جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

درحال ترجمه {ترجمه رمان کنترل از راه دور (remote control)} اثر «مترجم Spiritous»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب‌های در حال ترجمه توسط Spiritous با نام {ترجمه رمان کنترل از راه دور (remote control)} اثر «مترجم Spiritous» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 421 بازدید, 17 پاسخ و 9 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب‌های در حال ترجمه
نام موضوع {ترجمه رمان کنترل از راه دور (remote control)} اثر «مترجم Spiritous»
نویسنده موضوع Spiritous
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Spiritous
موضوع نویسنده

Spiritous

سطح
0
 
[مدیر تالار ترجمه]
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ترجمه
مترجم انجمن
کاربر ویژه انجمن
Aug
44
303
مدال‌ها
2
ساعتی بعد سانکوفا خانه را با شکمی پر ترک کرد. دوش گرفته بود و کمی از باقی مانده غذایش را نیز با خودش آورده بود. سانکوفا کتاب "هیچ ارکیده ای برای خانم بلندیش نیست" را با کتابی به نام "موش نگهبان" که ادگار اصرار می‌کرد آن را بخواند تعویض کرد. ادگار می‌گفت که این کتاب را در یکی از سفر‌هایی که با خانواده به انگلستان داشتند گرفته و این‌که این تنها کتاب کاغذی‌ای بود که می‌توانست به او بدهد. سانکوفا نمی‌خواست که همچین جایزه‌ی گرانبهایی را قبول کند. ولی ادگار خیلی اصرار کرد.
او دوباره وارد جاده خاکی شد اما اینبار یک چادرشب آبی و سفید کاملاً نو که با بالاتنه و سربندش ست شده بود بر تن داشت که همه از پارچه ابریشمی نرم با خاصیت درمانی درست شده بودند. سرش را بالا گرفت و با اعتماد به نفسی به مانند یک پلنگ به راهش در دل شب ادامه داد. سانکوفا همیشه در تصوراتش خودش را مانند یک پرنسس مامپروسی تصور می‌کرد که در یک مسیر روشن و نورانی به سمت قلمرو دور افتاده و گم شده‌اش حرکت می‌کند. او حدس می‌زد که اگر مادرش آنجا بود به روشی که او انتخاب کرده بود و با وجود همه این اتفاقات روی پای خودش ایستاده بود افتخار می‌کرد مشت هایش را گره کرد و زیر ل*ب گفت:
_ دارم میرسم مامان.
کمی ترس و اضطراب راجع‌به حادثه‌ای که چند شب پیش در جاده اتفاق افتاده بود به دورنش رخنه کرد ولی چند لحظه بعد خبری از آن احساس نبود. پیش به سوی آینده! اون اتفاق مال خیلی وقت پیشه.
با شنیدن صدای پای پشت سرش ایستاد. چرخید و اطرافش را نگاه کرد. نگهبان در خانه‌ای را دید که به تازگی از آن بیرون آمده بود. همان که به او مانند لکه‌ای مدفوع روی لباس شخصی یک بچه نگاه می‌کرد.
گریه کنان گفت:
_ آنییِن.
سپس به انگلیسی تکرار کرد:
_ جادوگر شیطانی.
در حالی که گریه می‌کرد و عرق می‌ریخت نفسی گرفت و ادامه داد:
_ کواکو آگیا. این اسم رو به یاد میاری؟ اسم داداش منو یادته؟ اصلاً فرزند شی*طان اسم کسایی که می‌کشه رو یادش می‌مونه؟
سانکوفا گفت:
_ یادمه.
سانکوفا اسم تمام کسانی را که به عنوان یک مهربانی گرفته بود می‌دانست.
تعجب و خشم روی صورت مرد آشکار شد. یک چیز سیاه رنگ که در دستش بود را بالا آورد و بنگ
همیشه در همچین مواقعی زمان برای سانکوفا آهسته میشد. دود سفید مه‌آلودی از دهانه تفنگ بیرون آمد. بعد نوبت گلوله‌ی کوتاه، طلایی و دهانه دار بود که همراه با انبوهی از دود سفید از دهانه اسلحه خارج شود. همزمان که گلوله به طور پادساعتگرد به دور خودش می‌چرخید به سمت سانکوفا پیش می‌رفت. همین‌طور که سانکوفا این صحنه‌ی آهسته را میدید، گرمایی اندرونش مانند یک قارچ گرد شکوفه می‌زد. اینجور وقت‌ها واکنشش تقریباً غیر ارادی بود. از اعماق جایی در وجودش، یک قسمت بنیادین در روحش، قدرتی فرازمینی به او داده بود. آن قسمت از وجودش روی زمین بود، راه میرفت و خاک سرزمینی که هزاران سال است به اسم گانا شناخته می‌شود را لکه دار می‌کرد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Spiritous

سطح
0
 
[مدیر تالار ترجمه]
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ترجمه
مترجم انجمن
کاربر ویژه انجمن
Aug
44
303
مدال‌ها
2
شب نورانی‌ای بود. خیابان خالی، درخت‌ها، خانه‌ها و کلبه‌های اطراف و چشم‌های شاهدان ساکت و مخفی شده در آن‌ها دیده می‌شد.
پشه‌ها، مگس‌ها،ملخ‌ها و سوسک‌هایی که بعضی‌ در پرواز بودند و بعضی دیگر روی زمین! عنکبوت‌های همیشه پنهان و محتاط، پرندگان روی درخت‌ها، مارمولک‌های روی دیوار و موش‌های جنگلی که چند قدم آن‌طرف‌تر داشتند از خیابان عبور می‌کردند. مووِنپیکِ روباه در همان نزدیکی ایستاده بود. هیچوقت از پاهای سانکوفا دور نمی‌شد؛ غرق در نوری که از ماه نمی‌آمد!
هاله‌ی نور سبز رنگی از درون سانکوفا بیرون آمد. برای او حسی به مانند لرز ناشی از تب داشت. گلوله با یک تق کوچیک ترکید و بوی مس ناشی از آن به مشام سانکوفا رسید. تکه‌های ذوب شده‌ی گلوله به تنه‌ی درخت نخل کنار جاده برخورد کرد.
سانکوفا به مانند ماه که خودش را خوردشید میپنداشت می‌درخشید. نور از خود پوست سانکوفا پرقدرت و تحت کنترل او ساطع می‌شد. همه چیز را میشست و از بین می‌برد ولی فقط تشنه‌ی مردی بود که به سانکوفا شلیک کرد. همیشه این شکلی نبود. قبلاً اشتهای این نور بسیار شدید‌تر بود.
مرد وحشت زده به عقب رفت و اسلحه را از دستش انداخت و خود نیز به زمین افتاد.
سانکوفا در حالی که هنوز می‌درخشیدبه سمت او رفت. زانو زد و به چشمان وحشت‌زده‌ی مرد خیره شد. به مرد با زبان محلی خودش گفت:
_ اسم برادرت کواکو سامواِل آگیا بود. سرطان وخیمی داشت اینقدر که اکثر اعضای داخلی بدنشو درگیر کرده بود. من باعث و بانی این سرطان نبودم. من فقط اتفاقی به روستای او رفته بودم وقتی که آماده‌ی مرگ بود. خودش، همسرش، پسرش و بهترین دوستش از من خواستن که جونشو بگیرم.
در حالی که صحبت می‌کرد اشک از چشمانش جاری شده بود. سپس دردی که در سی*نه‌اش احساس می‌کرد را کنار زد همان‌طور که طی این سال‌ها یاد گرفته بود این احساس را سرکوب کرد.
 
موضوع نویسنده

Spiritous

سطح
0
 
[مدیر تالار ترجمه]
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ترجمه
مترجم انجمن
کاربر ویژه انجمن
Aug
44
303
مدال‌ها
2
با داغ شدن پوستش اشک‌هایش خشک شد و تنها ردپایی از نمک روی صورتش باقی ماند. سانکوفا از جایش برخاست و گفت:
_ آخرین باری که با برادرت صحبت کردی کی بوده؟
پوست مرد نگهبان همینطور می‌سوخت، ترک برمی‌داشت و پوست می‌انداخت. پوستش سیاه و پوسته پوسته شده بود. بعد از این‌که پوست و ماهیچه‌های شکمش ذوب شد، اعضای داخلی بدنش به مانند یک توده‌ی بخار آلودی بیرون ریخت و سپس آن‌ها نیز سوخت. تمام ماهیچه‌ها و چربی‌های بدنش سوخت و به خاکستر تبدیل شد. بادی مرموز وزید و تمام خاکستر‌ها را جارو کرد و با خود برد. تنها چیزی که باقی ماند یک استخوان بود.
سانکوفا با خود زمزمه کرد:
_ هیچوقت نخواهم فهمید اون چیه! ولی لااقل پاکه.
استخوان خشک شد، از هم پاشید و به هزاران تکه تقسیم شد. از هم متلاشی شده و بعد سرد شد. یک نفر پیدایش خواهد کرد.
سانکوفا گفت:
_ حالا دیگه میتونی با برادرت صحبت
کنی.
برگشت و از داخل کیفش شیشه‌ی زخیم حاوی روغن درخت را در آورد. یک ملاقه از آنرا ورداشت و آنقدر کف دستانش مالید که نرم و آب شد. سپس آنرا به دست‌ها، پا‌ها، گردن، صورت و شکمش مالید. سانکوفا آهی کشید وقتی که دید پوست خشکش این مرطوب کننده طبیعی را جذب کرد. او نگاهی به روباه مووِنپیک که در بوته‌های سمت راستش ایستاده بود انداخت. روباه جلوتر از سانکوفا در مسیر جاده حرکت کرد. سانکوفا نیز در دل شب دنبال روباه رفت و این‌بار مانند ماه خودش بود.
 
موضوع نویسنده

Spiritous

سطح
0
 
[مدیر تالار ترجمه]
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ترجمه
مترجم انجمن
کاربر ویژه انجمن
Aug
44
303
مدال‌ها
2
قسمت دوم

ستاره نگار

فاطیما در ۵ سال اول زندگی‌اش اکثر اوقات بیمار و ناخوش احوال بود. پشه‌ها عاشق خون او بودند و به همین خاطر هر چند ماه یکبار به بیماری مالاریا دچار میشد. اما با همه‌ی این‌ها هنوز هم راه‌هایی برای خوشحال بودن پیدا می‌کرد. وقتی به اندازه کافی بزرگ شده بود به فضای باز پشت خانه‌شان می‌رفت و آنجا برای اولین بارخاک را لمس کرد. فاطیما زیر سایه نزدیک ترین درخت روغن قلم به خانه‌ی خانوادگی کوچکشان نشسته بود و از بوی نم خاک لذت می‌برد. خاک را وقتی خشک بود، لای انگشتانش الک می‌کرد و وقتی نمناک بود، شکلی می‌ساخت و بعد می‌فشرد و لهش می‌کرد. فاطیما عاشق نقاشی کشیدن روی خاک بود و هرچقدر نقاشی بزرگ‌تر بود بیشتر ذوق زده میشد.
یک روز بعد از ظهر فاطیما همراه پدر‌بزرگش بیرون بود و داشت یه گودال گل بزرگ دور درخت روغن قلم میکند. با شادی و رضایت به عقب بنشست و به آسمان در حال تاریک شدن خیره شد. ستاره‌هایی را دید که چشمک میزدند، می‌درخشیدند و مانند حشره‌ها یا ماهی‌های ریز نزدیک به هم در فضایی متراکم، جمع شده بودند.
پدربزرگش همیشه با کنجکاوی به ستاره‌ها خیره میشد. به همین خاطر با دیدن اشتیاق شدید فاطیما به ستاره ها دلشاد میشد. هرچه را فاطیما راجب شگفتی‌های فضا می‌دانست در گذراندن هر روز بعد از ظهرش با پدربزرگ از او یاد گرفته بود. خیلی طول نکشید که اسم و مکان تمام صورت های فلکی را یاد گرفت. با این حال بعضی اوقات ترجیح می‌داد که خودش برای ستاره‌ها اسم انتخاب کن. مشتری، مریخ، زهره و کهکشان راه شیری اسم‌های قشنگی بودند اما رعد سفید، هسته خرما، آیوزو و تار عنکبوت جایگزین‌های بهتری اند.
پدربزرگش او را ستاره نگار صدا میزد زیرا چیز‌هایی را که حتی نمی‌توانست بخواند فرا می‌گرفت. او می‌توانست کلمات را در آسمان ببیند و حتی بنویسد. اما این اسم باقی نماند، فاطیما همان فاطیما ماند و اسم ستاره نگار خیلی زود فراموش شد. او هر روز بعد از ظهر کنار پدربزرگش آنچه را در آسمان می‌دید می‌کشید و اینها باعث خلق پیچیده ترین نقاشی ای شد که یک بچه‌ی چهار ساله میتوانست بکشد. نقاشی‌ها به اندازه کل محوطه‌ی حیاط شده بودند و از محیط پیرامون درخت روغن قلم نیز فراتر رفته بودند.
حلقه‌ها، مارپیچ ها، طراحی‌های شاخه‌ای، دایره‌های بزرگ و خطوطی تیز و عمیق. سانکوفا داشت لذت می‌برد.
هرچند عجیب اما سرگرم نگهش می‌داشت. آرام بود و مفید؛ پس مادر پدرش زیاد کاری به کارش نداشتند. بعضی اوقات شروع به بالا رفتن از درخت روغن قلم می‌کرد تا دید بهتری از آسمانی که کشیده بود بگیرد. همان بالا می‌ماند و از چیزی که خودش ساخته بود به وجد می‌آمد. حتی وقت‌هایی که حالش خوب نبود، می‌توانستی او را بین شاخه‌های درخت در حالی که به اثر خودش خیره شده بود، پیدا کنی.
تا اینکه آن روز آمد، روزی که او نادانسته در مسیر تبدیل شدن به سانکوفای نفرت انگیز قدم نهاد.
 
موضوع نویسنده

Spiritous

سطح
0
 
[مدیر تالار ترجمه]
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ترجمه
مترجم انجمن
کاربر ویژه انجمن
Aug
44
303
مدال‌ها
2
او یکی از نگاره‌های آسمانی‌اش را در محوطه خاکی کنار درخت کشیده بود و سپس به بالای درخت رفت تا از آنجا آنرا تماشا کند. با دستش شروع به کشیدن صورت فلکی‌ای کرد که پدربزرگ آنرا "ساگیتاروس" می‌نامید. اینبار نگاهی متفاوت، جدید و از روی بازیگوشی داشت. هرچه می‌دید را وارونه می‌کشید و از قضا اینگونه منطقی تر هم به نظر می‌آمد. سپس کمی تزئینات به قسمتی از صورت فلکی اضافه کرد که تا همین دیشب آنجا نبود. با خنده به آسمان نگاهی کرد تا مطمئن شود که طراحی را درست انجام داده. همان موقع بود که چیزی را دید که برادرش فِنوکو آنرا "دوش گوشتی" می‌خواند.
دقیقه ای بعد فنوکو به سرعت از در پشتی بیرون آمد. فاطیما دید که داشت دوستانش را جمع می‌کرد که با هم آنرا ببینند. فاطیما از درخت بالاتر رفت تا دید بهتری داشته باشد.حتی مادر و پدرش نیز بیرون آمدند تا ببینند. تمام روستا هفته‌ها راجب این صحبت خواهند کرد. چون نه تنها آسمان با رگه های زیبای سبز رنگ تزئین شده بود، بلکه یکی از آنها واقعا صدای دوش می‌داد که به برگ های درخت روغن قلم می‌بارید. یکی دیگر حتی به خاک زمین زیر درخت برخورد کرد. دقیقا در انتهای چرخش یکی از نوشته‌های آسمانی‌اش.
فاطیما از درخت پایین آمد تا ببیند می‌تواند پیدایش کند یا نه. همانجا بود. مانند یک تخم کوچکِ پرنده‌ی سانکوفا. مانند یه ستاره‌ی سبز براق می‌تابید. لحظه‌ای صبر کرد و از نوشته‌ها تعجب کرد. سپس خنده‌اش گرفت. پرید و گرفتش. داغ نبود اما وقتی نگاهش کرد، نوری داشت که مانند روغن از آن چکه می‌کرد. آنرا مانند فنجان در دستش گرفت و نور در کف دستانش جمع شد؛ به نظر می‌آمد که جذب پوستش شد. دستش سوخت و هیسی کشید. شاید داغ بود که باعث شد آنرا بندازد و آن در عمق خاکی کثیف غرق شد. مانند سنگ در آب. فاطیما روی زانو‌هایش نشست و گفت:
_ نه نه نه برگرد. من متاسفم دونه‌ی کوچولو برگرد.
اما دیگر رفته بود.
فاطیما هیچوقت به مادر و پدر یا برادرش راجب این موضوع چیزی نگفت چون مطمئن بود که هیچکدام باور نمی‌کنند. تقریبا یک سال، شاید حتی دقیقا یک سال بعد، بعد از ظهر همان روز وقتی که ۵ سالش بود و در حالی که تب و درد عضلات ناشی از مالاریا آزارش می‌داد، تصمیم گرفت که از درخت بالا برود و روی یکی از شاخه‌های بالایی بنشیند. مدتی بود که نگاره‌های آسمانی نکشیده بود. پدر بزرگش چند ماه پیش فوت شده بود و دیگر زیاد به آسمان نگاه نمی‌کرد. پس در نتیجه دیگر چیزی نمی‌دید که بکشد. دیگر فقط روی درخت با عروسک هایش بازی می‌کرد یا از شاخه های درخت آویزان می‌شد.
 
موضوع نویسنده

Spiritous

سطح
0
 
[مدیر تالار ترجمه]
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ترجمه
مترجم انجمن
کاربر ویژه انجمن
Aug
44
303
مدال‌ها
2
فاطیما سرش را روی بدنه‌ی درخت گذاشت و چشمانش را بست. او این درخت را خیلی دوست داشت و اغلب به نظر می‌آمد که درخت نیز او را دوست دارد. برگ‌هایش زیر نور آفتاب از هر درخت دیگری سبز‌تر دیده می‌شد. نسیم خنکی وزید و فاطیما بالای درخت آنرا مستقیماً حس می‌کرد. الان باید روی تختش می‌بود ولی مادرش داشت آن سوی خانه با بهترین دوست خود "خاله کاریمو" صحبت می‌کرد و فاطیما از فرصت استفاده کرده بود.
خنده‌اش گرفت زیرا در آن سوی درخت حیوانی مو قرمز را دید که روی شاخه‌ای ضخیم استراحت می‌کرد و با کنجکاوی او را نگاه می‌کرد. روباهی که دو هفته پیش از باغ وحش فرار کرده بود و این روز‌های آخر تصمیم گرفته بود که این درخت را به عنوان خانه خود انتخاب کند. او یکی از دیگر دلایلی بود که باعث میشد فاطیما زمان زیادی را روی درخت بگذراند. فاطیما با مو‌های بافته شده بین پاهای مادرش نشسته بود و اخبار کوتاه در تبلت مادرش پخش میشد. او و مادرش خنده‌شان گرفته بود چون اخبار نیز روباه‌ها را موجوداتی حیله گر می‌خواند. مادرش گفت:
_اونا هیچوقت پیداش نمی‌کنن.
باد تندتر شد، لابه‌لای پوست پشمالوی روباه می‌وزید و حسی شگفت انگیز روی پوست داغ و عرقی فاطیما داشت. یک چیزی پایین درخت نظر فاطیما را به خود جلب کرد، وقتی که دید خاک تکان می‌خورد. او فکر می‌کرد مثل دیگر اوقاتی که تب ناشی از مالاریا‌اش بالا می‌گرفت توهم زده است. دوست پشمالو‌اش در آن سوی شاخه‌ها زوزه کشان به شاخه‌های بالاتر رفت. اما فاطیما از درخت پایین آمد تا مسئله را بررسی کند.
او حدس می‌زد شاید کار یک موش کور یا عنکبوت بوده. امیدوار بود عنکبوت بوده باشد؛ او عنکبوت‌ها را خیلی دوست می‌داشت. هر چیزی که بود وقتی زیر یک درخت از زمین بیرون آمده، پس باید چیز خوبی باشد. زیرا اینجا جایی بود که دانه‌هایی آسمانی می باریدند. بخاطر دانه‌هایی که از آسمان می‌ریخت، هیچ چیز بد یا ترسناکی هیچوقت نمی‌توانست نزدیک درخت شود. لااقل این تنها چیزی بود که فاطیما می فهمید. حتی پدرش هم می‌دانست که این درخت بسیار خوب و مقدسی است. او حتی جا نمازش رو درست روی خاکی که تکان خورد می‌انداخت.
وقتی که پاهای بـرهنه‌اش زمین را لمس کرد، چیزی که فورا توجه‌اش را جلب کرد یک بوی آشنا بود. خانواده‌اش بازرگان بودند. تا وقتی که سال‌ها قبل از تولد او صاحب باغ کوچک درخت روغن قلم شدند. امروزه آن باغ کوچک به اندازه یک چهارم مایل از خانه‌شان گسترانده شده بود و فاطیما کاملاً با بوی تازه‌ی درخت‌ها آشنا بود. اما این یکی همیشه بوی غلیظ‌تر و شدیدتری نسبت به بقیه داشت. و حال آنچنان بویی می‌داد که انگار یک کامیون پر از میوه‌های برش داده شده‌ی درخت روغن قلم روی پاهایش ریخته اند. حتی با وجود باد قوی بویش همچنان پابرجا بود.
در حالی که به پایین خیره شده بود عرق پیشانی‌اش را پاک کرد. خاک قرمز رنگ تکان می‌خورد. انگار که دست های کوچکی زیرش تکان می‌خوردند و زمین را در هم می‌آمیختند.
 
موضوع نویسنده

Spiritous

سطح
0
 
[مدیر تالار ترجمه]
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ترجمه
مترجم انجمن
کاربر ویژه انجمن
Aug
44
303
مدال‌ها
2
خاک فرو‌ ریخت و سوراخی به اندازه دو دست کوچک سانکوفای پنج ساله ایجاد شد. سپس سطحی صاف و قهوه‌ای رنگ از آن بیرون زد. او همانجا مات و مبهوت مانده و خشکش زده بود. یک جعبه‌ی چوبی به ابعاد شش در چهار در دو اینچ، بدون هیچ چفت و بست و قفلی، با رنگ قهوه‌ای پر رنگی همانند شاخه‌های درخت، بود. اما چوب آن برعکس چوب زبر و اسفنجی درخت، صاف و نرم بود.
فاطیما همینطور که خم می‌شد تا آن را بردارد به آرامی گفت:
_ اوه این مال منه؟
البته که همینطور بود. فاطیما به سرعت آن را گرفت؛ یا شاید او فاطیما را گرفت. چیز با ارزشی بود؛ یا شاید هم چیز با ارزشی در فاطیما دیده بود. جوری آن را دوست داشت که انگار سال‌ها پیش گمش کرده و بعد از مدت‌ها پیدایش کرده بود؛ یا شاید او فاطیما را پیدا کرده بود. انگار چیزی بود که در زندگی آینده‌اش مال او بود. اره! اوه اره! این یقینا مال او بود.
جعبه‌اش را برداشت. به طرز شگفت آوری سنگین بود و او مجبور بود آنرا روی سی*ن*ه‌اش بگیرد. لحظه‌ای متوقف شد و به سوراخ خیره شد. جعبه روی ریشه‌ای سفید به ضخامت سه تا از انگشت‌هایش قرار داشت. فاطیما خطاب به ریشه گفت:
_ ممنونم.
زمین نشست و کلاهک ضخیم جعبه را باز کرد. رایحه‌ی صمیمانه‌ای از برگ های له شده بیرون زد و چشمانش با دیدن چیزی که داخل بود شروع به خیس شدن کرد. مستطیلی کشیده که اندکی از انگشت شست پای پدرش بزرگ‌تر بود و سطحی صاف مانند دندان داشت. دیگر آن نور سبز درخشان از آن تراوش نمی‌کرد. ولی قطعاً این همان دانه ای بود که از آسمان افتاد و درون خاک فرو رفت. فاطیما خطاب به دانه گفت:
_ تو برگشتی پیشم.
ریشه ای که آن جعبه را آورده بود انگار که منتظر این کلمات باشد به درون خاک برگشت.
وقتی دانه را برداشت، انگشتانش بی حس شد و حس گرمی‌ای در سرتاسر بدنش منتشر شد. او دانه را رو به روی چشمانش گرفت در حالی که دود و غباری سبز رنگ از آن بیرون می‌آمد. او خندید، آن بخار را فوت می‌کرد و بو می‌کشید؛ بخار نیز گرم بود. وقتی دهانش را باز کرد، متوجه اندک بخار سبز رنگی که بیرون داد شد. دقیقه‌ای بعد بخار ناپدید شد و بو از بین رفت. فاطیما درحالی که دانه را در کف دستانش داشت، می‌خندید و تصور می‌کرد که دانه موجودی زنده و آسیب پذیر است. مثل یک موش کوچک.
او به آرامی گفت:
_ سلام؛ من فاطیما‌ام. شاید از گرمای دستام خوشت اومده باشه. من تب ناشی از مالاریا دارم. برای همین حالم زیاد خوب نیست.
او دانه را به داخل جعبه بازگرداند و دستانش را بیرون آورد تا جایی که احساسش برگشت. سپس در جعبه را بست و بلند شد. از صندل هایش برای هل دادن خاک و پوشاندن سوراخی که ریشه و جعبه با دانه‌ی داخلش به جا گذاشته بودند استفاده کرد.
 
موضوع نویسنده

Spiritous

سطح
0
 
[مدیر تالار ترجمه]
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ترجمه
مترجم انجمن
کاربر ویژه انجمن
Aug
44
303
مدال‌ها
2
بعد از گذشت مدتی وارد اتاقش شد. تبش از بین رفته بود و دیگر آن را احساس نمی‌کرد. روز بعد حتی خانواده‌اش هم مطمئن شده بودند که دوره‌ی تقلای او با مالاریا گذشته بود. با سپری شدن ایام مادر، پدر و برادرش برای فهمیدن راجع‌به جعبه‌ی چوبی‌ای که دوست داشت داخل اتاقش نگه دارد، می‌آمدند. پدرش راجب آن جعبه با دوستانش جک می‌ساخت و می‌گفت دختر خیالاتی‌اش می‌گوید که درخت آن جعبه را به او داده. مادرش راجع‌به این موضوع در فروشگاه صحبت می‌کرد و می‌گفت که دخترش با هر چیزی مثل یک آدم رفتار می‌کند؛ حتی چیز‌هایی که از زیر زمین کنده و پیدا کرده بود. برادرش فقط چشمانش را برمی‌گرداند وقتی که می‌دید خواهرش دارد با آن دانه بازی می‌کند. فاطیما برای دانه قصه می‌گفت، آن را با خود به بالای درخت می‌برد و حتی دزدکی داخل جیبش به مدرسه می‌برد.
یک روز بعد از ظهر مادرش در حالی که فاطیما را روی تخت می‌انداخت با لحنی تمسخر آمیز گفت:
_ اون نه چهره‌ای داره نه اسم. چه چیزی بین تو و اون جسم قدیمی اتفاق افتاده؟
فاطیما جوری که انگار مهم است گفت:
_ این دونه‌ی منه. دونه‌ای که گوش میده.
دیگر بیشتر از این چیزی راجب دانه نمی‌دانست. پیدا کردن آن دانه در جعبه شروع خیلی چیز ها بود. او درخت مورد علاقه‌اش را با روباهی که حتی اهل گانا نبود شریک شده بود. به دلیل اینکه کشمکشی که با مالاریا داشت تمام شده بود اکنون کودکی شادتر بود. دیگر مهم نبود چقدر بالای درخت بماند. پشه‌ها دیگر نیشش نمی‌زدند. اینقدر خوب شده بود که می توانست دوست‌های جدید پیدا کند و با آن‌ها برای تماشای فوتبال بازی کردن برادر بزرگش "فنوکو" برود. آن سال فاطیما زندگی زیبا و شادی را تجربه کرد.
مادر پدرش از او نپرسیدند که آن دانه‌ی داخل جعبه را از کجا اورده. برای آنها اون فقط یک شیء بی ارزش بود. شاید یک دانه‌ی خراب درخت روغن قلم بوده که او در باغ پیدا کرده و آنرا صیقل داده. شاید یکی از معلم های مدرسه یا یک نفر از داخل مغازه جعبه را انداخته. شاید یک جعبه جواهرات قدیمی بوده. مادر و پدرش حتی قبل از تولد فاطیما و برادر بزرگترش در آن خانه زندگی می‌کردند و یقیناً چیز های گم شده و فراموش شده‌ی زیادی در آن خانه بود. پس پیدا شدن هر چیزی ممکن بود. برادرش هم راجب دانه کنجکاو نبود. برای او هر چیزی را که نشود به برق وصل کرد و به اینترنت متصل کرد چیزی حوصله سر بر بود.
 
بالا پایین