- Aug
- 44
- 303
- مدالها
- 2
ساعتی بعد سانکوفا خانه را با شکمی پر ترک کرد. دوش گرفته بود و کمی از باقی مانده غذایش را نیز با خودش آورده بود. سانکوفا کتاب "هیچ ارکیده ای برای خانم بلندیش نیست" را با کتابی به نام "موش نگهبان" که ادگار اصرار میکرد آن را بخواند تعویض کرد. ادگار میگفت که این کتاب را در یکی از سفرهایی که با خانواده به انگلستان داشتند گرفته و اینکه این تنها کتاب کاغذیای بود که میتوانست به او بدهد. سانکوفا نمیخواست که همچین جایزهی گرانبهایی را قبول کند. ولی ادگار خیلی اصرار کرد.
او دوباره وارد جاده خاکی شد اما اینبار یک چادرشب آبی و سفید کاملاً نو که با بالاتنه و سربندش ست شده بود بر تن داشت که همه از پارچه ابریشمی نرم با خاصیت درمانی درست شده بودند. سرش را بالا گرفت و با اعتماد به نفسی به مانند یک پلنگ به راهش در دل شب ادامه داد. سانکوفا همیشه در تصوراتش خودش را مانند یک پرنسس مامپروسی تصور میکرد که در یک مسیر روشن و نورانی به سمت قلمرو دور افتاده و گم شدهاش حرکت میکند. او حدس میزد که اگر مادرش آنجا بود به روشی که او انتخاب کرده بود و با وجود همه این اتفاقات روی پای خودش ایستاده بود افتخار میکرد مشت هایش را گره کرد و زیر ل*ب گفت:
_ دارم میرسم مامان.
کمی ترس و اضطراب راجعبه حادثهای که چند شب پیش در جاده اتفاق افتاده بود به دورنش رخنه کرد ولی چند لحظه بعد خبری از آن احساس نبود. پیش به سوی آینده! اون اتفاق مال خیلی وقت پیشه.
با شنیدن صدای پای پشت سرش ایستاد. چرخید و اطرافش را نگاه کرد. نگهبان در خانهای را دید که به تازگی از آن بیرون آمده بود. همان که به او مانند لکهای مدفوع روی لباس شخصی یک بچه نگاه میکرد.
گریه کنان گفت:
_ آنییِن.
سپس به انگلیسی تکرار کرد:
_ جادوگر شیطانی.
در حالی که گریه میکرد و عرق میریخت نفسی گرفت و ادامه داد:
_ کواکو آگیا. این اسم رو به یاد میاری؟ اسم داداش منو یادته؟ اصلاً فرزند شی*طان اسم کسایی که میکشه رو یادش میمونه؟
سانکوفا گفت:
_ یادمه.
سانکوفا اسم تمام کسانی را که به عنوان یک مهربانی گرفته بود میدانست.
تعجب و خشم روی صورت مرد آشکار شد. یک چیز سیاه رنگ که در دستش بود را بالا آورد و بنگ
همیشه در همچین مواقعی زمان برای سانکوفا آهسته میشد. دود سفید مهآلودی از دهانه تفنگ بیرون آمد. بعد نوبت گلولهی کوتاه، طلایی و دهانه دار بود که همراه با انبوهی از دود سفید از دهانه اسلحه خارج شود. همزمان که گلوله به طور پادساعتگرد به دور خودش میچرخید به سمت سانکوفا پیش میرفت. همینطور که سانکوفا این صحنهی آهسته را میدید، گرمایی اندرونش مانند یک قارچ گرد شکوفه میزد. اینجور وقتها واکنشش تقریباً غیر ارادی بود. از اعماق جایی در وجودش، یک قسمت بنیادین در روحش، قدرتی فرازمینی به او داده بود. آن قسمت از وجودش روی زمین بود، راه میرفت و خاک سرزمینی که هزاران سال است به اسم گانا شناخته میشود را لکه دار میکرد.
او دوباره وارد جاده خاکی شد اما اینبار یک چادرشب آبی و سفید کاملاً نو که با بالاتنه و سربندش ست شده بود بر تن داشت که همه از پارچه ابریشمی نرم با خاصیت درمانی درست شده بودند. سرش را بالا گرفت و با اعتماد به نفسی به مانند یک پلنگ به راهش در دل شب ادامه داد. سانکوفا همیشه در تصوراتش خودش را مانند یک پرنسس مامپروسی تصور میکرد که در یک مسیر روشن و نورانی به سمت قلمرو دور افتاده و گم شدهاش حرکت میکند. او حدس میزد که اگر مادرش آنجا بود به روشی که او انتخاب کرده بود و با وجود همه این اتفاقات روی پای خودش ایستاده بود افتخار میکرد مشت هایش را گره کرد و زیر ل*ب گفت:
_ دارم میرسم مامان.
کمی ترس و اضطراب راجعبه حادثهای که چند شب پیش در جاده اتفاق افتاده بود به دورنش رخنه کرد ولی چند لحظه بعد خبری از آن احساس نبود. پیش به سوی آینده! اون اتفاق مال خیلی وقت پیشه.
با شنیدن صدای پای پشت سرش ایستاد. چرخید و اطرافش را نگاه کرد. نگهبان در خانهای را دید که به تازگی از آن بیرون آمده بود. همان که به او مانند لکهای مدفوع روی لباس شخصی یک بچه نگاه میکرد.
گریه کنان گفت:
_ آنییِن.
سپس به انگلیسی تکرار کرد:
_ جادوگر شیطانی.
در حالی که گریه میکرد و عرق میریخت نفسی گرفت و ادامه داد:
_ کواکو آگیا. این اسم رو به یاد میاری؟ اسم داداش منو یادته؟ اصلاً فرزند شی*طان اسم کسایی که میکشه رو یادش میمونه؟
سانکوفا گفت:
_ یادمه.
سانکوفا اسم تمام کسانی را که به عنوان یک مهربانی گرفته بود میدانست.
تعجب و خشم روی صورت مرد آشکار شد. یک چیز سیاه رنگ که در دستش بود را بالا آورد و بنگ
همیشه در همچین مواقعی زمان برای سانکوفا آهسته میشد. دود سفید مهآلودی از دهانه تفنگ بیرون آمد. بعد نوبت گلولهی کوتاه، طلایی و دهانه دار بود که همراه با انبوهی از دود سفید از دهانه اسلحه خارج شود. همزمان که گلوله به طور پادساعتگرد به دور خودش میچرخید به سمت سانکوفا پیش میرفت. همینطور که سانکوفا این صحنهی آهسته را میدید، گرمایی اندرونش مانند یک قارچ گرد شکوفه میزد. اینجور وقتها واکنشش تقریباً غیر ارادی بود. از اعماق جایی در وجودش، یک قسمت بنیادین در روحش، قدرتی فرازمینی به او داده بود. آن قسمت از وجودش روی زمین بود، راه میرفت و خاک سرزمینی که هزاران سال است به اسم گانا شناخته میشود را لکه دار میکرد.
آخرین ویرایش: