جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [تبصره‌ی جدایی] اثر«پارلا ستایش کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Shooo3qwer با نام [تبصره‌ی جدایی] اثر«پارلا ستایش کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 436 بازدید, 11 پاسخ و 7 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [تبصره‌ی جدایی] اثر«پارلا ستایش کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Shooo3qwer
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Mahi.otred
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Shooo3qwer

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
11
78
مدال‌ها
2
عنوان: تبصره‌ی عشق
نویسنده: setayesh parla
ژانر: عاشقانه، جنایی، معمایی
عضو گپ نظارت(۶) S. O. W
خلاصه: در میان سیر زندگی من محکومم به تکرار، تکرار مدام خاطراتی شیرین، اما به تلخی زهر... .
ولی تا کی؟ خسته شده‌ام. گاهی اوقات بدجور نسیم بهاری زندگی‌ام هوای طغیان به سرش می‌زند.
تا کی به امید پایان طغیان زندگی‌ام به زندگی ادامه بدهم؟!
کم‌کم به این باور می‌رسم که زندگی، نثر ساده‌ای است از اشک‌ها و حسرت‌ها که حرفی برای گفتن ندارد. دادگاه عشق مرا محکوم به زندگی می‌کند، محکوم به عشق، به حبس ابد، و چه شیرین است اسارت عشق تو. در کشمکش هجوم این عدالت‌های بی‌عدالتی، دستان گرم تو است که وجود شکسته‌ام را جانی دوباره می‌بخشد، باید بروم که زندگی‌ات هم‌چون زندگی‌ام خزان نشود... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

حنا نویس

سطح
1
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Aug
3,909
6,500
مدال‌ها
3
negar_۲۰۲۲۰۸۲۷_۲۲۰۴۳۴_ogx.png
"باسمه تعالی"


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ رمان


و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان


قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.

درخواست جلد


چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.

درخواست نقد شورا


می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ


و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان




با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
موضوع نویسنده

Shooo3qwer

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
11
78
مدال‌ها
2
مقدمه: پرچم کمک داور سرنوشت مدت‌هاست به علامت در آفساید ماندن شادی‌هایم بالاست.نتیجه‌ی سرنوشت من و زمستان باهم به تساوی کشیده شد، در حقیقت بازی به نفع تو تمام شد. تقدیر، قانون گل نهایی را منحل کرد نا مبادا تو با گل لبخندت دروازه‌ی سکوت مرا بشکنی. سرنوشت حتی ثانیه ای وقت اضافه برای باز پس گرفتن انتقامم از غم تو منظور نکرد. قلب من بیشترین گل را از تو خورد، تو دروازه‌ی قلبم را با مهارتی عجیب گشودی و ترجیح دادی که دروازه ی سکوتم همچنان بسته بماند. شنیدم که تکل از پشت کارت قرمز دارد، نمی‌دانم آن زمانی که سرنوشت به تنها باقی‌مانده از آرزو‌های من پشت پا زد، داور‌ها کجا بودند؟هیچ‌ک.س حتی کارت زرد نشانش نداد،چرا هیچ داوری خطا‌های سرنوشت را نمی بیند؟ سکوت تو تنها مسلمی است که پنالتی دارد، غمت آرزوهایم را درو کرد.
مدت هاست که در دفاع آخر یا همان عقل مرا به‌شدت مصدوم کرده‌ای، یاد تو دائم با ضربه‌های آزاد درست کنار دروازه‌های قلبم آتش به جانم می‌زند. حقا که دروازه را بستی و نقطه ضعف دل رسوای مرا یافتی، قضیه یک کرنر ساده نیست، تو از همه طرف به من گل زدی، درد دل‌هایم را به اوت نزن، به خدا اینها شوت های هوایی یک نفس نیستند.،ضد حمله هم نیستند که دفعشان کنی.زیبای من نگذار فراق تو در همین بازی نخست از دور شرکت کنندگان در مسابقه‌ی زندگی جام پیکار حذفم کنند.
زیبا تو چه آسان مرا از اوج جدول آرامش، به دسته ی آخر دلواپسی فرستادی؟ من فقط از تو گل خوردم، حالا که درکم میکنی با مهربانیت برایم از تقدیر آوانتاژ بگیر. زیبا یاد تو در بین نود دقیقه صبوری و تحمل هم رهایم نمی‌کند، تورا به خدا تجدید نظر کن، تو دیگر کارت قرمز نشانم نده، کسی که خودش یک کارت زرد‌ هم ندارد، آن قدر مهربان هست که گمان نمی‌کنم به کسی که خطایش تنها دیوانگی اوست قرمز نشان دهد. زیبا محرومم نکن، بگذار تماشایت کنم، تا زندگی کنم.
من با دیدار تو زمین و دنیا و توپ و تقدیر را خواهم بوسید و با افتخار به عنوان پیش کسوتی در عشق برای همیشه با جام زندگی خداحافظی خواهم کرد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Shooo3qwer

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
11
78
مدال‌ها
2
فصل اول:
چه گذشته‌ی تلخی!گذشته‌ی تلخ من همچون چوب‌کبریت است؛ نه تنها دیگر روشنایی ندارد. بلکه دستت را هم به رنگ تقدیر سیاه می‌کند.
گذشته‌ام باز هم با من تماس گرفته و من از دلتنگی خانواده‌ام باز هم پاسخگوی آن هستم...
هنوزم آن شب نحس را به یاد دارم! شب نحس تولدم...خیلی جالبه شب تولدت بشه کابووس شبای دلتنگیت؛ شب تولدت بشه نحس ترین شب زندگیت... شب تولدت از بارون متنفر بشی... شب تولدت از بودن تو این دنیا سیر بشی.
یک شب بارونی با صدای نهیب رعد و برق، تقدیر بازی بدی با من شروع کرد؛ خدا امتحان سختی ازم گرفت؛ این حق من و خانوادم نبود، حق من از دست دادن برادر بزرگ‌ترم آدرین نبود؛ حق من از دست دادن مادرم پگاه نبود...
هنوزم صدای گریه های بابام یادمه. من آدرینا یک دختر هفت‌ساله شب تولدم مادرم پگاه و برادرم آدرین رو از دست دادم.
***
راوی
او بی گناه بود، بی‌گناهی که گناه‌کار محسوب میشد، بی‌دلیل تقاص کار هایی که نکرده بود را پس می‌داد!
چه می‌دانست دنیا ان‌قدر بی‌رحم است؟ چه می‌دانست دنیا دنبال انتقام است؟ آدرینا بی‌خبر و بی‌گناه؛ هم گناه‌کار می‌شود، هم تقاص پس می‌دهد. تقدیر بازی بدی با او شروع کرده بود.
***
آدرینا
عشق اول مثل جای واکسن بچگی هست؛ دردش تموم میشه اما جاش هیچ‌وقت از بین نمیره.
قدرت یک زن! قدرت آیلار قلب عاشق پدرم را جادو کرد، یک دوست داشتن زود‌گذر، یک مهمونی غلط.
بخاطر ورود یکی از بهترین دکتر‌های خارج به بیمارستان پدرم(بیمارستان خصوصی ولیعصر ارث پدر آدرینا پرهام، عمو شهرام و عمه دلارام از پدربزرگ آدرینا)یک مهمونی برگزار شد. یک مهمونی غلط یک اتفاق اشتباه؛ هنوز یک سال از مرگ مادرم پگاه نگذشته بود آیلار که داخل مهمونی کذایی حضور داشت، بعد چند ماه از پدرم حامله بود!
من یک دختر هفت ساله باید حضور زن دیگری را به جز مادرم تحمل می‌کردم، هفت سالم بود اما متوجه گریه های شبانه پدرم بخاطر اشتباهش می‌شدم، هفت سالم بود ولی رنگ سیاه تقدیر با بی‌رحمی مرا در آغوش گرفت، هفت سالم بود اما شنیدن صدای برادرم آدرین برایم شیرین‌ترین آرزوی ممنوعه‌ی جهان شد، هفت سالم بود اما حسرت آغوش مادر شب‌هایم را پاییزی به صبح رساند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Shooo3qwer

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
11
78
مدال‌ها
2
پدرم پرهام هیچ علاقه‌ای به آیلار نداشت، اما مس.ت کردن بدجور پدرم را گریبان‌گیر کرده بود. هوای نفس از غفلت هوش بدجور استفاده کرده بود.
آیلار که برای مال پدرم دندون تیز کرده بود رادوین پسرش رو به پول فروخت و جوری از زندگی من و پدرم رفت که انگار هرگز نیامده بود.
الان من آدرینا ۲۵ ساله با پدرم پرهام و برادرم رادوین زندگی می‌کنیم‌.
همیشه سعی کردم بهترین رابطه رو با برادرم رادوین داشته باشم،‌رادوین نباید تقاص گناه آیلار و می‌داد.
***
راوی
بعضی وقت‌ها آدم‌ها گناه‌کار نیستند اما، آدم بده‌ی داستان به حساب می‌آیند. دست خودشان نیست. این‌بار تقدیر سایه‌اش را سر.سختانه به رخ می‌کشد و تا اعماق وجودت را بی‌رحمانه به آتش می‌کشد.
آدرینا، بی‌گناه گناه‌کار!هم تقاص پس می‌دهد هم گناه‌کار می‌شود.
گویا تقدیر کینه‌ی بدی را از آدرینا به دل‌گرفته است.
گناه او چیست چرا باید زندگی‌اش به سیاهی کبریت سوخته و به طعم زهر باشد؟
***
آدرینا
امروز خیلی کار داشتم. قراره با گروه پروژه دانشگاهی به بام تهران بریم. رادوین هم از مسافرت برمی‌گشت؛ همراه دوستش سامان برای تفریح به شیراز رفته بود و امروز برمی‌گشت.
***
رادوین
مسافرت خوبی بود. خوش‌ گذشت.
رادوین: سامان بیا پشت فرمون. من خسته شدم!
سامان: ای بابا! پسر، هنوز که زیاد پشت فرمون نبودی، پیاده شو من پشت فرمون می‌شینم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Shooo3qwer

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
11
78
مدال‌ها
2
وقتی رسیدیم سامان هم اومد ویلای ما از دور آدرینا و بابا پرهام و دیدم که بی‌صبرانه منتظرمون بودن. بعد خوش‌آمد گویی، با سامان رفتیم و تا شب حسابی استراحت کردیم.
***
آدرینا
با خستگی زیاد که بخاطر بحث سر پروژه بود اومدم خونه. همیشه همینطوری بود فرشاد ماکت‌های منو قبول نمی‌کرد! رشته من معماری تخصصی بود.
خونه در سکوت عجیبی فرو رفته بود، بابا پرهام که تا شب بیمارستان بود و رادوین و سامان هم خواب بودن.
بی‌خیال اون دو نفر رفتم سمت اتاق موسیقی...
***
راوی
آن‌گاه که زبان از گفتار باز می‌دارد. موسیقی آغاز می‌شود.
آدرینا دختری که تنهایی های خود را با نت‌های موسیقی پر می‌کند. دختری که نت‌های موسیقی حال درونش را توصیف می‌کند!
درک کردن این دختر مثل درک کرد کردن نت‌های موسیقی است، پیچیده و پر از راز...
***
سامان
با صدای دل‌نواز گیتار از خواب بیدار شدم رادوین هنوز بیدار نشده بود.
بی‌خیال رادوین رفتم طبقه‌ی بالا، صدا از اتاق موسیقی میومد.
آدرینا ماهرانه گیتار میزد و اهنگ می‌نواخت. محو صدای دلنواز گیتار بودم که با سکوت آدرینا به خودم اومدم، آدرینا متوجه من شده بود.
***
آدرینا
با تعجب به سامان نگاه می‌کردم! با برق تحسین و با تعجب بهم نگاهم می‌کرد! یعنی انقدر قشنگ می‌زدم؟
سامان: افرین خیلی قشنگ می‌زدی.
_مرسی یکی از آرزوهام همین گیتار زدن هست.
سامان:افرین!چی‌‌شد به موسیقی روی آوردی؟ خیلی اراده‌ی قوی داری که این‌طور ماهرانه می‌زنی.
- مرسی! آرزوی آدرین بود، بهش قول دادم من اون رو به آرزوهاش برسونم.
رادوین:خیر نبینی آجی! من رو از خواب بیدار کردی. نه به زمانی که باید التماست بکنیم برامون بزنی نه به الان که بیدارم کردی!
با دیدن رادوین که سعی می‌کرد جدی باشه خندم گرفت؛ مثل این‌که بیدار شده بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Shooo3qwer

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
11
78
مدال‌ها
2
بگذار هر روز، رویایی باشد در دست، بگذار عر روز عشقی باشد در دل، بگذار هر روز دلیلی باشد برای ادامه‌ی زندگی.
شاید دلیل ادامه‌ی زندگی آدرینا رسیدن به آرزوهای برادرش بود.
***
راوی
روزگار بازی بدی با این سه نفر به پا کرده بود، از دست دادن سخته، دیدار آخر سخته، دوری ابدی سخته، دلتنگی سخته... روزگار بی‌رحم جدال سر سختی بین عقربه‌های ساعت انداخته بود و خاطرات را زنده کرده بود.
چه ارتباط ساده‌ای بین من و تقدیر است، تقدیر ویران می‌کند من هم مرمت می‌کنم.
***
آدرینا
با سروصدای بابا پرهام از خواب بیدار شدم؛ مثل اینکه از بیمارستان اومده بود. بعد سلام و احوال‌پرسی با رادوین و سامان شام خوردیم.
بابا پرهام: وقتی بیمارستان بودم خبر رسید که نریمان قرار هست از اسپانیا بیاد. چند شب دیگه به خاطر ورودش یک مهمونی ساده از اساتید برگزار می‌کنیم.
آدرینا:بابا، نریمان همون آقایی نیست که وقتی من هفت سالم بود اومد و بخاطر ورودش مهمونی گرفتین؟
بابا پرهام :اره عزیزم. خوب یادت مونده اون موقع هفت سالت بود... .
آدرینا:اره. فقط دکتر تنها میاد یا نه؟
بابا پرهام:نریمان مقامی و هومن پسر خونده‌ش و وارنا دخترش.
بعد شام سامان رفت خونشون و منم بعد از اینکه فهمیدم نریمان می‌خواد بیاد بازگوشه گیر شدم.
***
راوی
گذشته ی آدم هارا شخم نزنید... شاید کسی به زحمت کسی را خاطره ای را، چیزی را
در آن دفن کرده باشد... .
آدرینا هفت ساله ‌ش بود که به خاطر ورود نریمان مهمانی برگذار شد و آیلار قدم نحسش را در تقدیر آنها حک کرد.
آدرینا نگران بود که اینبار هم زندگی‌اش از هم بپاشد.
گوشه‌گیر شده بود و فقط پرهام متوجه غم نگاهش بود.
رادوین چیز زیادی از مادرش نمی‌دانست و تنها آدرینا از بی‌رحمی های آیلار گفته بود.
از اینکه با بی‌رحمی وارد زندگی‌شان شده بود،و بی‌رحمانه پول را به پسرش رادوین ترجیح داده بود.آن‌قدر گفته بود که رادوین حس خوبه به مادری که تا به حال ندیده بود نداشت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Shooo3qwer

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
11
78
مدال‌ها
2
***
روزبه
- حواست و جمع کن نریمان؛ نباید پرهام تهرانی متوجه بشه برای چی بهشون نزدیک میشی. من بهت اعتماد کردم، الان تو جزئی از ما هستی دست از پا خطا کنی عواقب خوبی برات نداره. یادت باشه من همیشه پای حرفی که می‌زنم هستم، از اعتماد من سوء استفاده نکن که بد می‌بینی!
نریمان:حواسم هست ولی قرارمون یادت نره من این‌کار و برات می‌کنم چون بهت مدیونم چون شاید اگه تو نبودی الان من به اینجا نمی‌رسیدم، من نمیخوام خانوادم و از دست بدم پس باید در عوض مراقب خانوادم باشی.
روزبه:توکاری که خواستم و انجام بده من مراقب تو و خانوادتم.
نریمان:راستی چرا می‌خوای این بلا رو سر خانواده تهرانی بیاری، این حق من بدونم.
- من مجبور نیستم بهت جواب پس بدم اگه به تو ربطی داشت مطمئن باش می‌گفتم. آیلار توام یادت نره چجوری نقش بازی کنی.
آیلار:نگران نباش روزبه! فقط یادت باشه همون‌طور که تو پای حرفت هستی منم هستم؛ قرار شد پرهام و به آیدا و رادوین و به من بسپاری.
روزبه:من یادم نرفته چی گفتم!
آیدا:کاری بکنم که پرهام از اینکه پگاه و به من ترجیح داد روزی صدبار آرزوی مرگ خودش و بکنه!
***
راوی
گاهی اوقات انتقام چشم هایمان را به روی واقعیت می‌بندد، گاهی اوقات انتقام عشق را لکه دار می‌کند، حواسمان باید باشد انتقام منطق سرش نمی‌شود، فقط پشیمانی می‌آورد گاهی اوقات جبران ناپذیر و شاید هم آن‌قدر تلخ که عشق را زیر پا بگذارد.
گاهی اوقات حس انتقام از عشق هم فراتر می‌رود. بعضی وقت‌ها باید از گناه دیگران گذشت.یادمان باشد انتقام از لطافت سنگ می‌سازد. امان از انتقام!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Shooo3qwer

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
11
78
مدال‌ها
2
***
آدرینا
خیلی زودتر از اون چیزی که فکرش و می‌کردم شب مهمونی رسید. تنها آرزوم این بود که دیگه چشمم به آیلار نخوره. آماده شده بودم که صدای بلند آهنگ نشون می‌داد که مهمون‌ها دارن میان. با ظاهری مرتب برای مهمونی آماده شدم. با رادوین پایین رفتیم. رنگ پریده‌ی رادوین نشون از استرس درونش بود، البته حق داشت اگه آیلار داخل مهمونی بود نه تنها من و پدرم بلکه رادوین از همه بیشتر اذیت میشد.
خوب می‌دونستم که الان رادوین بیشتر از هر‌کسی به من نیاز داره، شاید اگه منم جاش بودم حس و حال بهتری نداشتم. دست رادوین و گرفتم و سعی کردم آرامش و از چشمم بهش منتقل کنم. تا حدودی هم موفق شدم.
با بابا پرهام به سمت یک مرد حدودا چهل و خورده ای ساله رفتیم از همون دور هم تشخیص چهرش سخت نبود.
البته اینبار یا یک پسر جوان و یک دختر که صورت پر آرایشش از همین دور هم مشخص می‌شد.
نریمان:به به اگه درست متوجه شده باشم تو باید آدرینا باشی و به رادوین اشاره کرد؛ و توام رادوین ؟
آدرینا:بله خوشبختم آقای نریمان مقامی اشاره به و پسر و دخترش کردم و برای رفع تردید پرسیدم:
آدرینا:افتحار آشنایی با چه کسانی و دارم؟
نریمان:اوه یادم رفت معرفی کنم. هومن پسر خوندم و وارنا دخترم.
آدرینا:خوشبختم
وارنا با لهجه و نازگفت:خوشخالم از دیدنت وارنا 23 ساله.
هومن هم با لحنی که خیلی سعی می‌کرد دوستانه و صمیمی باشه اظهار خوشبختی کرد.
این مهمونی خسته کننده هم با همه ی استرس از دیدن آیلار و خستگی‌هاش تموم شد. و من خوشحال از تموم شدم مهمونی رفتم اتاق رادوین.
***
« چند روز بعد»
آدرینا
کارای تحقیق پروژه تکمیل شده و بود و امروز قرار بود با آروشا و فرهاد و فرشاد نتیجه نهایی و ارائه بدیم.
آروشا صمیمی‌ترین دوستم بود و چند ساله که می‌شناسمش. فرهاد و فرشاد هم از هم‌گروهی پروژمون هستن.
داخل کافه قرار گذاشتیم که نتیجه اصلی و انتخاب کنیم.
آدرینا:خب بچه ها چند شب دیگه یکی از همکارای بابام مهمونی گرفتن میتونم همراه ببرم آروشا، فرهاد، فرشاد میاین؟
فرهاد و فرشاد:همکار بابات؟ کی هستن؟
آدرینا:نریمان مقامی شما رو هم دعوت کرده.
فرهاد و فرشاد :اره میایم.کی هست ؟
آدرینا: دوشب دیگه به آدرسی که برات می‌فرستم.
آروشا:منم حتما میام.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Shooo3qwer

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
11
78
مدال‌ها
2
***
روزبه
- نریمان، باید هر چه سریع‌تر کارت رو انجام بدی. باز هم هشدار میدم پرهام و رادوین و آدرینا، باید سالم و زنده به دست من برسن.
نریمان: تا چند روز دیگه همه چی درست میشه، همه چی طبق خواسته‌ی شماست. ولی حرف‌هات رو فراموش نکنی روزبه.
روزبه: من حرف‌هام رو فراموش نمی‌کنم.
***
آیدا
بی‌صبرانه منتظر روزی‌ام که پرهام رو ببینم؛ پدر و پسر هردو، توی دست‌های من هستن.
آیلار: صحنه‌ی خیانتش به پگاه رو باید ذره‌ ذره تو ذهنش تکرار بکنم، می‌خوام بفهمه من هیچ حسی به رادوین ندارم، آخ! که چه صحنه‌ی دیدنی باشه وقتی متوجه بشه من کسی هستم که جون رادوین رو ازش می‌گیره. زمان زیادی تا اون روز نمونده... . کاری می‌کنم از این‌که من رو پس زد روزی صدبار تقاضای مرگ خودش رو بکنه. هنوز خیلی باهاش کار دارم؛ هنوز هم دوسش دارم؛ هنوز هم اسیر قلب بی‌لیاقت پرهام هستم.
***
پرهام
از این‌که آیلار داخل مهمونی شب قبل نبود خیلی خوش‌حال شدم. فکر این‌که اون صحنه‌های خ*یانت اون شب نحس با دیدنش دوباره برام تداعی بشه دیوونه‌م می‌کرد.
«خیلی سخته فکر کنی شخص نفر سوم این رابطه است، اما سخت‌تر از اون این هست که بفهمی نفر سوم اون رابطه خود تویی... . »
آیلار با اطلاع کامل شد کابوس شب‌های آدرینا، شد نفر سوم یک رابطه... .
***
راوی
گاهی اوقات به جای سرزنش باید کمی فکر کرد! آدم های گناه‌کار هم روزی پاک بودند، روزی قلبی از جنس لطافت داشتند، روزی بی‌گناه بودند... . آری آن‌ها هم روزی بی‌گناه بودند ولی، چه‌شد که گناه‌کار شدند؟ روزگار تلخی‌اش را به رخ آنها کشید؟ اگر آن‌ها هم روزی بی‌گناه بودند، پس گناه‌کار واقعی کیست؟ چه کسی مقصر بازی تقدیر است؟ چرا این همه فرق بین انسان هاست؟ مگر همه‌ی ما از یک نقطه شروع نکردیم؟ پس دلیل این همه تفاوت چیست؟ چه کسی مقصر اصلی بازی نا‌عادلانه‌ی تقدیر است؟
چرا نمی‌توان این جماعت شیطان صفت را در آتش خشم خود خاکستر کرد. هیچ نوری نمی‌تواند این رنگ سیاه و نفرین شده‌ی تقدیر را روشنایی ببخشد. زندگی در تاریکی غیر ممکن‌ترین جهان است.
***
نریمان
هومن یادت نره باید طبق نقشه روزبه پیش بریم. تو باید آروشا و آدرینا رو ببری و من پرهام، رادوین هم با آیلار و آیدا. هومن، این رو هیچ‌وقت فراموش نکن اگه می‌خوای موفق بشی باید آدم بده‌ی داستان بشی. باید بی‌رحم باشی تا باهات بی‌رحم نباشن، این رسم روزگاره! باید بدی بکنی تا بدی نبینی، اگه می‌خوای موفق بشی باید گناه‌کار بشی اونم فقط به جرم بی‌گناهی... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین