- Apr
- 1,123
- 2,907
- مدالها
- 4
- اصلاً یادم رفت چی میخواستم بگم...
- خب پس برو بزار بخوابم!
- خفه شو یادم اومد. از طرف که دیشب بهت پیام داده بود چه خبر؟
- حنا نکنه تویی داری اذیتم میکنی؟!
- نه، نه به خدا مگه مریضم.
- مریض که هستی ولی خب باور میکنم. خبری ندارم چند لحظه صبر کن ببینم چی گفته.
- خب یه حدسی بزن حداقل دلم یکم گرم بشه!
- حامد؟!
حامد پسر عمه مامانم بود و تقریباً هم سن و سال من.
- خودمم!
- حنــا! حنـا، حامده.
- مگه نگفتم اسم از کسی نبر. الان برات بد میشه خب!
- نه بابا نگران نباش. بزار میخوام برم با مامانم صحبت کنم راجبش بعداً خودم بهت زنگ میزنم.
- باش فعلاً. رعنا، مواظبــ...
نزاشتم حرفش تموم بشه سریع قطع کردم. راستش تا حالا هیچ پسری بهم نگفته بود دوست دارم. نه اینکه خواستگار نداشته باشما شاید یکی یا دوتا اونم فقط با مامانم صحبت کرده بودند، ولی خب من دخترم اونم یه دختر فوقالعاده احساسی خب با یه دوست دارم سریع شل میشم و به حرف طرف گوش میکنم. متوجه نشدم چه جوری از تختم پریدم پایین و به سمت مامانم حمله کردم.
- یا حضرت عباس، رعناا ترسیدم دختر!
- سلام صبح بخیر.
اینقدر سریع گفتم که خودم هم متوجه نشدم چی گفتم، زدم زیر خنده مثل ندید بدید ها شده بود واقعاً هم که همینطور بود ندیده بودم!
- مامان حامد بهم پیام داده!
- چه خبرته دختر صداتو بیار پایین. خب پیام داده که پیام داده! چرا اینجوری میکنی با آرامش صحبت کن. بیا صبحونه بخور الان کلاسات شروع میشن.
- مامان نشنیدی چی گفتم؟! حامد پیام داده. پسر عمه فردوس.
- چی گفته؟
-گفته خیلی دوستم داره و عاشقمه... مامان اگه من جواب مثبت بدم الان میان خواستگاری یعنی؟!
- چرا اینقدر تو هولی دختر؟! از الان باید این چیزا رو تحمل کنی از کنار بعضی هاش راحت بگذری چون لیاقتت خیلی بیشتر از اون هاست.
چرا دروغ بگم اونقدر خوشحال بودم که اصلاً متوجه نمیشدم مامان چی میگه.
ولی شاید راست میگفت چون خوشحالی من فقط برای چند ساعت بود، بعدش جاش رو با نفرت عوض کرد. تنها کاری که از دستم بر میومد این بود که بزنم از همه جا بلاکش کنم.
- الو سلام حنا.
- سلام رعنایی چطوری؟
- خوبم تو خوبی؟
- آره. چه خبر از شاهزاده سوار بر اسبت؟
شروع کرد به خندیدن. نمیدونم چه اتفاقی برام افتاده بود، چرا دوساعت پیش که متوجه شدم حامده تو دلم قند آب میکردند ولی الان دلم میخواد سر به تنش نباشه.
همه حرفای مامان و حسهام رو به حنانه گفتم.
- ببین رعنا به نظر من اینها طبیعیه! تو هنوز به بلوغ عقلی نرسیدی، منم نرسیدم. این پسره دیوانه بوده که اومده بهت این حرفا رو زده، سعی کن حرفاش رو فراموش کنی وگرنه بهت آسیب میزنن، تو الان تنها هدفت درس باشه، اگه خواستی به ازدواجم فکر کنی حتماً خودت رو با یکی تصور کن که ارزشت رو داشته باشه. حرفای مامان و حنانه باعث میشد من حالم بهتر بشه، البته شاید حال خرابم مربوط به اضطراب زیاد برای خواستگاری شب هم بود.
- خب پس برو بزار بخوابم!
- خفه شو یادم اومد. از طرف که دیشب بهت پیام داده بود چه خبر؟
- حنا نکنه تویی داری اذیتم میکنی؟!
- نه، نه به خدا مگه مریضم.
- مریض که هستی ولی خب باور میکنم. خبری ندارم چند لحظه صبر کن ببینم چی گفته.
- خب یه حدسی بزن حداقل دلم یکم گرم بشه!
- حامد؟!
حامد پسر عمه مامانم بود و تقریباً هم سن و سال من.
- خودمم!
- حنــا! حنـا، حامده.
- مگه نگفتم اسم از کسی نبر. الان برات بد میشه خب!
- نه بابا نگران نباش. بزار میخوام برم با مامانم صحبت کنم راجبش بعداً خودم بهت زنگ میزنم.
- باش فعلاً. رعنا، مواظبــ...
نزاشتم حرفش تموم بشه سریع قطع کردم. راستش تا حالا هیچ پسری بهم نگفته بود دوست دارم. نه اینکه خواستگار نداشته باشما شاید یکی یا دوتا اونم فقط با مامانم صحبت کرده بودند، ولی خب من دخترم اونم یه دختر فوقالعاده احساسی خب با یه دوست دارم سریع شل میشم و به حرف طرف گوش میکنم. متوجه نشدم چه جوری از تختم پریدم پایین و به سمت مامانم حمله کردم.
- یا حضرت عباس، رعناا ترسیدم دختر!
- سلام صبح بخیر.
اینقدر سریع گفتم که خودم هم متوجه نشدم چی گفتم، زدم زیر خنده مثل ندید بدید ها شده بود واقعاً هم که همینطور بود ندیده بودم!
- مامان حامد بهم پیام داده!
- چه خبرته دختر صداتو بیار پایین. خب پیام داده که پیام داده! چرا اینجوری میکنی با آرامش صحبت کن. بیا صبحونه بخور الان کلاسات شروع میشن.
- مامان نشنیدی چی گفتم؟! حامد پیام داده. پسر عمه فردوس.
- چی گفته؟
-گفته خیلی دوستم داره و عاشقمه... مامان اگه من جواب مثبت بدم الان میان خواستگاری یعنی؟!
- چرا اینقدر تو هولی دختر؟! از الان باید این چیزا رو تحمل کنی از کنار بعضی هاش راحت بگذری چون لیاقتت خیلی بیشتر از اون هاست.
چرا دروغ بگم اونقدر خوشحال بودم که اصلاً متوجه نمیشدم مامان چی میگه.
ولی شاید راست میگفت چون خوشحالی من فقط برای چند ساعت بود، بعدش جاش رو با نفرت عوض کرد. تنها کاری که از دستم بر میومد این بود که بزنم از همه جا بلاکش کنم.
- الو سلام حنا.
- سلام رعنایی چطوری؟
- خوبم تو خوبی؟
- آره. چه خبر از شاهزاده سوار بر اسبت؟
شروع کرد به خندیدن. نمیدونم چه اتفاقی برام افتاده بود، چرا دوساعت پیش که متوجه شدم حامده تو دلم قند آب میکردند ولی الان دلم میخواد سر به تنش نباشه.
همه حرفای مامان و حسهام رو به حنانه گفتم.
- ببین رعنا به نظر من اینها طبیعیه! تو هنوز به بلوغ عقلی نرسیدی، منم نرسیدم. این پسره دیوانه بوده که اومده بهت این حرفا رو زده، سعی کن حرفاش رو فراموش کنی وگرنه بهت آسیب میزنن، تو الان تنها هدفت درس باشه، اگه خواستی به ازدواجم فکر کنی حتماً خودت رو با یکی تصور کن که ارزشت رو داشته باشه. حرفای مامان و حنانه باعث میشد من حالم بهتر بشه، البته شاید حال خرابم مربوط به اضطراب زیاد برای خواستگاری شب هم بود.
آخرین ویرایش توسط مدیر: