Atiye♡
سطح
0
مدیر آزمایشی تالار عکس و فیلم
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
بازرس انجمن
ناظر کتاب
ناظر ادبیات
ناظر تایید
- Jun
- 349
- 616
- مدالها
- 2
با درد عجیبی از سمت گردنم بیدار شدم که سنگینی خاصی رو شونهام حس کردم.
نگاهم به صورت غرق در خواب راستین که بیقید و تخس سرش و روی شونهی من گذاشته بود و به خواب رفته بود افتاد. باید میفهمیدم اسم این مرتیکهی پررو چیه!
پوفی کردم، خیلی ازش خوشم میاد که چسبیده بهم.
کمی خودم رو جابهجا کردم اما دریغ از تکونی از سمت اون!
شروع به تکون دادن خودم کردم تا بیدارشه که بیشتر خودش و به شونم فشار داد و خوابآلود گفت:
- الکی تلاش نکن، تا خودم نخوام تکون نمیخورم.
کم مونده بود توی هواپیما بین این همه آدم جیغ بزنم!
تا حالا توی عمرم با همچین آدمی روبهرو نشده بودم.
رو مخ و پررو!
از حرص زیاد داشتم لب پایینم رو گاز میگرفتم.
نیم ساعت میشد که سرش روی شونم بود و تکون نمیخورد.
کمکم داشت گریهام میگرفت.
با صدای خلبان که داشت اعلام فرود میکرد تکون خورد و بلاخره سرش رو بلند کرد.
پوفی از سر آسایش کشیدم و کتفم رو ماساژ دادم.
صدای طلبکارش توی گوشم زنگ خورد:
- یکم غذا بخور جون بگیری، همش چهار تیکه استخونی، گردنم درد گرفت.
چشمهام گرد شد!
دیگه واقعا داشتم میترکیدم... .
با حرص اخمی کردم و گفتم:
- خیلی رو میخواد که دو ساعت خودتون رو انداختید روی شونهام، بعد الان طلبکار به من میگید استخونی!
بیتفاوت نگاهم کرد و گفت:
-هی دختر، تند نرو من رئیس توام، هرکاری بخوام انجام میدم، نیاز ندارم از تو اجازه بگیرم، اوکی؟!
اخه چقدر یک ادم می تونه خودخواه باشه؟
با دهن باز داشتم نگاهش میکردم، که دستش رو زیر چونم برد و به بالا فشار داد، در واقع دهنم رو بست!
هم خندم گرفته بود، هم لجم گرفته بود، روم و برگردوندم تا خندم رو نبینه... .
اونقدرهام بد نبود، کمی از افکار منفی دور میشدم؛ فکر میکنم این آدم واسطهی خوبی باشه تا از زندگی اصلیم دور بشم.
هواپیما نشست.
دقایقی بعد من و اون، هر دو چمدون به دست سوار ماشینی که برامون فرستاده بودن شدیم.
توی تمام مسیر اون با تلفن همراهش حرف میزد و من به شهر نگاه میکردم.
قبلا هم اینجا اومده بودم، وقتی هفت سالم بود.
با خانواده خالم اومده بودیم مسافرت.
حتی اینجا هم با خانوادم خاطره خوبی نداشتم.
مادرم و خالم میخواستن به خرید برن من و دختر خالم هم رفتیم.
خالم کلی عروسک واسه دختر خالم گرفته بود، وقتی به مادرم گفتم منم عروسک میخوام، اول توجهی نکرد، چند باری گفتم که آخر کلافه شد و گفت:
- تو عروسک داری دیگه واسه چی عروسک میخوای؟!
منم با بغض گفتم:
- سپیده هم عروسک داره اما خاله براش عروسک گرفته، تو مادر بدی هستی هیچ وقت به حرفام گوش نمیدی، فقط دانیال و دوست داری، ازت بدم میاد... .
اونجا بود که توی خیابون زد توی گوشم و گفت:
-دیگه هیچجا نمیبرمت دخترهی چشم سفید... .
و از اون سال به بعد، من هیچ مسافرتی با خانواده عزیزم نرفتم!
نگاهم به صورت غرق در خواب راستین که بیقید و تخس سرش و روی شونهی من گذاشته بود و به خواب رفته بود افتاد. باید میفهمیدم اسم این مرتیکهی پررو چیه!
پوفی کردم، خیلی ازش خوشم میاد که چسبیده بهم.
کمی خودم رو جابهجا کردم اما دریغ از تکونی از سمت اون!
شروع به تکون دادن خودم کردم تا بیدارشه که بیشتر خودش و به شونم فشار داد و خوابآلود گفت:
- الکی تلاش نکن، تا خودم نخوام تکون نمیخورم.
کم مونده بود توی هواپیما بین این همه آدم جیغ بزنم!
تا حالا توی عمرم با همچین آدمی روبهرو نشده بودم.
رو مخ و پررو!
از حرص زیاد داشتم لب پایینم رو گاز میگرفتم.
نیم ساعت میشد که سرش روی شونم بود و تکون نمیخورد.
کمکم داشت گریهام میگرفت.
با صدای خلبان که داشت اعلام فرود میکرد تکون خورد و بلاخره سرش رو بلند کرد.
پوفی از سر آسایش کشیدم و کتفم رو ماساژ دادم.
صدای طلبکارش توی گوشم زنگ خورد:
- یکم غذا بخور جون بگیری، همش چهار تیکه استخونی، گردنم درد گرفت.
چشمهام گرد شد!
دیگه واقعا داشتم میترکیدم... .
با حرص اخمی کردم و گفتم:
- خیلی رو میخواد که دو ساعت خودتون رو انداختید روی شونهام، بعد الان طلبکار به من میگید استخونی!
بیتفاوت نگاهم کرد و گفت:
-هی دختر، تند نرو من رئیس توام، هرکاری بخوام انجام میدم، نیاز ندارم از تو اجازه بگیرم، اوکی؟!
اخه چقدر یک ادم می تونه خودخواه باشه؟
با دهن باز داشتم نگاهش میکردم، که دستش رو زیر چونم برد و به بالا فشار داد، در واقع دهنم رو بست!
هم خندم گرفته بود، هم لجم گرفته بود، روم و برگردوندم تا خندم رو نبینه... .
اونقدرهام بد نبود، کمی از افکار منفی دور میشدم؛ فکر میکنم این آدم واسطهی خوبی باشه تا از زندگی اصلیم دور بشم.
هواپیما نشست.
دقایقی بعد من و اون، هر دو چمدون به دست سوار ماشینی که برامون فرستاده بودن شدیم.
توی تمام مسیر اون با تلفن همراهش حرف میزد و من به شهر نگاه میکردم.
قبلا هم اینجا اومده بودم، وقتی هفت سالم بود.
با خانواده خالم اومده بودیم مسافرت.
حتی اینجا هم با خانوادم خاطره خوبی نداشتم.
مادرم و خالم میخواستن به خرید برن من و دختر خالم هم رفتیم.
خالم کلی عروسک واسه دختر خالم گرفته بود، وقتی به مادرم گفتم منم عروسک میخوام، اول توجهی نکرد، چند باری گفتم که آخر کلافه شد و گفت:
- تو عروسک داری دیگه واسه چی عروسک میخوای؟!
منم با بغض گفتم:
- سپیده هم عروسک داره اما خاله براش عروسک گرفته، تو مادر بدی هستی هیچ وقت به حرفام گوش نمیدی، فقط دانیال و دوست داری، ازت بدم میاد... .
اونجا بود که توی خیابون زد توی گوشم و گفت:
-دیگه هیچجا نمیبرمت دخترهی چشم سفید... .
و از اون سال به بعد، من هیچ مسافرتی با خانواده عزیزم نرفتم!
آخرین ویرایش: