جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [بوسه‌ی مقبره] اثر «سمیه اعلایی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط جک_اسپارو(: با نام [بوسه‌ی مقبره] اثر «سمیه اعلایی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,138 بازدید, 40 پاسخ و 18 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [بوسه‌ی مقبره] اثر «سمیه اعلایی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع جک_اسپارو(:
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط جک_اسپارو(:
موضوع نویسنده

جک_اسپارو(:

سطح
0
 
مدیر آزمایشی تالار علوم اجتماعی
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
ناظر تایید
فعال انجمن
Mar
1,460
3,734
مدال‌ها
2
1000015012.jpg

نام رمان: تو را می‌جویم
نام نویسنده: سمیه اعلایی
ژانر: عاشقانه، معمایی، پلیسی
عضو کپ نظارت: (۵)S.O.W

خلاصه:

ما قربانی انتخاب‌های اشتباه و افراد اشتباهی که سر راهمون قرار می‌گیرن، میشیم.
یه سوال حول محور اعتمادم می‌چرخه و توی سرم جون می‌گیره؛ دوباره می‌تونم اعتماد کنم؟ که زندگیم به حالت قبلی برمی‌گرده؟
این عشق، عشق حقیقه؟!

مقدمه:
پشیمونم؟!
اگه بگم نه دروغ گفتم! اگه بگم آره هم دروغ گفتم. دوراهی همیشه سر راه من قراره داشته و من در رأس این جرم و جنایت بودم!
 
آخرین ویرایش:

-pariya-

سطح
6
 
[ مدیر ارشد بخش علوم و فناوری ]
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار رمان
مترجم ارشد انجمن
آموزگار انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jul
26,733
55,945
مدال‌ها
11
1743179691356.png

"بسمه تعالی"
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
●پرسش و پاسخ تایپ رمان●

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
●درست نویسی_ اموزشات اجباری●

مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.
شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.

پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.
●درخواست نقد توسط کاربران●

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
●درخواست جلد●

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
●درخواست تیزر●

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.
●درخواست نقد شورا●

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
●درخواست تگ●

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
●اعلام پایان●

با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

جک_اسپارو(:

سطح
0
 
مدیر آزمایشی تالار علوم اجتماعی
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
ناظر تایید
فعال انجمن
Mar
1,460
3,734
مدال‌ها
2
با اشاره کارگردان ضبط شروع شد. لبخندی زدم و سعی کردم تمام انرژیم رو به بقیه منتقل کنم.
- سلام بینندگان همیشگیه برنامه تاریخ به وقت لیلی، به آخرین قسمت از فصل دوم‌ خوش اومدین.
به جنگل اشاره کردم و گفتم:
- امروز قراره یکی دیگه از روش‌هایی که مردم در دوران باستان ازش برای مخفی کردن جواهرات استفاده می‌کردن، با شما به اشتراک بزارم.
به سمت جنگل قدم برداشتم،‌ صدای پرنده‌ها مثل نغمه‌ای توی گوشم‌ می‌پیچید و سرسبزی درختان روحم‌ رو نوازش می‌کرد. با حس خوبی که از این همه زیبایی گرفته‌بودم؛ ادامه دادم:
- در امپراطوری‌های مختلف، مردم برای گول زدن راهزنان یا مخفی کردن جواهراتی که به عنوان پس‌انداز نگه می‌داشتن، این جواهرات رو توی توده‌های گلی می‌زاشتن.
به سنگ‌های جلو که مثل دوده‌ی آتیش سیاه بودن؛ اشاره کردم و دوربین روی سنگ رفت.
- این توده‌ها مثل سنگ بودن، یعنی چون به ذهن هیچ‌ک.س نمی‌رسید راه خوبی برای مخفی کردن بود. امروز می‌خوایم که توی شهر شوشتر نزدیک به قلعه سلاسل هخامنشیان دنبال این سنگ‌ها بگردیم، که صددرصد آسون نیست.
خم شدم و دست روی سنگ بزرگی گذاشتم؛ رنگ‌ارغوانی داشت و انگار که کهکشان‌ها رو بین رنگ‌هاش مخفی کرده‌بود.
- این‌جا چون نزدیک به قلعه است، می‌دونم که حتما این‌جا پیدا میشه.
اما بین اون همه زیبایی، هیچی نبود. سه چهار تا سنگ دیگه تست کردم، اما نبود. همین‌طور جلو و جلوتر می‌رفتم و سنگ‌های بیشتری رو تست می‌کردم. به سنگ بعدی ضربه زدم که صدا داخلش پیچید. با خوشحالی به سمت دوربین چرخیدم.
- پیداش کردم.
سنگ رنگ‌خاکستری و مشکی و ابعاد نسبتاً بزرگی داشت. از کیفی که همراهم بود، پیچ گوشتی در آوردم و سنگ رو تراشیدم. روی سنگ سوراخ بزرگی ایجاد شد و یک عالمه سکه ازش بیرون ریخت. سکه‌ رو برداشتم و نگاهی بهش انداختم، از سردار روی سکه مشخص بود مال دوران هخامنشیانه؛ با شگفتی به سمت دوربین چرخیدم.
- سکه‌های دوران هخامنشیه، شگفت زده‌شدم انتظارم بیشتر جواهرات بود.
دست‌هام رو با خوشحالی به هم کوبیدم و گفتم:
- الان می‌خوام چندتا عکس ازش بگیرم.
دوربینم رو بلند کردم و دو سه تا عکس از سکه طلا و توده سنگ گرفتم. رنگ سکه‌ها کدر شده‌بود و به سختی می‌تونستی اشکالش رو بخونی، با دست روی یکی از سکه‌ها رو تمیز کردم و سکه رو جلوی دوربین گرفتم و گفتم:
- به این سکه‌ها دَریک می گفتند. همانطور که می‌بینین؛ نقش روی سکه سردار ایرانیه که در دستش کمان داره. این سکه مربوطه به داریوش بزرگه که برمی‌گرده به سال ۴۲۰ تا ۴۸۵ سال پیش از میلاد مسیح.
سکه رو چرخوندم و گفتم:
- پشت سکه هیچ طرحی نداره و سکه ناهموار و نامتقارنه چون از قالبی استفاده نمی‌شده و با چکش بهش ضربه می‌زدن. جالبیش این‌جاست که هیچ ک.س جز خوده داریوش بزرگ‌ حق نداشته سکه بزنه مگه این‌که از داریوش بزرگ اجازه کسب می‌کرده، در اون صورت فقط می‌تونستن سکه‌های نقره بزنن.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

جک_اسپارو(:

سطح
0
 
مدیر آزمایشی تالار علوم اجتماعی
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
ناظر تایید
فعال انجمن
Mar
1,460
3,734
مدال‌ها
2
لبخندی زدم و سکه‌ها رو با دقت توی ظرف مخصوص گذاشتم، گفتم:
- ممنونم که تا این‌جا همراهم بودید. چون نزدیک به قلعه هخامنشی هستیم برای آشنایی بیشتر با فرهنگ هخامنشی داخل قلعه رو هم بهتون نشون می‌دم.
ضبط قطع شد. علی با بطری آبی به سمتم اومد و گفت:
- خیلی خوب بود، نیاز نیست دوباره ضبطش کنیم.
آب رو سرکشیدم و با نفس‌های به شمار افتاده گفتم:
- خیلی خوبه، چون دیگه نفسی برام نموند.
آقای علوی کارگردان گروه، آدمی بود که حساسیت بالایی داشت. با شلوار کرم و کت مشکی روی صندلی نشسته‌بود و با دقت به حرکات بچه‌ها نگاه می‌کرد. وقتی دید کارم تموم شده؛ داد زد:
- عالی بود، استراحت کنین. ضبط بعدی توی ماشین به سمت قلعه‌ست.
به سمت کمپی که زده‌بودیم، برگشتم. خیلی خسته شده‌بودم، روی صندلی نشستم. پیراهن خاکی رنگ بلندی پوشیده‌بودم با شلوار خاکی رنگ و کفش‌های سفید که استرس کثیف شدنش رو داشتم. بچه‌ها وسایل رو جمع کردن و وسایل ضبط توی ماشین رو درست می‌کردن. عده‌ای موندن تا کمپ رو جمع کنن و زودتر برگردن. قرار شد علی و الیاس و مهرناز و فاطمه با ما بیان. بلند شدم سمت ماشین رفتم. علی پشت نشسته‌بود، با فاطمه دوربین رو تنظیم می‌کردن.
علی: تمام شد دیگه می‌تونیم شروع کنیم، من این پشت هستم.
فاطمه رفت که استارت زدم و راه افتادم.
- شروع می‌کنم.
جاده خیلی پرپیج و خم بود، خیلی سخت بود هم حواسم به جاده باشه هم صحبت کنم.
- این قلعه در شمال غربی توسط رود شطیط و از شمال و غرب هم توسط زیر شاخه‌های این رود و از جنوب شرقی هم توسط خندق احاطه شده. دوتا دروازه داره، یکی تو جنوب شرقیه که برای رفت و آمد سران نظامی بوده و اون یکی جنوب که کنار مسجد شاه صفی که ما از همون در نظامی وارد می‌شیم.
ساکت شدم و حواسم رو روی پیچ جاده گذاشتم. خیالم که راحت شد، دوباره گفتم:
- متأسفانه الان خیلی از جاهای قلعه نابود شده.
بعد یک ربع رانندگی به قلعه رسیدیم. ماشین و گوشه‌ای پارک کردم. علی دوربین‌ها رو جدا کرد.
پیاده شدم و لباس‌هام رو صاف کردم، آب خوردم. دستم رو روی پیشونیم گذاشتم و ماساژش دادم.
به بچه‌ها خیره شدم. علی با رکابی و شلوار پارچه‌ای مشکی با جدیت کارش رو انجام می‌داد، فاطمه مثل همیشه یه تیشرت بلند و شلوار خنک پاش بود و با سر به هوا بازی‌هاش حرص کارگردان و علی رو درمی‌آورد. بعداز ده دقیقه همه چی حاضر بود. از جام بلند شدم که کارگردان راهنمایی کرد و گفت:
- لیلی کنار در بایست، توضیحاتتو بده و بعد وارد شو.
کنار در بزرگ قلعه وایستادم. رو به مهرناز که از همه خوش استایل‌تر بود و کار لباس رو انجام‌ می‌داد، گفتم:
- استایلم که بهم نریخته.
- نه، عالیه.
ضبط شروع شد. ژستم رو حفظ کردم و با لبخند گفتم:
- الان کنار دروازه جنوب شرقی هستم. راه این دروازه خیلی پرپیچ و خم بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

جک_اسپارو(:

سطح
0
 
مدیر آزمایشی تالار علوم اجتماعی
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
ناظر تایید
فعال انجمن
Mar
1,460
3,734
مدال‌ها
2
روی نقش و نگار‌ه‌های در که نشون‌دهنده‌ی اصالت و فرهنگ‌ بود، دست کشیدم.
- نقش‌‌های روی در شیرهای معروف هخامنشی هستند، این نقش برجسته و حکاکی ظریف نشون می‌ده که چقدر این شیرها براشون ارزشمند بوده.
با دستم‌ به تموم نقش‌های در اشاره کردم و گفتم:
- در دوره هخامنشی، شیر نمادی از قدرت، شکوه و سلطنت بوده. هنرمندان هخامنشی از این نماد در آثار مختلفی مانند ظروف، مهرها، نقوش برجسته و مجسمه‌ها استفاده می‌کردن. برخی از مهم‌ترین شیرهای معروف هخامنشی عبارتند از: شیر غران، شیردال، شیر بالدار و شیر گاو شکن بوده.
با دستم روی شیر ضربه زدم و گفتم:
- اما این شیر، شیر دال هستش. حالا چرا شیر دال و یا به چه معنا هستش؟ اگه که واضح نگاه کنید، سر عقاب و تنه‌ی شیر داره و معمولاً در معماری هخامنشی می‌تونید ببینید، چون به معنای نگهبان و محافظ یاد می‌شده.
از در وارد شدم و گفتم:
- این ضلع قلعه همانطور که می‌بینید تبدیل به مخروبه شده. ای کاش، ای کاش یاد می‌گرفتیم با تیکه‌هایی از فرهنگمون که نشون دهنده‌ی اصالت، فرهنگ و هویت ماست؛ درست رفتار می‌کردیم.
قلعه با وجود هوای گرم خوزستان، خنک بود. بعضی دیواره‌ها فرو ریخته‌بودن، ولی از دیوارهایی که باقی‌ مونده‌بودن، می‌شد فهمید که با دقت بالایی چیده شده‌بودن. هنوز کمی آب وجود داشت و خنکی قلعه رو دو برابر می‌کرد. من جلو می‌رفتم و دوربین پشت سرم بخش به بخش قلعه رو نشون می‌داد و یه دوربین دیگه از بالا فیلم می‌گرفت.
- این قلعه مرکزی برای پخش و نگهداری آب هم بوده به غیر از جنبه نگهبانی و سیاسی، قلعه بیضی شکل است و روی صخره‌ها بنا شده.
با افسوس و ناراحتی به قلعه نگاه کردم، می‌تونستم با چشم ببینم زمانی پر از شکوه و عظمت بوده.
- تنها بخش‌های سالم قلعه اتاق‌های زیرزمین، شودان‌ها و تونل‌هاش بود.
از در قلعه بیرون اومدم و رو به دوربین‌ گفتم:
- امیدوارم از این قلعه زیبا و اطلاعاتی که داشت لذت برده‌باشید. امروز پایان فصل دو بود. خوشحالم‌ که تا اینجا همراه ما بودید، خدانگهدار.
همین که ضبط قطع شد، آسمون رعد و برق زد و بارون تندی گرفت. به کمک بچه‌ها رفتم و وسایل رو تندتند پشت ون گذاشتیم. موقع رد شدن پام توی گل فرو رفت و متأسفانه کفش‌های سفیدم کثیف شد. با بدبختی سوار ماشین شدم، چون جاده اسفالت نشده‌بود؛ بیشتر جاده گل شده‌بود. علی پشت فرمون بود. دستمال کاغذی گرفتم و روی کفش‌هام کشیدم، اما بدتر شد. مهرناز به شوخی گفت:
- مراقب باش ماشین رو نندازی تو چاله، چون با سه تا دختر توی ماشینی.
همه خندیدن، اما من همچنان با چندش به لباس‌هام و سر و وضعم خیره بودم. فاطمه دستم رو گرفت و گفت:
- ولش کن این‌طوری تمیز نمیشه.
راست می‌گفت حالا دستمال کاغذی هم به گل‌های روی کفشم چسپیده‌بود. بیخیال شدم. خیلی خسته بودم و نیاز به استراحت داشتم. سرم رو به بالشت ماشین تکیه دادم و خوابیدم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

جک_اسپارو(:

سطح
0
 
مدیر آزمایشی تالار علوم اجتماعی
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
ناظر تایید
فعال انجمن
Mar
1,460
3,734
مدال‌ها
2
***با تکون‌های ماشین بیدار شدم. رسیده‌بودیم به شهر و جلوی هتل بودیم. پیاده‌شدم و قبل این‌که کسی ببینه بدوبدو توی اتاق خودم رفتم. کفش‌هام رو در آوردم و دستم گرفتم، توی حمام رفتم و اول کفش‌هام رو شستم. با احساس تازگی و لذت از حمام بیرون اومدم. گوشیم زنگ می‌خورد؛ فاطمه بود.
- جانم؟
- لیلی جان نیم ساعت دیگه پایین باش برای شام.
- باشه عزیزم مرسی.
بعد این‌ که حاضر شدم به سمت رستوران هتل راه افتادم. کارگردان و بچه‌ها میز وسط نشسته بودن و رستوران تقریبا خالی بود. فقط صدای بهم خوردن قاشق‌ها و صدای ریز پچ پچ می‌اومد. خانمی با دیدن من ذوق زده بلند شد و به سمتم اومد.
- وای خانم نفیس چه‌قدر خوشحالم این‌جا دیدمت.
لبخندی زدم و باهاش دست دادم.
- عزیزمی.
- لطف می‌کنید باهام عکس بگیرید.
- البته البته.
وایستادم کنارش و دو سه تا عکس گرفت.
- دستتون دردنکنه، همیشه برنامه‌هاتون دنبال می‌کنم. قسمت آخر کی میاد؟
خندیدم و گفتم:
- خیلی به من لطف دارید، به زودی میاد.
خندید و سری تکون داد.
- مزاحمتون نمی‌شم بازم خوشحالم شدم دیدمتون.
- خواهش می‌کنم‌، منم خوشحال شدم از دیدن شما خدانگهدار.
- فعلاً.
به سمت میز رفتم و کنار الیاس نشستم.
- سلام.
همه جواب دادن که اقای علوی گفت:
- ما سفارش ندادیم منتظر تو بودیم.
- ببخشید.
منو رو برداشتم و چندبار بالا پایین کردم و آخر ته چین و مرغ سفارش دادم. گوشیم‌ رو چک‌ می‌کردم که با سوال علی جا خوردم.
- برای فصل سه نظری دارید؟
به سمت کارگردان‌ نگاه کردم، با تعجب و ابروهای بالا پریده گفتم:
- آقای علوی هنوز بهشون نگفتید؟
کارگردان سری تکون داد. با دودلی به من و بچه‌ها نگاه کرد.
- خواستم خودت بگی.
می‌دونستم که براش سخت بود، برای منم سخت بود. من‌ کنارشون تو این دوسال احساس خانواده رو داشتم. فاطمه پرسید:
- چی‌شده؟ اتفاقی افتاده؟
همه منتظر به من چشم دوخته‌بودن که جواب دادم:
- نه اتفاقی نیوفتاده فقط راستش فصل سه قرار نیست به این زودی ساخته بشه.
همه با تعجب به من و کارگردان نگاه می‌کردن، کم کم نگاهشون از تعجب رنگ نگرانی گرفت. ادامه دادم:
- راستش به من پیشنهاد شغلی خوبی شده و من تا همین‌جاش هم از بودجه خودم گذاشتم.
الیاس با ناراحتی که توی صداش مشخص بود، پرسید‌:
-چه پیشنهاد کاری؟
دست‌هام رو روی میز گذاشتم و قلاب کردم، برای خودمم سخت بود. به چهره‌هاشون نگاه کردم. علی با اخم و ناراحتی به پیشونی بلندش چین داده‌بود و چشم‌های مشکیش می‌درخشید.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

جک_اسپارو(:

سطح
0
 
مدیر آزمایشی تالار علوم اجتماعی
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
ناظر تایید
فعال انجمن
Mar
1,460
3,734
مدال‌ها
2
مهرناز که براش چندان فرقی نمی‌کرد و فقط با چهره‌ی کنجکاو نگاه می‌کرد. الیاس مثل همیشه وقتی کلافه بود؛ تندتند بین موهای خرماییش دست می‌کشید و چشم‌هاش رو می‌دزدید. فاطمه، اما با استرس نگاهم می‌کرد و ناخن‌های بلند و خوش‌فرمِ درست شدش رو می‌‌جویید.
الیاس کلافه صدام کرد:
- لیلی؟
آب دهنم رو همراه با بغضم قورت دادم و جواب دادم:
- قراره توی دانشگاه سیستان و بلوچستان تدریس کنم؛ یعنی به شهر خودم برمی‌گردم.
همه بق کرده به میز خیره‌شدن. کارگردان تکیه‌ش رو به صندلی داد و به من خیره‌شد.
- ولی تو تعطیلی سال دیگه حتماً میام تا فصل سه رو ضبط کنیم و امیدوارم اسپانسری پیدا کنم.
علی چندبار قلنج دستش رو که نشونه کلافگیش بود، شکست و پرسید:
- مشکل الان فقط اسپانسره؟
قبل از من کارگردان مداخله کرد و گفت:
-بچه‌ها تصمیم لیلی همینه، ما نمی‌تونیم مداخله کنیم.
برای این‌که بیشتر درک کنن و اوضاع رو بدونن تا از من ناراحت نباشن، گفتم:
- راستش فقط اون نیست منم نیاز به استراحت دارم؛ دو ساله که بخاطر این برنامه به شهر خودم نرفتم و خانوادم رو ندیدم. شما هم همین‌طور به نظرم یه استراحت طولانی برای همه لازمه.
مهرناز با سر تأیید کرد و گفت:
-منم موافقه عقب افتادن ضبط هستم.
الیاس و فاطمه هم با دو دلی موافقت کردن، ولی علی همچنان با اخم و ناراحتی به میز خیره‌بود. غذاها اومد و ما بدون کلمه‌ای حرف غذا خوردیم و هرکی با ناراحتی و سر پایین به اتاق خودش برگشت.*** چمدونم رو جمع کردم و پایین رفتم. همه جلوی در هتل منتظر من بودن. فاطمه و مهرناز رو بغل کردم و گفتم:
- دلم براتون تنگ میشه.
فاطمه گریه می‌کرد، مهرناز با چشمای اشکی به زمین خیره‌بود. بغض کرده با کارگردان، علی، الیاس هم خداحافظی کردم.
- خوشحالم که این دوسال کنار آدم‌های با تجربه و خوبی مثل شما بودم. خدانگهدار.
سوار تاکسی شدم و بعد دست تکون دادن برای بچه‌ها راه افتادم. بالاخره بغضم شکست. دلم برای غرغرهای کارگردان و حرص خوردن علی و دست و پاچلفتی‌های فاطمه و استایل‌های خاص مهرناز تنگ می‌شد. با گریه چمدونم رو دنبال خودم تا داخل فرودگاه کشیدم و تحویل دادم.
بعداز شش‌ساعت پرواز بالاخره به سیستان و بلوچستان رسیدم. کش و قوسی به تنم دادم و با چمدونم راه افتادم، به کسی نگفته بودم که دارم برمی‌گردم و می‌خواستم سوپرایزشون کنم. سوار تاکسی شدم و آدرس خونه خودم رو دادم. اول باید دوش می‌گرفتم‌ و حاضر می‌شدم. بعد دوش گرفتن، روی تخت دراز کشیدم و نفهمیدم کی خوابم برد. *** با صدای گوشیم از خواب بیدار شدم، مامان بود. برق اتاق رو روشن کردم، شب شده‌بود. چقدر خوابیدم؟ پیشونیم رو ماساژ دادم و جلوی آینه ایستادم. باید زودتر حاضر می‌شدم، موهای کوتاهم که تا گردنم بود رو شونه کردم، ریملی همراه رژ قرمز زدم. کت و شلوار مشکی پوشیدم و مینی اسکارف قرمزی هم سر کردم. کفش‌های پاشنه بلندم رو در آوردم و پام کردم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

جک_اسپارو(:

سطح
0
 
مدیر آزمایشی تالار علوم اجتماعی
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
ناظر تایید
فعال انجمن
Mar
1,460
3,734
مدال‌ها
2
دلم برای ماشینم تنگ شده‌بود، سوئیچش رو برداشتم و پایین رفتم. کاور رو از روش برداشتم، رنگ مشکیش برق زد. پیکان اسپورت‌ شده‌ی مشکی که فقط خوراک خودم بود. با ذوق پشت فرمون نشستم، روی فرمونش رو بوسیدم. با عشق روی صندلی و داشبوردش که مشکی بود دست کشیدم. روشنش کردم و راه افتادم. آقای حیدری که نگهبان ساختمون بود با دیدن من تعجب کرد، بوقی براش زدم که سری تکون داد. دلم حتی برای خیابون‌های شهر تنگ شده‌بود. خونه مامان از خونه من نیم ساعت فاصله داشت. این‌قدر خیابون‌های مختلف و فرعی رو رفتم که بعد از پنجاه دقیقه جلوی در خونه‌ی مامان رسیدم. ماشین رو توی کوچه پارک کردم، زنگ‌ در و زدم. صدای گرم و دلنشین مامان توی آیفون پیچید.
- کیه؟
شالم‌ رو جلوی دهنم نگه داشتم و گفتم:
- از پست اومدم بیاین بیرون.
- الان میام.
مطمئنم همه الان خونه بودن، دلم برای آغوش مامان، پشتوانه بودن بابا، روانی بازی‌های آریا، محبت‌های آذر و رومینا و مخصوصاً برای جوجه خودم آترین تنگ شده‌بود. صدای در اومد که سریع پشتم رو بهش کردم. صدای آریا اومد که گفت:
- خانم شما کار داشتید؟
برگشتم که هنگ کرد، دو سه دقیقه به من با چشم‌های بیرون زده زل زده‌بود، بعد داد زد:
- مامان!
چشم‌های سبز رنگش برق زد و با ناباوی دستش رو روی سرش گذاشت. چندبار از بالا به پایین نگاهم کرد و محکم من رو بغل کرد و یک بند غرغر می‌کرد:
- ای خدا بگم چی‌کارت نکنه بچه، آدم میره بعد یک ماه برمی‌گرده، تو بعد دو سال برگشتی راست راست توی چشم‌هام نگاه می‌کنی؟ نمی‌گی از ذوق خفه میشم.
اینقدر که فشارم داده‌بود، نمی‌تونستم تکون بخورم و حرف بزنم! بعد چند دقیقه من رو پایین گذاشت. همه جلوی در جمع شده‌بودن. مامان اشکی که روی صورت گردش می‌ریخت رو با گوشه شالش پاک کرد و گفت:
- رسیدن بخیر مادر.
مامانم رو بغل کردم و کلی گریه کردیم، بعد بابام رو بغل کردم که سرم رو بوسید‌، بعدش آذر بغل کردم که از فشار نزدیک بود، همون‌جا خودم رو خراب کنم. به صورت تک تکشون نگاه کردم، چه‌قدر دلم براشون تنگ شده‌بود و چه‌قدر من در برابر این دلتنگی مقاومت کرده‌بودم. بابا دستش رو پشتم گذاشت و گفت:
- کی اومدی باباجان؟
لبخندی بهش زدم و گفتم:
- صبح اومدم، خونه خودم رفتم اما خوابم برد.
مامان‌ با مهربونی گفت:
- خوب کاری کردی مامان‌جان، خستگیت در رفت.
آذر موهام رو بهم ریخت و گفت:
- کار چه‌طور بود؟
سرم رو بالا گرفتم و با نفس عمیق و لبخند گفتم:
- خیلی خوب بود، ولی دیگه کنسلش کردم‌ و اومدم. آترین و رومینا کجان داداش؟
آذر به داخل اشاره کرد وگفت:
- آترین سرماخورده، رومینا هم بالای سرش خوابش برده.
با عجله به سمت خونه رفتم و گفتم:
- وای چه‌قدر دلم‌ براشون تنگ شده.
جلوتر از همه داخل رفتم؛ سرکی به اتاق‌ها کشیدم، توی اتاق من بودن. از دور کمی نگاهشون کردم و در اتاق رو بستم. همه توی پذیرایی بودن، روی مبل نشستم و به چهره تک تکشون نگاه کردم. بابا موهاش سفیدتر شده‌بود و هنوز تو چشم‌های سبزش، مهربونی بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

جک_اسپارو(:

سطح
0
 
مدیر آزمایشی تالار علوم اجتماعی
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
ناظر تایید
فعال انجمن
Mar
1,460
3,734
مدال‌ها
2
مامان با صورت تپل و گونه‌های قرمز شدش و چشم‌هایی که مثل نور لامپ بود، نگاهم می‌کرد. نگاهم رو به آذر دادم که چندتار سفید مو توی موهاش بود، نگاهش خسته‌بود، ولی چشم‌های قهوه‌ایش که به مامان رفته بود؛ هنوز مهربونی و برق داشت. آریا شیطون بهم خیره‌شده‌بود، از چشم‌های سبزش شیطنت می‌ریخت و به‌خاطر رشته‌اش که بوکس بود گوشه صورتش کبود بود. موهای خرماییش رو مدل بازکات زده‌بود. آریا بلند خندید و گفت:
- مثل نقش اول بچه‌ یتیمی که تازه به خانواده‌اش رسیده نگاه می‌کنی.
خندیدم و بی قرار از جام بلند شدم.
_ میرم به رومینا سر بزنم.
در اتاق رو باز کردم و به رومینا نگاه کردم، صورت سفیدش توی نور می‌درخشید و موهای مشکیش دورش رو گرفته‌بود. آترین رو انگار از روی رومینا کپی گرفته‌‌بودن. با شیطنت داخل رفتم و موهام رو گرفتم و روی دماغ رومینا کشیدم، تکونی خورد و چشم‌هاش باز شد. اول متوجه نشده‌بود، ولی بعد دو دقیقه که چشم‌هاش رو مالید، جیغ زد:
- ورپریده برگشتی.
از گردنش آویزون شدم و گفتم:
- چه‌قدر دلم برات تنگ شده‌بود.
بعد از کلی ماچ و بوسه از هم جدا شدیم. آترین توی جاش نشسته‌بود و به ما نگاه می‌کرد.
- چه‌قدر بزرگ شدی تو عمه جون.
رومینا دستی به سر آترین کشید و گفت:
رومینا: دخترم دیگه شش سالش شده.
دست‌هام رو باز کردم و گفتم:
- نمیای بغل عمه؟
انگار تازه من رو شناخت که با خوشحالی خودش رو توی بغلم انداخت.
رومینا: بعد دو سال اومدی تازه یادت افتاده یه برادرزادم داری؟ بچم که بمونه، ما هم داشتیم از دوریت می‌مردیم!
ضربه‌ایی به شونه رومینا زدم و با اعتراض و صدای بغض آلود گفتم.
- خدانکنه.
آترین داغِ داغ بود، با نگرانی‌ گفتم:
- این بچه رو بیمارستان بردین؟
صدای آذر از پشتم‌ اومد و جواب داد:
- آره بردیمش، الان وقت قرص و داروهاش بود، برم‌ بیارم.
بوسه‌ای روی گونه آترین گذاشتم و گفتم:
- لیلی فدات‌ بشه.
سرجاش خوابوندمش که دستم رو گرفت و با صدای بغضی گفت:
- عمه دلم‌ برات تنگ شده کنار من بخواب.
با ذوق گفتم:
- فدای دلت بشم، باشه عمه جون.
کنارش روی تخت دراز کشیدم. مامان توی چهارچوب در ایستاد و گفت:
- غذا خوردی لیلی؟
با عشق به محیط خانواده نگاه کردم و بغض توی صدام بیشتر شد.
- نه مامان، چی داریم؟
مامان عمیق نگاهم کرد و گفت:
- ماکارونی داریم برات گرم‌‌ می‌کنم.
سری تکون دادم که بیرون رفت. رومینا پرسید:
- کارات چطور بود؟ تموم شد؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

جک_اسپارو(:

سطح
0
 
مدیر آزمایشی تالار علوم اجتماعی
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
ناظر تایید
فعال انجمن
Mar
1,460
3,734
مدال‌ها
2
همونطور که سر آترین رو ناز می‌کردم، گفتم:
- آره تموم شد، فصل دو تموم شد و قرار شد فصل سه رو بعداً بسازیم. راستش اینجا برام پیشنهاد شغلی خوبی شد.
ضربه‌ایی به پهلوم زد و با حرصی که توی صداش و چشم‌هاش مشخص بود؛ گفت:
- یعنی دل تنگ ما نشدی؟ فقط بخاطر پیشنهاد شغلی برگشتی؟.
بعد صورتش رو با قهر برگردوند که از دستش کشیدم و گفتم:
- بابا من فقط به عشق شماها برگشتم، پیشنهاد شغلی هم نمی‌شد، من بر می‌گشتم.
رومینا با قهر صورتش رو گرفت و گفت:
- چی‌کارت کنم که معتاد شغلتی!
خندیدم که آترین با بغض گفت:
- عمه دوباره میری؟
سرش رو ناز کردم و گفتم:
- نه عمه اومده که بمونه. وایسا الان میام.
از جام‌ بلند شدم و بیرون رفتم، به پذیرایی که رسیدم، بابا و آریا همزمان پرسیدن:
- کجا میری؟
ابروهام بالا پرید و گفتم:
- از ماشین وسایلم رو بیارم.
ایستادم و کلید ماشینم‌ رو سمت آریا پرت کردم که روی هوا گرفتش.
- برو بیارش دو تا چمدون روی صندلی عقبه.
آریا با اخم بلند شد.
- کوچیکی گفتن، بزرگی گفتن.
- برو ببینم کلا یه سال بزرگ‌تری دیگه.
بابا خندید و آریا بیرون رفت. کنار بابا نشستم.
- اوضاع بر وفق مرادت هست باباجان؟
خندیدم و با غرور گفتم:
- نباشه‌ هم بر وفق مرادش می‌کنم، تو یه جنگ‌جو بزرگ کردی.
بابا با افتخار نگاهم کرد و گفت:
- در این که شکی نیست. برنامه چی‌شد؟
مامان اومد و کنار ما نشست. از اون‌جایی که دفعه قبل برای رومینا بد جا افتاد، این‌دفعه درست توضیح دادم.
- راستش این‌جا بهم پیشنهاد تدریس توی دانشگاه شده، گفتم چه بهتر هم کنار خانوادم هستم هم کار دارم. منم دیگه از دربه‌دری و این هتل اون هتل خسته‌شدم.
مامان با نگرانی و حرص گفت:
- چرا خونه نمی‌گرفتی؟
دست‌هام رو توی هم قفل کردم و گفتم:
- جای ثابتی نمی‌شد داشت من ممکن بود برای قسمت بعدی برنامه هر کجای این کشور باشم.
مامان با ناراحتی توی صداش گفت:
_ خوب کاری کردی برگشتی مامان جان پوست و استخون شدی، معلوم نیست اون‌جا اصلاً غذا می‌خوردی یا نه.
بغلش کردم و لپ تپل و نرمش رو محکم‌ بوسیدم.
- می‌خوردم‌ مامان جون، می‌خوردم تو غصه منو نخور. الان خیلی گشنمه غذا گرم نشد؟
از جاش بلند شد و گفت:
- برم‌ ببینم.
آریا با دو تا چمدون داخل اومد و گفت‌:
- چی‌کار می‌کردی؟ توش آدم قاچاق می‌کنی؟ اینقدر سنگینه!
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین