- Jul
- 11
- 78
- مدالها
- 2
***
آدرینا
دنبال رادوین و بابا پرهام رفتم، که دیدم آماده شدن و منتظر من هستن.
بابا پرهام: سالم اقای دکتر، خوشحالم از دیدنت.
نریمان: ممنون که دعوت من و قبول کردین بفرمایین.
حدوداً اواسط مهمونی بود که، آروشا فرهاد و فرشاد رو دیدم و رفتم پیش آروشا.فرهاد و فرشاد همون اول رفتن و من و آروشا هم تماشاچی بودیم که حضور هومن وکنارم حس کردم.
هومن: بهبه خانوم تهرانی فکر نمیکردم بیاین، خوشحال شدم، و با اشاره به آروشاگفت:
هومن: معرفی نمیکنی؟
آدرینا: ممنونم آروشا بهترین دوستم؛ آروشا جان اقای هومن تاجیک پسرخواندهی نریمان مقامی.
آروشا:خوشبختم اقای تاجیک.
هومن:ممنونم.
با اشاره هومن، خدمتکار برامون شربت آلبالو ریخت.
هومن: نظرتون درمورد یک تفریح به شمال چیه؟ این چند وقت که اومدم ایران دوست دارم برای تفریح به شمال برم. آروشا نظر تو چیه؟
آروشا: پیشنهاد خوبی هست.
آدرینا: منهم باهاتون موافقم اتفاقاً برای پروژه دانشگاه نیاز به استراحت دارم.
آروشا: منم مخالف نیستم باکیا بریم؟
هومن: من و شما و فرهاد و فرشاد و وارنا، نظرتون چیه؟
آدرینا و آروشا:موافقیم.
هومن: خیلیخوب پس میتونم شمارتون برای من بنویسین.
آدرینا: بله یادداشت کنید... .
حدوداً اواخر مهمونی بود که با رادوین و بابا پرهام در مورد سفر شمال صحبت کردم رادوین که نمیاد بابا پرهام هم موافقت کرد.
بابا پرهام: رادوین چرا نمری شمال؟ من خودمم یک سفرکاری با شرکت داروسازی اصفهان دارم.
رادوین: بخاطر دانشگاه نمیتونم بیام.
به فرهاد و فرشاد هم گفتم و اونها هم موافقت کردن.
***
هومن
همهی کارا خیلی زودتر از اینکه فکرش و بکنم پیش رفت، آنقدر زود که فردا باید برای سفر شمال وسایلم و جمع میکردم.
انگار همه چیز دستبهدست همدیگر داده بودند که من هم آدم بدهی این انتقام کثیف بشم!
هیچچیز دست خودمون نیست... . بازی این روزگار تلخ، من رو هم جزو بازیکنان گناهکار به بازی دعوت کرد... . من ناچارم به بازی، گناهکارم به جرم بیگناهی... .
با آیلار و آیدا در مورد این سفر صحبت کردم. و باهم هماهنگ شدیم.
آدرینا
دنبال رادوین و بابا پرهام رفتم، که دیدم آماده شدن و منتظر من هستن.
بابا پرهام: سالم اقای دکتر، خوشحالم از دیدنت.
نریمان: ممنون که دعوت من و قبول کردین بفرمایین.
حدوداً اواسط مهمونی بود که، آروشا فرهاد و فرشاد رو دیدم و رفتم پیش آروشا.فرهاد و فرشاد همون اول رفتن و من و آروشا هم تماشاچی بودیم که حضور هومن وکنارم حس کردم.
هومن: بهبه خانوم تهرانی فکر نمیکردم بیاین، خوشحال شدم، و با اشاره به آروشاگفت:
هومن: معرفی نمیکنی؟
آدرینا: ممنونم آروشا بهترین دوستم؛ آروشا جان اقای هومن تاجیک پسرخواندهی نریمان مقامی.
آروشا:خوشبختم اقای تاجیک.
هومن:ممنونم.
با اشاره هومن، خدمتکار برامون شربت آلبالو ریخت.
هومن: نظرتون درمورد یک تفریح به شمال چیه؟ این چند وقت که اومدم ایران دوست دارم برای تفریح به شمال برم. آروشا نظر تو چیه؟
آروشا: پیشنهاد خوبی هست.
آدرینا: منهم باهاتون موافقم اتفاقاً برای پروژه دانشگاه نیاز به استراحت دارم.
آروشا: منم مخالف نیستم باکیا بریم؟
هومن: من و شما و فرهاد و فرشاد و وارنا، نظرتون چیه؟
آدرینا و آروشا:موافقیم.
هومن: خیلیخوب پس میتونم شمارتون برای من بنویسین.
آدرینا: بله یادداشت کنید... .
حدوداً اواخر مهمونی بود که با رادوین و بابا پرهام در مورد سفر شمال صحبت کردم رادوین که نمیاد بابا پرهام هم موافقت کرد.
بابا پرهام: رادوین چرا نمری شمال؟ من خودمم یک سفرکاری با شرکت داروسازی اصفهان دارم.
رادوین: بخاطر دانشگاه نمیتونم بیام.
به فرهاد و فرشاد هم گفتم و اونها هم موافقت کردن.
***
هومن
همهی کارا خیلی زودتر از اینکه فکرش و بکنم پیش رفت، آنقدر زود که فردا باید برای سفر شمال وسایلم و جمع میکردم.
انگار همه چیز دستبهدست همدیگر داده بودند که من هم آدم بدهی این انتقام کثیف بشم!
هیچچیز دست خودمون نیست... . بازی این روزگار تلخ، من رو هم جزو بازیکنان گناهکار به بازی دعوت کرد... . من ناچارم به بازی، گناهکارم به جرم بیگناهی... .
با آیلار و آیدا در مورد این سفر صحبت کردم. و باهم هماهنگ شدیم.
آخرین ویرایش توسط مدیر: