- داستانک قلاده.
- داستانک آزاده.
- داستانک ناکو
- داستانک یک شاخه لیلیوم
- داستان کوتاه بهخاطر او
- رمان بِلا
- رمان همجزا
- رمان مرگهای دسته جمعی
- رمان یک پک سناتور
- رمان هوست شهر را سوزاند
- رمان دُچار جان
- دلنوشته قلم احساس.
- دلنوشته پایان تلخ یک آرزو
- دلنوشته رشک شیرین
- فنفیکشن براسان
- دیالوگنویسی همجزا
- دیالوگ نویسی از خاک تا افلاک
خلاصه آثار:
(داستانک قلاده)
چون بیگناه بودیم، قلاده به گردنمان انداختند و بعدها برای زنده ماندن چشمهایمان را کور کردند؛
وقتی هم مادر شدیم کسانی که حاکم نبودند برایمان حکم بریدند؛
ما قلاده به گردن داشتیم، چون خدا ما را آفرید، تا بیصدا بمیریم... .
(داستانک آزاده)
بزرگترین فریاد دنیا قطره اشکی بود که از چشمهای باز دخترک بیجانی چکید که یک آزاده بود، آزادهی تقدیری که آزادش کرد… گلهای پرپر شدهی سرخ هم برای آزادیاش رقصیدند و در آغوشش گرفتند؛ اما دیر بود، چرا که او آغوش را با چشمهای بسته طلب میکرد... .
(داستانک ناکو)
با وجود کتکهایی که از معلمها میخوردم، یا نیش و تمسخرهای پسرهای لات محل، احساس خوشبختی میکردم. با وجود غصههای تلخی که ناکو از بچگیهام واسم قصه میکرد، بازم خوشبخت بودم چون اون رو داشتم. یه دایی مهربون، اسطورهی زندگیم، ناکوی عزیزم!
(داستانک یک شاخه لیلیوم)
جنگ، جنگ است!
چه نرم و چه سخت و اینبار دختری از جنس تمامین دختران سرزمینم وارد میدان نبردی میشود که مبارزانش نرم اما همراه زجر جان میگیرند... .
و چه زیبا میشد اگر با یک شاخه گل سوسن میتوانست تمام جنگهای دنیا را پایان داد،
چه نرم و چه سخت!
(داستان کوتاه بهخاطر او)
میگفت خندیدن دلیل نمیخواهد، خودمان هستیم که برای زدن لبخندی به کودکی غمگین دنبال دلیل میگردیم؛
میگفت روزی تمام ممنوعههای دنیا را دور میزنم و تمام ناشناختهها را کشف میکنم.
بعد از مدرسه نیم ساعت در کلاس آموزش خوشبختیاش میماندم، شاید برای همین است که با وجود تمام غم و غصههایم امروز خوشبختترین زن روی زمینم و داد میزنم تا همه بدانند آنچه امروز هستم به خواطر اوست!
(رمان بِلاء)
میگویند مصیبت را خدا فرستاد تا بندههای گناهکارش توبه کنند و هدایت شوند. روایت دختری بهنام دردسر که نمیتواند شبیه هیچکدام از دخترهای خانوادهی نیکپندار باشد، با خلق و خویی عجیب... درست مثل تمامین پسران فامیلی که حداقل یکبار از دستشتنها به درگاه خدا پناه بردهاند و بس، و حالا زمانیست که دعایشان دامن دخترک بینوا را گرفته و دچار مصیبت کند، یک دردسر بزرگ... .
(رمان همجزا)
یونا، پسر ناخلف حاج فتاح، زرگر و امین بازار، یونا مهرگان سر کینهای چند ساله کمر به نابودی اسم و رسم پدر بسته است. بازیها و دسیسههای پدر باعث کشیده شدن پای نفس، ساقی جدید ولد ناخلف به زندگیاش میشود و نخستین اقدام یونا، خریدن جزای دیگریست، چیزی مثل تیری با دو نشان... .
(رمان مرگهای دسته جمعی)
اینبار عزرائیل نیست که جان میگیرد،
زندگان هم بوی مرگ را احساس میکنند و اجساد نیمه سوختهی کودکان هم میگریند!
مردم میمیرند... باهم!
اینبار مرگهای دسته جمعی، همهمهای سرتاسر جهان برپا میکنند... .
(یک پک سناتور)
از خام شدنش نمیگویم، چهگونه کوتاه آمدنش چندان جالب نیست،
روایت من، مزهی پک سناتوریست که دودش دودمان یک زندگی را به باد داد... .
سرانجام نوجوانی دبیرستانی که باتلاق زندگی، باتمام دلبریگلهای نیلوفرش او را بلعیده و اسیر خود کرد... .
با یک پک سناتور!
(رمان هوست شهر را سوزاند)
حکایت خواستنهاست، از همانهایی که یک آن دلت هوای داشتنشان را میکند و هیچچیز هم جلودارت نیست. نازگل، دردانهی خاندان نیکپندار که از نگاه بیشتر همسن و سالهایش دختری لوس و بدعنق است، دنیای جالب خود را دارد که او را از دور اطرافش فارغ کرده و
سر انجام این غرق شدن است که بزرگترین فاجعهی زندگیاش را رقم میزند... .
(رمان دچار جان)
همهی دردها، با گناه آدم و حوا آغاز شد، خدا از بهشت راندشان و زمین، شروعی برای آغازهای جدید فرزندانشان بود... .
بوسهای غیر عمد داستان طنین را آغاز میکند که گناه میخوانندش و جزایش آتش است، اما ترانهی غمگین چشمهایش، میان شعلههای آتش نیز «جانش» را میخواند، میگفت دچارش شدهام... .
(دلنوشته قلم احساس)
واژهنامهی دلتنگی را ورق میزنم،
تمامی ندارد!
انگار بغض نویسنده هنگام به قلم کشیدن احساسش با قویترین فیلتر شکنها هم نشکسته است که اینگونه
بغض را خانه نشین گلویم کرده است!
(دلنوشته پایان تلخ یک آرزو)
شما را به تکتک آرزوهای کوچک و رنگ و رو رفتهام که روزها پیش در باغِ کوچک خیالم پرورششان دادم قسم میدهم، این آرزویم را چال نکنید!
عجیب هوس آغوش مرگ را کردهام، من را به آرزویم برسانید تا فراموش کنم پایان تلخ آرزوهای رنگینم را... .
(دلنوشته رشک شیرین)
آیجانم!
قسم به زیباییِ نفس گیرت که زبانها از وصفش قاصر و قلمها از به جوهر کشیدنش عاجزاند... ؛
دوست داشتنش رشک شیرینیست
که تلخیاش هم آرامم میکند!
(فنفیکشن براسان)
قلدرهای روانی که چیزی از قانون و منطق و شعور سرشون نمیشه و تو یه طویلهی شیک و پیک زندگی میکنن.
تو افسانهها میگن هرکی بره تو این طویله وقتی برمیگرده مغزش سر جاش نیست و از اثرات سر و کله زدن با این قلدرها روانی شدنه... .
میدونین تو افسانهها زیاد چرت و پرت اومده یکیشونم اینه ادمایی که از این طویله زنده بیرون اومدن اقدام به خودکشی کردن... .
(دیالوگنویسی همجزا)
- گاهی وقتها هم از خودم و این احساسی که باعث میشه انقدر خار و ذلیل بشم بدم میاد، اونقدری که میخوام بمیرم!
+ولی تو حق نداری بمیری... تا وقتی من زندهم!
(دیالوگنویسی از خاک تا افلاک)
- تو ولم کردی... دیگه دوستم نداری!
+ وسوگند به روز وقتی نور میگیرد، و به شب وقتی آرام میگیرد من نه ولت کردم و نه با تو دشمنی کردهام! ضحی، آیهی ۱،۲،۳
- پس... پس چرا دیگه حواست به من نیست؟
+ اگر برگردی میبینی دستهام برای تو بازه، بندهی من!