- Apr
- 403
- 2,486
- مدالها
- 2
فصل سوم:
با صدایی که به گوش میرسید، در همان خواب و بیداری، زنگ موبایلش را تشخیص داد، دستش را روی عسلی دراز کرد و موبایل را برداشت و با همان چشمانِ بسته انگشتش را بهسمتِ بالا کشید و آن را دم گوشش گرفت، کیان پرانرژی و خندان گفت:
- سلام داداش!
بهآرامی لای پلکهایش را باز کرد، تاریکی اتاق آرامشی به قلبش سرایز کرد، چقدر او سیاهی را دوست داشت!
در جواب سلام کیان، حرص زد:
- باز تو مزاحم خواب من شدی؟
کیان شیطنت کرد:
- عه خواب بودی؟
نفسش را «ها» مانند بیرون داد، شخصیت آرام و خوشحال برادرش که با تمام مشکلاتش آن را حفظ کرده بود دوست داشت، جواب داد:
- چی شده؟
- زنگ زدن، خانومها اینجان!
کیاراد در سکوت گوش میداد و کیان ادامه داد:
- آدرس همون کافیشاپه همیشگیو دادم.
- چرا زودتر اومدن؟
کیان بیتوجه به لحن پر از تردید برادرش خندید:
- مگه بد شده؟ هر چی زودتر شر اون از سرمون کم شه؛ بهتره!
بهساعت دیواری دایرهای شکل روی دیوار نگاه کرد که تنها هالهای کمرنگ از آن را میدید، صدای عقربهی ثانیهشمار برای خودش تاتیتاتیکنان جلو میرفت و سکوتِ اتاق در غروب را میشکست. نیشخندی زد، اکنون دیگر عقربهها برای گذر زمان تصمیم میگرفتند!
به کیانی که پشت خط بود، کوتاه جواب داد:
- میام!
و بیآنکه چیزِ دیگری بگوید و منتظر شنیدن چیزِ دیگری باشد، قطع کرد.
از روی سرویس تخت دونفرهاش بلند شد، تختِ دو نفره همیشه حس خوبی به او میداد، درست وسط آن میخوابید و پر از حس قدرت و برتری میشد، نفهمید و نمیدانست چرا، اما خوشنود و راضی بود!
اینکه بهدنبال دلیل هرچیزی باشی و خودت را در بهدر به این و آن بزنی تنها برای کمی بیشتر فهمیدن، تنها تو را خسته میکند، یا تهش جوابی میگیری که با لبخندی کنج لبت و با ژستی همهچیزدان، آن را از بالا نگاه میکنی، انگار نه انگار تو برای رسیدن و فهمیدن چقدر زمین خوردی!
سری تکان داد، فکرها حکمِ جذامی را داشتند که سیستمِ عصبیاش را تحت تاثیر قرار داده بود و آرام آرام کل وجودش را به خود دچار میکرد.
با ذهنی پر از برنامهو خیال، موبایلش را روی تخت پرت کرد، پاهای برهنهاش را روی سرامیک سرد اتاق گذاشت، دمپایی مردانهی چرمش را پا کرد و به سمت حمام رفت.
بعد از يک حمام که حسابی سرحالش کرد، به سمت کمدِ لباسی درب شیشه رفت، يک دست کت شلوار مشکی از کمد بيرون آورد و بعد از تعویض لباسِ مشکی آدیداس تنش، پوشيد.
با صدای پیامک موبایل، همزمان که دکمهی سر آستین پیرهن سفید زیر کت سیاهش را میبست، بهسمت تخت رفت و موبایل را برداشت، چراغ را هنوز روشن نکرده بود؛ شاید اگر کسی این وضعیت او را میدید که در اتاقی تاریک مشغول حاضر شدن است، او را بهتمسخر میگرفت و یا لقبِ خسیس بودن را روی او میگذاشت.
بهپیامکی که روی صفحهی نمایشگر زد و با خواندن پیام، با رضایت ابرو بالا انداخت:
«دو، سهدقيقه پيش ايميل جک به دستم رسيد، ماموريتی که بهش محول کرده بودی، انجام شده!»
موبایلش را روی میز گذاشت، از ذهنش گذشت «پس بالاخره تونست اون پستفطرت رو بگیره!»
ابروهایش جمع شدند و روی پیشانیاش چینخوردگی افتاد، لبهایش حالت طبیعی خودش را از دست دادند و کمی فشرده شدند، با چشمان ریز شده به چهره خود در آینه نگاه کرد، اخموتر از همیشه با این تفاوت که اینبار در دل جک را تحسین میکرد، برهی فراری چهزود به دام گرگ افتاده بود و بیچاره بره که نمیدانست گرک با آن پوزه و دندانهای وحشی چه خوابها که برایش ندیده است.
عطر مارکش را به گردن و مچ دستهایش زد و موبایلش را در جیب شلوار گذاشت و سرخوشانه از اتاق بیرون رفت.
با صدایی که به گوش میرسید، در همان خواب و بیداری، زنگ موبایلش را تشخیص داد، دستش را روی عسلی دراز کرد و موبایل را برداشت و با همان چشمانِ بسته انگشتش را بهسمتِ بالا کشید و آن را دم گوشش گرفت، کیان پرانرژی و خندان گفت:
- سلام داداش!
بهآرامی لای پلکهایش را باز کرد، تاریکی اتاق آرامشی به قلبش سرایز کرد، چقدر او سیاهی را دوست داشت!
در جواب سلام کیان، حرص زد:
- باز تو مزاحم خواب من شدی؟
کیان شیطنت کرد:
- عه خواب بودی؟
نفسش را «ها» مانند بیرون داد، شخصیت آرام و خوشحال برادرش که با تمام مشکلاتش آن را حفظ کرده بود دوست داشت، جواب داد:
- چی شده؟
- زنگ زدن، خانومها اینجان!
کیاراد در سکوت گوش میداد و کیان ادامه داد:
- آدرس همون کافیشاپه همیشگیو دادم.
- چرا زودتر اومدن؟
کیان بیتوجه به لحن پر از تردید برادرش خندید:
- مگه بد شده؟ هر چی زودتر شر اون از سرمون کم شه؛ بهتره!
بهساعت دیواری دایرهای شکل روی دیوار نگاه کرد که تنها هالهای کمرنگ از آن را میدید، صدای عقربهی ثانیهشمار برای خودش تاتیتاتیکنان جلو میرفت و سکوتِ اتاق در غروب را میشکست. نیشخندی زد، اکنون دیگر عقربهها برای گذر زمان تصمیم میگرفتند!
به کیانی که پشت خط بود، کوتاه جواب داد:
- میام!
و بیآنکه چیزِ دیگری بگوید و منتظر شنیدن چیزِ دیگری باشد، قطع کرد.
از روی سرویس تخت دونفرهاش بلند شد، تختِ دو نفره همیشه حس خوبی به او میداد، درست وسط آن میخوابید و پر از حس قدرت و برتری میشد، نفهمید و نمیدانست چرا، اما خوشنود و راضی بود!
اینکه بهدنبال دلیل هرچیزی باشی و خودت را در بهدر به این و آن بزنی تنها برای کمی بیشتر فهمیدن، تنها تو را خسته میکند، یا تهش جوابی میگیری که با لبخندی کنج لبت و با ژستی همهچیزدان، آن را از بالا نگاه میکنی، انگار نه انگار تو برای رسیدن و فهمیدن چقدر زمین خوردی!
سری تکان داد، فکرها حکمِ جذامی را داشتند که سیستمِ عصبیاش را تحت تاثیر قرار داده بود و آرام آرام کل وجودش را به خود دچار میکرد.
با ذهنی پر از برنامهو خیال، موبایلش را روی تخت پرت کرد، پاهای برهنهاش را روی سرامیک سرد اتاق گذاشت، دمپایی مردانهی چرمش را پا کرد و به سمت حمام رفت.
بعد از يک حمام که حسابی سرحالش کرد، به سمت کمدِ لباسی درب شیشه رفت، يک دست کت شلوار مشکی از کمد بيرون آورد و بعد از تعویض لباسِ مشکی آدیداس تنش، پوشيد.
با صدای پیامک موبایل، همزمان که دکمهی سر آستین پیرهن سفید زیر کت سیاهش را میبست، بهسمت تخت رفت و موبایل را برداشت، چراغ را هنوز روشن نکرده بود؛ شاید اگر کسی این وضعیت او را میدید که در اتاقی تاریک مشغول حاضر شدن است، او را بهتمسخر میگرفت و یا لقبِ خسیس بودن را روی او میگذاشت.
بهپیامکی که روی صفحهی نمایشگر زد و با خواندن پیام، با رضایت ابرو بالا انداخت:
«دو، سهدقيقه پيش ايميل جک به دستم رسيد، ماموريتی که بهش محول کرده بودی، انجام شده!»
موبایلش را روی میز گذاشت، از ذهنش گذشت «پس بالاخره تونست اون پستفطرت رو بگیره!»
ابروهایش جمع شدند و روی پیشانیاش چینخوردگی افتاد، لبهایش حالت طبیعی خودش را از دست دادند و کمی فشرده شدند، با چشمان ریز شده به چهره خود در آینه نگاه کرد، اخموتر از همیشه با این تفاوت که اینبار در دل جک را تحسین میکرد، برهی فراری چهزود به دام گرگ افتاده بود و بیچاره بره که نمیدانست گرک با آن پوزه و دندانهای وحشی چه خوابها که برایش ندیده است.
عطر مارکش را به گردن و مچ دستهایش زد و موبایلش را در جیب شلوار گذاشت و سرخوشانه از اتاق بیرون رفت.
آخرین ویرایش: