جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

ترجمه شده تجرُبَت

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کمیک های ترجمه نشده توسط baran-83 با نام تجرُبَت ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 43 بازدید, 3 پاسخ و 0 بار واکنش داشته است
نام دسته کمیک های ترجمه نشده
نام موضوع تجرُبَت
نویسنده موضوع baran-83
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط baran-83
موضوع نویسنده

baran-83

سطح
0
 
مدیر آزمایشی تالار کمیک
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
1,526
1,060
مدال‌ها
2
”آورده‌اند روزی شیخ و مریدان در کوهستان به سفر بودند که به ریل قطاری رسیدندی، ریزش کوه مسیر را مسدود همی کرده بود.
به ناگاه صدای قطار از دور شنیده آمد.
شیخ نعره‌ای زد که جامه‌ها بدرید و آتش بزنید که این داستان را پیش از این بدجوری شنیده‌ام.
مریدان و شیخ جامه‌ها را آتش زده بر بالای سر خود می‌چرخانیدند، و هو هو کنان به سمت قطار حرکت می‌دویدندی.
 
موضوع نویسنده

baran-83

سطح
0
 
مدیر آزمایشی تالار کمیک
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
1,526
1,060
مدال‌ها
2
مریدی گفت: «یا شیخ! نباید انگشتمان را در سوراخی فرو ببریم؟»
شیخ گفت: «نه! حیف نان! آن ‏داستانی دگر است.»
راننده‌ی قطار که از دور گروهی را دید که فریاد می‌زنند، فکر کرد به دسته‌ای از دزدان مغول برخورد کرده، پس در دَم تخت گاز داد و قطار به سرعت به کوه خوردی و همه‌ی سرنشینان جان به جان آفرین تسلیم کردندی.
 
موضوع نویسنده

baran-83

سطح
0
 
مدیر آزمایشی تالار کمیک
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
1,526
1,060
مدال‌ها
2
مریدان انگشت به دهان ماندندی و شیخ نعره‌ای بزد و رو به مریدان گفت: «قاعدتاً نباید این‌طور می‌شد!»
«لختی درنگ کرد و سپس رو به مرید پخمه کرد که از پس آن‌ها می‌آمد و گفت: «تو چرا جامه از تن به در نیاوردی و آتش نزدی؟»
 
موضوع نویسنده

baran-83

سطح
0
 
مدیر آزمایشی تالار کمیک
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
1,526
1,060
مدال‌ها
2
مرید گفت: «آخر الان نیم روز است! از این‌رو گفتم شاید به همین صورت نیز ما را ببینند و نیازی به جامه دریدن و نعره زدن نباشد!»“
 
بالا پایین