- Mar
- 16
- 174
- مدالها
- 2
آرنجش رو به شیشه تکیه داده بود و دوتا از انگشتهاش گوشه لبش بودن.
با دست چپش روی پاش ضرب گرفته بود و این بدجور روی مخم بود.
پام رو محکم روی پدال فشار دادم، با سرعت لایی میکشیدم. لحظهای برگشت و متعجب نگاهم کرد که توجه نکردم. فقط میخواستم این حس خشم درونم رو، نسبت به حسی که وقتی شروین رو دیدم یه جوری خالی کنم.
طولی نکشید که توی حیاط خونه ماشین رو پارک کردم و پیاده شدیم.
دوشادوش همدیگه به داخل رفتیم، بازار ماچ و بوسه با مامان و بابا شروع شد. حتی در کمال تعجب تمنا رو بغل کرد و احوال پرسی گرمی باهاش داشت. با این حرکتش دلم میخواست با پشت دست توی دهنش میزدم تا همینجا بندری قِر میداد. صدای زنگ در باعث شد افکارم رو پس بزنم.
مامان خواست بلند بشه که گفتم:
- بشینید باز میکنم.
وارد راه روی منتهی به در خروج شدم، نگاهی به صحفه آیفون انداختم. کاوه بود! نامزد تمنا بود.
در رو باز کردم و جلوی در منتظرش موندم، بعد چند دقیقه زنگ این در رو زد که بازش کردم.
با دیدنش نیشم باز شد و گفتم:
- بهبه! موجود اضافی خونمون اومده.
با خنده بغلم کرد و پیشونیم رو بوسید و گفت:
- خواهر زشت من چطوره؟
پوکر نگاهش کردم و گفتم:
- زشت خودتی با این قیافهات، انگار الباقی پول خیارشوره.
با خنده دماغم رو کشید و گفت:
- حرص نخور، صورتت چروک میشه و تهشم روی دستمون میمونی.
مشتی به بازوش زدم و گفتم:
- اگگگ!
آخرین دفاع یک دختر، وقتی کم میاره.
به همراه کاوه وارد سالن شدیم، با همه سلام علیک کرد و روی مبلی کنار شروین نشست.
کاوه پسر عمه نازی بود، که به خاطر دلدادگیش از بچگی به تمنا خانوم ما، دو سه سال پیش نامزد کردن و هنوزم که هنوزِ نامزدن. البته اینکه بابا اجازه نمیده این خربزه بره سر خونه و زندگیش بیتأثیر نیست.
با مخاطب قرار داده شدنم توسط خاله، افکار مزاحمم رو پس زدم.
خاله: تبسم، خاله جون تو چیکار میکنی؟
پا روی پا انداختم و با سیس خفنی گفتم:
- بنده فعلاً بیکارم و در حضور شماهام.
عمو: دخترم مگه درست تموم نشده؟
لبخند گَل و گشادی زدم و گفتم:
- چرا عمو جون، دیپلمم رو گرفتم. کنکورمم دادم... .
وسط حرفم کاوه پرید وسط و گفت:
- دایی جان بزار من توضیح بدم. تبسم خانوم ما اینقدر تلاش و کوشش کرد. رتبه کنکورش یه عددی شد، که ما اولش فکر کردیم داره شماره موبایل کسی رو برامون میخونه.
با این حرف کاوه همه زدن زیر خنده، کاوه دوباره ادامه داد:
- کامیارم توی سه سال دبیرستانش اینقدر با این بشر درس و تست کار میکرد. هرچی دایی شاهین بهش میگفت کامیار جان الکی روی تبسم سرمایه گزاری نکن، تبسم یه کارخونه ورشکست شدهاس، اما کامیار گوشش شنوا نبود. از خوابشم میزد تا با تبسم درس کار بکنه. نتیجه این شد که تبسم جان یه دانشگاه آزاد فعلاً ثبت نام کرده ببینیم چی میشه.
همه به ریش نداشتهام بلند میخندیدن، جز شروین که خیلی مردونه و آروم میخندید.
لامصب اینقدر دلبر و جنتلمن نباش.
- تو چته حرص میخوری؟ چرا زن خودت رو نمیگی؟ وقتی رتبه کنکورش خونده شد انگار داشت دو سه تا شماره تماس رو باهم میگفت.
تمنا: شما بحث میکنید چرا من رو وسط میکشین.
با لحن خنده داری گفتم:
- تمنا خواهشاً زودتر شوهر کن. برین سر خونه زندگیتون دیگه سعی کنید کمتر اینورها پیداتون بشه.
کاوه: ببین خودت شوهر نداری داری حسادت میکنی.
با چشمهاش زل زدم، شک نداشتم تمنا قضیه خواستگاریم رو بهش گفته بود.
اینقدر بهش زل زدم که بلند زیر خنده زد، تا خواستم جلوی چاک و بست دهنش رو بگیرم، ماجرای خواستگاری رو با آب و تاب برای همه تعریف میکرد.
ای تمنا مرده شور خودت و شوهر کردنت رو ببرم، چشم بازار رو کور کردی.
همه هرهر میخندیدن، این وسط شروین با نگاهای متعجب و حیرونش بدتر روی مخم بود.
امشب هم ختم به خیر شد. لباسهام رو عوض کردم و روی تخت ولو شدم. چشمهام رو بستم که تصویر نگاه میشی رنگ شروین جلوی چشمهای بسته شدهام نقش بست. اون خندهای مردونه و آرومش رو دوباره به یاد آوردم که حس کردم ته دلم خالی شد.
با کف دست به پیشونیم کوبیدم و گفتم:
- تبسم بچه بازی در نیار بخواب... فقط بخواب!
اینقدر فکر کردم و با خودم، درگیری ایجاد کردم تا بالأخره به بخواب رفتم.
با دست چپش روی پاش ضرب گرفته بود و این بدجور روی مخم بود.
پام رو محکم روی پدال فشار دادم، با سرعت لایی میکشیدم. لحظهای برگشت و متعجب نگاهم کرد که توجه نکردم. فقط میخواستم این حس خشم درونم رو، نسبت به حسی که وقتی شروین رو دیدم یه جوری خالی کنم.
طولی نکشید که توی حیاط خونه ماشین رو پارک کردم و پیاده شدیم.
دوشادوش همدیگه به داخل رفتیم، بازار ماچ و بوسه با مامان و بابا شروع شد. حتی در کمال تعجب تمنا رو بغل کرد و احوال پرسی گرمی باهاش داشت. با این حرکتش دلم میخواست با پشت دست توی دهنش میزدم تا همینجا بندری قِر میداد. صدای زنگ در باعث شد افکارم رو پس بزنم.
مامان خواست بلند بشه که گفتم:
- بشینید باز میکنم.
وارد راه روی منتهی به در خروج شدم، نگاهی به صحفه آیفون انداختم. کاوه بود! نامزد تمنا بود.
در رو باز کردم و جلوی در منتظرش موندم، بعد چند دقیقه زنگ این در رو زد که بازش کردم.
با دیدنش نیشم باز شد و گفتم:
- بهبه! موجود اضافی خونمون اومده.
با خنده بغلم کرد و پیشونیم رو بوسید و گفت:
- خواهر زشت من چطوره؟
پوکر نگاهش کردم و گفتم:
- زشت خودتی با این قیافهات، انگار الباقی پول خیارشوره.
با خنده دماغم رو کشید و گفت:
- حرص نخور، صورتت چروک میشه و تهشم روی دستمون میمونی.
مشتی به بازوش زدم و گفتم:
- اگگگ!
آخرین دفاع یک دختر، وقتی کم میاره.
به همراه کاوه وارد سالن شدیم، با همه سلام علیک کرد و روی مبلی کنار شروین نشست.
کاوه پسر عمه نازی بود، که به خاطر دلدادگیش از بچگی به تمنا خانوم ما، دو سه سال پیش نامزد کردن و هنوزم که هنوزِ نامزدن. البته اینکه بابا اجازه نمیده این خربزه بره سر خونه و زندگیش بیتأثیر نیست.
با مخاطب قرار داده شدنم توسط خاله، افکار مزاحمم رو پس زدم.
خاله: تبسم، خاله جون تو چیکار میکنی؟
پا روی پا انداختم و با سیس خفنی گفتم:
- بنده فعلاً بیکارم و در حضور شماهام.
عمو: دخترم مگه درست تموم نشده؟
لبخند گَل و گشادی زدم و گفتم:
- چرا عمو جون، دیپلمم رو گرفتم. کنکورمم دادم... .
وسط حرفم کاوه پرید وسط و گفت:
- دایی جان بزار من توضیح بدم. تبسم خانوم ما اینقدر تلاش و کوشش کرد. رتبه کنکورش یه عددی شد، که ما اولش فکر کردیم داره شماره موبایل کسی رو برامون میخونه.
با این حرف کاوه همه زدن زیر خنده، کاوه دوباره ادامه داد:
- کامیارم توی سه سال دبیرستانش اینقدر با این بشر درس و تست کار میکرد. هرچی دایی شاهین بهش میگفت کامیار جان الکی روی تبسم سرمایه گزاری نکن، تبسم یه کارخونه ورشکست شدهاس، اما کامیار گوشش شنوا نبود. از خوابشم میزد تا با تبسم درس کار بکنه. نتیجه این شد که تبسم جان یه دانشگاه آزاد فعلاً ثبت نام کرده ببینیم چی میشه.
همه به ریش نداشتهام بلند میخندیدن، جز شروین که خیلی مردونه و آروم میخندید.
لامصب اینقدر دلبر و جنتلمن نباش.
- تو چته حرص میخوری؟ چرا زن خودت رو نمیگی؟ وقتی رتبه کنکورش خونده شد انگار داشت دو سه تا شماره تماس رو باهم میگفت.
تمنا: شما بحث میکنید چرا من رو وسط میکشین.
با لحن خنده داری گفتم:
- تمنا خواهشاً زودتر شوهر کن. برین سر خونه زندگیتون دیگه سعی کنید کمتر اینورها پیداتون بشه.
کاوه: ببین خودت شوهر نداری داری حسادت میکنی.
با چشمهاش زل زدم، شک نداشتم تمنا قضیه خواستگاریم رو بهش گفته بود.
اینقدر بهش زل زدم که بلند زیر خنده زد، تا خواستم جلوی چاک و بست دهنش رو بگیرم، ماجرای خواستگاری رو با آب و تاب برای همه تعریف میکرد.
ای تمنا مرده شور خودت و شوهر کردنت رو ببرم، چشم بازار رو کور کردی.
همه هرهر میخندیدن، این وسط شروین با نگاهای متعجب و حیرونش بدتر روی مخم بود.
امشب هم ختم به خیر شد. لباسهام رو عوض کردم و روی تخت ولو شدم. چشمهام رو بستم که تصویر نگاه میشی رنگ شروین جلوی چشمهای بسته شدهام نقش بست. اون خندهای مردونه و آرومش رو دوباره به یاد آوردم که حس کردم ته دلم خالی شد.
با کف دست به پیشونیم کوبیدم و گفتم:
- تبسم بچه بازی در نیار بخواب... فقط بخواب!
اینقدر فکر کردم و با خودم، درگیری ایجاد کردم تا بالأخره به بخواب رفتم.
آخرین ویرایش: