- داستانک میان حصار.
- داستانک روح.
- داستانک ناروا
- داستانک اهوا
- داستانک درخت گردو
- رمان حنیفا
- رمان معراج ابنی
- دلنوشته پشت دیوار
- دلنوشته رشک شیرین
- دلنوشته ستین
- دلنوشته کفنی با رایحهی یاسمن
- دلنوشته پادشاه وارونه
- دلنوشته نوباوه
- دلنوشته انحصار به تجرد
- اشعار تأثیر پذیر
- دفتر خاطرات زخم نشد جوانه شد
- دفتر خاطرات یک بچه تنبل
خلاصه آثار:
(داستانک میان حصار)
میگویند پایان شب سیه سپید است! اما دروغ میگویند! تهِ تهش پایان شب سیه، میشود خاکستری! قانون رنگها اینگونه است... . تو نمیتوانی از سیاهی به سفیدی پرواز کنی! مگر اینکه... وسطش به خاکستری توبه رسیده باشی!
م.رمضان خانی
(داستانک روح)
دیگر آخر خط است؛ روحی که فکر میکردی افسانه است، از تو جدا خواهد شد و تو را با تصورات ماوراییات تنها خواهد گذاشت.
دیگر آخر خط است... تو در این اجتماع، بدجور گول خوردی و حالا، دیگر وقت جبران نیست.
مردم، به فکر تو نبودند.
حَتَّى إِذَا جَاءَ أَحَدَهُمُ الْمَوْتُ قَالَ رَبِّ ارْجِعُونِ
و نه! باید بگویم، انا الله و انا الیه راجعون... .
(داستانک ناروا)
آهیل رادفر، منتخبی است که از طرف پرودگار قلم برای نجات جان انسان ها انتخاب شده است. او در این میان بعد از سالها زندگی مشترک صاحب فرزندی میشود که بایست، به غیر از نجات جان خودش و همسرش، از او هم محافظت کند و باز هم مثل قبل فعال اجتماعی باشد.
او، مجبور میشود با وجود تحریمها برای به دست آوردن آخرین محلول ساخت داروی ایدز از ایران برود و... .
(داستانک اهوا)
سایهها همیشه با من بودند، از همان بچگی.
یادم میآید دستهایم را توی دستهایشان میگرفتند و من را به دنبال خودشان میکشیدند.
اهواء قتل سایه ها نام کامل قصه من است، آخر هوس کردم قاتل سایهها باشم.
(داستانک درخت گردو)
زندگی، پنجرهای باز، به دنیای وجود!
تا که این پنجره باز است، جهانی با ماست.
آسمان، نور، خدا، عشق و سعادت با ماست.
فرصت بازی این پنجره را دریابیم... .
(رمان حنیفا)
حنیفا یعنی تکامل، یعنی رسیدن به خدای خود. هر سه فصل، مراحل رسیدن سه شخصیت را به تکامل نشان میدهد.
(رمان معراج ابنی)
قصه، قصهی دل کندن و پر کشیدن است.
پر کشیدن آدمی که سرنوشت آدمهای دیگر را به ناکجا آباد میبرد.
قصه، قصهی کسری است و دل کندن از پسر بزرگش. دل کندنی که عاقبتی جز خوب بودن و رستگار شدن ندارد.
قصه، قصهی رستا شدن و رستگار شدن است.
(دلنوشته پشت دیوار)
اگر روزی مسئول این شهر شوم، تمام دیوارهای اضافه را برمیدارم. دیوانه نیستم ولی، چه معلوم پشت همان دیوارهای اضافه چه اشکهایی که ریخته نشده باشد.
(دلنوشته رشک شیرین)
آیجانم!
قسم به زیباییِ نفس گیرت که زبانها از وصفش قاصر و قلمها از به جوهر کشیدنش عاجزاند...؛
دوست داشتنش رشک شیرینیست
که تلخیاش هم آرامم میکند!
(دلنوشته ستین)
نمیدانم چگونه نگاهم به نگاهت گره خورد. نمیدانم چگونه، از شدت جنون، عقل و هوشم را به فنا دادم ولی میدانم، پایان این قصه، چیزی نبود که دلم میخواست.
(دلنوشته کفنی با رایحهی یاسمن)
گلوله که توی کمرش خورد، پارچهای سفید مانعی شد برای رسیدن به آرزوهای جوانیاش. گلوله که توی کمرش خورد، خون جلوی دیدگانش را گرفت و آخرین جملاتش را، صدای گلوله برید.
(دلنوشته پادشاه وارونه)
این محنت، روح و جان هرکس را به بازی میگیرد و قلب هرکس را سنگ میکند و شاید، من سربازی هستم که باید با این محنت، بجنگم. سوال اینجاست؛ اگر من سرباز هستم، تو کیستی؟
(دلنوشته نوباوه)
من هنوز کودکم، کودکی که خیال پرواز دارد. کودکی که میخندد و گریه میکند.
من هنوز کودکم، کودکی که کودک بودن را دوست دارد و نگران خیالات مردم نیست.
(دلنوشته انحصار به تجرد)
بچگی آدمها با تمام خوبیها و بدیهایش آنقدر پاک و صادقانهاست که هرکَسی دوست دارد به خاطرات آدمها گوش بسپرد.
وقتی که سلسله قبل از صفویان نابود شد و اوضاع آشفته ایران به اوج رسید، پنج سال بیشتر نداشتم. من بیمار بودم! از همان بچگی مدام مریض میشدم و دیگر همهچیز برایم عادی شده بود. این مکانیسم و این نظم را هیچوقت درک نخواهی کرد. این مکانیسم من را عاشق کرد، صعود و سقوط را به من نشان داد و روزی کشت و زنده کرد. خط به خط این نوشتهها را از زبان او روایت میکنم. مردی که وقتی شانزده ساله بود قصهای را شروع کرد که رقم خوردنش با او بود و پایانش با خدا. و چه زیبا رقم میخورد، وقتی قصه را به دست خدایت بسپری.
(اشعار تأثیر پذیر)
تاثیر پذیریم، بی نام و نشانیم،
از خون و رگ و هرچه که بودیم و نبودیم
(دفتر خاطرات زخم شد جوانه شد)
برای رسیدن به قله باید سختی های زیادی کشید، آنقدر زیاد که هر ثانیه اش رشد کنی.
میدانی؟ رشد کردن درد دارد، شکنجه دارد.
مثل جوانه ای که از توی خاک بیرون میزند.
(دفتر خاطرات یک بچه تنبل)
هفت ساله که بودم، دوست داشتم تکواندو کار شوم. تصمیم عجیبی بود، مخصوصا برای منی که ضعیف بودم و نحیف.