«بهتر میشی! »
«زندگیت بهتر میشه.»
«همه چی تغییر میکنه.»
«مطمئن باش.»
«تو قرار بهترین بشی! »
هر کلمه رو پر قدرتتر از قبل میگفتم؛ امّا توی ذهنم این دروغها نبود.
کلافه پتو رو کنار زدم، هنوز این کابوس زندگی تموم نشده!
سرم و بین دستهام گرفتم.
این زندگی زیادی داشت طولانی میشد، امّا اشکالی نداره این همه دووم آوردم پس از این به بعد هم میتونم!
بلند شدم و رفتم سمت دستشوئی و صورتم و شستم، نگاهم به آینه افتاد.
یک روح سالم در قالب یک جسم افسرده، شاید هم یک روح افسرده در قالب یک جسم سالم.
لبخندی به چهرهی خستهی این روزهام زدم. از دستشوئی اومدم بیرون... .
لباسهام و عوض کردم و بعد از برداشتن گوشیم از اتاق بیرون رفتم.
وارد آشپزخونه شدم، اهل خانواده مشغول خوردن صبحانه بودن.
بدون من... مثل همیشه!
آروم سلامی گفتم و بعد از برداشتن پاکت شیر از خونه بدون خداحافظی بیرون رفتم.
این بود زندگی هرروز من! زندگی یک دختر! یک دختر تنها!
من دختر تنهایی که گدای محبت مادرمم... من دختر تنهایی هستم که حسرت بوسهی پدر روی پیشونیم و دارم... من دختر تنهایی که محتاج حمایت برادرانه هستم!
قدم زنان از اون خونه دور شدم... دلم میخواست قدم بزنم، شاید اینجوری کمی آرامش بگیرم.
دلم میخواست برم یک جای خیلی دور بدون هیچکسی! البته میدونم اینکار هیچوقت شدنی نیست... .
روی نیمکت پارک نزدیک خونهامون نشستم. گوشیم و در آوردم و شماره گرفتم.
مهنا: سلام عزیزم!
- سلام مهنا! میگم وقت داری یک سر بیای پیشم؟
مهنا: معلومه عزیزم من همیشه برای تو وقت دارم! فقط بیام جای همیشگی؟
- آره
مهنا: 10 دقیقه دیگه اونجام!
تماس و قطع کردم.
داشتم به بچهها نگاه میکردم که دستی روی شونهام نشست.
مهنا: تیتی؟
برگشتم سمتش که کنارم نشست.
مهنا: خوبی؟
تلخندی زدم و گفتم:
- راستش دیگه خستم از بس گفتم خوبم!
مهنا: مگه نمیخواستی حرف بزنی؟
با همون تلخند گفتم:
- میدونی؟ تمام این مدت این حرفها بودن که منو میزدن، الانم جونی برای حرف زدن ندارم!
با ملایمت جواب داد:
- تیتی، درکت میکنم امّا نیمهی... .
پریدم وسط حرفش و با عصبانیت گفتم:
- چجوری درکم میکنی؟ آره؟ چجوری؟ مگه تو تا حالا جای من بودی که میگی درکم میکنی؟
کلافه نگاهم کرد و گفت:
- درسته من تا حالا جای تو نبودم و نمیتونم درکت کنم! ولی میتونم با کمک خودت به بهتر شدن زندگیت کمک کنم.
پوزخندی زدم و گفتم:
- تو بگو خانم روانشناس! چیکار میتونم بکنم؟