- دلنوشته به پای زن بودنم نگذار.
- دلنوشته گاهشمار عاشقی
- دلنوشته هیاهوی سکوت
- دلنوشته به نام پدر
- دلنوشته من هستم
- دلنوشته غربت نشین
- داستان کوتاه تمسک به تمنا
- داستان کوتاه گاه فراق و شکیب
- رمان شیفتگی به رسم هور
- رمان پروانگی
- رمان مأوای حرمان
خلاصه آثار:
(دلنوشته به پای زن بودنم نگذار)
من زنم؛ برای گریههای بیبهانهام، برای دلتنگیهای هر لحظهام، برای خندههای بلند و پر شوقام، برای رنگی که به زندگیام میبخشم، برای مادرانههای عاشقانهام و برای همه آنچه هستم و نیستم، خودم را دوست دارم. مرا همانطور که هستم باور کن.
(دلنوشته گاهشمار عاشقی)
ناگهان، اما آرامآرام میآید. بهسان عشقهای میخزد و آهسته خود را از دیوار دل بالا میکشد. شاخ و برگ میدهد و بیشتر و محکمتر دور قلب تپنده چنبره میزند. قلب را میان بازوهای پیچواپیچش در آغوش میگیرد و میفشارد. آنگاه است که دردی بس عظیم قلب را به تپشی پرهراس وامیدارد و عشق زبانه میکشد.
(دلنوشته هیاهوی سکوت)
دست پشت گوشت بگذار و گوش فرا بده، میشنوی؟
صدای سکوت است که پر هیاهو فریاد میزند. فریادی از ته قلبی که پرتپش مینوازد و خود را به دیوار زندان سی*ن*ه میکوبد تا فریادش به گوش نیوشایی برسد اما، نه گوشی هست برای شنیدن و نه قلبی که فریاد بیصدای قلبت را بشنود. اینجا سکوت را فریاد میزنند.
(دلنوشته به نام پدر)
نامت که بر زبان میآید!
قیام واجب میشود، لبخند واجبتر.
به نام تو زندگی را نفس میکشم.
به یادت میخندم.
به یادت بغض هم میکنم.
به یادت دستانم آغوش میشوند بر بیپناهیها.
نیستی اما یادت در من، بینهایت عشق میآفریند پدر.
(دلنوشته من هستم)
زمین که افتادی و زانوهایت زخم شد،
دوستت که قهر کرد و تنهایت گذاشت،
دلت که از بازیهای دنیا گرفت،
خودت را که گم کردی در این دنیای رعبانگیز،
عشق که قلبت را تسخیر کرد،
نترس.
پشت سرت را نگاه کن،
من هستم؛
من دنیایم را به دنیای تو سنجاق کردهام.
(دلنوشته غربت نشین)
جرمم عاشقی بود
و حکمم تبعید به غربت.
و من عشق را به آغوش قلبم کشیدم و کوچ کردم به غربت.
(داستان کوتاه تمسک به تمنا)
تو آن دشت سرسبز و پر از گلهای رنگارنگ و با طراوتی و من آن کوه که تو را در برگرفته است. تو رنگ و جان میدهی به سختی وجودم و من نگهبان توام در برابر هجمه غیر؛ نه لطافت زنانهام، نه جثه ظریفم و نه روح لطیفم، مرا از حفاظت از تو باز نمیدارد. آنها که چنگ میاندازند میان دنیای کوچک من و تو، تلاش بیهوده میکنند؛ عشق اهورایی که تجزیه نمیشود.
(داستان کوتاه گاه فراق و شکیب)
آنگاه که عشق میآید و بر درب خانهی قلبت تقه میزند، همچون نسیم بهاری روح و جانت را مینوازد، فارغ از تلخیهای گذشته به آیندهای میاندیشی که لبخند از لبت و شوق از چشمانت جدا نخواهد شد؛ اما، وای از آن زلزله ویران کننده روزگار که میآید، رویاهای شیرینت را در هم میشکند و روی قلبت آوار میکند. رفتن او در صبح آن شب عاشقی، مرگ لحظههای ناب زندگیام بود و آن طوفانی که کاشانه عشقم را نابود کرد. نیامدنش مرا ذرهذره در خود له کرد. جامه شکیبایی به تن کردم و تنهاییم را وجب کردم به امید آمدنش و هر لحظه میخواندم:
دل بیتو به جان آمد، وقت است که باز آیی.
(رمان شیفتگی به رسم هور)
دختری خودساخته خود را از غرقاب زندگیای بیرون میکشد که انگار هیچوقت برای او نبوده است. زندگیای که تاوانش اگرچه سخت است اما گاهی باید برای آیندهای که تو را فرا میخواند، خودت را از میان غرقاب بیرون بکشی. سخت است، باید آوارهای خود پیشینش را جمع کند و از نو بسازد. شاید هم روزی خورشید عشق بر دل شکستهاش بتابد و آن را جانی دوباره بخشد.
(رمان پروانگی)
من هیوا هستم. مانند نامم، پر از امید و آرزو اما محصور در پیلهای تنگ و تاریک از جنس سکوت و برای اویی که روزگاری رفیق بود و حالا همسر، نردبانی شدم برای دست یافتن به بزرگترین آرزویش. من رفیق بودم و او مرا در گنداب نارفیقیاش رها کرد. حالا وقتش است این پیله گندیده را از دور خود باز کنم. پروانه شدن حق من است.
(رمان مأوای حرمان)
طوفان که میآید، هیاهوکنان میپیچد و همه چیز را در چنگ خود میگیرد. گاهی درخت استواری را از جا میکند، گاه تیر چراغ برق بتونی ایستاده در پیادهرو را بر سقف اتومبیلی میکوبد و گاه خانهای را ویران میکند؛ چه برسد به برگ خزان زده بیپناهی که با هر وزش تند و خشمگینی، به آسفالت خیابان یا دیواری سنگپوش میخورد. و وای اگر این طوفان خشمگین، تندباد بیرحم غیرت و تعصب خفته در باورهای نادرست باشد.