جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

دلنوشته {بُن دیوانگی} اثر •Avina کاربر انجمن رمان بوک•

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته دل نوشته های کاربران توسط یــآقـوتـ با نام {بُن دیوانگی} اثر •Avina کاربر انجمن رمان بوک• ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,374 بازدید, 21 پاسخ و 23 بار واکنش داشته است
نام دسته دل نوشته های کاربران
نام موضوع {بُن دیوانگی} اثر •Avina کاربر انجمن رمان بوک•
نویسنده موضوع یــآقـوتـ
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط یــآقـوتـ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

یــآقـوتـ

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jan
29
445
مدال‌ها
2
"روز دهم"

ابدیم، دلم می‌خواهد خود را از بند این قفس نجات دهم و به بیرون این زندان پا بگذارم، اما آنان نمی‌گذارند. می‌گویند جای دیوانه‌ها در آن بیرون نیست. مگر من دیوانه‌ام؟ من تنها در راه عشقت، در جوانی پیر شده‌ام. سختم است زیبایم، شاید اگر بودی این‌گونه نمی‌شد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

یــآقـوتـ

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jan
29
445
مدال‌ها
2
"روز یازدهم"

جانانم، با تک‌تک نفس‌هایی که می‌کشم عاشقتم، اما چه‌ می‌توان کرد که اجبارمان به دوری ‌است. دلم می‌خواهد ضربه‌ای محکم به صورتم بزنی تا از این خواب تلخ، پا بر واقعیت شیرین بگذارم اما چه‌ می‌شود کرد که جای خواب و واقعیت عوض شده و حال من و خیالت در این اتاق سردِ سفید تنها مانده‌ایم.
 
موضوع نویسنده

یــآقـوتـ

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jan
29
445
مدال‌ها
2
"روز چهاردهم"

جهانم، مرا بابت دو روز دوری ببخش. یادت است با چه سختی‌ای سعی می‌کردی موهایم را شانه بزنی؟ و هنگامی که نمی‌توانستی از مینل‌هایت اشک چکه می‌کرد و بر روی گونه‌هایت سر می‌خورد. با لحنی شکسته همان‌طور که سعی می‌کردی صدایت نلرزد می‌گفتی: مرا ببخش همه‌کسم، ببخش که توانایی دیدن زیبایی موهایت و بافتن و شانه زدن آنها را ندارم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

یــآقـوتـ

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jan
29
445
مدال‌ها
2
"روز بیستم"

دلبرم، باز مرا به آن اتاق تنگ و خفناک بردند، ولی نگران نباش، من حالم خوب است. دنیایم به یاد حرفت، تمام موهایم را آتش زدم و سوزاندم. آخر من دیگر تو را ندارم که حتی اگر برایت سخت بود، برایم نوازششان کنی.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

یــآقـوتـ

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jan
29
445
مدال‌ها
2
"روز بیست‌ویکم"

پروانه‌ام، در روزهای آخر با هم بودنمان، حرف از ابدیت می‌زدی و من، چقدر بی‌فکر بودم. هیچ‌گاه فکر نمی‌کردم ابدیت دل‌خواهت مرگ است. هیچ‌گاه فکر نمی‌کردم که روزی جانت را به دریا و موج‌هایش بسپاری و خودت را از من دریغ کنی. ای‌ کاش تضمینی به باهم بودنمان، در ابدیت می‌دادی.
 
موضوع نویسنده

یــآقـوتـ

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jan
29
445
مدال‌ها
2
"روز بیست و دوم"

روزها بی ‌تو می‌گذرد، نمی‌دانی کجا‌ هستم و من‌، اجازه‌ای ندارم تا به خانه‌ات سر بزنم. تو را نمی‌دانم زیباروی‌ام ولی‌ من دلتنگ تارهای مژه‌هایت هستم. خودت هم می‌دانی، زیبایی برایم معنایی نداشت تا زمانی که تو را دیدم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

یــآقـوتـ

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jan
29
445
مدال‌ها
2
"روز بیست ‌و سوم"

فکر کردن به نبودت سخت است و هم‌چنین فکر کردن به مرگت، محال است. گویا همین دیروز بود که کنار هم، در کناری از ساحل گام بر‌می‌داشتیم. تو دستان مرا مانند جواهری ارزشمند، در میان دستانت نگه داشته بودی. می‌دانم آن‌روزها هیچ‌گاه دیگر برنمی‌گردند. می‌دانم هیچ‌گاه دیگر من و تو مانند قبل نخواهیم شد؛ ولی چه می‌توانم بکنم؟ این حسرت، قلب شیشه‌ای من را مورد آزار قرار می‌دهد.
 
موضوع نویسنده

یــآقـوتـ

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jan
29
445
مدال‌ها
2
"روز بیست و چهارم"

جهانم، در این زمان که از تو و زیبایی‌ات می‌نویسم، اطرافم جز سرخی رنگی نیست. سفیدی اتاق کمتر جلوه می‌دهد و ترکیب‌اش با رنگ سرخی که برایت فدا کرده‌ام زیباتر شده است. من‌ را ببخش که بد خط می‌نویسم. آخر جانانم، دستانم رمق نوشتن ندارند. چند لحظه‌ یکبار قلم از دستم می‌افتد و من با تمام بی‌حالی و سوزشی که در دستان سرخم حس می‌کنم، آن‌را دوباره در دست می‌گیرم تا برایت بنویسم.
 
موضوع نویسنده

یــآقـوتـ

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jan
29
445
مدال‌ها
2
"روز بیست و هفتم"

بعد از آن‌روز، آن‌ها فقط دقایقی مرا تنها می‌گذارند تا جایشان را عوض کنند و من در همان چند لحظه برایت می‌گویم. من‌ را سه روز در اتاقی که روشنایی‌اش برایم تاریک بود نگه داشتند. در آن چند روز به غیر از دختری که هم‌چون زیبایی تو بود، همراهی نداشتم. هر چقدر اسمش را پرسیدم، سخنی نگفت. گویا توان حرف زدن ندارد. من او را با چشمان خویش دیدم؛ اما در این زمان که از پرستاران و آن افراد مجنون از دختر می‌گویم، هیچ‌یک او را ندیده. نمی‌دانم...، آن‌ها می‌گویند اتاق انفرادی بوده.
 
موضوع نویسنده

یــآقـوتـ

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jan
29
445
مدال‌ها
2
"روز بیست و هشتم"

دیشب در تمام لحظات دختر کنارم بود. سخنی نمی‌گفت ولی گویا چشمانش دریای واژگان بود. حتی حال هم او به‌ من خیره شده و چشم از من بر نمی‌دارد.
دیگر خسته شده‌ام. بعد از این‌که به آن‌ها گفتم دختری به زیبایی دنیایم می‌بینم، شدت توجه‌شان بر من بیشتر شده. چهره‌ی آرامی دارند اما، سخنانشان مانند تیر در قلب، روح و ذهن من فرو می‌رود.
دلم می‌خواهد دستانت را بگیرم و بیارمت به این مکان و بگویم: این انسان‌ها اذیتم می‌کنند، می‌شود من‌ را هم با خود همراه کنی؟
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین