تابستان که میرسد دلم لک میزند برای تعطیلیهای مدرسه. برای آن لحظههای خداحافظیهای حیاط مدرسه و دوستیهای یکسالهای که قول پیمانش ابدی بود و تا نواخته شدن زنگ تابستان تا لحظهی دویدن و رسیدن به خانه تمام شده بود.
تابستان که میشود دلم لک میزند برای خوابهای تا لنگ ظهر و عصرهای پرسه زنان در کوچهها. برای آن دوچرخههای رنگ و رو رفته با ساچمههای رنگی رنگی که هر سال تابستان نو میشدند.
تابستان که میشود دلم لک میزند برای آن توپهای پلاستیکی راه راهی که آویزان شده بود روبروی بقالی سر کوچهها.
تابستان که میشود چمدان و باربند و رفتنهایمان برای یک سفر شمالی و خاطرهی کباب بین راه و پنجرههای ماشینمان... .
برای آن شبهای شبنشینی در حیاط خاله، عمو با طالبیهای شکر زدهای که به شرط چاقو نبودند.
تابستان رسیده اما ما دیگر گم و گیج و یخ زدهایم میان زمستانهای افکارمان.
تابستان از میان فصلهایمان حذف شد و ما سراسر پاییز و زمستانیم... .