جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [تحریف کشته] اثر «عطیه رمضان زاده کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Atiye♡ با نام [تحریف کشته] اثر «عطیه رمضان زاده کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 694 بازدید, 15 پاسخ و 20 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [تحریف کشته] اثر «عطیه رمضان زاده کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Atiye♡
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Atiye♡
موضوع نویسنده

Atiye♡

سطح
0
 
مدیر آزمایشی تالار عکس و فیلم
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
بازرس انجمن
ناظر کتاب
ناظر ادبیات
ناظر تایید
Jun
349
616
مدال‌ها
2
Negar_1724014896703.png

نام اثر: تحریف کشته
نویسنده: عطیه رمضان‌ زاده
ژانر: عاشقانه، تراژدی
عضو گپ نظارت S.W.O (7)
خلاصه: زندگی‌ای تیره و تار که متعلق به دختر تنهای قصه‌ی ماست. در مسیری قرار می‌گیره که آن‌چنان عبور ازش کار راحتی نیست. این مسیر پر از حس‌ها و تنش‌های جدید و عجیب است. در این مسیر سدی وجود دارد از جنس آتش که می‌خواهد زندگی خاموش این دختر را عوض کند ولی... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

-pariya-

سطح
6
 
[ مدیر ارشدبخش علوم و فناوری ]
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار رمان
مترجم ارشد انجمن
آموزگار انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jul
25,401
51,469
مدال‌ها
12
1720631557171.png
"باسمه تعالی"

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.

درخواست جلد

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.

درخواست نقد شورا

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان

با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
موضوع نویسنده

Atiye♡

سطح
0
 
مدیر آزمایشی تالار عکس و فیلم
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
بازرس انجمن
ناظر کتاب
ناظر ادبیات
ناظر تایید
Jun
349
616
مدال‌ها
2
مقدمه:
گفته بودم مرا رهایم کن...
مرا با حصار تنهایی‌ام تنها بگذار...
به تو گفته بودم من تاریخ زندگی‌ام
همه با درد گذشت، برو و داغ این دل را
با غم جدیدی تازه نکن....
ولی.....
ولی نرفتی و حالا که ماندی باید بگویم:
نیست مرا جز تو دوا، ای التیام روحِ من!
 
موضوع نویسنده

Atiye♡

سطح
0
 
مدیر آزمایشی تالار عکس و فیلم
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
بازرس انجمن
ناظر کتاب
ناظر ادبیات
ناظر تایید
Jun
349
616
مدال‌ها
2
«بهتر میشی! »
«زندگیت بهتر میشه.»
«همه چی تغییر می‌کنه.»
«مطمئن باش.»
«تو قرار بهترین بشی! »
هر کلمه‌ رو پر قدرت‌تر از قبل می‌گفتم؛ امّا توی ذهنم این دروغ‌ها نبود.
کلافه پتو رو کنار زدم، هنوز این کابوس زندگی تموم نشده!
سرم و بین دست‌هام گرفتم.
این زندگی زیادی داشت طولانی میشد، امّا اشکالی نداره این همه دووم آوردم پس از این به بعد هم می‌تونم!
بلند شدم و رفتم سمت دست‌شوئی و صورتم و شستم، نگاهم به آینه افتاد.
یک روح سالم در قالب یک جسم افسرده، شاید هم یک روح افسرده در قالب یک جسم سالم.
لبخندی به چهره‌ی خسته‌ی این روز‌هام زدم. از دست‎‌شوئی اومدم بیرون... .
لباس‌هام و عوض کردم و بعد از برداشتن گوشیم از اتاق بیرون رفتم.
وارد آشپزخونه شدم، اهل خانواده مشغول خوردن صبحانه بودن.
بدون من... مثل همیشه!
آروم سلامی گفتم و بعد از برداشتن پاکت شیر از خونه بدون خداحافظی بیرون رفتم.
این بود زندگی هرروز من! زندگی یک دختر! یک دختر تنها!
من دختر تنهایی که گدای محبت مادرمم... من دختر تنهایی هستم که حسرت بوسه‌ی پدر روی پیشونیم و دارم... من دختر تنهایی که محتاج حمایت برادرانه هستم!
قدم زنان از اون خونه دور شدم... دلم می‌خواست قدم بزنم، شاید این‌جوری کمی آرامش بگیرم.
دلم می‌خواست برم یک جای خیلی دور بدون هیچ‌کسی! البته میدونم این‌کار هیچ‌وقت شدنی نیست... .
روی نیمکت پارک نزدیک خونه‌امون نشستم. گوشیم و در آوردم و شماره گرفتم.
مهنا: سلام عزیزم!
- سلام مهنا! می‌گم وقت داری یک سر بیای پیشم؟
مهنا: معلومه عزیزم من همیشه برای تو وقت دارم! فقط بیام جای همیشگی؟
- آره
مهنا: 10 دقیقه دیگه اونجام!
تماس و قطع کردم.
داشتم به بچه‌ها نگاه می‌کردم که دستی روی شونه‌ام نشست.
مهنا: تی‌تی؟
برگشتم سمتش که کنارم نشست.
مهنا: خوبی؟
تلخندی زدم و گفتم:
- راستش دیگه خستم از بس گفتم خوبم!
مهنا: مگه نمی‌خواستی حرف بزنی؟
با همون تلخند گفتم:
- می‌دونی؟ تمام این مدت این حرف‌ها بودن که منو می‌زدن، الانم جونی برای حرف زدن ندارم!
با ملایمت جواب داد:
- تی‌تی، درکت می‌کنم امّا نیمه‌ی... .
پریدم وسط حرفش و با عصبانیت گفتم:
- چجوری درکم می‌کنی؟ آره؟ چجوری؟ مگه تو تا حالا جای من بودی که میگی درکم می‌کنی؟
کلافه نگاهم کرد و گفت:
- درسته من تا حالا جای تو نبودم و نمی‌تونم درکت کنم! ولی می‌تونم با کمک خودت به بهتر شدن زندگیت کمک کنم.
پوزخندی زدم و گفتم:
- تو بگو خانم روانشناس! چیکار می‌تونم بکنم؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Atiye♡

سطح
0
 
مدیر آزمایشی تالار عکس و فیلم
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
بازرس انجمن
ناظر کتاب
ناظر ادبیات
ناظر تایید
Jun
349
616
مدال‌ها
2
با هیجان شروع کرد به حرف زدن:
- ببین! تو لیسانس معماری داری... همین الان می‌تونی بهترین جاها کار کنی!
بی‌حوصله گفتم:
- خیلی وقته دل و دماغ این کارها رو ندارم!
کمی نگاهم کرد و گفت:
- تی‌تی تو باید از لاک خودت بیای بیرون! یک نگاهی به اطرافت بندازی و دیدت و مثبت کنی... !
دوباره با همون لحن گفتم:
- خب وقتی نیاز مالی ندارم چرا باید برم زیر دست چهارتا مهندس بی‌عرضه؟
کلافه گفت:
- اوف چقدر تو مغروری دختر! می‌تونی برای سرگرمی بری کار کنی و اینجوری از فضای آشفته‌ی خونه هم دور میشی!
نفسم و فوت کردم و گفتم:
- شاید حرف‌های تو درست باشه... .
چشمکی زد و گفت:
- حرف‌های من‌که همیشه درسته؛ ولی کو گوش شنوا؟
خواستم جوابش و بدم که دستاش و به حالت تسلیم برد بالا و گفت:
- بگذریم! یکی از اقوام دورمون توی یک شرکت که بهتر بگم برج مهندسی کار می‌کنه اونجا حساب‌داری کل‌رو داره، بهم گفت به نیروی نقشه‌کش احتیاج داره توهم فردا باید برای مصاحبه بری!
اخمی کردم و گفتم:
- پس خیلی وقته این نقشه تو سرته...!
مهنا دست‌هام و گرفت و با لحن مهربونی گفت:
- تی‌تی من تورو خیلی دوست دارم و خوشحالی تو از هرچیزی برای من مهم تر هست. خواهش می‌کنم قبول کن!
چشم‌هام و بستم و گفتم:
- فقط به خاطر تو... .
***

شال رو از سرم در آوردم و کش موهام و باز کردم.
موهام مثل پرنده‌های وحشی آزادانه پخش شدن... .
خودم و روی تخت انداختم. لبخند تلخی بدون هیچی معنی روی لبام شکل گرفت!
از وقتی که یادم میاد هیچ توجهی بهم نمیشد؛ مادرم سرگرم پسر بزرگش بود و جز اون کسی رو نمی‌دید!
پدرم که کلاً زندگیش رو وقف کارش کرده بود و خودش رو از ما دریغ... !
و برادری که حتی یک کلمه هم با من حرف نمی‌زد.
اونقدر بی‌مهری دیدم که بی‌احساس شدم.
بعضی وقتا دلم به حال خودم می‌سوزه!
جز مهنا کسی‌رو نداشتم که بهم توجه کنه... مهنا فقط یک ساله که سر راه زندگیم قرار گرفته.
دقیقا روزی که زیر بارون، تنها، داشتم از مسابقه بوکس بر می‌گشتم، مهنا با ماشینش کنارم ایستاد و ازم خواست که منو برسونه.
خیلی برام عجیب بود که یک غریبه چطور دلش برام سوخت در حالی که نزدیک‌ترین آدم‌های زندگیم هم به من توجهی نداشتن!
من اون مسابقه‌رو بردم اما خانواده‌ای نداشتم که منو تشویق کنن!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Atiye♡

سطح
0
 
مدیر آزمایشی تالار عکس و فیلم
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
بازرس انجمن
ناظر کتاب
ناظر ادبیات
ناظر تایید
Jun
349
616
مدال‌ها
2
نمیدونم چرا و چجوری ولی من اون روز برای اولین بار سفره‌ی دلم و برای یکی باز کردم، از خودم و خانواده‌ام گفتم.
بعد فهمیدم مهنا روانشناسه... بهم گفت دوست داره بدون برداشت از اینکه داره بهم ترحم می‌کنه، باهام دوست بشه و من قبول کردم... .
خیلی مدیونش هستم! ولی نمی‌دونم چجوری جواب محبتاش و بدم!
از روی تخت بلند شدم و به سمت کمد لباس‌هام رفتم و درش و باز کردم. بهتره برای مصاحبه فردا صبح از الان لباس‌هام و آماده کنم. نگاهی به کمد انداختم. یک مقنعه‌‌ی مشکی، مانتوی شیک مشکی، شلوار جذب و کیف مشکی بیرون آوردم.
بعد از اینکه گوشیم و گذاشتم روی ساعت، روی تخت شیرجه زدم.
شاید واقعا حرف‌های مهنا درست باشه! من باید آرامش و پیدا کنم. میتونم از همین کار کردن شروع کنم و سرگرم بشم. اینجوری وقت کمتری رو توی خونه می‌گذروندم.
و خانواده‌ام! فکر نکنم براشون مهم باشه که دخترشون چیکار می‌کنه... .
خیلی وقت پیش باید روی پای خودم می‌ایستادم، ولی الان هم دیر نشده!
زندگی جدیدی تو راهه تی‌تی... !
به آدرسی که مهنا برام فرستاده بود نگاه کردم.
(طبقه بیست و دوم شرکت مهندسی ضحا)
وارد اون برج عظیم تجاری شدم.
به سمت آسانسور رفتم و واردش شدم، جز من کسی نبود.
مشغول دید زدن خودم توی آینه شدم.
سرتاپا مشکی پوشیده بودم، چهره‌ی ملیحی که صبح به‌ دست مهنا کمی آرایش دخترونه شده بود، زیر مقنعه نشان از دختری زیبا و متین بود. اما درونم اینطور نبود.
درون من حتی تیره‌تر از رنگ لباس‌هام بود. بلاخره آسانسور توقف کرد. از آسانسور بیرون رفتم و اطراف و نگاه کردم.
زیبا بود و چشم‌گیر، همه‌چیز نظم خاصی داشت و زیبایی دکوراسیون نشان از حرفه‌ای بودن این شرکت داشت.
به سمت میز منشی رفتم که صدای تَق‌‌تَق کفش‌هام باعث شد نگاه منشی به طرفم کشیده بشه.
به صورت پر از آرایشش نگاه کردم و گفتم:
- جانی هستم! برای مصاحبه کاری اومدم.
کمی مکث کرد و گفت:
- بله، کمی صبر کنید اطلاع بدم.
گوشی تلفن روی میز و با ناز برداشت و به گوشش نزدیک کرد و با صدایی که ناز و عشوه توی اون هویدا بود گفت:
- جناب راهگان خانمی به نام جانی اومدن و میگن که مصاحبه کاری دارن.... بله چشم!
گوشی‌رو گذاشت و تابی به چشماش داد و گفت:
- منتظرتونن... .
به سمت دری که روش با خط زیبایی نوشته بودن 《مدیریت》رفتم و در زدم.
با اعلام بفرمایید وارد شدم.
با صدای واضحی سلام کردم و جواب شنیدم.
- بفرمایید بنشینید!
روی مبل زیبای چرمی اون‌جا نشستم. نگاه کوتاهی به چهره‌‌اش کردم. خوشتیپ و مرتب!
گفت:
- ماهان راهگان هستم. لطفاً شروع کنید و خودتون رو معرفی کنید!
شروع کردم:
- جانی هستم! مدرک لیسانس معماری دارم و این هم مشخصات مدرک و شناسایی‌های لازمم.
و برگه‌هایی که دستم بود روی میزش قرار دادم و اون هم بی‌صدا مشغول مطالعه بود.
دقایقی بعد سرش و بالا آورد و جدی نگاهم کرد.

گلویی صاف کرد و گفت:
- ببینید ما برای شناخت از شما و حرفه و کار شما، یک ماه به صورت آزمایشی شما رو استخدام شرکت می‌کنیم و این که توی این یک ماه حقوقتون رو دریافت می‌کنید و در نهایت اگر بعد از این یک ماه، ما از کار شما راضی باشیم برای بستن قرارداد سالانه توافق می کنیم.
نظرتون چیه؟
بی‌تفاوت سری تکون دادم و گفتم:
- مشکلی نیست موافقم.
کاغذی جلوم گرفت و گفت:
- خب پس این قرارداد یک ماهه رو امضا کنید!
نگاهی سَرسَری به کاغذ انداختم و امضا کردم‌.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Atiye♡

سطح
0
 
مدیر آزمایشی تالار عکس و فیلم
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
بازرس انجمن
ناظر کتاب
ناظر ادبیات
ناظر تایید
Jun
349
616
مدال‌ها
2
یک ساعتی بود که داشتم به پر حرفی‌های خانم مقصودی که یکی از مدیر فنی‌های شرکت بود گوش می‌دادم.
یک زن تقریبا چاق که بهش می‌خورد همسن مادرم باشه، ولی با این تفاوت که اون مهربون... .
پوزخندی زدم و ادامه راه و دنبالش رفتم.
چندتا از عوامل‌ رو معرفی کرد، سه مرد و دو زن، مردها همه بالای سی سال بودن و زن‌ها یکی ۲۷ ساله و یکی سی ساله بود، کوچک‌ترین عضوشون من بودم!
بلاخره اتاقی که ماله من بود رو نشون داد .
خانم مقصودی: خب دخترم این‌جا اتاق تو هست و فکر کنم کارت از امروز شروع میشه.
- ممنون خانم مقصودی، ولی این اتاق زیادی بزرگ نیست؟!
خانم مقصودی: بزرگ هست ولی خب چون در حال تغییرات هستیم تنها اتاقی که در دسترس بود همین بود.
- باشه بازهم ممنون!
خانوم مقصودی رفت و من موندم و اتاق کاری که شیک و بزرگ بود و قرار بود روزهام و این‌جا سپری کنم.
پشت میز، روی صندلی چرخ‌دار زیبا نشستم و به اتاق خیره شدم.
عجیب بود!
این اتاق حتی از اتاق مدیریت هم قشنگ‌تر بود و حتی لوکس‌تر بود انگار با تمام دقت گوشه به گوشه اتاق طراحی شده بود!
نیم ساعتی بود که توی حال و هوای خودم بودم که در با تقه‌ای باز شد و همون دختری که منشی بود وارد شد و چند تا کاغذ و پوستر رو میز گذاشت و بی‌حرف رفت.
عجیب بود... .
همون روز اولی یک دشمن بی‌علت داشتم یک دختر برنزه و افاده‌ای!
نگاهی به کاغذهای روی میز انداختم، هه... .
چند تا نقشه آرماتور که معلوم بود کار یک آدم ناشی بود!
حتما با خودشون فکر کردن من چیزی بارم نیست!
شروع کردم به بررسی و تصحیح اشتباهات... .

***
سرمو بالا آوردم که گردنم صدایی داد، نگاهی به ساعت مچیم انداختم، ساعت چهار بود و تقریبا سه ساعت داشتم روی چهار تا نقشه داغون کار می‌کردم...
برگه‌ها رو برداشتم، و از اتاق بیرون اومدم تا تحویلشون بدم که با خانم مقصودی رو در رو شدم:
- ببخشید خانم مقصودی؟
خانم مقصودی: جانم دخترم؟!
- من این نقشه‌ها رو باید به چه کسی تحویل بدم؟
خانم مقصودی: به آقای راهگان بده دخترم، اون نظارت می‌کنه.
- ممنون.
نقشه‌ها رو به سینم فشردم و نفس عمیقی کشیدم و به سمت اتاق مدیریت رفتم... .
با نگاهی ریز شده به نقشه‌ها نگاه می‌کرد.
سرش رو بالا آورد و گیج نگاهم کرد:
- خب واقعا نمی‌دونم چی بگم، کارت عالیه! فکر نمی‌کردم انقدر دقیق باشی!
شونه‌ای تکون دادم و گفتم:
- من غیرقابل تشخیصم؛ خیلی وقت می‌بره کسی منو بشناسه!
دست‌هاش رو بهم گره زد و به پشتی صندلی تکیه کرد و گفت:
- خب اینم باید به خصوصیاتت اضافه کنی که اعتماد بنفس محکمی هم داری... .
بی‌تفاوت گفتم:
- شاید... خب من می‌تونم برم؟ یعنی کارم تموم شده؟
از جاش بلند شد و درحالی که کت روی آویز رو برمی‌داشت گفت:
- البته، فکر می‌کنم برای روز اول کافی باشه.
ممنون آرومی گفتم و سمت در رفتم که صداش متوقفم کرد:
- خانوم جانی اگر ماشین ندارید برسونمتون چون من هم امروز زود میرم.
- نه خیلی ممنون.
و از در بیرون رفتم و منتظر تعارف بعدی نموندم.
وسایلم و از اتاق برداشتم و به سمت آسانسور حرکت کردم، که راهگان هم اومد داخل آسانسور و لبخند کم‌رنگی زد.
توی این فکر بودم که زیادی برای رئیس بودن مهربان و آروم بود.
آسانسور توقف کرد، با خداحافظی زیر لبی از آسانسور خارج شدم، و به سمت خیابون رفتم و سوار اولین تاکسی شدم و به سمت خونه راه افتادم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Atiye♡

سطح
0
 
مدیر آزمایشی تالار عکس و فیلم
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
بازرس انجمن
ناظر کتاب
ناظر ادبیات
ناظر تایید
Jun
349
616
مدال‌ها
2
با نگاهی ریز شده به نقشه‌ها نگاه می‌کرد.
سرش رو بالا آورد و گیج نگاهم کرد:
- خب واقعا نمی‌دونم چی بگم، کارت عالیه! فکر نمی‌کردم انقدر دقیق باشی!
شونه‌ای تکون دادم و گفتم:
- من غیرقابل تشخیصم؛ خیلی وقت می‌بره کسی منو بشناسه!
دست‌هاش رو بهم گره زد و به پشتی صندلی تکیه کرد و گفت:
- خب اینم باید به خصوصیاتت اضافه کنی که اعتماد بنفس محکمی هم داری... .
بی‌تفاوت گفتم:
- شاید... خب من می‌تونم برم؟ یعنی کارم تموم شده؟
از جاش بلند شد و درحالی که کت روی آویز رو برمی‌داشت گفت:
- البته، فکر می‌کنم برای روز اول کافی باشه.
ممنون آرومی گفتم و سمت در رفتم که صداش متوقفم کرد:
- خانوم جانی اگر ماشین ندارید برسونمتون چون من هم امروز زود میرم.
- نه خیلی ممنون.
و از در بیرون رفتم و منتظر تعارف بعدی نموندم.
وسایلم و از اتاق برداشتم و به سمت آسانسور حرکت کردم، که راهگان هم اومد داخل آسانسور و لبخند کم‌رنگی زد.
توی این فکر بودم که زیادی برای رئیس بودن مهربان و آروم بود.
آسانسور توقف کرد، با خداحافظی زیر لبی از آسانسور خارج شدم، و به سمت خیابون رفتم و سوار اولین تاکسی شدم و به سمت خونه راه افتادم.

***

توی اتاق کار، روبه پنجره‌های قدیِ شیشه‌ای که لکه‌های
بارون روش به رخ کشیده شده بودن، با یک لیوان چای درحال استراحت بودم... .
امروز هوا خسته بود و تیره، درست عین حال و هوای همیشگی من!
یک ماه و نیم از روز اول ورود من به این شرکت می‌گذره، جز چند تا چیز کوچیک اتفاق خاصی رخ نداده.
مثل اینکه بعد از یک هفته کار توی این شرکت پدرم ازم پرسید کجا کار می‌کنم و این هم یک چیز مسخره و هم تعجب برانگیز بود و اتفاق دیگه اینکه من بعد از یک ماه درست هفته پیش عضو رسمی این شرکت شدم، اما هنوز برام عجیب و غریبه که چرا این اتاق بزرگ رو دادن به یک کارمند معمولی!
در واقع برام عجیب بود که چرا راهگان این اتاق‌ رو برای
خودش درنظر نگرفت!
انقدر توی فکر بودم که متوجه صداهای بیرون از اتاق نشدم... .
نگاهی به چای نصفه توی لیوان انداختم، سرد شده بود.
لیوان رو روی میز گذاشتم و پشت میز نشستم که در باز شد.
یعنی کی می‌تونست باشه که بدون در زدن وارد شده بود؟
خب مسلما خانم محمودی، همون منشی طلبکار بود که هربار بدون در زدن وارد میشد و نقشه‌ها رو روی میز می‌گذاشت!
سرم رو بالا نیاوردم ،حوصله ناز و اداهای این دختر برنزه رو نداشتم... .
سرم پایین بود و منتظر نقشه‌ها بودم ،اما اتفاقی نیفتاد سرم رو که بالا آوردم تعجب کردم، پسری چهارشونه و جذاب با استایلی اسپرت و طلبکار، درست عین خانم محمودی بهم نگاه میکرد، با این تفاوت که چشمای این مرد عصبی بود... .
خیره نگاهش کردم که عصبی با صدایی که به نظرم گیرا ترین صدایی بود که تا به حال شنیده بودم گفت:
- تو کی هستی؟! توی اتاق من چکار داری؟
- اولاً فکر نکنم با شما صمیمی باشم که من رو " تو " مخاطب قرار می‌دید! دوماً، این‌جا اتاق کار من هست و مسلما باید اینجا کار کنم!
عصبی تن صداش بالاتر رفت و گفت:
- اتاق تو؟! از کی اتاق ریاست شده اتاق کارمند و... .
هنوز حرفش تموم نشده بود که خانوم مقصودی با عجله وارد اتاق شد... .
هم من و هم اون پسر نگاهمون به خانم مقصودی کشیده شد و اون هم شرمنده ما رو نگاه کرد و رو به اون کرد و گفت:
- شرمنده‌ام به خدا جناب راستین، شما که رفتید آقای
راهگان گفتن اتاق‌ها رو تغییرات بدیم و چند مورد تعمیرات داشتیم؛ وقتی هم تعدیل نیرو کردیم اتاق‌ها هنوز تکمیل نشده بودن، ما به خانوم جانی گفتیم اینجا بمونن الان هم هرچی شما بگید انجام میدم، اصلاً میگم وسایل خانوم جانی رو ببرن اتاق فناوری... .
مقصودی داشت ادامه می‌داد که اون با اخم دستش و به معنای کافیه بالا‌ آورد و گفت:
- نیازی نیست فعلا یک میز همین‌جا براشون بزارید و میز من رو خالی کنید.
مقصودی تا کمر خم شد و گفت:
- چشم هرچی شما بگید... .
و رفت.
با رفتن مقصودی برگشت سمت من و با اخم گفت:
- اسمت چیه؟
با اکراه گفتم:
- جانی.
اخمش بیشتر شد و گفت:
- نگفتم فامیلیت، گفتم اسمت... .
مردک طلبکار، فکر کنم یک نسبتی با اون محمودی برنزه داره!
با اخم گفتم :
- تی‌تی.
-از کی این‌جا شروع به کار کردی؟
- تقریبا یک ماه و خورده‌ای... .
- توی چه بخشی فعالیت میکنی؟
- مهندسی نقشه‌کشی و نظارت.
کلافه دستی به صورتش کشید و از اتاق خارج شد... .
مردک روانی!
همه‌ی آدم‌های این‌جا یک مشکلی دارن... .
از اتاق خارج شدم و سمت اتاق خانم مقصودی رفتم، در زدم و وارد شدم.
من رو که دید خواست چیزی بگه که سریع گفتم :
- خانم مقصودی اینجا چه خبره؟! اون آقا چی‌کاره این شرکته؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Atiye♡

سطح
0
 
مدیر آزمایشی تالار عکس و فیلم
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
بازرس انجمن
ناظر کتاب
ناظر ادبیات
ناظر تایید
Jun
349
616
مدال‌ها
2
خانم مقصودی با شرمندگی نگاهم کرد و گفت:
- دخترم من شرمندم واقعا، اون اقا رئیس اینجاست.
- یعنی چی؟! مگه آقای راهگان رئیس اینجا نیستن؟
- نه دخترم، ایشون مدیر فنی اینجا هستن و دوست آقای راستین، آقای راستین هر چندوقت یک‌بار میان اینجا و سر می‌زنن و بعضی اوقات هم ایران نیستن... .
کلافه چشمام رو روی هم گذاشتم و بدون حرف از اتاق خانم مقصودی بیرون اومدم.
وارد خونه شدم، جز صدای اخبار و قاشق و چنگال که به هم خورده میشد صدای دیگه‌ای نبود.
سمت اتاقم رفتم و لباس‌هام رو عوض کردم.
همه سر میز نشسته بودن، یکی از صندلی‌ها رو عقب کشیدم و نشستم... .
شروع کردم به خوردن، بعد چند دقیقه حس کردم باید بهشون بگم قرار یک هفته برم تبریز!
فس عمیقی کشیدم و سرمو بالا آوردم، حواسشون به غذا بود، گفتم:
- من... فردا باید برم جایی و تا یک‌ هفته نیستم!
صدای قاشق‌ چنگال متوقف شد، سر هاشون بالا اومد.
اولین واکنش از سمت بابا بود، با اخم گفت:
- کجا به سلامتی؟
- یک سفر کاری به تبریز، برای نظارت یک برج تجاری... .
اخمش بیشتر شد:
- نمی‌تونم اجازه بدم که بری!
اخم کردم:
- چرا؟
بابا: چون نمی‌دونم داری با کیا میری که خیالم راحت باشه.
پوزخندی زدم، کم‌کم به خنده تبدیل شد:
- جدا؟! باورم نمیشه! یعنی این شمایید که نگرانید؟
و دوباره خندیدم که حس کردم یک طرف صورتم سوخت:
- لیاقت نداری! گمشو هرجایی که می‌خوای برو... .
شوکه شدم! هربار بی‌توجهی می‌کردن، نیش و کنایه بارم
می کردن و این هم تیر خلاصی! اولین‌بار بود که بابا دست روی من بلند کرده بود!
از روی صندلی بلند شدم و سردتر از همیشه رفتم توی اتاقم... .
روبه‌روی آیینه ایستادم.
گوشه لبم کمی پاره شده بود، دستش سنگین بود، خیلی سنگین... !
صورتم رو شستم و لباس‌هام رو توی چمدون
گذاشتم... .
مامی وسایل مورد نیازم رو برداشتم و گوشه اتاق گذاشتم.
قبل اینکه از شرکت خارج بشم، محمودی همون دختر برنزه بلیط پرواز رو بهم داده بود، ساعت هشت پرواز داشتم و راستین هم خودش میومد فرودگاه... .
با صدای آلارم گوشی از خواب بیدار شدم، بدنم کوفته بود و خسته.
صورتم‌ رو شستم و موهام و شونه کردم.
کت چرم مشکی رو روی بافت مشکیم پوشیدم و بوت‌های بلند مشکی رو روی شلوار جینم پوشیدم و در آخر شال مشکی نازکی روی موهای آزادم گذاشتم... .
همه‌چی خوب بود.
زخم کنار لبم دیده میشد، کمی کرم زدم که اثرش کم‌رنگ شد.
دسته چمدان رو گرفتم و گوشیم و توی دست دیگه‌ام گرفتم و از اتاق بیرون اومدم خونه توی سکوت فرو رفته بود و این یعنی هیچ‌ک.س نیست که حتی باهام خداحافظی کنه! آهی کشیدم و از خونه بیرون زدم و سوار ماشینی که آژانس فرستاده بود شدم... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Atiye♡

سطح
0
 
مدیر آزمایشی تالار عکس و فیلم
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
بازرس انجمن
ناظر کتاب
ناظر ادبیات
ناظر تایید
Jun
349
616
مدال‌ها
2
ماشین حرکت کرد، سرم رو به شیشه چسبوندم و چشم‌هام و بستم.
ساعت یک ربع به هشت بود، روی صندلی‌های انتظار
روبه‌روی یک خانواده سه نفره نشسته بودم، و غبطه می‌خوردم به زندگی کوچیک و پر مهرشون!
پدری که دستاشو دور شونه‌های نحیف دختر حلقه کرده و مادری که دست روی پای دختر گذاشته و با عشق به همسر و فرزنده‌اش خیره شده... .
چقدر زندگیم این صحنه‌هارو کم داشت.
عطر سرد و ملایمی پیچید زیر بینیم.
- دلت هو*س شوهر کرده که این‌جور زل زدی به مردم؟!
به نیم‌رخ مردانه و تخس راستین زل زدم... .
زیبا بود و جذاب! ولی پررویی‌هاش بیشتر از زیباییش بود.
سرد گفتم:
- نه... دلم هو*س یکم زندگی کرده.
چهره‌اش رنگ تعجب گرفت.
بی‌توجه به اون، رفتم تا چمدونم و تحویل بگیرم، چون داشت پرواز ما رو اعلام می‌کرد. صدای قدم‌های پر صلابتش تا زمانی که سوار هواپیما بشم و روی صندلی جای بگیرم همراهم بود.
درست کنارم جا گرفت. شانس باهام یار نبود... .
من ترس داشتم! ترس از ارتفاع و الان روی صندلی کنار
شیشه نشسته بودم.
کمی این پا و اون پا کردم و آخر برگشتم سمتش، داشت با کمربند صندلی‌ور می‌رفت:
- جناب راستین!
بدون این که سرش رو بالا بیاره گفت:
- کارت رو بگو .
مردک بی‌ادب.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- میشه جاتون رو با من عوض کنید؟
خیلی سریع و بی‌تعلل جوابم رو داد:
- نه.
به معنای واقعی از این همه گستاخیش در تعجب بودم!
نا امید کمربندم رو بستم، هواپیما تکونی خورد که چشم‌هام رو بستم.
صدای شیطونش بود که گفت:
- می‌ترسی؟
سعی کردم صدام نلرزه:
- نه.
هواپیما تکون بیشتری خورد و من چشم‌هام رو محکم‌تر فشار دادم.
با طعنه گفت:
- کاملا معلومه، اگر می‌ترسی می‌تونم لطف کنم و بزارم دستم رو بگیری.
واقعا پررو بود و این داشت لج من رو در می‌آورد... .
با حرصی مشهودی گفتم:
- ممنون از لطفتون نیازی نیست!
بی‌تفاوت جواب داد:
- خود دانی.
چند دقیقه بعد هواپیما بلند شد و ناخودآگاه اولین چیزی که کنارم بود رو چنگ زدم.
و اون دست‌های بزرگ راستین بود!
به خودم اومدم، خواستم دست‌هامو از دستش بیرون بکشم، که فشاری به دستم داد... .
نگاه متعجبم از دست‌هام که بین دست‌های بزرگش محو شده بود به صورت خونسردش کشیده شد!
سنگینی نگاهم رو که حس کرد بیخیال زل زد به چشم‌هام و گفت:
- چیه؟!
تاحالا کسی دست‌هات و نگرفته؟ ترسیدی... منم گفتم دستت رو بگیرم غش نکنی، ولی فکر کنم از اینکه دست‌هات رو گرفتم داری غش می‌کنی؟ ها؟
به کل ترسم از ارتفاع یادم رفت و داشتم از این همه پررویی آتیش می‌گرفتم.
دستم و از دست‌هاش بیرون کشیدم و بدون حرف به روبه‌رو خیره شدم و چندی بعد چشم‌هام رو بستم و سعی کردم فکرم رو آزاد کنم.
یاده حرف مهنا افتادم، همیشه می‌گفت (مقابل حرف‌هایی که سعی در تحریک کردن احساساتت میشه سکوت کن، چون سکوت می‌تونه طرف مقابلت رو آزار بده!)
انقدر در بی‌فکری به سر بردم که نفهمیدم کی چشم‌هام سنگین شد و خوابم برد.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین