دلنوشته ترس، درد، غم
نویسنده: @amirq
ژانر: اجتماعی
ناظر: @DLNZ
خلاصه: چشمانم بستهست، صدای فریاد به گوشم میرسد. دستهایم را میگیرد اما من رهایش میکنم. در لبهی پرتگاه، گاهی به بالا قدم برمیدارم اما ناگزیر به پایین لیز میخورم.
اشکهایم دروغ میگویند، چهرهام زیر این اخم، آسوده و بیخیال است. من از نبود او ناراحت نیستم!
نویسنده: @amirq
ژانر: اجتماعی
ناظر: @DLNZ
خلاصه: چشمانم بستهست، صدای فریاد به گوشم میرسد. دستهایم را میگیرد اما من رهایش میکنم. در لبهی پرتگاه، گاهی به بالا قدم برمیدارم اما ناگزیر به پایین لیز میخورم.
اشکهایم دروغ میگویند، چهرهام زیر این اخم، آسوده و بیخیال است. من از نبود او ناراحت نیستم!
آخرین ویرایش توسط مدیر: