جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [تحریف کشته] اثر «عطیه رمضان زاده کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Atiye♡ با نام [تحریف کشته] اثر «عطیه رمضان زاده کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 693 بازدید, 15 پاسخ و 20 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [تحریف کشته] اثر «عطیه رمضان زاده کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Atiye♡
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Atiye♡
موضوع نویسنده

Atiye♡

سطح
0
 
مدیر آزمایشی تالار عکس و فیلم
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
بازرس انجمن
ناظر کتاب
ناظر ادبیات
ناظر تایید
Jun
349
616
مدال‌ها
2
با درد عجیبی از سمت گردنم بیدار شدم که سنگینی خاصی رو شونه‌ام حس کردم.
نگاهم به صورت غرق در خواب راستین که بی‌قید و تخس سرش و روی شونه‌ی من گذاشته بود و به خواب رفته بود افتاد. باید می‌فهمیدم اسم این مرتیکه‌ی پررو چیه!
پوفی کردم، خیلی ازش خوشم میاد که چسبیده بهم.
کمی خودم رو جا‌به‌جا کردم اما دریغ از تکونی از سمت اون!
شروع به تکون دادن خودم کردم تا بیدارشه که بیشتر خودش و به شونم فشار داد و خواب‌آلود گفت:
- الکی تلاش نکن، تا خودم نخوام تکون نمی‌خورم.
کم مونده بود توی هواپیما بین این همه آدم جیغ بزنم!
تا حالا توی عمرم با همچین آدمی روبه‌رو نشده بودم.
رو مخ و پررو!
از حرص زیاد داشتم لب پایینم رو گاز می‌گرفتم.
نیم ساعت می‌شد که سرش روی شونم بود و تکون نمی‌خورد.
کم‌کم داشت گریه‌ام می‌گرفت.
با صدای خلبان که داشت اعلام فرود می‌کرد تکون خورد و بلاخره سرش رو بلند کرد.
پوفی از سر آسایش کشیدم و کتفم رو ماساژ دادم.
صدای طلبکارش توی گوشم زنگ خورد:
- یکم غذا بخور جون بگیری، همش چهار تیکه استخونی، گردنم درد گرفت.
چشم‌هام گرد شد!
دیگه واقعا داشتم می‌ترکیدم... .
با حرص اخمی کردم و گفتم:
- خیلی رو می‌خواد که دو ساعت خودتون رو انداختید روی شونه‌ام، بعد الان طلبکار به من می‌گید استخونی!
بی‌تفاوت نگاهم کرد و گفت:
-هی دختر، تند نرو من رئیس توام، هرکاری بخوام انجام میدم، نیاز ندارم از تو اجازه بگیرم، اوکی؟!
اخه چقدر یک ادم می تونه خودخواه باشه؟
با دهن باز داشتم نگاهش می‌کردم، که دستش رو زیر چونم برد و به بالا فشار داد، در واقع دهنم رو بست!
هم خندم گرفته بود، هم لجم گرفته بود، روم و برگردوندم تا خندم رو نبینه... .
اونقدرهام بد نبود، کمی از افکار منفی دور می‌شدم؛ فکر می‌کنم این آدم واسطه‌ی خوبی باشه تا از زندگی اصلیم دور بشم.
هواپیما نشست.
دقایقی بعد من و اون، هر دو چمدون به دست سوار ماشینی که برامون فرستاده بودن شدیم.
توی تمام مسیر اون با تلفن همراهش حرف می‌زد و من به شهر نگاه می‌کردم.
قبلا هم این‌جا اومده بودم، وقتی هفت سالم بود.
با خانواده خالم اومده بودیم مسافرت.
حتی این‌جا هم با خانوادم خاطره خوبی نداشتم.
مادرم و خالم می‌خواستن به خرید برن من و دختر خالم هم رفتیم.
خالم کلی عروسک واسه دختر خالم گرفته بود، وقتی به مادرم گفتم منم عروسک می‌خوام، اول توجهی نکرد، چند باری گفتم که آخر کلافه شد و گفت:
- تو عروسک داری دیگه واسه چی عروسک می‌خوای؟!
منم با بغض گفتم:
- سپیده هم عروسک داره اما خاله براش عروسک گرفته، تو مادر بدی هستی هیچ وقت به حرفام گوش نمیدی، فقط دانیال و دوست داری، ازت بدم میاد... .
اون‌جا بود که توی خیابون زد توی گوشم و گفت:
-دیگه هیچ‌جا نمی‌برمت دختره‌ی چشم سفید... .
و از اون سال به بعد، من هیچ مسافرتی با خانواده عزیزم نرفتم!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Atiye♡

سطح
0
 
مدیر آزمایشی تالار عکس و فیلم
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
بازرس انجمن
ناظر کتاب
ناظر ادبیات
ناظر تایید
Jun
349
616
مدال‌ها
2
با دستی که روی شونم نشست از فکر در اومدم.
راستین: هی! کجایی تو ۲ ساعته دارم صدات می‌کنم! رسیدیم پاشو.
به چشم‌هاش زل زدم، بی‌هیچ حرفی پیاده شدم.
دوش‌به‌دوش، سمت هتل رفتیم.
با پرستیژ جذابی به دختری که بی‌محابا داشت بهش نگاه می‌کرد گفت:
- اتاق رزرو کرده بودیم به اسم راستین... .
دختر با ناز توی مانیتور سرچ کرد و گفت:
- بله یک سوئیت به نام راستین رزرو شده.
راستین گیج شده با اخم بیشتری رو به دختر گفت:
- صبر کن ببینم، یعنی چی؟! یک سوئیت رزرو شده؟!
دختر با تعجب نگاهی به ما کرد و گفت:
- توی سیستم اینطور ثبت شده، یعنی خودتون اینطور خواستید .
راستین عصبی دستی به صورتش کشید و گوشیش رو از توی جیبش در آورد و با شخصی تماس گرفت، چند لحظه بعد با صدای بلند با مخاطبش بحث کرد:
- ماهان، یک‌بار شد یک چیزی رو بهت بسپارم و تو خرابش نکنی؟! چرا یک اتاق رزرو کردی؟!
داشت با راهگان حرف میزد.
صبر کن ببینم این‌جا چه خبر؟
آستینم و کشیدم که از دستش در اومد، ایستاد و برگشت سمتم:
راستین: چرا وایستادی؟! راه بیوفت دیگه حوصله ندارم.
اخم کردم و دست به سی*ن*ه شدم:
- یعنی چی آخه؟! مگه یک اتاق رزرو نشده، میشه بگید الان دقیقا دارین کجا می‌رین؟
پوزخند مسخره‌ای زد و گفت:
- دختر جون، رو مخ من اسب‌ سواری نکن که اصلا اعصاب درستی ندارم، زود راه بیوفت.
- من نمیام.
ابروهاش بالا پرید:
-میای.
خون‌سرد نگاهش کردم و گفتم:
- نوچ، نمیام.
اومد سمتم و گفت:
-با من یکی به دو نکن، همین که گفتم، میای.
بیشتر نزدیکم شد و با لبخند مرموزی گفت:
- با پای خودت میای وگرنه همین‌جا جلوی این همه آدم بغلت می‌کنم می‌ذارمت رو کولم تا اتاق می‌کشونمت، نظرت چیه؟ نکنه بازم می‌خوای ناز کنی؟!
بیشعور تر از این پسر تا به حال ندیده بودم.
با اخم به دسته‌ چمدونم چنگی زدم، و جلوتر از اون سوار
آسانسور شدم... .
با لبخند خبیثی از توی آینه آسانسور داشت نگاهم می‌کرد.
چشم غره‌ای بهش رفتم و روم و برگردوندم.
آسانسور متوقف شد، به سمت اتاقی رفت و بدون توجه به من وارد شد. بی‌فرهنگ یک تعارف هم نکرد اول من برم.
در رو آروم بستم... .
اتاق زیبایی بود، اما یک مشکلی این وسط بود!
فقط یک تخت توی اتاق بود، یک تخت دونفره.
راستین رد نگاهم رو گرفت، اونم نگاهش به تخت افتاد... .
خیلی جدی برگشت سمتم و گفت:
- فکرش هم نکن که تخت ماله تو باشه!
دستام و به کمرم زدم و گفتم :
- اون‌وقت چرا باید تخت ماله شما باشه؟!
خون‌سرد گفت:
- چون من رئیسم.
ابروهام پرید بالا و گفتم:
-دلیل قانع کننده‌ای نبود، من باید شاکی باشم چون برای من اتاقی رزرو نکردید.
با اخم گفت:
_ من این حرف‌ها حالیم نیست؛ یا تخت ماله منه یا...
حرفش رو قطع کرد و خبیث نگاهم کرد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Atiye♡

سطح
0
 
مدیر آزمایشی تالار عکس و فیلم
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
بازرس انجمن
ناظر کتاب
ناظر ادبیات
ناظر تایید
Jun
349
616
مدال‌ها
2
کنجکاو گفتم:
- یا چی؟!
خبیثانه گفت:
- یا این که تخت رو مشترک استفاده کنیم؛ که می‌دونم قبول نمی‌کنی، پس در هر صورت ماله منه.
(با خودش فکر کرده من کوتاه میام؟! نخیر از این خبرا نبود؛ من آدمی نیستم که زیر بار حرف زور برم.)
با خون‌سردی گفتم:
-باشه، مشترک استفاده می کنیم.
متعجب نگاهم کرد و چیزی نگفت.
رفتم سمت چمدونم، و شال بلندم رو گرفتم و به صورت عمود روی تخت پهن کردم؛ حالا تخت به دوقسمت جداگانه تقسیم شده بود... .
نگاهی بهش کردم و خبیثانه مثل خودش گفتم:
-شما که مشکل ندارین؟!
بی تفاوت رفت سمت چمدونش و گفت:
_ من مشکلی ندارم، ولی تورو نمی دونم.
جوابی بهش ندادم... .
حوصله‌ی کل‌کل رو نداشتم.
ساعت نزدیک به یک ظهر و وقت ناهار بود، لباس‌هام خوب بود و عوض نکردم.
گوشیم رو برداشتم و سمت در رفتم که صدای راستین متوقفم کرد:
- کجا؟!
متعجب برگشتم سمتش و گفتم:
- باید به شما توضیح بدم؟
اخم کرد و گفت:
- اره.
پسره‌ی خودخواه عوضی... .
با اخم روم و برگردوندم و گفتم:
_ میرم رستوران هتل، وقت ناهاره.
و در رو بستم.
توی رستوران هتل بودم، روی یک میز دونفره نشسته بودم، و داشتم ماکارونی می‌خوردم... .
غذای مورد علاقم، که گاهی اوقات مامان درست می‌کرد... .
همیشه غذاهای مورد علاقه برادرم دانیال رو درست می‌کرد.
پوزخندی زدم و چنگال رو با حرص به غذا فشار دادم.
صندلی روبه‌روم عقب رفت و کسی مقابلم نشست.
سرم و بالا آوردم... .
یک غریبه بود!
یک پسر که بهش می‌خورد همسن و سال راستین باشه جلوم نشسته بود و در کمال آرامش داشت غذاش رو می‌خورد.
سرفه‌ای مصلحتی کردم، که سرشو بالا آورد.
نیشش و باز کرد و با دهن پر گفت:
_ سلام!
خندم گرفت، این از راستینم پرروتر بود.
بی‌حرف بهش زل زدم که گفت:
-اون‌جوری نگام نکن! خب هم تو تنهایی هم من، خواستم غذا راحت از گلوت پایین بره.
متفکر نگاهش کردم و گفتم:
-چه خوب، این همه درک و شعور شما الان منو یاد یک آدمی انداخت!
کنجکاو گفت:
-یاده کی؟! یاده دوستت؟
خواستم جوابش رو بدم که صدای راستین اومد، داشت با یک دختر صحبت میکرد.
دختر خوشگلی بود اما زیادی آرایش داشت و چهره‌اش رو مصنوعی کرده بود.
پسره رد نگاهمو گرفت و با هیجان گفت :
-اوه نکنه علی دوستته؟
سوالی نگاهش کردم و گفتم:
- علی ؟! منظورت کیه؟!
با دست به راستین اشاره کرد... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Atiye♡

سطح
0
 
مدیر آزمایشی تالار عکس و فیلم
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
بازرس انجمن
ناظر کتاب
ناظر ادبیات
ناظر تایید
Jun
349
616
مدال‌ها
2
بی‌تفاوت گفتم:
- نه، اون رئیسمه.
پس اسمش علی بود، اسم خیلی قشنگی داشت!
پسر گفت:
- پس هم‌کاریم... .
بعد قاشقش و ول کرد، دستش و سمتم دراز کرد و گفت:
- من کیان صدر هستم! و تو؟
به دستش نگاه کردم، پسره بدی به نظر نمی‌اومد! دستم و توی دستش گذاشتم و گفتم:
- خوشبختم، تی‌تی جانی هستم!
دوباره شروع کرد به خوردن و با دهن پر گفت:
- اسم قشنگی داری!
لبخند کم‌رنگی زدم و گفتم:
- ممنون... .
صدای راستین از کنارم بلند شد، باید عادت کنم بگم علی، اسم خودش قشنگ‌تر بود:
- به‌به! تنهایی خوش می‌گذره؟!
کیان خیلی خون‌سرد و بی‌خیال گفت:
- جای شما خالی!
علی یکی از صندلی‌های میز بغل و برداشت و کنار من گذاشت و نشست.
توی چشمام زل زد و گفت:
- آشنایید با هم؟
منم توی چشماش زل زدم و گفتم:
- تازه آشنا شدیم!
پوزخندی زد و گفت:
- چقدر خوب! پس میدونی که کیان کیه؟
- نه جز اسم و فامیلشون چیزی نمیدونم... .
کیان که حالا غذاش تموم شد، با دستمال دور لبش و پاک کرد و گفت:
- من معاون اجرایی پروژه شما هستم!
چیزی نگفتم که علی گفت:
- خب، حالا که فهمیدین کی به کیه بلندشین تا بریم واسه بازدید پروژه... .
کیان سوئیچ و دور انگشتاش پیچ داد و رو به من گفت:
- خانم جانی اگه مایلید تا با من بریم واسه‌ی بازدید.
تا خواستم چیزی بگم علی دستم و گرفت و به کیان گفت:
- نه، تو برو تی‌تی بامن میاد!
شوکه شدم! تاحالا مورد توجه کسی قرار نگرفته بودم... !
نگاهم به دستای قفل شدمون افتاد و دلم نفهمید داره وارد یک بازی جدید میشه.
توی لکسوس مشکی رنگی نشسته بودم که صاحبش شدیدا ذهنم و درگیر خودش کرده بود.
با ژست خاصی داشت فرمون و می‌چرخوند و من فقط یک سوال توی ذهنم پیش اومده بود!
آیا قبلا این همه جذابیت رو یک‌جا دیده بودم؟
داشتم به همین چیزا فکر میکردم که صداش بلند شد:
- کیان بهت چی گفت؟
بهش نگاه کردم.
با اخم جذابی این سوال و پرسید.
خون‌سرد گفتم:
- چیز خاصی نمی‌گفت... .
با همون اخم گفت:
- می‌خوام همون چیزی که خاص نیست و بدونم!
بی‌خیال گفتم:
- اسمم و پرسید و بعد گفت اسم قشنگی داری... همین!
زیر لب چیزی گفت که متوجه نشدم.
دقایقی بعد مقابل یک ساختمون بزرگ نیمه‌کار وایسادیم.
کارگری کلاه‌های ایمنی رو به دستمون داد.
اشکالات ریزی داشت که می‌تونست خصارت جدی‌ای به ساختمون بزنه.
همه رو یادداشت کردم. ساعت ۷ شب بود که رسیدیم هتل.
کیان خودش خونه داشت و رفت، اما قبلش بهمون تعارف کرد که بریم پیشش ولی علی قبول نکرد.
و من موندم و علی... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Atiye♡

سطح
0
 
مدیر آزمایشی تالار عکس و فیلم
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
بازرس انجمن
ناظر کتاب
ناظر ادبیات
ناظر تایید
Jun
349
616
مدال‌ها
2
علی روی مبل تک نفره نشسته بود و چشماش بسته بود.
لباس‌های راحتیم و برداشتم و رفتم توی حموم تا عوض کنم... .
موهای بلندم دورم آزادانه ریخته بود.
چشم‌هام داشت بسته میشد و نیاز شدیدی به استراحت داشتم.
آروم در حموم رو باز کردم و وارد اتاق شدم.
هنوز روی همون مبل بود و چشم‌هاش بسته بود.
آروم و بی‌صدا به سمت تخت رفتم و توی حریم مشخص شده‌ی خودم خوابیدم و پتو رو تا روی سرم کشیدم.
چشم‌هام داشت گرم میشد که تخت تکون خورد و خبر از اومدن علی داد.
ضربان قلبم کمی غیر عادی شد. سعی کردم به چیزی فکر نکنم و بخوابم.
صدای نفس‌های منظمش خیالم رو راحت کرد.
لحظاتی بعد از خستگی فقط سیاهی بود که من و در بر گرفته بود.
با احساس خستگی چشم‌هام و باز کردم.
خمیازه‌ای کشیدم و غلتی زدم که سرم محکم به یک چیزه سفت مثل سنگ خورد.
از درد خواب از سرم پرید!
برگشتم که دیدم سرم به سره علی خورده بود. نگاهی بهش کردم، عین یک پسر بچه تخس که انگار کل روز و بازی کرده بود و الان از خستگی هلاک شده، بالشت رو بغل کرده و خواب بود.
فکر کنم خیلی خسته بود که ضربه سرم به سرش رو حس نکرد!
از تخت پایین اومدم و لباس‌هام و مسواک رو برداشتم و رفتم به سمت سرویس بهداشتی. صورتم رو شستم، نگاهم به صورتم افتاد... .
زخم کنار لبم خوب شده بود. لباس‌هام رو عوض کردم و بیرون اومدم. نگاهم به علی افتاد، باید می‌رفتیم شرکتی که باهاش قرار داشتیم.
باید بیدارش می‌کردم وگرنه دیر میشد... .
رفتم کنارش و ایستادم و گفتم:
- آقای راستین!
تکون نخورد این‌بار خم شدم و بلندتر گفتم:
- آقای راستین... !
باز هم تکون نخورد. دلم می‌خواست کمی اذیتش کنم.
موهام رو که از شالم بیرون زده بود و توی دستم گرفتم و سمت بینی‌ش بردم... . صورتش جمع شد؛ نمی‌دونم چرا دوست داشتم این کارو ادامه بدم. موهام و بیشتر سمت بینیش بردم که این‌بار محکم زد روی بینیش.
نتونستم خودم رو نگه دارم و بلند شروع کردم به خندیدم که یهو موهام کشیده شد و پرت شدم روی تخت.
علی با اخم نگاهم می‌کرد.
سعی کردم به چشم‌هاش نگاه نکنم که گفت:
- منو نگاه کن.
باترس به چشم‌هاش نگاه کردم که گفت:
- منو اذیت می‌کنی بعد خودت و به موش مردگی می‌زنی؟!
سعی کردم خنده‌ام و پنهون کنم.
خواستم بلندشم که شونم و گرفت و محکم کشید که دوباره افتادم روی تخت. یک تای ابروش و بالا داد و گفت:
- فرار نکن! حالا بگو ببینم الان باید با کسی که رئیسش و اذیت کرده چیکار کرد؟!
چشم‌هام و ریز کردم و گفتم:
- یک سوال؟! با رئیسی که یک ساعت دیگه با یک شرکت بزرگ قرار ملاقات داره و دیر بیدار میشه وقتی هم بیدارش می‌کنی غرغر می‌کنه باید چیکار کنیم؟
یکم مثل گیجا نگاهم کرد بعد یهو منو پرت کرد و بلند شد.
رفت سمت چمدونش و یک لباس برداشت، خواست تیشرتش و از تنش در بیار که سرفه‌ای کردم و گفتم:
- من اینجاما!
خون‌سرد نگاهم کرد و گفت:
- به من چه! تو نگاه نکن این که دیگه مشکل من نیست!
و بعد از این حرفش تیشرتش و در آورد که سریع روم برگردوندم... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Atiye♡

سطح
0
 
مدیر آزمایشی تالار عکس و فیلم
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
بازرس انجمن
ناظر کتاب
ناظر ادبیات
ناظر تایید
Jun
349
616
مدال‌ها
2
بلاخره آقا رضایت داد و لباس‌هاش و عوض کرد. با هم به سمت لابی هتل رفتیم و همون‌جا صبحونه خوردیم.
سوار ماشین شدیم و به سمت شرکت رفتیم.
جلوی یک برج تجاری بزرگ نگه‌داشت. ماشین و داد به نگهبان که پارک کنه.
رفتیم توی آسانسور، همون‌طور که داشت موهاش و توی آینه مرتب می‌کرد ازش پرسیدم:
-کی برمی‌گردیم تهران؟
از تو آینه نگاهی بهم انداخت و گفت:
- معلوم نیست!
آسانسور ایستاد و بیرون اومدیم. اون جلوتر از من حرکت کرد. از وقتی دیده بودمش همش تیپ اسپرت داشت و الان با همه خیلی فرق داشت و جذابیتش چشم همه رو گرفته بود! خصوصاً اون دختر پشت مانیتور که همه‌اش داشت زیر چشمی نگاهش می‌کرد.
سمت میز منشی رفت و با اخم گفت:
- راستین هستم! با آقای افخم هماهنگ شده.
منشی با صدایی لرزان گفت:
- بله، چند دقیقه صبر کنید.
و تلفن روی میز و برداشت و هماهنگ کرد.
به دری اشاره کرد و گفت:
- بفرمایید، آقای افخم منتظر شما هستند.
علی در جوابش فقط سرش و تکون داد و به سمت در رفت و منم پشت سرش.
تقه‌ای به در زد و در و باز کرد.
وارد اتاق بزرگی که شبیه اتاق کنفرانس بود شدیم، تقریبا هفت یا هشت نفری اون‌جا بودن که همه به احترام ما بلند شدن. کیان هم بین اون چند نفر بود.
نیشش و باز کرد و چشمکی بهم زد.
خندیدم که علی جوری با اخم نگاهم کرد که ناخودآگاه خندم از بین رفت.
کیان به صندلی بغل خودش اشاره کرد، تو فکر این بودم که برم یا نرم که گوشه‌ی مانتوم کشیده شد... .
علی بود!
نیم‌نگاهی با اخم بهم کرد و رو به روی کیان که داشت نگاهمون می کرد نشست. آروم روی صندلی کنار علی نشستم.
کلافه بودم و عصبی!
چرا باید تحت تاثیر حرف علی باشم؟
چشم‌هام و محکم بستم و سعی کردم روی حرفای آقای افخم متمرکز بشم.
آقای افخم یک مرد میان‌سال، با موهای جوگندمی و استایل اروپایی بود... .
به چشم پدری برای خودش تیکه‌ای بود!
با امضای علی پای قرار داد، جلسه هم تموم شد و تک‌تک همه پراکنده شدن.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین