی پای دلسا. بعد بهم علامت داد. سریع دستم رو آوردم بالا و لرزوندم که النگو‌هام جیرینگ‌جیرینگ صدا داد و هیوا فهمید باید چی‌ کار کنه، با صدای نسبتاً بلندی گفت:
- دلسا جان، یه لحظه میای عزیزم؟
دلسا سری تکون داد و با غرور گفت:
-باشه.
بعد قدم به جلو برداشت. گوشیم رو در آوردم و رفتم روی ضبط فیلم. پلی کردم و با هیجان خیره به قدم‌های دلسا شدم، زیر لب گفتم:
- حواست باشه دختر عمه جونم!
یهو پاش رفت روی موز و... شپلق!
جوری صدا داد که همه یه لحظه ساکت شدن و خیره شدن به دلسا. یعنی قیافش دیدنی بود ها. از زور خنده داشتم می‌مردم! چند نفر رفتن کمک دلسا، منم سریع فیلم رو قطع کردم و دستم رو به علامت لایک بالا بردم، آیهان و هیوا خندیدن و چشمک زدن.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

HAN

سطح
5
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
فعال انجمن
Mar
4,361
20,974
مدال‌ها
9
***
با اوقات تلخی سوار ماشین شدم و در رو کوبیدم. بابا از توی آینه چشم غره‌ای بهم رفت و گفت:
- کی می‌خوای آدم شی؟
- هر وقت آدم ببینم.
البته این رو توی دلم گفتم‌ ها! اگه بلند بگم که بابا با لگد از ماشین پرتم می‌کنه بیرون! با اخم به بیرون زل زدم. خدایا من نخوام مستقل بشم باید کی رو ببینم؟
- هاویر! خواهشاً یکم آبروداری کن. خیر سرت بیست سالت شده. بزار یه امشب بدون کتک تموم شه، خب؟
با حرص سری تکون دادم که با عصبانیت گفت:
- برای من کله سه کیلویی رو تکون نده، اون زبون دو مثقالی رو بچرخون و بگو چشم!
چشم‌هام رو توی حدقه چرخوندم و با غیض گفتم:
- چشم.
***
با اخم به خونه نگاه کردم. پیف. الان من تنها توی این خونه چه غلطی بکنم؟ دلم پر کشید واسه هیوا. واسه شیطونی‌هامون، هی خدا. وسایلم رو بردم توی اتاق‌خواب. یه خونه نسبتاً معمولی، با یه آشپز‌خونه دلباز و یه اتاق‌خواب بود. به نظر می‌اومد خوب باشه. لباس‌هام رو عوض کردم و روی تخت دراز کشیدم. به آینده فکر می‌کردم. یعنی چه سرنوشتی برای من، یه دختر تنها رقم زده شده؟!
***
متفکر به کیفم نگاه کردم. نه بابا چیزی جا نذاشتم! بعد از چک کردن گاز، از خونه اومدم بیرون، سوار تاکسی شدم و آدرس دادم. خیلی ذوق داشتم، خیلی. قرار بود برای اولین بار، رفیق مجازیم رو از نزدیک ببینم. یه جورایی صمیمی‌ترین دوستم رو! خیلی از رفیق‌های مجازی از واقعی‌ها بهترن! بالاخره رسیدیم. کرایه رو حساب کردم و پیاده شدم. زنگ رو زدم و منتظر موندم. صدای سارا توی کوچه پیچید:
- بفرمایید!
صدام رو تغییر دادم:
-خانم سارا تهرانی؟
کمی نگران گفت:
- خودم هستم، امرتون؟!
- لطفا تشریف بیارید دم در.
- الان میام.
چند لحظه دم در منتظر شدم. از خنده درحال انفجار بودم! در باز شد و قامت سارا توی در نمیان شد! با دهن باز و بهت زده خیره شد بهم! خندیدم و گفتم:
- سلام رفیق مجازی!
جلو رفتم و محکم بغلش کردم!
- خوبی؟!
همون‌طور که گریه می‌کرد گفت:
- خیلی خری. اخه این‌طوری غافل‌گیر می‌کنن؟
خندیدم و پشتش زدم.
- خواستم متفاوت به نظر بیاد!
دستم رو کشید داخل، در رو بست و ادام رو در اورد.
- متفاوت!
خندیدم و رفتیم داخل.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

HAN

سطح
5
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
فعال انجمن
Mar
4,361
20,974
مدال‌ها
9
**
توی اتاق سارا نشسته بودم و پاستیل می‌خوردم.
- هاویر؟
- هوم؟!
- میگم دلت واسه خانوادت تنگ نشده؟
با دهن پر گفتم:
- فقط... واسه... هیوا... و... آیهان... تنگیده.
- خفه نشی!
- تو... نگران... نباش!
- حتی دلت واسه داداشت آساهیر هم تنگ نشده؟!
اخم کردم و قاطع گفتم:
- نه!
فهمید حوصله ادامه بحث رو ندارم؛ ادامه نداد.
***
متفکر خیره شدم به بالای کابینت. حالا چیکار کنم؟! بادکنک نامردم بالای کابینت رفت. مدیونید فکر کنید بچه‌ام، فقط کودک درونم فعاله. به سمت میز نهارخوری رفتم و صندلیش رو به زور کشوندم جای اپن، از صندلی رفتم بالا و رفتم بالای اپن. دستم رو دراز کردم و بادکنک و برداشتم. با خوشحالی بغلش کردم که یهو... بمب! بغل گوشم ترکید! به حالت سکته‌ای خیره شده بودم به تیکه‌هاش که هر کدوم به جا افتاده بود. چند تا پلک زدم و اومدم بیام پایین، که سایه‌ای رو پشت پنجره اشپزخونه دیدم! این بار واقعا ترسیدم. آب دهنم رو قورت دادم و زیر لب بسم الله‌ای گفتم. اومدم پایین و با قدم‌های آروم رفتم سمت پنجره، پاهام از ترس می‌لرزید. حس می‌کردم قلبم داره می‌پره بیرون. آروم پنجره رو باز کردم. دوروبر رو نگاه کردم اما کسی نبود! نفس راحتی کشیدم.حتما خیالاتی شدم.
***
موهام رو گرفتم توی دستم و جیغ کشیدم.
- ای خدا جا قحط بود این جا واسه من خونه گرفتن؟!
دستم رو از توی موهای سیخ شدم در آوردم و از جام بلند شدم. به سمت دستشویی رفتم و دست و صورتم رو شستم، از دستشویی پریدم بیرون و به سمت کمد لباس‌هام رفتم. این‌جا شهر بود، با روستا خیلی فرق داشت! دیگه نمیشد دامن بپوشم با لباس‌های گل‌گلی. یه مانتو بادمجونی رنگ به همراه یه شلوار کتون مشکی برداشتم . مانتو شلوار رو پوشیدم و مقنعه مشکی رو سرم کردم. تمام موهام رو دادم داخل، آخه پسرهای شهری اکثراً خیلی هیز بودن. کوله مشکی رو برداشتم و انداختم رو دوشم. گاز‌هارو خاموش کردم و از خونه زدم بیرون. دستم رو واسه ماشین تکون دادم و... .
***
با سردرگمی به در و دیوار دانشگاه نگاه می‌کردم. برای منی که تمام عمر توی روستا بودم این فضا غریبه بود، اما خب شیطونی رو که نمی‌شد فراموش کرد. لبخند شیطانی زدم و به سمت یکی از دخترهای خوشگل رفتم. صداش زدم.
- خوشگلم!
برگشت سمتم و گفت:
- جانم؟!
- من با این‌جا آشنایی ندارم، میشه یکم راهنماییم کنی؟
- اره عزیزم، ترم اولی‌ای؟!
- اره گلی.
- اصلا بهت نمی‌خوره ها، فکر کردم چند ترم رو گذروندی!
زیر لب با غیض گفتم:
- درد بی‌درمون، خب راهنمایی تو بکن چقد زر می‌زنی.
با تعجب گفت:
- چیزی گفتی؟!
- نه گلم، خب من شرایط‌ش رو نداشتم، دو سال دیرتر اومدم دانشگاه.
- اهان. بریم گلم.
- بریم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

HAN

سطح
5
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
فعال انجمن
Mar
4,361
20,974
مدال‌ها
9
***
همون‌طور که موزم رو گاز می‌زدم گفتم:
- راستی اسمت چی بود؟!
- شهرزادم، شهرزاد صالحی.
- خوشبختم شهری جون.
خندید و گفت:
- و تو؟!
- منم هاویرم، هاویر امیریان.
با تعجب گفت:
- هاویر؟! چه اسم جالبی! تا حالا نشنیدم.
- اسم لری هست.
- آها، معنیش چیه؟!
- در یاد مانده.
ذوق زده گفت:
- او ایول چه اسم باحالی!
با خنده گفتم:
- چاکریم! باحالی از خودته.
***
بی‌حوصله مگس می‌پروندم که شهرزاد دم گوشم گفت:
- هی هاویر.
- هیم؟
- هیم چیه؟
- هان؟
- همون هیم خوب بود. میگم خواهر و برادر هم داری؟!
- آری دختروم.
خندید و گفت:
- جدی؟! اسماشون چیه؟!
- آساهیر، هیوا.
با چشم‌های گرد شده گفت:
- چه اسم‌های جالبی! کدوم دختره کدوم پسر؟
پوکر نگاهش کردم و گفتم:
- آساهیر داداشمه، هیوا خواهرم.
- واو چه جالب!
- یعنی از وقتی دیدمت هر جمله‌ای میگم میگی واو چی جالب!
زد به بازوم و گفت:
- کوفت، خب واسم جالبه دیگه.
با ورود مرد جوون و شیک پوشی همه خفه شدن.
- ادبت تو لوزالمعده‌م.
- وجی جون جان مادرت بزار ببینم این کیه.
- باش فقط همین یه بار.
- خفه!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

HAN

سطح
5
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
فعال انجمن
Mar
4,361
20,974
مدال‌ها
9
آقای کت‌ و شلواری با ماژیک روی میز زد و گفت:
- ساکت!
همه ساکت، خیره شدن بهش. گفت:
- سلام. استاد این ترم شما هستم، می‌تونید با فامیلی امیریان (اِ ننه چه جالب فامیلش با من یکیه!) من رو بشناسید.
پوف. ما رو باش. خیال می‌کردم الان یه پیرمرد عصا‌دار از در میاد تو و درس میده.
- برای آشنا شدن با هم‌دیگه، اسم هرکی رو خوندم بلند شه.
یکی‌یکی اسم‌ها رو خوند تا به من رسید.
- هاویر امیریان.
همه نگاه‌های متعجب به سمتم برگشت. آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:
- منم استاد.
سرش رو آورد بالا و متعجب نگاهم کرد. یکی از پسرها از اون‌طرف کلاس داد زد:
- این دیگه چه اسمیه!
با حرص بلند گفتم:
- لریه! لری!
همه بچه‌ها خندیدن که استاد با لبخند گفت:
- معنی اسمتون چیه خانم امیریان؟
- در یاد مانده استاد.
استاد سرش رو تکون داد و رفت بعدی. برای بار هزارم توی دلم به پدرجان که اسم هاویر رو واسم انتخاب کرد، بدو‌بیراه گفتم. غرق درس شده بودم که پاک‌کن خورد تو چشمم. با یک چشم برگشتم که شهرزاد رو دیدم. با چشم به بغلم اشاره می‌کرد. برگشتم. با دیدن چیزی که روی زمین بود، جیغ فرا بنفشی کشیدم و داد زدم:
- استاد سوسک!
تموم دختر‌ها جیغ کشیدن و پاشدن. کلا کلاس بهم ریخت. منم که کرم درونم فعال شده بود،
الکی با ترس گفتم:
- نکشیدش ها!
دختر‌ها، پسر‌ها و استاد با تعجب نگاهم کردند. به سمت سوسک مشکی پوش رفتم و آروم خم شدم، دستم رو آوردم بالا و توی یه حرکت گرفتمش. دوباره جیغ دختر‌ها به هوا رفت! استاد و بقیه با دهن باز نگام می‌کردند،. با افتخار مشکی پوش قشنگ رو از پنجره انداختم بیرون و به سمت بقیه برگشتم. استاد با حرص گفت:
- خانم امیریان شما که نمی‌ترسیدید چرا جیغ زدید و کلاس رو بهم ریختید؟
چشم‌هام رو گرد کردم، شونه‌هام رو بالا انداختم و گفتم:
- استاد هول شدم خب!
***
- شهری
- شهری و... درست صدا بزن.
- باشه، شهری جونم من شجره‌نامه‌م رو گذاشتم کف دستت، تو چیزی نمی‌گویی آیا؟!
با خنده گفت:
- چرا، چرا، خب من دو تا داداش به اسم‌های شهریار و خشایار دارم و این‌که ما بختیاری هستیم.
با هیجان پریدم بالا و گفتم:
- جون هاویر؟!
با تعجب گفت:
- آره خب، این‌قدر ذوق داشت؟!
با هیجان گفتم:
- باید همه چیز راجع به رسم و رسوم و... بهم بگی.
- به شرطی که تو هم بگی‌ ها!
- باشه.
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین