جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [تاج الماس] اثر «فاطمه محسن پور کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط imfwtmee با نام [تاج الماس] اثر «فاطمه محسن پور کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 192 بازدید, 7 پاسخ و 14 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [تاج الماس] اثر «فاطمه محسن پور کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع imfwtmee
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط شاهدخت
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

imfwtmee

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
7
75
مدال‌ها
2
نام رمان: تاج الماس
نام نویسنده: فاطمه محسن پور
ژانر: طنز،درام،عاشقانه
عضو گپ نظارت (7)S.O.W

تقدیر...کلمه ساده‌اییه ولی فقط کسایی که بازیچه دستش شدن می‌فهمن چقدر پر مسماست، کسایی مثل خاندان تمدن و پارسا که دست تقدیر پیوند بینشون و از بین برد، پیوندی که از زره فولاد هم محکم‌تر بود، در یک چشم بهم زدن از بین رفت. گذشت و گذشت... بیست سال گذشت، همه فراموش شده بودن، همه فراموش کرده بودن اما... تقدیره دیگه، چه میشه کرد؟ بازیش گرفته بود مثل اینکه قرار نبود دست از سر این دو خانواده برداره، می‌خواست دوباره پیوند بزنه رابطه‌ها رو، ولی چجوری؟ بعد بیست سال؟ مگه میشه؟ باید دید... فقط و فقط باید دید... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

-pariya-

سطح
6
 
[ مدیر ارشدبخش علوم و فناوری ]
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار رمان
مترجم ارشد انجمن
آموزگار انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jul
25,401
51,443
مدال‌ها
12
1701206853884.png
"باسمه تعالی"


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.

درخواست جلد

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.

درخواست نقد شورا

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان



با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
موضوع نویسنده

imfwtmee

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
7
75
مدال‌ها
2
راوی:
۱۵ مرداد ۱۳۷۶

فرهاد خودکارِ آبی رنگ رو توی دستش جابه‌جا کرد و همون جاهایی که محضردار، آقای سلیمی، بهش گفته بود رو امضا کرد. احساس پشیمونی یا تردید نمی‌کرد و انگار کامل از کارش مطمئن بود. بعد از چند ثانیه که امضاهای فرهاد و شیرین تموم شد، سلیمی دستی به عینکِ دورقاب سفیدی که به گفته خودش حاج خانومش از مشهد براش سوغاتی آورده بود، کشید و این‌ بار رو به فرهان و شاهین کرد و با لحن آروم و همیشگی خودش گفت:
- آقایون! شما هم باید به عنوان برادرهای زوجین و شاهد، یک جاهایی رو امضا کنید!
فرهاد و شیرین قصه نت‌های ساز جدایی رو نواخته بود و اون‌ها هم رقاص‌های این مجلس مزخرف بودند. داشتن با دستای خودشون رشته‌ی عشق و محبت رو می‌شکافتن. این بشکاف، فقط یه خودکار جوهر آبی بود که کمی هم جوهر پس می‌داد. بعد از اینکه امضاها رو زدن، کارشون تموم و به سادگی آب خوردن، پرونده‌ی سه سال زندگی مشترک‌شون بسته شد. هرچیزی تاریخ انقضایی داره؛ اما انقضای تاریخ با هم بودن شیرین و فرهاد خیلی زودتر از موعود رسیده بود! مگه قرار نبود تا قیامت کنار هم بمونن؟ و چه زود قیامت شده بود! شاهین بدون این‌که گره‌ی ابروهای مشکی رنگ و کشیده‌اش رو وا کنه، با خداحافظی سرد و کوتاهی، به قصد خارج شدن از محضر، به طرف در چوبی و قهوه‌ای رنگِ تازه نصب شدهِ ساختمان که هنوز هم بوی رنگ می‌داد، حرکت کرد. کاش می‌موند! کاش یک دنده و غد نبود! فرهان با تعلل نگاهِ نقره‌گونش رو از قامتِ تقریباً بلند و مشکی پوشِ رفیق شفیقش که حالا از محضر خارج شده بود، برداشت و همون‌طور که دستی به یقه‌ی پیراهنِ سرمه‎ای رنگ مردونه‌اش می‌کشید، برخلاف همیشه، با لحن مغموم و اندوهگینی، بدون توجه به برادرش از شیرین خداحافظی کرد و با سرعت کاشی‌های سفید رنگِ زیرپاهاش رو طی کرد و اون هم مثل شاهین، از محضر خارج شد. شیرین کیفِ طلایی رنگ دستیش رو از روی میزِ بیضی شکل مقابلش برداشت و با لبخندی که تقریباً از درد پر شده بود، به چشم‌های سرد و شیشه‎ای مرد مقابلش که تا چند دقیقه‌ی پیش همسرش محسوب میشد، زل زد و با لحن گرفته‌ای اظهار کرد:
- بالاخره تموم شد!
و کسی نمی‌دونست این لبخندش دیگه شکلاتی شده؛ تلخِ تلخ!
فرهاد همون‌طور که با اون چشم‌های طوسیِ جذابش نگاهش می‌کرد، دست راستش رو توی جیب شلوار کتان مشکی رنگش فرو کرد و با پوزخندی بر لبش جواب داد:
- آره... بالاخره این کابوس ترسناک تموم شد! انگاری وقت بیدار شدنه.
 
موضوع نویسنده

imfwtmee

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
7
75
مدال‌ها
2
شیرین سرش رو به نشونه‌ی تائید تکون داد، لب زیرینش رو که بر اثر لوازم آرایش، پررنگ‌تر از حد معمول شده بود رو به دندون گرفت و با شکی آشکار رو به فرهاد کرد و شمرده‌شمرده گفت:
- فرهاد، اگه یه روزی به سرت بزنه و بخوای کاری کنی که بچه‌مون بفهمه تو پدر واقعی‌شی، خودت که می‌دونی چی‌کار می‌کنم! پس بهتره ک... .
اما انگار شیرینِ قصه، لحظه‌ای مخاطب روبروش رو فراموش کرده بود و بدون توجه به این‌که با هر کلمه‌ای که از دهنش بیرون می‌پرید، فرهاد رو عصبی‌تر از قبل می‌کنه، ادامه می‌داد. قد علم کردن تو دایره لغات فرهاد تحریف نشده بود. بدون این‌که به ادامه‌ی حرف‌های بی‌مورد شیرین توجه کنه، انگشت اشاره‌اش رو به طرفش نشونه گرفت و همون‌طور که آروم و به نشونه‌ی تهدید روی هوا تکونش می‌داد، با لحن خشک و پرصلابت همیشگی‌اش، ترسناک‌تر از همیشه، رو به شیرین که حالا حرفش رو خورده بود، زیر لب غرید:
- شیرین خانومِ پارسا! اگه تا به امروز زنده‌ای و هنوز داری تو این هوا نفس می‌کشی، همه و همه‌اش به لطف شاهینه! برو به جون برادرت دعا کن که اگه نبود، الان اون زبون تند و تیزت خوراک سگ‌هام بود.
یک قدم به شیرین متحیر که قلبش تقریباً نزدیکی‌های دهنش میزد، نزدیک شد و با همون تیله‌های خاکستری و شیشه‌اش که حجم وسیعی از خشم و غرور رو در خودش جای داده بودن، به چشم‌های از ترس گشاد شده‌ی شیرین زل زد و با لحنی که هر لحظه بیش‌تر از قبل شیرین رو به خاطر حرفی که زده بود تو دلش به غلط کردن می‌نداخت، ادامه داد:
- بفهم چی رو اون زبون لامصب می‌چرخونی و تف می‌کنی بیرون؛ بفهم، که من با نفهم‌ها بد تا می‌کنم.
شیرین سعی کرد آب دهنش رو با کم‌ترین سر و صدای ممکن قورت بده اما خب مسلماً نمی‌تونست از گوش‌های تیز شخص مقابلش، قسر در بره. آروم سرش رو تکون داد و با دوختن نگاهش به فک منقبض شده‌ی فرهاد، با من‌من لب زد:
- خ... خیلی خب! چ... چی... چیزی نگفتم که!
فرهاد که چهره‌ی متوحش شیرین رو دید، طبق عادت همیشگی‌اش، دستی به گردن کشیده و عضلانی‌اش کشید و کمی خودش رو عقب کشید و تقریباً به حالت قبل برگشت.
 
موضوع نویسنده

imfwtmee

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
7
75
مدال‌ها
2
نگاهش رو از چشم‌های عسلیِ مقابلش که ترس در تک تک رنگدانه‌های وجودیش بیداد می‌کرد، گرفت و به پنجره‌ی دایره‌ای شکلی که درست سمت راستش‌شون قرار داشت، دوخت.
از شیشه‌ی خاک گرفته‌ی مقابلش، به مقصدی نامعلوم خیره شد اما شیرین رو مخاطب صحبت‌هاش قرار داد و با پوزخندی که در بیش‌تر مواقع، مهمون لب‌های قلوه‌ای رنگش بود، ادامه داد:
- درضمن؛ تنها چیزی که برام ذره‌ای اهمیت نداره... .
به شکم تخت شده‌ی شیرین که هنوز اثری از بچه درونش هویدا نبود، اشاره کرد و سرد تر از یخ ادامه داد:
- وجود این بچه‌است. اگه لجبازی نمی‌کردی و می‌انداختیش، این‌همه دردسر نمی‌کشیدیم برای دست بردن تو جواب آزمایش‌های کوف.. .
حرفش رو کامل نکرد و جاش با حرص دستی بین موهای یکدست مشکی و خوش حالتش فرو برد. از یاد‌آوری این‌که چقدر با وکیلش، سر تغییر دادن جواب آزمایش‌های شیرین، دردسر کشیده بودن، خونش به جوش می‌اومد اما الان دیگه زیر و رو کردن گذشته فایده‌ای نداشت؛ بالاخره همه چیز به پایان رسیده بود.
کیف کوچیک و طلایی رنگ شیرین، انقدر توسط ناخن‌هاش فشرده شده بود، که دیگه به هرچیزی الا کیف شبیه بود. سعی کرد بغض سنگینی که بیخ گلوش جا خوش کرده بود رو با آب دهن محکمی که قورت داده بود از بین ببره اما چندان موفق نبود. عادت به بغض کردن نداشت. به خشک بودن فرهاد واقف بود، به سرد بودنش عادت داشت اما به نبودنش نه! دستی به زیر پلک‌های فر و بلند مشکی رنگش کشید؛ حالش از این شبنم نشسته توی چشم‌هاش بهم می‌خورد. شیرین مغرور سرِ مراسم ختم پدرش به ریختن سه قطره اشک بسنده کرده بود اما الان موضوع فرهاد بود؛ کسی که معادلات ذهنش رو بهم می‌ریخت. چشم‌هاش در مقابلش به منزله‌ی باریدن، هلهله سر می‌دادن، گوش‌هاش ساز نشنیدن به راه می‌انداختن و همه‌ی این‌ها زیر سر قلب بی‌جدانش بود که نافرمانی کردن رو یاد گرفته بود. دلش برای خودش می‌سوخت؛ محبوبِ قبلش اونقدر بی‌رحمی کردن رو در حقش تموم کرده بود که سقف آرزوهاش تو همکلام شدن با فرهاد خلاصه میشد، عامیانه‌ترین صحبت روزانه براش مثل یک رویا دست نیافتنی بود، نجواهای عاشقانه پیشکش.
 
موضوع نویسنده

imfwtmee

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
7
75
مدال‌ها
2
جدا شدن سخت بود ولی دیگه بحثی نمونده بود که پیش بکشه؛ برخلاف میلش کم‌کم باید نوای خداحافظی با دلبر مغرورش سر می‌داد. نفس عمیقی کشید تا کمی به خودش مسلط بشه. نگاهش رو کمی بالا آورد و به شونه‌های پهن و ستبر مرد مقابلش چشم دوخت. حسرت آغوش گرم و لذت‌بخش فرهاد، قرار بود تا ابد تو دلش باقی بمونه. دستی به موهای خرمایی و موج دارش کشید و پشت گوش قرارشون داد. کلی حرف آماده کرده بود تا به فرهاد بزنه اما انگار بغض وقت نشناسی که کنج گلوش جا خوش کرده بود، قصد دل کندن نداشت و شیرین رو مجبور کرد تا به گفتن همین چند کلمه بسنده کنه:
- انگار... دیگه حرفی نمونده!
ساکت موند و به یقه‌ی تیشرت آستین کوتاهِ سفید رنگ فرهاد که بدجور تو بدنش خودنمایی می‌کرد، خیره شد. حاضر به شنیدن همون لحن سرد همیشگی بود اما دریغ از یک کلمه. دست‌هاش رو بیش‌تر به دور کیف پیچید، نگاهش رو بالا کشوند، عسلیِ چشم‌هاش با نگاه طوسی و نافذِ فرهاد پیوند خورد. نگاه فرهاد تیر شد و تا تهِ قلب طاغی شده‌‌اش رو شلاق زد. مسخ شده، زمزمه کرد:
- خ... خداحافظ فرهاد!
فرهاد ابرویی به خاطر لرزش آشکار صدای شیرین بالا انداخت و موشکافانه نگاهش کرد اما باز هم مثل همیشه چیزی دستگیرش نشد. همون‌طور که شناسنامه‌اش رو از جعبه‌ی قرمز رنگی روی میزِ مقابلش برمی‌داشت، سرش رو خیلی آروم به نشونه‌ی خداحافظی تکون داد.
***
سه ماه بعد

فرهان همون‌طور که پسر کوچولوش رو برعکس بغل گرفته بود، با ژست خاصی به طرف همسرش رفت و با لبخند رضایت‌مندی نگاهش کرد:
- به، نیلی خانوم! چه عجب شما رو دیدیم!
بعدش هم با همون لبخند پر شیطنتش، هیکل زیبنده‌ی همسرش رو برانداز کرد؛ نیلی اما بدون توجه به حرفش، به طرز بغل کردنش اعتراض کرد و همون‌طور که یاشار رو از بغل پدرش جدا می‌کرد، غر زد:
- وا فرهان! بده من بچه رو؛ دِ آخه مگه این اسباب بازیته که این‌طوری گرفتیش؟ بده‌ش به من ببینم! فکر کرده لباسه که داره می‌تکوندش!
فضا مناسب بود و کمی شیطتنت اشکالی نداشت. فرهان با همون لبخند شیطتنت آمیزش، دستی به ته‌ریش منظم شده‌اش کشید و خواست به نیلی نزدیک‌تر شه که با باز شدن در فلزیِ سفید رنگِ اتاق، عقب کشید؛ طبق معمول راشا و آرشام بودن که باز با هم دعواشون شده بود.
 
موضوع نویسنده

imfwtmee

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
7
75
مدال‌ها
2
این دو برادر هیچ‌وقت با هم نمی‌ساختن؛ آرشام با شتاب جلو اومد و با شیرین‌زبونی رو به مادرش اعتراض کرد:
- مامانی! ببین داداش پستونکم رو برداشته بهم نمیده!
بعدش هم با چشم‌های فندقی و درشتش که بین حصار مژه‌های بلند و فر خورده‌اش چند برابر زیباتر شده بودن، بغض کرده به پدر و مادرش زل زد تا ازش در مقابل برادر بزرگ‌تر و زورگوش دفاع کنن. راشا اما تخس شد و با اخم جواب داد:
- نخیر! ببین؛ دست و پات بلند شده یعنی داری بزرگ میشی! آدم بزرگ که پستونک نمی‌خوره!
آرشام اما با لجبازی رکابِ کفش‌های آبی رنگ و اسپرت کوچولوش رو به سرامیک‌های شیری رنگِ زیرپاهاش کوبید و جواب داد:
- اَه من نمی‌خوام بزرگ شم، خودت بزرگی! پستونکم رو پس بده!
نیلی خم شد تا خودش رو هم‌ قدِ آرشام که به زور تا کمرش می‌رسید جلوه بده و سعی کرد مثل همیشه، با مهربونی ذاتیش، قانعش کنه که دیگه بزرگ شده و کم‌کم باید بی‌خیال پستونکش بشه که درست همون لحظه، یاشار کوچولو که تو بغل مادرش بود، خم شد و ناغافل با اون دست‌های تپل و سفیدش، موهای قهوه‌ای رنگ و برادرش که تازه در غم از دست دادن پستونکش به سوگ نشسته بود رو کشید؛ آرشام که بهونه‌اش برای به راه افتادن چشمه‌ی اشکش رو پیدا کرده بود، جیغ کوتاهی از سر درد کشید و بعدش بلند زیر گریه زد. یاشار اول نگاهِ یشمی رنگش رو با ترس به برادرش دوخت و بعد از مکث کوتاهی دهانش رو اندازه غارهای بزرگ کشور عربستان که برای راز و نیاز پیامبران بودن، باز کرد و برای این‌که کسی دعواش نکنه از ته دل اشک می‌ریخت؛ جوری که انگار این آرشام بود که موهاش رو کشید!


فرهان برخلاف همسرش که با آرامش ذاتیش درحال آروم کردن پسرهای کوچولو و شیطونش بود، کلافه دستی بین موهای خوش‌حالتش کشید و همون‌طور که از روی حرص قلنج‌های دستش رو تیریک و تروک کنان می‌شکوند، سمت در اتاق رفت و شهین خانوم، پرستار بچه‌هاش رو صدا کرد. شهین خانوم در کسری از ثانیه جلوی اتاق حاضر شد و با لبخندی که سعی در پنهان کردنش داشت، به غرغرهای فرهان که از دستش شاکی بود، گوش ‌میداد:
 

شاهدخت

سطح
10
 
.مدیر ارشد بخش کتاب.
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
تدوینگر انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,741
37,981
مدال‌ها
25
«نویسنده تایپ این اثر را موکول کرده»
تاپیک تا اطلاع ثانوی بسته خواهد بود.
[..کادر مدیریت بخش کتاب..]
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین