جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

مطلوب [بِژیو] اثر «هدیه امیری کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط هدیه امیری با نام [بِژیو] اثر «هدیه امیری کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 3,157 بازدید, 26 پاسخ و 50 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [بِژیو] اثر «هدیه امیری کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع هدیه امیری
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط ~Fateme.h~
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

هدیه امیری

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
403
2,486
مدال‌ها
2
فصل سوم:

با صدایی که به گوش می‌رسید، در همان خواب و بیداری، زنگ موبایلش را تشخیص داد، دستش را روی عسلی دراز کرد و موبایل را برداشت و با همان چشمانِ بسته انگشتش را به‌سمتِ بالا کشید و آن را دم گوشش گرفت، کیان پرانرژی و خندان گفت:
- سلام داداش!
به‌آرامی لای پلک‌هایش را باز کرد، تاریکی اتاق آرامشی به قلبش سرایز کرد، چقدر او سیاهی را دوست داشت!

در جواب سلام کیان، حرص زد:
- باز تو مزاحم خواب من شدی؟
کیان شیطنت کرد:
- عه خواب بودی؟
نفسش را «ها» مانند بیرون داد، شخصیت آرام و خوشحال برادرش که با تمام مشکلاتش آن را حفظ کرده بود دوست داشت، جواب داد:
- چی شده؟
- زنگ زدن، خانوم‌ها این‌جان!
کیاراد در سکوت گوش می‌داد و کیان ادامه داد:
- آدرس همون کافی‌شاپه همیشگی‌و دادم.
- چرا زودتر اومدن؟
کیان بی‌توجه به لحن پر از تردید برادرش خندید:
- مگه بد شده؟ هر چی زودتر شر اون از سرمون کم شه؛ بهتره!
به‌ساعت دیواری دایره‌ای شکل روی دیوار نگاه کرد که تنها هاله‌ای کمرنگ از آن را می‌دید، صدای عقربه‌ی ثانیه‌شمار برای خودش تاتی‌تاتی‌کنان جلو می‌رفت و سکوتِ اتاق در غروب را می‌شکست. نیشخندی زد، اکنون دیگر عقربه‌ها برای گذر زمان تصمیم می‌گرفتند!
به کیانی که پشت خط بود، کوتاه جواب داد:
- میام!
و بی‌آنکه چیزِ دیگری بگوید و منتظر شنیدن چیزِ دیگری باشد، قطع کرد.
از روی سرویس تخت دو‌نفره‌اش بلند شد، تختِ دو نفره همیشه حس خوبی به او می‌داد، درست وسط آن می‌خوابید و پر از حس قدرت و برتری می‌شد، نفهمید و نمی‌دانست چرا، اما خوشنود و راضی بود!
این‌که به‌دنبال دلیل هرچیزی باشی و خودت را در به‌در به این و آن بزنی تنها برای کمی بیش‌تر فهمیدن، تنها تو را خسته می‌کند، یا تهش جوابی می‌گیری که با لبخندی کنج لبت و با ژستی همه‌چیزدان، آن را از بالا نگاه می‌کنی، انگار نه انگار تو برای رسیدن و فهمیدن چقدر زمین خوردی!
سری تکان داد، فکرها حکمِ جذامی را داشتند که سیستمِ عصبی‌اش را تحت تاثیر قرار داده بود و آرام آرام کل وجودش را به خود دچار می‌کرد.
با ذهنی پر از برنامه‌و خیال، موبایلش را روی تخت پرت کرد، پاهای برهنه‌اش را روی سرامیک سرد اتاق گذاشت، دم‌پایی مردانه‌ی چرمش را پا کرد و به سمت حمام رفت.
بعد از يک حمام که حسابی سرحالش کرد، به سمت کمدِ لباسی درب شیشه‌ رفت، يک دست کت شلوار مشکی از کمد بيرون آورد و بعد از تعویض لباس‌ِ مشکی آدیداس تنش، پوشيد.
با صدای پیامک موبایل، همزمان که دکمه‌ی سر آستین پیرهن سفید زیر کت سیاهش را می‌بست، به‌سمت تخت رفت و موبایل را برداشت، چراغ را هنوز روشن نکرده بود؛ شاید اگر کسی این وضعیت او را می‌دید که در اتاقی تاریک مشغول حاضر شدن است، او را به‌تمسخر می‌گرفت و یا لقبِ خسیس بودن را روی او می‌گذاشت.
به‌پیامکی که روی صفحه‌ی نمایشگر زد و با خواندن پیام، با رضایت ابرو بالا انداخت:
«دو، سه‌دقيقه پيش ايميل جک به دستم رسيد، ماموريتی که بهش محول کرده بودی، انجام شده!»
موبایلش را روی میز گذاشت، از ذهنش گذشت «پس بالاخره تونست اون پست‌فطرت رو بگیره!»
ابروهایش جمع شدند و روی پیشانی‌اش چین‌خوردگی افتاد، لب‌هایش حالت طبیعی خودش را از دست دادند و کمی فشرده شدند، با چشمان ریز شده به چهره خود در آینه نگاه کرد، اخموتر از همیشه با این تفاوت که این‌بار در دل جک را تحسین می‌کرد، بره‌ی فراری چه‌زود به دام گرگ افتاده بود و بیچاره بره که نمی‌دانست گرک با آن پوزه و دندان‌های وحشی چه خواب‌ها که برایش ندیده است.
عطر مارکش را به گردن و مچ دست‌هایش زد و موبایلش را در جیب شلوار گذاشت و سرخوشانه از اتاق بیرون رفت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

هدیه امیری

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
403
2,486
مدال‌ها
2
اِريک، يکی از خدمتکارهای موردِ اعتمادشان، با ديدن ماشين‌اش به سمتش آمد، با این‌همه قدرت و ثروت، اعتقادی به راننده‌ی شخصی نداشت، متکی بودن به‌خود در زندگی، یکی از قانون‌های نوشته شده‌اش بود و بر اساس همین قانون خودش را بی‌نیاز حتی به بهداری می‌دید، پیاده شد و سويچ را در دستش گذاشت و بی‌آنکه حرفی بزند، به سمت درِ ورودی حرکت کرد، کیان هم که تازه رسیده بود، با قدمی بلند خودش را به او رساند، بااحترام سلام داد، کیاراد که به‌تازگی متوجه‌اش شده بود، جوابش را داد، با رسيدنشان به درِ ورودی، در توسطِ خدمتکارهای همان‌جا برایشان باز شد.
کافی شاپ معروف همیشگی، بی‌توجه به نگاه‌های سنگین افرادِ آن‌جا، نگاهش را به‌سمت ميزی که معمولاً برای مهمان‌هایشان رزرو می‌کردند، داد؛ سپس دو دختر نشسته، از جا بلند شدند، اولین قدم را برداشت، کیان شانه‌به‌شانه جلو آمد، قدم‌هایش را سریع و با تمرکز بر می‌داشت، با سری بالا، سی*ن*ه‌ای جلو و شانه‌های عقب و خودکامه آهنگی از فراخ بودن خودش را به رخ می‌کشید!
کمی بعد، در دو-سه قدمی میزِ چهار نفره‌ ایستادند، کیاراد، صندلی‌ای عقب کشید و نشست. به‌طبع سه نفر دیگر هم نشستند، دست‌هایش را روی ميز گره زد.
دختره‌ی روبه‌رویش هانا رضایی، بيست و نه ساله و فرزند پارسا رضایی.

جمله‌ای که قصد به زبان آوردنش را در ذهنش چینشی داد، سیاستمندانه گفت:
- خوش اومديد.
تعجبِ در نگاه هانا و واکنشی که او در ثانیه از خود نشان داده بود، همین علتِ تجدید بالا انحنانی بالای لبش شد؛ هاا، انتظار همچين جمله‌ای را نداشت؛ پدرش، پارسا او را مردی بی‌رحم و غیرمنعطف توصیف کرده بود، مردی که در ذهن هانا یک بی‌همه‌چیزیی که ذره شعور ندارد جا افتاده بود و کیاراد در همین ابتدا، ذهنی را که برای خودش تصویر می‌ساخت و بر پرده‌ی چشمانش می‌آمد، به زمین زده بود.
دختره‌ی روبه‌رویش هانا رضایی، بيست و نه ساله و فرزند پارسا رضایی.
کلمه‌ها را در ذهنش چینشی داد و هوشنمدانه گفت:
- خوش اومدید!
تعجبِ در نگاه هانا و واکنشی که او در ثانیه از خود نشان داده بود، همین علتی مبنی بر تجدیدِ بالای انحنانی بالای لبش شد. انتظار همچين جمله‌ای را نداشت؛ پدرش، پارسا او را مردی بی‌رحم و غیرمنعطف توصیف کرده بود؛ مردی که در ذهن هانا یک بی‌همه‌چیز که ذره‌ای شعور ندارد جا افتاده بود. کیاراد در همین ابتدا، ذهنی را که برای خودش تصویر می‌ساخت و بر پرده‌ی چشمانش می‌آمد، به زمین زده بود. هانا اما حرفه‌ای بود و کارکشته. فی‌الحال نقاب بی‌تفاوتی را زد و با لبخندی به اصطلاح جمعش کرد!
ثانيه‌هايی کندی گذشت و سپس سکوت توسط کيان شکسته شد‌. کیان در‌حالی که قهوه‌اش را مزه می‌کرد؛ گفت:
- خانوم‌ها؟ هتلی که اقامت دارین کجاست؟
هانا، دستش را دور کمر باریک استکانِ محتوی چای حلقه کرد و همزمان گفت:
- هتلِ کوریتینا.
کیان سری تکان داد و زمزمه کرد:
- هوم؛ پس نزدیکه به عمارت!
همزمان که استکان را به لبش نزدیک می‌کرد؛ گفت:
- چیزی گفتین؟
کیان به خودش آمد و با لبخند، سرش را به طرفین تکان داد.
- نه، نه. چیزی نیست!
هانا موشکافانه «هومی» زمزمه کرد و کمی از محتویات در استکان را خورد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

هدیه امیری

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
403
2,486
مدال‌ها
2
کیاراد: بهتره هر چه زودتر به این‌جا خودتون رو وفق بدین... .
ابرویی بالا انداخت و با قصد و غرض ادامه داد:
- قطعاً هتلِ رزرو شده به پای عمارت شاهانتون نمی‌رسه؛ اما خب برای زندگی موقت، نمی‌تونه بد باشه!
کیان، متحیر اسمش را صدا زد، کیاراد؛ اما با تحکم گفت:
- از قبل هزینه‌ی اقامتتون در هتل پرداخت شده! تا وقتی که این‌جا هستین خرج و مخارج به عهده‌ی منه! مفهومه؟
افرا، پوزخند صدا داری زد، هانا هینی کشید و با ترس به افرا نگاه کرد، افرا اخم غلیظی کرد و با تحکم ادامه داد:
- ما به آپارتمانمون می‌ریم و فقط چند شب مهمون هتلیم!
کیاراد با ابروهایی در هم پیچ‌خورده و با فکی منقبض شده دختری را نگاه می‌کرد که با جسارت هرچه تمام نطق می‌کرد، به‌طوری که مراقب نبود این مردی که رو به‌رویش نشسته، همانی‌ست که خودش روزی رئیس تمامی کثافت‌کاری و جنایت‌ها بوده است!
دستش را روی میز مشت کرد، نگاهِ هانا جمعِ رگ‌های برجسته‌ی دستش شد، افرا؛ اما با لبخندی کنج لب، به‌تمسخر نگاهش می‌کرد، در دل هنوز هم از جوابی که داده بود خرسند نبود، این‌که خودش را کنترل می‌کرد و هی قصد داشت طبق قول و قراری که با سرهنگ داشت پیش رود، اعصابش را به‌بازی گرفته بود، درونش طوفانی؛ اما ظاهرش آرام، چنان بی‌خیال که هربیننده‌ای نظرش به او می‌افتاد، از ذهنش می‌گذشت که چه‌دختری بی‌دغدغه و شادی!
کمی بعد، با صدای زنگِ موبایل افرا، حواسشان جمع او شد. کیاراد با موبایل در دستش ور می‌رفت، افرا با دیدن اسمِ مخاطب، با اکراه جواب داد:
- بله؟
- سلام خانم، روبرتم.
- سلام. چی شده؟
- راستش من متاسفم!
-اتفاقی پيش اومده؟
روبرت فی‌الحال شروع کرد:
-عذر می‌خوام خانم؛ اما هتلی که قرار بوده در اون‌جا اقامت داشته باشين،حاضر نشده و یه سری مشکلات پیش اومده، این‌طور که به من خبر رسیده شوفاژ اتاقِ شما سوخته!
برق پیروزی نگاه کیارادی که موبایلش را روی میز گذاشته بود و با حالتی برنده نگاهش می‌کرد، اخم‌هایش را در هم برد، با تمسخر به‌روبرت جواب داد:
- بهونه‌ی دیگه‌ای برای نرفتن من به اون‌جا نداشتین؟ هه!
آخه شوفاژ ِسوخته چه ربطی به اتاق من داره؟ درسته که پاییزه و هوا سرد؛ اما یه شب که هزار شب نمیشه آقای روبرت! توی لندن به این بزرگی هم جز این هتل و این اتاق، اتاق دیگه‌ای وجود نداره! اوکیه!
نفس‌های نامنظمش به گوش می‌رسید و روبرتی که حرفی برای گفتن نداشت، افرا خیره در نگاه کیاراد ادامه داد:
- این‌همه کوته‌فکریت رو نمی‌دونم پای چی بذارم؛ ولی به همونی که این دستور رو داده بهت بهش میگی که رضایی طبق خواستت به عمارت ستوده‌ها میره؛ ولی بد تلافی می‌کنه!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

هدیه امیری

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
403
2,486
مدال‌ها
2
و چندی بعد، در‌حالکیه بی‌توجه به حرف‌های روبرت، تماس را پایان داده بود؛ افرابرای بستن زودگذر این قائله درحالی که نقشه‌ها داشت، خونسرد گفت:
- شما جلوتر حرکت کنین، ما پشت سرتون میایم!
و همزمان لبخندی کنج لب‌هایش خانه کرد، کیاراد با همان چهره‌ی خونسرد نگاهش می‌کرد، لحظه‌ای از ذهنش گذشت:
«دختری که نمی‌ذاره سنگ رو سنگ چیده شه و لباس مَردی پوشیده که جسارتی بیش‌تر از یه‌مرد داره!
***
ياد بگير قيد آدم‌ها رو بزنی همون‌جا که برات وقت نمی‌ذارن، همون‌جا که آخرين نفر ميشی تو اولويت‌هاشون، همون موقع که يکی ديگه رو بهت ترجيح میدن و همون وقت که عصبانيتشون رو سر تو خالی می‌کنن! ياد بگير بگذری ازشون؛ وقتی که به راحتی می‌گذرن از احساساتت! ياد بگير بی‌خيال آدم‌ها بشی، وقتی تو رو فقط آچار فرانسه زندگيشون می‌بينن!
یاد بگير خودت‌ رو ارزشمند ببینی!
با صدا زدن‌های هانا، به خودش آمد:
هانا: افرا؟... آآآ، افرا؟ افرا جان؟...افرا!
لبش را تر کرد و بزاقِ خشک شده‌ی دهانش را سخت پایین داد:
- چيه؟
- نقشه چیه؟ با این اوضاع‌، باید چی‌کار کنیم؟
- به خواستشون تن می‌دیم!
با تعحب از این لحنِ خونسرد او و خواسته‌اش، گفت:
- هیچ می‌فهمی چی میگی؟ تن بدیم به خواستشون؟ می‌دونی بابا راضی نیست؟
سری تکان داد و بی‌توجه به‌حرف‌های هانا، نطق کرد:
- حواست به ‌تک‌تک واکنش‌هایی که نشون می‌دی باشه، شیرفهمه؟
هانا مغموم و گرفته، "چشمی" زمزمه کرد، کمی بعد محتاطانه پرسید:
- افرا؟ می‌خوای چی‌کار کنی؟
خونسرد زمزمه کرد:
- سوال پرسیدن نداره وقتی به قصد نابود کردنشون وسط میدون هستم!
هانا‌، هینی کشید و با لحنی تقریبا بلندی داد زد:
- نابودی؟ می‌فهمی چی‌می‌گی؟
نیشخندی زد و همزمان پایش را روی گاز ‌می‌گذاشت‌، بی‌تشویش گفت:
- می‌فهمم چی‌میگم... . حالا چرا دستات می‌لرزه؟
 
موضوع نویسنده

هدیه امیری

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
403
2,486
مدال‌ها
2
جا خورد و به یک‌باره سکوت کرد، افرا با همان لبخند تمسخرآمیز کنج لبش گفت:
-نمی‌دونستم که این‌قدر ترسناکم!
هانای بیچاره هل شده خندید:
-نه! نه... .
سری با تاسف تکان دادد و لاقید حرفش را قیچی کرد:
-آب ریخته شده جمع نمیشه هانا خانم! متوجه‌ای که؟
لب ورچید:
- آخه گناه داشتن!
- کدومشون؟ کیان یا کیاراد؟
پوزخند صداداری زد:
- اون کیارادِ عوضی گناه داره؟ ندیدی اون گوشی بی‌صاحبو؟ که با یه‌پیام نذاشتن هتل بریم؟
نگاهش را لحظه‌ای از جاده گرفت و به نیم‌رخ هانا که هاج‌واج نگاهش می‌کرد، داد. فرمان ماشین را فشار داد و با تکان دادن سری به‌تاسف گفت:
- هه! خواهر ما رو باش!
هانا؛ اما هنوز با ذهنی پر از فکر پرسید:
- یعنی جدی‌جدی کیاراد؟
و زیرلب، پچ‌پچ کنان واگویه کرد:
- این‌ها دیگه کی هستن؟
افرا با خونسردی ابرو بالا انداخت:
- هیچ‌وقت گرگ مستقیماً نمیره به گوسفندها بگه آماده شین من می‌خوام بخورمتون! یهو حمله می‌کنه و اول سگه رو می‌خوره و همین باعث میشه او گوسفندها احساس خطر کنن و فلنگ رو
ببندن! حالا فهمیدی چرا نابودیه هدفم؟ این‌ها همشون از یه‌قماشن!
بعد، نیشخندی زد و همزمان که پایش را روی ترمز می‌گذاشت، ترمز دستی را بالا کشید و به ظاهر بی‌خیال گفت:
-حالا هم پیاده شو که قراره میزبانیه ستوده‌ها رو
ببینیم!
هانا، آرام و متین لبخند زد، اکنون احساس بهتری داشت. وجودِ افرا، خواهر کوچکتری که تفاوت سنی یکی-دوساله داشتند در زندگی‌اش نعمتی بود؛ افرا، همان ماهِ شبی بود که گاه مایه‌ی زندگی و گاه قوتی برای زندگی... .
***
کیان خدمه‌ها را مرخص کرد، به اتاقی که در آن به‌رنگ بنفش و دستگیره‌های به رنگ سفید بود، اشاره کرد:
-بفرمائید خانم.
رو به هانا، با اشاره به اتاق دیگری با همین ترکیب گفت:
- و اینم اتاقِ شما.
هانا، لبخندی مبنی بر تشکر بر لب نشاند، دلش نیامد و «ممنونمی» هم زمزمه کرد و به‌سمت اتاق رفت. این‌که خدمه‌ها جا و مکان را به‌آن‌ها نشان نداده بودند و خودِ کیان شخصاً آن‌ها را همراهی کرده بود، کمالِ احترام را به‌جا آورده بود؛ برخلاف آن برادر بزرگ‌تر، مفهوم «‌‌گرامی نگه‌داشتن مهمان» را به‌خوبی فهمیده بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

هدیه امیری

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
403
2,486
مدال‌ها
2
افرا سرش را کمی بالا برد، در نگاهِ کیان خیره شد، کیان با اخمی کمرنگ که جذبه‌ی چهره‌اش را بیش‌تر کرده بود؛ نگاهش می‌کرد، در نظر افرا لحظه‌ای گذشت که آن رنگ و حالت چشم‌‌هایش آشنا بود؛ ولی کِی و کجا دیده بود؟ نمی‌دانست!
با تکان دادن سرش، دست از افکار پوچش برداشت؛ او کارهای مهم‌تری داشت؛ خیلی مهم‌تر!
کیان بود که گفت:
- امیدوارم این‌جا لحظات خوبی سپری کنید.
در دل به جمله‌ی کیان، نیشخندی زد؛ آن برادرِ لاکردارش آن‌ها را در این مهلکه انداخته بود و اکنون برادر کوچک‌تر عذرخواهی می‌کرد! آدمی همین بود؛ خودش گند بزند و دیگری برای این‌که از روی اشتباهات او رد نشود، خودش همه‌چیز را گردن بگیرد.
تشکری بر زبانش آورد، کیان لبخند زد که افرا با جمله‌ای گفت، به‌همان سرعت لبخند را از روی لبانِ او پاک کرد، طوری که انگار نه انگار ثانیه‌ای پیش لبش انحنانی داشته است.
- وقتی تله می‌ذارن برای شیری که قراره به قصد نابودی جلوه بره و سر از تن اهالی جنگ بکنه‌، یهو خفتش می‌کنن و توی دام می‌ندازنش، موشه میره کمکِ شیر و طناب‌ها رو باز می‌کنه؛ ولی اون‌قدر هماهنگ شده این‌کار رو کردن که همه‌ی درها براش بسته شه، پس تن میده به خفتی که ببار اومده!
خیره شد در چشم‌های شب رنگش و محکم ادامه داد:
- در قبال کمکِ موش، شیره وظیفه داره تشکر کنه هر چند که آزادی نصیبش نشده؛ اما وظیفه‌ای نداره بابتِ اون جا و مکانی که بهش دادن حتی با بهترین امکانت تشکر کنه، وقتی که از اول برنامه همین بوده و حالا اون‌ها توی لباس مثلاً مهربونی، ترحم حراج می‌کنن! مهم اون شیرست که جبر اجبار وادارش می‌کنه بسوزه توی آتیشی که براش ساختن که البته همین یادگاری‌های روی تنش بد کینه‌ای رو پرورش میده و امون از شعله‌ی انتقامی که روزی بد تلافی می‌کنه!
پلک راستش پرید و جا خورده قدمی عقب رفت، با بهت گفت:
- این‌طور نیست! اصلا... .
شانه‌ای بالا انداخت. این کَل‌کَل‌ها و کشمکش‌ها و یکی به‌دو کردن‎‌ها برای کسی بود که وقت داشت، حوصله داشت، نه او!
اویی که که نه وقت داشت و نه حالی برای سر به سر گذاشتن این و آن؛ بنابراین صحبتش را قطع کرد:
- دیگه مهم نیست!

به وضوح تعجب کرد از این همه جسارت یک زن! راهِ شناخت افرا، یکی دو روزه نبود!
افرا لبخندِ کجی بود و به سمت اتاق راه افتاد‌؛ با تعلل دستش را روی دستگیره نگه داشت، سری تکان داد و خسته از آشوبِ افکارِ ذهنش، دستگیره را پایین کشید.
ترکيب بنفش و سفيد. پرده‌های سفيد، تختی دو نفره به رنگ بنفش، اتاق این‌جا هم کم از اتاقِ هتل نبود و ای‌کاش دغدغه‌هایش همین بود! همزمان که به سمت تخت می‌رفت، کِش موهایش را باز کرد.
پتوی دونفره‌ی بنفش رنگ را کنار زد و دراز کشید، خسته‌تر از آن بود که بخواهد گوشه به گوشه‌ی اتاق را بگرد و همانند بیشتر از دخترها کنجکاوی کند.
نگاهش به‌شوفاژ روشن افتاد و صدای روبرت در سرش زنگ زد:
«شوفاژِ سوخته!» به‌تاسف لبخندِ کجی زد و پلک‌های خسته‌اش را روی هم گذاشت.
«بعضی وقت‌ها سکوت می‌کنی؛ چون اون‌قدر رنجيدی که نمی‌خوای حرفی بزنی!
بعضی وقت‌ها سکوت می‌کنی؛ چون واقعاً بهش احتياج داری!
بعضی وقت‌ها سکوت می‌کنی؛ چون هيچ حرفی برای گفتن نداری!
بعضی وقت‌ها دیگه سکوت نمی‌کنی؛ فریاد می‌زنی و حقیقت رو مثلِ آب دهن، تف می‌کنی توی صورت طرف مقابلت که بهش بفهمونی تو احمق نیستی!»
 

~Fateme.h~

سطح
5
 
مدیر تالار رمان
پرسنل مدیریت
مدیر تالار رمان
شاعر انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Apr
9,776
15,237
مدال‌ها
6
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین