امروز نخستین باریست که من دختری بیش از آنچه تنبل بودنم شروع به نوشتن خاطرات خود کردهام.
برگه را با لرزش پیدایی در حرکاتم از دبیر ریاضی گرفتم، با دیدن نمرهام گویا نفسهایم بند آمده باشد خشکم زد و برای یک لحظه افسوس خوردم که ایکاش بیشتر در حل تمرینات سیع میکردم اما چه بسا که دلوابسته شدن به کتابی را که حتا دبیراش هم کسل کننده است بسیار دشوار و وقت گیر است!
برگه را ناامید ماچاله میکنم که باعث میشود دبیر کمی اخم کند و قطعاً میتوانستم شرط ببندم که به مدیر درباره نمره درخشان من میگوید و مدیر هم به خانوادهام... یک دهنلقی بسیار جذاب و گویا میتوانستند تشکیل دهند.
سرجایم نشستم که دختر عمویم با برگه ایی از نمرهیی هم اندازه من با لبخند به تخته کلاس زل زده بود واقعاً دلشخوش بود اگر او را نمیشناختم این را نمیگفتم اما میتوانست با یه نگاه از او فهمید الان در دلش با خود میگوید:
- ولش کن، ریاضی مهم نیست مطالعات رو عشقه!
واقعا هم راست میگفتن شاید میشد کتاب زا حفظ کرد اما مسئله واقعا دشوار انگیز ترین کتابی بود که فکرش را میکردم.