جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

در حال تایپ [ترس نامعلوم] اثر «saniyakhast کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط دیار با نام [ترس نامعلوم] اثر «saniyakhast کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 787 بازدید, 16 پاسخ و 10 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [ترس نامعلوم] اثر «saniyakhast کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع دیار
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط دیار
موضوع نویسنده

دیار

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
160
1,419
مدال‌ها
2
IMG_4759.jpeg
نام اثر: ترس نامعلوم
نویسنده: سانیا خواست
ژانر: ترسناک، ماجراجویی، معمایی
عضو گپ نظارت(۲) S. O. W
خلاصه: یک ایمیل، همه‌چیز از اونجا شروع شد. وقتی که فقط قرار بود یه سرگرمی باشه کم‌کم همه‌چی جدی شد، همه‌چی رنگ خون گرفت و بوی مرگ همه جای‌ اون جنگل پراکنده شده بود، و این شش نفر فقط قربانی بودند، قربانی گذشته‌ای که نبش قبر شده‌بود!
 
آخرین ویرایش:

حنا نویس

سطح
1
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Aug
3,898
6,481
مدال‌ها
3
1680373235563.png
"باسمه تعالی"


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.

درخواست جلد

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.

درخواست نقد شورا

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان



با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
موضوع نویسنده

دیار

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
160
1,419
مدال‌ها
2
***
کامیار
داشتم به ایليار نگاه مي‌کردم که یک‌هو گفت:
ایلیار: به نظر من بریم!‌
بهزاد: چی‌چيو بریم؟ ما که نمي‌دونيم اونجا چه‌خبره!
توجه‌ام به بهزاد که اینو گفته بود جلب شد، گفتم:
- ما هم می‌خواهیم بریم که ببینیم چه‌خبره.
الینا: اگه رفتیم و یه بلایی سرمون اومد اون‌وقت جوابگوش کیه؟
ایلیار: من!
الینا: برو بابا.
صحرا: ما که این‌همه جا رفتیم اینجاهم روش!
بهزاد: این‌همه جا که میگی رو خودمون پیدا کردیم و کلی تحقیق کردیم اون آدرس که تو اون ایمیل بود حتی تو اینترنت‌هم هیچی راجع‌ بهش نیست! اصلا چرا یک ایمیل باید برای شش نفر فرستاده بشه؟
اونم عهد ما شش نفر… خب مشکوکه دیگه!
- خب بابا یه نفس بگیر!
بهزاد نفس عمیقی کشید و گفت:
- به نظر من نریم، بهتره.
الینا: نظر من‌هم نظر بهزاده.
ایلیار: ببینید، می‌ریم اگه چیزی نبود که هیچی، برمی‌گردیم ولی، اگه چیزی که تو اون آدرس هست درست باشه و تو اون جنگل یه خونه متروکه بود می‌مونیم.
الینا: من نمیام!
نبات لبخند تمسخرآمیزی به ایلیار زد و گفت:‌
- شما اول خواهرت رو راضی کن.
ایلیار چیزی نگفت. رو کرد به طرف الینا و گفت:
- چرا؟
الینا: چون نمی‌دونم اونجا چه خبره!؟
- ای بابا، خب می‌خواهیم بریم ببینیم چه‌‌ خبره دیگه.
بهزاد: برو.
صحرا: چه‌قدر شما دوتا رو مخین.
ایلیار: صحرا راست میگه.
الینا: اینکه نمیاییم رو مختونه؟‌
صحرا: آره.
بهزاد: عجبا!
نبات: عه! بسه دیگه، پس‌فردا ساعت ۱۰ صبح از همین کافه راه می‌افتیم سمت آدرس.
همه‌مون داشتیم با تعجب به نبات نگاه می‌کردیم.
بهزاد: خب باشه بابا چرا گارد می‌گیری؟
الینا: من نمیا…
هنوز جمله‌ش رو کامل نکرده‌بود که نبات داد:
نبات: تو غلط کردی!
کل آدم‌های داخل کافه داشتن به ما نگاه می‌کردن، الینا پوفی کرد و گفت:
الینا: باشه قبول می‌ریم ولی اگه چیزی نبود دوباره بر می‌گردیم.
- پس حله دیگه.
همه باهم گفتن:
- حله!
ایلیار: آفرین به نبات.
نبات: قابلی نداشت، شماها که عرضه ندارین.
صحرا: اوه، حالا انگار کوه کنده.
- بسه دیگه. فردا صبح ساعت ۱۰ می‌ریم شماها رو ول کنن تا خود صبح می‌شینین زر می‌زنین.
نبات: مگه قرارمون پس‌فردا نبود؟
- فردا می‌ریم بهتره.
نبات: باشه پس. بریم یکم خرید کنیم شاید موندگار شدیم اونجا.
الینا: خدانکنه!
ایلیار :ساعت شش عصره، میریم یه شام‌ هم می‌خوریم.
وقتی همه موافقت کردن، رفتیم بیرون. من و بهزاد و ایلیار با ماشین من، و دخترا هم با ماشین نبات حرکت کردیم سمت هایپر.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دیار

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
160
1,419
مدال‌ها
2
***
نبات
وقتی سوار ماشین شدیم به الینا گفتم:
- چرا تو انقدر تخسی؟
الینا: نمی‌دونم.
- حالا خوب شد راضی شدی!
الینا با ناز ساختگی گفت:
- فقط به‌خاطر تو!
صحرا: اَه‌اَه حالم رو به‌هم زدین، لگنت رو روشن کن.
- تو به این میگی لگن؟
صحرا: مگه غیر اینه؟
الینا: حقیقت تلخ است و بس.
به کشیدن حرفاشون خندیدم و ماشین رو روشن کردم و در حین حرکت گفتم:
- من می‌دونم خودتم دلت می‌خواست ولی این رو نمی‌دونم این همه نازت واسه چی بود؟
الینا: نه کی گفته؟ فقط احساس بدی دارم همین!
- حس درونیم، اون رو که همه‌مون داریم.
صحرا: دیگه تموم شد و رفت بحث برا چیه؟
- اینم حرفیه.
صحرا یک‌هو داد زد:
صحرا: هِـی زندگـی!
الینا: چت شد؟
صحرا: هیچی!
« این دوتا دیوونه‌ان! »
***
ماشین رو داخل پارکینگ هایپر پارک کردم. پسرا هم رسیده بودن و دم آسانسور منتظر ما بودن. سوار آسانسور شدیم و رفتیم طبقه‌ای که مدنظرمون بود، ایلیار شروع به حرف زدن کرد:
- حالا چی می‌خواهیم بخریم؟
بهزاد: انقدر سوالت مسخرست که نمی‌خوام بهش جواب بدم.
ایلیار: راحت باش داداش!
بعد از کلی خرید رفتیم رستوران کنار هایپر و بعد از شام ایلیار با الینا رفتن خونه‌شون، کامیار و بهزادهم چون خونه‌شون تو یه ساختمون بود باهم رفتن. من و صحرا هم با ماشین من رفتیم.
وقتی به مجتمع رسیدیم ماشین رو داخل پارکینگ پارک کردم و رو به صحرا گفتم:
- هوی زنیکه، خریدها رو نصف‌نصف می‌بریم.
صحرا: اولا هوی قیافته دوماً باشه.
- من ازت سؤال نپرسیدم بهت دستور دادم.
صحرا با گفتن برو بابا دو کیسه برداشت و رفت سمت آسانسور، بعد از اینکه ماشین رو قفل کردم رفتم پیشش و رفتیم طبقه‌ی پنجم. حرکت کردیم به سمت واحدامون که کنار هم بودن، خدافظی کردیم و در رو باز کردم و خریدها‌ رو روی اُپن گذاشتم، در خونه رو قفل کردم به طرف اتاقم حرکت کردم. خونه تاریک بود و من‌هم حوصله‌ نداشتم لامپ‌ها رو روشن کنم.
حوصله‌ نداشتم لامپ‌ها رو روشن کنم؛ خیلی خسته بودم. به ساعت نگاه کردم؛ ساعت ۱۱:۱۵ شب بود. حوله‌م رو برداشتم و به حموم رفتم.
***
الینا
وقتی به خونه رسیدیم ایلیار ماشین رو داخل حیاط پارک کرد و پیاده شدیم، رفتم سمت پله‌های بیرونی خونه که ایلیار داد زد:
- کجا میری؟ بیا خریدها رو ببر.
- مگه خودت فلجی؟
ایلیار: خب بابا زیادن!
- پوف! باشه اومدم.
رفتم سمتش دوتا کیسه برداشتم.
- خوب شد؟ راضی شدی؟
ایلیار: چه خواهر زحمت‌کشی دارم.
بهش چشم‌غره رفتم و گفتم:
- دلتم بخواد، خیلی‌ها همین‌هم ندارن.
ایلیار: اون از خوشبختی‌شونه.
از اون‌جایی که حوصله بحث کردن باهاش رو نداشتم چیزی نگفتم و رفتم سمت خونه. منتظر بودم ایلیار بیاد در رو باز کنه، بعد از اینکه خرید‌ها رو برداشت اومد و باهم وارد خونه شدیم، کلید برق رو زدم و خریدها رو گذاشتم داخل آشپزخونه.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دیار

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
160
1,419
مدال‌ها
2
به خرید‌ها که کل میز وسط آشپزخونه رو اشغال کرده‌بودند نگاه کردم و رو به ایلیار گفتم:
- واقعا این همه خرید لازم بود؟
ایلیار: خب شاید طبق اون ایمیل موندگار شدیم.
- وایی خدا نکنه!
ایلیار: خدا بکنه!
- ببند.
ایلیار ادام رو درآورد و سمت یخچال رفت. دیگه چیزی نگفتم و رفتم طبقه دوم داخل اتاقم.
خودم رو انداختم روی تخت، وای که چه‌قدر خسته بودم! باید اول حموم می‌رفتم و بعد وسایل‌های مورد نیاز برای فردا رو آماده می‌کردم. انگار که پیک‌نیک می‌رفتیم!
به‌قول ایلیار شاید طبق اون ایمیل موندگار شدیم، البته به نظر من همش چرته، ولی ته دلم یه ترس عجیبی داشتم!
رو تخت نشستم و به قاب عکس روی میزعسلی کنار تخت خیره شدم، عکس شش‌تامون بود: من، نبات، صحرا، ایلیار، کامیار، بهزاد. پسرها از بچگی باهم دوست بودن و من، صحرا و نبات هم همین‌طور. الان‌ هم پنج‌ساله که باهمدیگه دوستیم. چون همه‌مون به چیزهای ماورایی و جاهای متروکه علاقه داریم، همش راجع بهشون تحقیق می‌کنیم.
تحقیق می‌کنیم. همه تک‌فرزند بودن، به‌جز من و ایلیار. خانواده‌هامون‌ هم دوست بودن. البته از قدیم و الان که پسرا ۲۵، ۲۶ ساله شدن، و ما دخترها ۲۳ ساله، البته صحرا ۲۴ سالش بود، به‌قول خودشون دارن صفای پیری رو تجربه می‌کنن.
مامان و بابای من و ایلیار رفتن خارج از کشور؛ یعنی مهاجرت‌ کردن. مامان و بابای بقیه بچه‌ها هم رفتن پیش مامان بابای ما.
صحرا پزشک گروه‌مون بود، یه‌جورایی مامان گروه. الان همه‌مون دانشجو بودیم و امروز‌هم ۱ فروردین ۱۴۰۲ بود که به مناسبت سال نو کنار هم جمع شده بودیم، البته ما از ۷ روز هفته ۷ روزش رو کنار همیم.
دقیقاً دو روز پیش بود، یعنی سه‌شنبه، که اون ایمیل مسخره برای همه‌مون ارسال‌شد. خب این‌جوری بودیم که سفر تعطیلات‌ نوروز جور شد.
به ساعت نگاه کردم، ۱۲ نصف‌شب بود، حمام کردن رو کنسل کردم و بعد از اینکه لباس‌هام رو عوض کردم، به خواب عمیقی فرو رفتم.
***
داشتم تو یه جنگل تاریک می‌دوییدم که به یه خونه‌ی بزرگ دوطبقه رسیدم، سمت خونه رفتم و واردش شدم. داخل خونه، سکوت عجیبی بود! «این‌جا دیگه کجاست؟» شبیه خونه‌ی ارواح بود، پارکت های زیر پام همه کنده شده‌بودن و خونه خیلی تاریک بود! فقط از پنجره‌ها که خاک گرفته‌بودن یکم نور میومد، البته به‌زور میشد اونجا رو دید. از راهرو گذشتم و وارد یه هال بزرگ شدم که به‌شدت ترسناک و کثیف‌بود. یکی، روی مبل زوار در رفته‌ی وسط هال نشستهبود، از دیدنش ترسیدم و چند قدم رفتم عقب!
- نترس، بیا جلو!
وای، این چه صدای ترسناکی داشت! اصلا نمی‌شد تشخیص داد زن یا مرد.
پشت‌ش به من بود و فقط موهای ژولیده‌ش مشخص بود.
- ت… تو کی هس… هستی؟
- خودت خیلی زود می‌فهمی، الینا!
یک‌هو از روی مبل بلند شد و سمت من اومد. وقتی قیافه‌ش رو دیدم نفس تو سی*ن*ه‌م حبس‌ شد. وحشتناک‌ترین قیافه رو داشت؛ چشم‌هاش از حدقه بیرون زده‌بودن و لبخند کریحش قیافه‌ش رو وحشتناک‌تر کرده‌بود. لباسش شبیه لباس‌عروس بود، ولی کاملا سیاه! می‌خواستم فرار کنم، ولی انگار به زمین چسبیده‌بودم. با ترس بهش زل زدم که به یک قدمی‌ام رسید. یه چیز براق و تیز رو جلو چشم‌هام گرفت و با بلند‌ترین صدای ممکن داد زد‌:
- همه‌تون باید بمیرید!
و آخرین چیزی که حس کردم درد چاقو داخل شکمم بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دیار

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
160
1,419
مدال‌ها
2
با جیغ بلندی از خواب پریدم و دستم رو روی شکمم گذاشتم. در اتاقم بعد از چند ثانیه باز شد و ایلیار اومد داخل و با نگرانی گفت:
- چی شده؟
داشتم نفس‌نفس می‌زدم، گلوم خشک شده بود فقط تونستم بگم:
- آب!
ایلیار سریع رفت یه لیوان آب برام آورد، وقتی آب رو تا ته سر کشیدم و نفس‌هام یکم منظم‌تر شد.
ایلیار: خب حالا بگو چته، عین روانی‌ها جیغ زدی؟
چپ‌چپ بهش نگاه کردم.
ایلیار: خواهر قشنگم چرا صدای قشنگت رو گذاشته بودی روی سرت؟
خنده‌م گرفته بود ولی حوصله‌ی خندیدن اون لحظه نداشتم. کل خواب رو بدون سانسور براش تعریف کردم… .
***
ایلیار
با هر کلمه‌ای که از دهن الینا بیرون میومد شوکه‌تر می‌شدم.
- پسر، این دقیقا عین خواب منه!
الینا: چی؟
- من‌ هم همین خواب رو دیدم.
بلند شدم و درحالی که از اتاق بیرون می‌رفتم گفتم:
- به‌نظرم باید با بچه‌ها صحبت کنیم.
دیگه منتظر جواب الینا نموندم و رفتم داخل اتاقم، گوشیم رو برداشتم و به ساعتش نگاه کردم، پنجِ صبح بود! اهمیتی ندادم و زنگ زدم به کامیار که در کمال ناباوری توی بوق سوم گوشی رو برداشت! حتی فرصت حرف زدن بهم نداد.
کامیار: می‌خواستم همین الان بهت زنگ بزنم!
- باید حرف بزنیم.
کامیار: اوه درسته، بچه‌ها رو جمع کن توی پارک.
از لحن حرف زدنش مشخص بود اون‌هم این خواب رو دیده، یعنی ممکنه بقیه بچه‌هام دیدهباشن؟
- حله داداش!
به تک‌تک‌شون زنگ زدم و گفتم که ساعت شش برن پارک همیشگی و همه‌شون قبول کردن. پس حدسم درسته. درواقع هیچ‌وقت حس ششمم دروغ نمیگه.
***
صحرا
هنوز داشتم به خوابی که دیده بودم فکر می‌کردم، چه خواب بدی بود! بعد از اینکه ایلیار زنگ زد سریع رفتم خودم رو آماده کردم، یه هودی قرمز برداشتم با یه کلاه زمستانی سیاه، چون هوا توی اوایل بهار همچنان سرد بود. یه لیوان چایی خوردم و به ساعت نگاه کردم، ۰۵:۳۳ صبح بود، هنوز وقت داشتم ولی اشکالی توش نمی‌دیدم اگه زودتر می‌رفتم. سوییچ ماشین رو برداشتم و رفتم بیرون، داشتم در رو قفل می‌کردم که نبات‌ هم همون لحظه بیرون اومد.
نبات: سلام، صبح به‌خیر.
- صبح توام به‌خیر.
نبات: ایلیار به توهم زنگ زد؟
درگیر قفل کردن در خونه بودم، کلیدش داشت روی مخم می‌رفت. سرم رو تکون دادم ولی با سوال بعدش شوکه شدم.
نبات: توهم همون خواب وحشتناک جنگل رو دیدی؟
بهش خیره شدم و چیزی نگفتم. عجیب بود!
نبات: بریم تو ماشین برات تعریف می‌کنم، با ماشین تو می‌ریم؟
- آره بریم.
بالأخره در قفل شد. کلید رو درآوردم و داخل جیبم گذاشتم. رفتیم داخل آسانسور، نبات هم مثل من یه هودی تنش بود، موهای طلایی و چشم‌های روشن و سبزش توی این ساعت، ژولیده و پُف ‌کرده بودن. موهاش رو داخل یه کلاه جمع کرده‌بود ولی معلوم بود خیلی عجله داشته و هول شده بوده!
نبات: خوردی منو.
- همچین مالی‌ هم نیستی.
نبات: عجب!
از آسانسور پیاده شدیم و وقتی سوار ماشین شدیم نبات کل خواب رو تعریف کرد، این دقیقاً عین خواب من بود، یعنی چی؟ یعنی حتی بقیه بچه‌ها هم همین خواب رو دیدن؟
تموم سوال‌هام رو به زبون آوردم ولی نبات تا رسیدن به پارک چیزی نگفت، فقط هو‌م می‌‌گفت و سرش رو تکون می‌داد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دیار

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
160
1,419
مدال‌ها
2
وقتی رسیدیم همه اونجا بودن به‌جز بهزاد. پیاده شدیم. سلام کردیم ولی همه تو فکر بودن و خیلی آروم جواب سلام‌مون رو دادن.
نبات: بهزاد کجاست؟
کامیار: رفت چندتا قهوه بگیره.
دیگه طاقت نیاوردم و بی‌مقدمه پرسیدم:
- شماها هم همون خواب وحشتناک رو دیدین؟
همه‌شون باهم گفتن آره.
ایلیار: به ‌نظرتون چه معنی میده؟
کامیار شونه‌هاش رو انداخت بالا و گفت:
کامیار: نمی‌دونم!
همون موقع بهزادهم رسید، قهوه‌ها رو داد دست‌مون، تشکر کردیم. بهزاد هم روی نیمکت کنار کامیار نشست. یه قلپ از قهوه‌ش رو خورد و گفت:
- به‌نظر من تعبیرش برای نرفتنمونه.
ایلیار: میشه شما دیگه تعبیر نکنی؟
بهزاد: خب شاید یه نشونه‌ست که یعنی اونجا خطرناکه!
ولی من نظرم کاملا برعکس بود با بهزاد.
ایلیار: مرسی از اظهار نظر بی‌خودت ولی تمایلی به شنیدنش نداریم.
متاسفانه توی این زمینه با ایلیار موافق بودم.
***
بهزاد
به ایلیار نگاه کردم و چیزی نگفتم. اون‌هم صورتش رو با حالت نمایشی برگردوند سمت کامیار. برو بابایی نثارش کردم و ادامه قهوه‌م رو با لذت خوردم.
کامیار یک‌هو بلند شد و با صدای تقریبا بلند گفت:
کامیار: توجه‌، توجه!
همه‌مون منتظر بهش خیره شدیم:
کامیار: خب، تا یکی دو ساعت دیگه حرکت می‌کنیم، پسرا با ماشین من و دخترای گل‌هم با ماشین صحرا.
الینا: یعنی چی؟
کامیار به الینا نگاه کرد و خطاب به ایلیار گفت:
- حوصله‌ی دوباره توضیح دادن ندارم. ایلیار لطفاً به خواهر خنگت بفهمون.
ایلیار: خلاصه‌ش این‌که می‌ریم دیگه.
الینا: مشنگ، منظورش رو فهمیدم. میگم مطمئنین می‌خواین برین؟
نچ‌نچی کردم و گفتم:
- می‌خواین برین نه، می‌خوایم بریم.
الینا با اخم نگام کرد، دستام رو به علامت تسلیم بالا بردم و به کامیار نگاه کردم که داشت حرف میزد.
کامیار: خب آره معلومه که مطمئنیم، قرارمون رو دیروز گذاشتهبودیم.
صحر اکه تا اون موقع ساکت بود گفت:
صحرا: می‌ریم.
ایلیار: یه سخنی ‌هم بشنویم از مادر عروس.
صحرا: نمکدون.
ایلیار: نمک خوردی نمکدان را شکستی…
نبات: کی به کی میگه نمک نشناس.
صحرا: آخه چه ربطی داشت؟
ایلیار و نبات بدون اینکه جواب صحرا رو بدن کف دست‌هاشون به هم زدن.
الینا: خب من‌ هم دیگه حرفی ندارم، کم آوردم.
یه خداروشکر توی دلم گفتم.
ایلیار: ولی هنوز ذهن من درگیر این خواب عجیب و غریبه، که چرا همه‌مون تو همون ساعت همون خواب رو دیدیم؟
به ایلیار نگاه کردم و گفتم:
- داداش ذهنت رو درگیر نکن می‌ریم می‌فهمیم.
کامیار یه‌جوری میگه می‌ریم می‌فهمیم انگار یه نفر اونجا منتظر ماست که جواب همه سؤالامون رو بده، البته بعید نیست، مثلا قاتلی، جنی روحی.
نبات: اون زن که تو خواب بود، گفت به زودی می‌فهمید من کیَم؛ در ضمن گفت که همه‌تون باید بمیرید.
- خب می‌ریم می‌بینیم چه‌ خبره. بی‌شک، این خواب، اون ایمیل، اون خونه و اون زنه و همه‌ی این‌ها به‌ هم ربط دارن.
کامیار: موافقم.
الینا: من‌هم همین‌طور.
ایلیار: همچنین.
بعد از اینکه همه موافقت‌شون رو اعلام کردن، ایلیار داد زد:
ایلیار: نخود‌ نخود، هرکه رود خانه‌ی خود.
الینا: عـه! چرا داد می‌زنی؟
- دیوونه خودت که صدات بلندتره.
کامیار: حالا منو باش.
بهش نگاه کردم و داد زد:
کامیار: بریـم!
نبات: بـس!
صحرا: وای خفه‌ شین لطفا.
یه پیرزن که داشت قدم میزد گفت:
- چه‌ خبرتونه؟
پیرزن کناریش گفت:
- جوونن دیگه، ولشون کن!
جفت‌شون به قدم زدنشون ادامه دادن، چه‌قدر عجیب بودن.
کامیار: بچه‌ها بریم دیگه اوضاع داره خیط میشه.
از جامون بلند شدیم، لیوان‌های خالی قهوه رو انداختیم داخل سطل‌زباله و سوار ماشین‌ها شدیم. نبات و صحرا با ماشین صحرا، الینا و ایلیار با ماشین ایلیار، من و کامیار‌ هم با ماشین من.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دیار

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
160
1,419
مدال‌ها
2
***
نبات
بعد از اینکه رسیدیم خونه، رفتم اتاقم کوله پشتیم رو برداشتم و وسایل مورد نیازم رو داخل کوله‌م کردم. رفتم خریدهایی که کرده‌بودیم رو داخل یه سبد گذاشتم. حالا اگه یکی ما رو می‌دید فکر می‌کرد داریم می‌ریم پیک‌نیک! البته واقعاً هیجان داشتم، یه‌جورایی کنجکاو بودم. و برعکس الینا اصلاً نترسیده بودم. فقط دو جفت لباس همراهم بود، فکر نکنم بقیه بچه‌هام زیاد لباس بردارن! خودم رو سریع‌سریع آماده کردم. کوله پشتیم داشت می‌ترکید. گوشیم رو برداشتم و داخل جیب هودیم گذاشتم کوله و سبد رو برداشتم، کلید خونه رو برداشتم بعد از قفل کردن در اتاقم و خاموش کردن برق‌ها رفتم بیرون. در خونه رو قفل کردم و کلید رو باید می‌دادم به سرایدار مجتمع. به سمت واحد صحرا حرکت کردم در زدم بعد از چند دقیقه حاضر و آماده در رو باز کرد. به لباس‌هاش نگاه کردم، یه هودی آبی پررنگ با شلوار هم‌رنگش، موهای بلندش رو باز گذاشته‌بود و یه کلاه سرش کردهبود، یه شال آبی کم‌رنگ هم دور گردنش بود، چشم‌های سیاه و درشتش با ریملی که زده بود قشنگ‌تر شده‌بودن. درکل به‌نظرم صحرا قیافه‌ مامان‌طور و قشنگی داشت. میشه گفت مامان تیم‌مون صحرا بود، یه جورایی عقل کل بین دخترا.
صحرا: خوردی منو.
- همچین آش دهن سوزی‌ هم نیستی.
خندید و چیزی نگفت. به سمت پارکینگ حرکت کردیم، سبدها رو توی صندوق و کوله‌هامون رو پشت ماشین گذاشتیم. سوار شدیم و صحرا ماشین رو روشن کرد و دنبال الینا رفت.
***
الینا
بعد از اینکه رسیدیم خونه ماشین رو داخل حیاط پارک کردم. به‌خاطر اصرار‌های زیاد ایلیار من راننده شدهبودم.
باهم رفتیم داخل خونه. همین‌که وارد شدیم ایلیار صداش در اومد.
ایلیار: ببین دیر نکنی، وقت نداریم.
- تازه ساعت شش و نیمه، قرار ما ساعت هشت.
ایلیار: ساعت ۸ بشه ۰۸:۰۱ من می‌رم.
چیزی نگفتم و فقط نگاش کردم، اونم بی‌خیال رفت سمت پله‌ها و صدای در اتاقش اومد. بعد از اینکه از حموم اومدم بیرون موهام رو خشک کردم و لباسم رو تنم کردم. یه هودی سبز با یه کلاه یشمی سرم کردم و شال هم‌رنگش رو که دور گردنم انداختم.
وسایلی مثل چراغ‌قوه با پاور بانک رو داخل کولم کردم. گوشیم رو که داشت زنگ می‌خورد برداشتم و به شمارش نگاه کردم، صحرا بود.
من: ها؟
صحرا: سلام بلد نیستی حیوون؟
- بابا انقدر گیر نده، حرفت رو بزن.
- تو آدم بشو نیستی نه؟
- درست حدس زدی، حالا کارت رو بگو.
- جمع کن بیا پایین منتظرم.
- باشه الان میام صبر کن یه دقیقه.
دیگه حوصله‌ی غرولندهاش رو نداشتم. گوشی رو قطع کردم و داخل جیبم گذاشتم. کولم رو برداشتم و رفتم پایین، به ساعت نگاه کردم ۰۷:۳۰ دقیقه بود.
ایلیار: الینا؟!
صداش از آشپزخونه می‌اومد، رفتم سمت آشپزخونه. کنار میز وایساده بود. گفتم:
- چته؟
طلبکارانه بهم نگاه کرد و گفت:
- چرا این‌ها رو جمع نکردی؟
- چون می‌خواستم ببینم فضولش کیه که خداروشکر دیدم.
با حالت قهر گفت:
ایلیار: زهرمار!
- برو بابا بچه سوسول.
رفتم سمت یخچال یه بطری آب برداشتم و پرسیدم:
- من برم، خودت درها رو قفل می‌کنی؟
سرش رو به علامت تایید تکون داد و گفت:
ایلیار: آره تو فقط یکی از این سبدها رو ببر.
باشه‌ای گفتم و یکی از سبدها رو برداشتم و رفتم بیرون. از در حیاط بیرون رو نگاه کردم که ماشین صحرا رو دیدم، رفتم کنار صندوق بعد از اینکه بازش کرد سبد رو گذاشتم داخل و عقب ماشین سوار شدم. کولم رو هم گذاشتم کنار کوله های صحرا و نبات.
نبات: سلام مجدد.
- سلام خوشتیپ!
صحر: خب بریم پارک؟
- آره می‌ریم همون‌جا بعد از اونجا حرکت می‌کنیم.
صحرا: حله.
نبات: واقعا به همچین هیجانی نیاز داشتم!
- هیجانی که تهش مرگ نباشه خوبه.
صحرا بلند خندید و به حالت تمسخر گفت:
- اینو باش، خواهر من مرگ چیه؟ تهش می‌ریم می‌بینیم یه خونه عادیه برمی‌گردیم، مرگ!
با اینکه شوخی بود ولی ته دلم حسش می‌کردم. یه چیزی بود، یه حس دگرگونی و کلافگی که داشت اذیتم می‌کرد، نمی‌دونستم چه‌جوری باید توصیفش می‌کردم!
دیگه چیزی نگفتم و سرم رو چسبوندم به پشتی صندلی. صحرا ماشین رو روشن کرد و به سمت پارک حرکت کرد… .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دیار

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
160
1,419
مدال‌ها
2
***
کامیار
- خب بریم دنبال ایلیار؟
بهزاد: بریم.
کولم رو روی دوشم جا‌به‌جا کردم و سوار آسانسور شدیم. دکمه‌ی پارکینگ رو زدم و خیره شدم به بهزاد و سر تا پاش رو آنالیز کردم. هودی سیاه با کفش‌های اسپرت سفید شلوارش‌هم هم‌رنگ هودیش بود و یه کوله‌هم همراهش بود، موهای من و بهزاد برعکس ایلیار ِ‌ نبود. و بهزاد بیشتر وقت‌ها موهاش رو حالت می‌داد رو به بالا، من‌هم هرازگاهی دستم رو می‌بردم لای موهام و تکون می‌دادم، برعکس بهزاد زیاد روی موهام حساس نبودم. ایلیارهم که همیشه موهاش ریخته بود رو پیشونیش، کلا قیافه بامزه‌ای داشت. خودش ‌هم با وجود تموم بی‌نمکی‌هاش بامزه بود.
یک‌هو یه سوزش بدی رو گونم احساس کردم.
بهزاد: دردت اومد؟
دستم رو گذاشتم روی گونه‌ام با تعجب گفتم:
- محض رضای خدا، این چه کاری بود کردی؟
بهزاد: خب یه ساعته دارم صدات می‌زنم.
- حتما باید می‌زدی؟
بهزاد: آره دیگه.
از آسانسور پیاده شدم و یه مسخره‌ای نثارش کردم.
بهزاد: خب حالا، انگار کشتمش.
- بیا بریم مسخره‌بازی در نیار.
بهزاد: عجب، باشه آقا کامیار.
با تعجب بهش نگاه کردم.
- چرا یک‌هو کانال عوض می‌کنی؟
بهزاد: این جمله رو دلم مونده بود جون تو!
خندیدم و رفتم سمت ماشین. بهزاد هم اومد دنبالم. در عقب ماشین رو باز کردم و کولم رو انداختم داخل، بقیه وسایل‌ها رو نیم ساعت پیش داخل صندوق گذاشته بودیم. سوار صندلی راننده شدم، بهزادهم نشست رو صندلی شاگرد.
- می‌دونی چیه؟
بهزاد یه صدا مثل هوم از خودش درآورد، منم ادامه حرفم رو گفتم:
- آدم باید تو زندگیش عمه داشته باشه!
بهزاد: چه‌قدر بی‌مقدمه! حرف دیگه‌ای نداشتی بزنی؟
- خب آخه عجیب نیست؟ ما نه عمه داریم نه عمو نه خاله نه دایی هیچی نداریم!
بهزاد: آخه اینجا الان وقت این بحثه؟ خب نداشته باشیم چه بهتر.
این قضیه همیشه برای من و ایلیار عجیب بود ولی بهزاد باهاش کنار اومده بود. دیگه چیزی نگفتم و حرکت کردم سمت خونه ایلیار و الینا….
***
ایلیار
سوار ماشین کامیار که سر کوچه بود شدم، کولم رو گذاشتم و طبق عادت همیشگی‌ام کله‌م رو بردم بین دو صندلی جلو.
بهزاد: دخترا رفتن؟
- آره.
کامیار: رفتن پارک؟
- آره دیگه!
یادم افتاد در اتاقم رو قفل نکردم.
- بخشکی شانس! دیدی چیشد؟
کامیار: چیشد؟
- یادم رفت در اتاقم رو قفل کنم.
بهزاد: الحق که دیوونه‌ای!
***
وقتی رسیدیم پارک دخترا منتظرمون بودن. پیاده شدیم و بههم دیگه نگاه کردیم.
کامیار: خب، آماده این سفر هیجان‌انگیز هستین؟
یه بله همزمان گفتیم!
نبات: چه جالب همه‌مون هودی تن‌مونه.
- تو با بهزاد ستی من با صحرا کامیار با الینا.
همه‌شون با این حرفم تعجب کردن، کامیار جمله‌ی معروفش رو به زبون آورد:
- محض رضای خدا!
الینا: ایلیار کور رنگی داری؟ شما سه‌تا سر تا پا سیاه پوشیدین.
بعد به من و کامیار و بهزاد اشاره کرد.
- خب که چی؟
صحرا: ما هنوز نرفتیم این اینه، بریم چی میشه.
- همون فرشته‌ای که بودم، هستم، خواهم بود.
کامیار: ایلیار بی‌خیال داداش، بریم.
بهزاد: من نمی‌فهمم چرا پیاده شدیم اصلا.
محکم زدم رو شونه‌ی بهزاد و گفتم:
- پیاده شدیم نقشه بچینیم دیگه داداش!
دوباره چندتا محکم زدم رو شونش که بالاخره صداش در اومد:
بهزاد: تو واقعا روانی شدی!
کامیار و صحرا نگاه عجیبی بهم انداختن، با اینکه منظورشون رو نفهمیدم گفتم:
- آها! که اینطور، باشه سوار شین حالا.
خودم از همه‌شون زودتر رفتم داخل ماشین، بعد چند ثانیه همه‌شون سوار شدن. ماشین ما جلو بود ماشین صحراهم پشت‌سرمون بود.
نشستم کنار پنجره و به بیرون خیره شدم. بهزادهم داشت آدرس رو برای کامیار می‌خوند.
کامیار: دوره نه؟
بهزاد: خود جنگل که دو سه ساعت راهه ولی خونه رو نمی‌دونم، البته اگه وجود داشته باشه اصلاً.
- ساعت چنده؟
بهزاد: هشت.
چشم‌هام رو گذاشتم روی هم و گفتم:
- حله پس، هروقت رسیدیم بیدارم کنین.
کامیار: تو غمت نباشه.
بهزاد: عجب!
توی راه هیچ اتفاق عجیبی نیفتاد، ولی همه‌مون غافل از اینکه چی در انتظارمون داشتیم می‌رفتیم توی دل خطر!
***
با تکون‌های شدید ماشین چشام رو باز کردم، توی یه جنگل بودیم!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دیار

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
160
1,419
مدال‌ها
2
***
نبات
بعد از اینکه وسط یه جنگل پارک کردیم پیاده شدم، کامیارهم پیاده شد.
- همینه کامی؟ چقدر سوت و کوره!
کامیار: طبق آدرس باید همین جنگل باشه.
- خب خونه کجاست؟
کامیار: نمی‌دونم.
همه بچه‌ها پیاده شدن، ایلیار که معلوم بود از خواب بیدار شده کش و قوسی به بدنش داد و گفت:
- خب؟
الینا: خب؟
- خب هیچی دیگه، باید بریم دنبال خونه بگردیم.
بهزاد: شاید دورتر باشه.
صحرا: بیایین یکم بیشتر دور بزنیم.
همه موافقت کردن، سوار ماشین شدیم و رفتیم یه دور زدیم.
***
ایلیار
همه داشتیم با بهت به خونه‌‌ای که رو به‌رومون بود نگاه می‌کردیم. دقیقاً خونه داخل خواب‌مون بود. انگار یکم تمیزتر بود، حرف ذهنم رو به زبون آوردم:
- انگار تمیزتر از مال خواب‌مونه نه؟
همه‌شون فقط کله‌هاشون رو به علامت تایید تکون دادن، بعد از چند دقیقه هنوز ساکت بودن. نکنه جن زده شدن؟ چه‌شونه اینا؟
دیگه داشتم کفری می‌شدم، داد زدم:
- پشت سرتون!
همه‌شون یه‌لحظه با ترس به پشت‌سرشون نگاه کردن و بعد شروع کردن به غرغر کردن، بلند خندیدم و گفتم:
- خب بابا یکی‌یکی، خب وقتی هیچی نمی‌گین عین بز سر تکون می‌دین همین میشه.
بهزاد: عجبا، از خدا تقاضای شفا دارم برات.
خواستم جواب بهزاد رو بدم که کامیار پرید وسط:
- خب بریم داخل؟
خونه دو طبقه بود و کرم رنگ و یه بالکن بزرگ داشت توی طبقه دومش، و دقیقا توی دل جنگل بود. می‌خواستی وارد خونه بشی اول باید از چندتا پله بیرونی خونه بالا می‌رفتی بعد می‌رسیدی به یه در قهوه‌‌ی رنگ قدیمی.
وقتی رسیدیم کنار در بهزاد که اول‌تر از همه رفته بود گفت:
- خانوم‌ها مقدم‌ترن.
نبات: ولی ما می‌خواهیم این مقدمی رو با کمال احترام تقدیم شما کنیم.
و بله! باز‌هم کامیار خیلی بی‌مقدمه پرید وسط:
- چراغ قوه‌های گوشی‌تون رو روشن کنین بچه‌ها.
- آگهی بازرگانی.
کامیار: با منی؟
من: نه با اون روح تو جنگل‌ که از بین درخت‌ها خیره شده بهمون.
کامیار با تعجب نگام کرد، چه‌قدر گیراییش ضعیفه این.
- خب با خودتم دیگه هی زرت‌زرت می‌پری وسط نمی‌ذاری دعوا اوج بگیره.
کامیار: پوف! محض رضای خدا ایلیار بسه.
دیگه چیزی نگفتم و به در اشاره کردم. طبق گفته‌ی کامیار همه چراغ قوه‌های گوشی‌شون رو روشن کردن، کامیارهم با یه بسم‌… در قهوه‌ای سوخته خونه رو باز کرد….
***
کامیار
در با سر و صدای بدی باز شد و معلوم بود خیلی وقته روغن‌کاری نشده.
- خب دیگه، بریم داخل.
بهزاد: عجبا!
به بهزاد نگاه کردم و گفتم:
- باز چیه؟
بهزاد: د آخه عقل کل وایسادی جلو در میگی بریم داخل؟
چیزی نگفتم و با یه نفس عمیق وارد خونه شدم.
صحرا: اینجا چه‌قدر خوفه.
نبات: حرف دل من رو زدی.
چند قدم رفتم جلوتر و یه کلید برق دیدم، همین‌جوری شانسی زدمش که یک‌‌هو کل اون راهرویی که توش وایساده بودیم روشن شد.
ایلیار: یعنی چی؟
الینا: احساس می‌کنم یه‌چیزی اینجا مشکل داره.
همه‌مون حرف الینا رو با سر تایید کردیم. طبق خوابی که دیدیم الان سمت چپ هال این خونه‌ست. همون جایی که اون زنه بود و صحرا دقیقا به همون‌جا اشاره کرد و گفت:
- ببین اونجا‌هم لامپ داره یا نه.
ایلیار نور چراغ‌قوه گوشیش رو گرفت و به ‌سمت هال خونه رفت. تو راهرو دوتا راه بود سمت چپ زیاد معلوم نبود ولی از کابینت‌های توش میشد تشخیص داد که آشپزخونه‌ست. که البته تو خواب اصلا بهش توجه نکردم. خونه توی سکوت و روشنی عجیبی بود، و روشنایی هال برای نور خورشید بود.
پارکت‌های زیر پامون قهو‌ای بودن خود راه‌هرو‌هم سفید بود و یه سری طرح‌های طلایی و خاکستری روی دیوار بود، ولی قشنگ معلوم بود همه‌چی اونجا قدیمیه. یه راه پله‌هم چند متر جلوتر چسبیده به دیوار بود.
وقتی ایلیار کلید برق رو زد، هال روشن شد. و از شدت تعجب نمی‌دونستم چی بگم… !
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین