جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [تبسم ماه] اثر «wild girl کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط DINO با نام [تبسم ماه] اثر «wild girl کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 655 بازدید, 15 پاسخ و 9 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [تبسم ماه] اثر «wild girl کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع DINO
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط ~Fateme.h~
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

DINO

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Mar
16
174
مدال‌ها
2
آرنجش رو به شیشه تکیه داده بود و دوتا از انگشت‌هاش گوشه لبش بودن.
با دست چپش روی پاش ضرب گرفته بود و این بدجور روی مخم بود.
پام رو محکم روی پدال فشار دادم، با سرعت لایی می‌کشیدم. لحظه‌ای برگشت و متعجب نگاهم کرد که توجه نکردم. فقط می‌خواستم این حس خشم درونم رو، نسبت به حسی که وقتی شروین رو دیدم یه جوری خالی کنم.
طولی نکشید که توی حیاط خونه ماشین رو پارک کردم و پیاده شدیم.
دوشادوش همدیگه به داخل رفتیم، بازار ماچ و بوسه با مامان و بابا شروع شد. حتی در کمال تعجب تمنا رو بغل کرد و احوال پرسی گرمی باهاش داشت. با این حرکتش دلم می‌خواست با پشت دست توی دهنش می‌زدم تا همین‌جا بندری قِر می‌داد. صدای زنگ در باعث شد افکارم رو پس بزنم.
مامان خواست بلند بشه که گفتم:
- بشینید باز می‌کنم.
وارد راه روی منتهی به در خروج شدم، نگاهی به صحفه آیفون انداختم. کاوه بود! نامزد تمنا بود.
در رو باز کردم و جلوی در منتظرش موندم، بعد چند دقیقه زنگ این در رو زد که بازش کردم.
با دیدنش نیشم باز شد و گفتم:
- به‌به! موجود اضافی خونمون اومده‌.
با خنده بغلم کرد و پیشونیم رو بوسید و گفت:
- خواهر زشت من چطوره؟
پوکر نگاهش کردم و گفتم:
- زشت خودتی با این قیافه‌ات، انگار الباقی پول خیارشوره.
با خنده دماغم رو کشید و گفت:
- حرص نخور، صورتت چروک میشه و تهشم روی دستمون می‌مونی.
مشتی به بازوش زدم و گفتم:
- اگگگ!
آخرین دفاع یک دختر، وقتی کم میاره.
به همراه کاوه وارد سالن شدیم، با همه سلام علیک کرد و روی مبلی کنار شروین نشست.
کاوه پسر عمه نازی بود، که به خاطر دلدادگیش از بچگی به تمنا خانوم ما، دو سه سال پیش نامزد کردن و هنوزم که هنوزِ نامزدن. البته این‌که بابا اجازه نمیده این خربزه بره سر خونه و زندگیش بی‌تأثیر نیست.
با مخاطب قرار داده شدنم توسط خاله، افکار مزاحمم رو پس زدم.
خاله: تبسم، خاله جون تو چیکار می‌کنی؟
پا روی پا انداختم و با سیس خفنی گفتم:
- بنده فعلاً بیکارم و در حضور شماهام.
عمو: دخترم مگه درست تموم نشده؟
لبخند گَل و گشادی زدم و گفتم:
- چرا عمو جون، دیپلمم رو گرفتم. کنکورمم دادم... .
وسط حرفم کاوه پرید وسط و گفت:
- دایی جان بزار من توضیح بدم. تبسم خانوم ما این‌قدر تلاش و کوشش کرد. رتبه کنکورش یه عددی شد، که ما اولش فکر کردیم داره شماره موبایل کسی رو برامون می‌خونه.
با این حرف کاوه همه زدن زیر خنده، کاوه دوباره ادامه داد:
- کامیارم توی سه سال دبیرستانش این‌قدر با این بشر درس و تست کار می‌کرد. هرچی دایی شاهین بهش می‌گفت کامیار جان الکی روی تبسم سرمایه گزاری نکن، تبسم یه کارخونه ورشکست شده‌اس، اما کامیار گوشش شنوا نبود. از خوابشم می‌زد تا با تبسم درس کار بکنه. نتیجه این شد که تبسم جان یه دانشگاه آزاد فعلاً ثبت نام کرده ببینیم چی میشه.
همه به ریش نداشته‌ام بلند می‌خندیدن، جز شروین که خیلی مردونه و آروم می‌خندید.
لامصب این‌قدر دلبر و جنتلمن نباش.
- تو چته حرص می‌خوری؟ چرا زن خودت رو نمیگی؟ وقتی رتبه کنکورش خونده شد انگار داشت دو سه تا شماره تماس رو باهم می‌گفت.
تمنا: شما بحث می‌کنید چرا من رو وسط می‌کشین.
با لحن خنده داری گفتم:
- تمنا خواهشاً زودتر شوهر کن. برین سر خونه زندگیتون دیگه سعی کنید کم‌تر این‌ورها پیداتون بشه.
کاوه: ببین خودت شوهر نداری داری حسادت می‌کنی.
با چشم‌هاش زل زدم، شک نداشتم تمنا قضیه خواستگاریم رو بهش گفته بود.
این‌قدر بهش زل زدم که بلند زیر خنده زد، تا خواستم جلوی چاک و بست دهنش رو بگیرم، ماجرای خواستگاری رو با آب و تاب برای همه تعریف می‌کرد‌.
ای تمنا مرده شور خودت و شوهر کردنت رو ببرم، چشم بازار رو کور کردی.
همه هرهر می‌خندیدن، این وسط شروین‌ با نگاهای متعجب و حیرونش بدتر روی مخم بود.
امشب هم ختم به خیر شد. لباس‌هام رو عوض کردم و روی تخت ولو شدم. چشم‌هام رو بستم که تصویر نگاه میشی رنگ شروین جلوی چشم‌های بسته شده‌ام نقش بست. اون خندهای مردونه و آرومش رو دوباره به یاد آوردم که حس کردم ته دلم خالی شد.
با کف دست به پیشونیم کوبیدم و گفتم:
- تبسم بچه بازی در نیار بخواب... فقط بخواب!
این‌قدر فکر کردم و با خودم، درگیری ایجاد کردم تا بالأخره به بخواب رفتم‌.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

DINO

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Mar
16
174
مدال‌ها
2
***
- مشترک مورد نظر خاموش می‌باشد!
- بی‌مزه از خواب بیدار شدی؟
ملچ ملوچی کردم و آب خشک شده دور لب‌هام رو پاک کردم و گفتم:
- نه مشکلات روحی روانی که دارم، توی خواب حرف می‌زنم.
- هرهر خوشمزه‌. ببین ما رفتیم خونه آقاجون، شب بیا اون‌جا... .
وسط حرفش پریدم و گفتم:
- اون‌جا چخبره؟
- یه مهمونی سادهِ فامیلی، به مناسبت اومدن عمو و خاله... .
دوباره وسط حرفش پریدم و گفتم:
- چرا مهمونی فامیلی؟ یه دو روز صبر می‌کردن یه مهمونی خفن برگزار می‌کردن.
- می‌دونی آقاجون مخالفه.
با یاد آقاجون گفتم:
- لات بمیره، خبرت رو دادی؟ حالا بزار بخوابم.
- بخواب خرس.
گوشی رو زیر بالشتم زدم و چشم‌هام رو بستم، اما خوابم نمی‌اومد از بس تمنا چرت و پرت گفته بود.
صدای پیامک خفه، گوشیم از زیر بالشت اومد.
گوشی رو بیرون کشیدم و به صحفه‌اش چشم دوختم، تمنا بود. اصلاً زحمت ندادم به خودم که نگاهی به پیامش بندازم.
بعد از درست کردن این سر و وضع مالیخولیاییم، به پایین رفتم تا صبحونه بخورم. امکان داشت از گشنگی همین‌جا جان به جهان تسلیم بکنم.
با صدای بلندی، زیر صدا زدم و شروع کردم به خوندن:
- They say he likes a good time
ميگن اون از اوقات خوب خوشش مياد
(My oh my)
خدای من اوه خدای من
He comes alive at midnight
اون نصفه شب‌ها زنده ميشه
(Every night)
هر شب
My momma doesn’t trust him
مادرم بهش اعتماد نداره
(My oh my)
خدای من اوه خدای من
He’s only here for one thing, but (So am I)
اون پسره فقط برای یک چیز این‌جاست، اما من هم همین‌طور
A little bit older
یه کم مسن‌تر
A black leather jacket
یه کت چرم سیاه
A bad reputation
یه سابقه بد
Insatiable habits
عادت‌های سیری ناپذیر
He was onto me, one look and I couldn’t breathe
اون توي كف منه، يه نگاه بندازه و ديگه نتونم نفس بكشم
Yeah, I said if you kiss me
آره، گفتم اگه من رو ببوسی
I might let it happen
شاید بذارم اتفاق بیفته
I swear on my life that I’ve been a good girl
به زندگیم قسم می‌خورم دختر خوبی بودم
Tonight I don’t wanna be her
امشب نمی‌خوام اون دختره باشم
They say he likes a good time
ميگن اون از اوقات خوب خوشش مياد
(My oh my)
خدای من اوه خدای من
He comes alive at midnight
اون نصفه شب‌ها زنده ميشه
(Every night)
هر شب
My momma doesn’t trust him
مادرم بهش اعتماد نداره
(My oh my)
خدای من اوه خدای من
He’s only here for one thing but (Let’s go)
اون پسره فقط برای یک چیز این‌جاست، اما بزن بریم
So am I
منم همین‌طور
Look, I’m the type to make... ..
با ورود به آشپزخونه دهنم بسته شد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

DINO

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Mar
16
174
مدال‌ها
2
لبخند شُل و وِلی به شروین که با دهان باز بهم نگاه می‌کرد زدم.
- عه! صبحت به خیر خوبی شما؟
با کمی مکث گفت:
- صبح توام به خیر، به خوبیت تو خوبی؟
بی‌خیال پشت میز نشستم و گفتم:
- منم خوبم، اگه اول صبحی با صدام اذیتت کردم... .
سریع سرش رو به چپ و راست تکون داد و گفت:
- نه... نه!
بدون توجه به حالتش گفتم:
- خواستم بگم کار خوبی کردم، هر روز برنامه همینه!
با این حرفم، اخمی کرد. گوشه لبم رو بالا دادم و از جلوش پنیر و گردو‌ها رو به سمت خودم کشیدم.
- دیگه نمی‌خوری نه؟
تنها عکس‌العملش نگاه پر از تعجبش بود. چقدر تعجب می‌کنه، مگه این کجا زندگی کرده؟ بابا سوئیس که این حرف‌ها رو نداره.
- نه تو بخور.
لقمه اول رو توی دهنم گذاشتم و با دهن پر گفتم:
- نمیفتی‌ام هین کاعو می‌کدم (نمی‌گفتی‌ هم همین‌ کار رو می‌کردم‌).
- چی میگی؟
لقمه رو به سختی قورت دادم و گفتم:
- نمی‌گفتی هم همین کار رو می‌کردم.
با اخم گفت:
- همیشه این‌قدر بیشعوری، یا فقط اول صبح این‌طوری؟
پای چپم رو گذاشتم روی صندلی تا ستون دست چپم بشه، همین‌طور که به اندازه دو کفه دست نون جدا می‌کردم و روش پنیر پهن می‌کردم و خیلی مرتب گوجه، خیار و گردو روش می‌ذاشتم گفتم:
- ببینم گوجه فرنگی... تو همیشه این‌قدر فضولی؟
- مثل تو، که همیشه این‌قدر بیشعوری!
پوفی کشیدم و گفتم:
- ببین من رو اَجنبی، این‌جا محوطه خطره... من نسبت به هرچی خارجیه آلرژی دارم. پس حواست باشه پا روی دُمم نزاری.
پوزخندی حواله‌ام کرد که تا ناکجا آبادم سوخت.
- اولاً اَجنبی خودتی، محض اطلاعات من همین‌جا به دنیا اومدم. دوماً خوش‌حالم خودت متوجه شدی یه ارتباطی با حیوانات جنگل داری.
با عصبانیت بهش خیره شدم و با صدای نسبتاً بلندی گفتم:
- خیارشور از راه نرسیده چه گه خوریا می‌کنی، نه شعور داری نه خانوادگی... عه‌عه! برای من وحشی میشه.
- اول برو یه دور دیگه کلاس‌های ابتدایی رو بگذرون، مثل این‌که توی جمله بندی خیلی ضعی... .
حرفش کامل نشده بود که، لقمه‌ای رو که آماده کرده بودم بخورم رو محکم به صورتش کوبیدم و گفتم:
- جمله بندیم درستِ که خرابه، اما ضربه شصتم حرف نداره... تبسم!
از خشم لابه لای پنیر و گوجه و خیار قرمز شده بود، حیف شرایط جور نبود. وگرنه این‌قدر می‌خندیدم تا گلبول‌های قرمز خونم براش دست تکون بدن.
کاسه پر عسل رو توی یه حرکت روی موهام خالی کرد و با حرص گفت:
- درسته مهمونم؛ ولی تحمل بی‌احترامی رو ندارم... شروین!
با حیرت بهش خیره شده بودم، این الان چیکار کرد؟ عسل رو روی موهای من خالی کرد؟ مادرش رو می‌بوسم.
با جیغ به سمتش حمله‌ور شدم و موهاش رو توی مشتم گرفتم‌ و کشیدم.
- عوضی... الاغ، سادیسمی، فکر کردی ازت می‌گذرم.
اون‌هم نامردی نکرد و موهای مخلوط شده با عسلم رو توی مشت گرفت. کاسه عسل هنوز روی موهام بود. دیگه واقعاً داشت اشکم در می‌اومد.
- وِل کن تا وِل کنم.
جیغی کنار گوشش زدم و گفتم:
- کور خوندی گوش مخملی.
زانو رو بلند کردم و به شکمش کوبیدم که دست‌هاش سست شد و صدای دادش بلند شد.
خم شده بود و شکمش رو گرفته بود، کمی نگران شدم. نکنه بلایی سرش بیاد؟ شِت؛ یعنی من قاتل محسوب میشم؟ چقدر خفن!
دستم رو روی شونه‌اش گذاشتم و گفتم:
- هِی؟ اَجنبی خوبی؟ هوی با توام؟
خم شدم و کنارش نشستم، با دستم چونه‌اش رو گرفتم و بلند کردم. چهره‌اش از درد جمع شده بود‌.
با دیدن قیافه‌اش نزدیک بود بزنم زیر گریه، دست خودم نبود هربار کسی رو اذیت می‌کردم طولی نمی‌کشید که بعدش، به خاطر اون طرف گریه می‌کردم.
با گریه گفتم:
- نگران نباش زنده می‌مونی!
توی اون حالتم، متعجب بود‌. توی نگاهش یه «این دیگه عجب خری هست» موج میزد‌.
این‌قدر فین‌فین کردم که با عصبانیت گفت:
- تو عجب خری هستی... خودت زدی، خودتم گریه می‌کنی؟
با شنیدن جمله اولش دهنم باز موند، واقعاً یه همچین چیزی توی ذهنش بود؟ او مای گاد. از اولشم می‌دونستم که من یه فرقی با بقیه آدم‌ها دارم.
- تو خوبی؟ ببخشید که زدم به فنات دادم. البته حقت بود‌.
با اخم نگاهم کرد و تهشم کنارم زد و از آشپزخونه بیرون زد. چقدر بی‌تربیتِ!
 
موضوع نویسنده

DINO

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Mar
16
174
مدال‌ها
2
آشپزخونه‌ای که تقریباً به خاک رفته بود رو مرتب کردم. با این وضع شبیه هاچ زنبور عسل شده بودم. صبحانه رو کوفتم کرده، مردیکه به درد نخور مزاحم! رفتم توی اتاقم و با برداشتن یه دست لباس، به آغوش باز حمام رفتم.
بعد از آب بازی‌های فراوان، ساختن سناریوهای مختلف و سکانس‌های دعوا، همچنین درست کردن موهام با کف شامپو به حالت‌های مختلف، بالأخره دل کندم و بیرون اومدم. حِس می‌کنم تازه از مادر متولد شدم. با صدای زنگ گوشیم حِسم کاملاً پرید.
به‌به! مارال خانوم بود. جواب دادم:
- بلو اَله! (الو بله!).
با جیغ بلندی که کشید، آروم گوشی رو از گوشم فاصله دادم و گوشم رو ماساژ دادم، لعنتی انگار بلندگو قورت داده. گوشی رو کنار گوشم گذاشتم و با داد بلندی گفتم:
- نمیگی پرده گوشم رو پاره می‌کردی؟ بعد می‌دادم بچه‌های بالا پارت می‌کر... .
قبل تموم شدن حرفم دوباره با هیجان و جیغ گفت:
- وای تبسم، بالأخره کَتی بچه‌اش رو زایید!
به سمت آینه رفتم و جلوش ایستادم، لبخند ماسیده‌ای به صورتم زدم. لعنتی درست وقتی که من حِس کردم تازه از مادر متولد شدم، سگ مارال باید یه بچه به دنیا بیاره؟ این اصلاً منصفانه نیست!
- تبسم؟ هوی! صدام رو می‌شنوی؟
- نه، فقط تویی که مشکل ناشنوایی داری.
هی خدا عدالتت رو شکر!
- دیونه دارم بهت میگم کَتی بچه‌اش رو به دنیا آورد.
دندون‌های بالاییم رو به قیافه زار خودم، توی آینه نشون دادم و گفتم:
- وای چه اتفاق بزرگی! بالأخره جانشینش به دنیا اومد. لامصب پایتخت قلمرو فرمانرواییش رو نذری بده.
- مسخره نکن بیشعور!
- مسخره نکردم، حالا دختره یا پسر؟
این چه سوالیه دارم می‌پرسم؟ این‌قدر واقعاً جنسیت مهمه؟ نه خوب مهم نیست. سگ باشه؛ ولی سالم باشه.
- دختره! کاش یه بچه دیگه به دنیا بیاره پسر باشه، بعد یه پسر باشه یه دختر.
- اگـــگ! لعنتی مگه سطلنت انگلستانه منتظری پسر به دنیا بیاره برای جانشینی!
- اصلاً به تو چه؟ فقط بهت خبر دادم خوش‌حال بشی.
با فکر این‌که درست وقتی این خبر رو بهم داد، که من داشتم حس تازه متولد شدن می‌کردم، باعث شد عصابم بهم بریزه. تف‌تف!
- خیلی خوش‌حال شدم، جون تو در پوست خود دارم می‌گنجم، الانِ که از خوشی یقه‌ام رو جر بدم، چه اتفاق بزرگی... صحبت می‌کنم این موضوع رو یه جای تاریخ بیان کنند، تا آیندگان بدونند امروز چه روز بزرگ و خوش یمنی بوده.
صدای جیغ دوباره مارال باعث شد، توان مقابله رو از دست بدم و تماس رو خاتمه بدم. همچنان پروردگارا این لطف و عنایتت رو سپاس!
پیامی که تمنا قبلاً داده بود رو خوندم، گفته بود با شروین به خونه آقاجون برم.
دیدی میگن شیر از کفتار بدش میاد؟ منم ندیدم، ولی خوب از این پسره بد عنق اصلاً ابدا خوشم نمیاد. امشب بریم خونه آقاجون ببین کدوم عمو می‌خواد زمین‌ها رو بالا بکشه، فرداشب هم بریم خونه اون آقاجون، ببینم زن دایی عزیزم چطور یه طایفه رو بهم ریخته و چه دعوای جدیدی درست کرده.
یه دستی به سر و روم کشیدم، نهایت سلیقه‌ای که برای لباس پوشیدنم به خرج دادم این بود شبیه گونی نباشه. خودمم باورم نمیشه این دافی زشت توی آینه منم واو!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

DINO

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Mar
16
174
مدال‌ها
2
از اتاق بیرون اومدم، یه راست به سمت اتاقی که شروین داخلش بود رفتم، بدون در زدن در رو باز کردم و همین‌طور که صدام رو انداخته بودم پس کله‌م وارد شدم.
- ببین اَجنبی بپوش ببرمت برات به‌به بگی... .
با دیدن بالاتنه لختش چشم‌هام درشت شد و فکم به زمین سابیده شد. این چی بود؟ شکم! او مای گاش، یا اکثر پیامبرها!
- چیزی داشتی می‌گفتی؟
بی‌خیال صحبت قبلی دستی به سیس پکش زدم و گفتم:
- نـــه! واقعیه.
با خنگی گفتم:
- مال خودته دیگه؟
پوکر فیس نگاهم کرد و سری از روی تأسف تکون داد و گفت:
- به تو یاد ندادن در بزنی بعد بیای داخل؟
همین‌طور که خیره هیکلش بودم گفتم:
- خونه خودمونم باید از تو اجازه بگیرم؟
برگشت و به سمت کمد رفت و گفت:
- به هرحال فعلاً که من توی این اتاقم، دفعه آخرته بدون اجازه داخل میای.
تک خنده حرصی سر دادم و گفتم:
- نمی‌فهمم چرا پدر و مادرها کتابی چیزی راجب تربیت فرزند نمی‌خونن.
پیراهن سفید دکمه داری از کمد بیرون کشید و گفت:
- اگه سخنرانی نصیحت گونه‌‌ت تموم شد، می‌تونی بری بیرون و در رو پشت سرت ببندی. آفرین دختر خوب! به حرف عمو گوش کن و از جلوی چشم‌هام گمشو... .
اولین چیزی که به دستم اومد لنگ دمپایی پشمیم بود‌. در طی یک حرکت انتحاری پرتش کردم که به ماتحتش خورد.
نمی‌دونستم باید خجالت بکشم، یا این وسط از خنده خودم رو جر وا جر بکنم. قیافه‌ش دیدنی بود وقتی با چشم‌های ورقلمبیده دستش رو روی باسنش گذاشت.
با خنده‌ای که به زور کنترلش می‌کردم گفتم:
- ببخشید ها! قصد بنده ماتحت گرامیتون نبود، ولی کاریه که شده.
با خشم به سمتم اومد، با خنده فرار کردم و گفتم:
- اگه مشکل جدیه بریم دکتر؟
صدای دادش اومد که گفت:
- بی‌شرم و حیا!
قری به کمرم دادم و بی‌توجه به سمت پله‌ها رفتم و مثل خودش داد زدم:
- زود بپوش بیا تا بریم.
وارد حیاط شدم، هرچی نگاه کردم ماشینم رو ندیدم. حس کردم الآن از عصبانیت منفجر میشم. زنگ زدم به تمنا که سریع جواب داد:
- جونم تبسم!
با جیغ گفتم:
- زهرمار، شپشُ چرا ماشینم رو بردی؟ الآن با قاطر بیایم؟ صدبار بهت نگفتم دست به ماشینم نزن. وای وای تمنا برسم اون‌جا با همون ماشین این‌قدر از روت رد میشم تا دل و روده‌هات از شکمت بیرون بزنن.
تماس رو قطع کردم، دست‌هام رو باز کرده بودم و سرم رو به سمت آسمون گرفته بودم. همین‌طور که دست‌هام باز بود محکم چرخیدم که تَق! به واسطه دستم سیلی گرم و نرمی توی صورت شروین فرود اومد.
- یا حضرت پشماعیل! خوبی؟ اگه می‌دونستم پشتمی محکم‌تر می‌زدم. چرا اعلام حضور نکردی؟
با دندون‌هایی کیپ شده بهم نزدیک شد و فکم رو توی مشتش گرفت و فشار داد.
- ببین دخترِ رو مخ، یه بار دیگه فقط یه بار دیگه بخوای به پر و پام بپیچی و روی مخم راه بری زنده‌زنده چالت می‌کنم.
این الآن چه ع*نی خورد؟ محکم به پاش کوبیدم که فکم رو وِل کرد. عین مرغ پر کنده بالا و پایین می‌پرید.
حرصی بودم، هم از این مزاحم هم از تمنا که ماشینم رو برده بود. گفتم:
- ببین وزغی جون حواست باشه کی رو تهدید می‌کنی. گراز وحشی... باشه بابا من‌که یواش زدم چته؟ آروم باش یواش بود که، اون‌قدرم محکم نزدم که این‌طوری لِنگ در هوایی!
لعنت به دِل مهربونم، لعنت بهم که این‌قدر من خوبم، خدایا از بزرگی کمم نکن.
بی‌خیال شدم تا همین‌طوری بپر بپر بکنه، شاید تونست پرواز بکنه. سریع اسنپ گرفتم و بی‌خیال دور خودم چرخ زدم. شروین‌ هم روی پله‌ها نشسته بود و شلوارش رو می‌تکوند. گوشیم زنگ خورد، شماره ناشناس بود جواب دادم:
- بله؟
صدای مردی از پشت گوشی اومد:
- من تو موقعیتم قربان!
با نیش باز گفتم:
- بدون دستور من شلیک نکن.
مرده با خنده گفت:
- من همون‌جایی‌ام که لوکیشن زدید، شما کجا هستین؟
نیشم رو بستم و گفتم:
- چند لحظه صبر کنید.
روبه شروین گفتم:
- هوی مزاحم پاشو بیا بریم.
با اخم و تَخم بلند شد و دنبالم اومد، از حیاط بیرون زدیم، یه ماشین جلوی در بود. با پرویی تمام جلو نشستم و به شروین اشاره کردم عقب بشینه. چشم‌ غره‌ای بهم رفت و عقب نشست.
روبه مرده گفتم:
- سلام.
راننده یه مرد حدوداً چهل، چهل و پنج ساله بود با مهربونی گفت:
- سلام دخترم.
شروینم سلام کرد و با همون مهربونی جوابش رو گرفت. راننده راه افتاد، من‌هم به بیرون خیره شدم.
 
آخرین ویرایش:

~Fateme.h~

سطح
5
 
مدیر تالار رمان
پرسنل مدیریت
مدیر تالار رمان
شاعر انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Apr
9,776
15,239
مدال‌ها
6
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین