- Mar
- 156
- 1,374
- مدالها
- 2
راوی: بهزاد
همهچیز خیلی قشنگتر و تمیزتر از خوابمون بود! همون مبلهم سرجاش بود ولی مثل خوابی که دیدیم کهنه و فرسوده نبود، درسته وسایلها قدیمی بودن ولی تر و تمیز بود همهچی! یه لوستر قدیمی وسط سقف آویزون بود که همهی لامپهاش روشن بود، پارکتهای قهوهای رنگ زیر پاهامون خیلی مرتب بودن و کنده نشده بودن، هیچ گرد و خاکی رو اونجا نمیشد حس کرد، ولی نمیشد از جو سنگیناش چشمپوشی کرد.
الینا: شماها مطمئنید که کسی اینجا زندگی نمیکنه؟
درواقع سوال منهم بود، یعنی ممکنه کسی اینجا باشه؟ شاید همون کسی که ایمیل رو برای ما فرستاده الان همینجاست و منتظر یه فرصت برای حمله به ما باشه!
حرفای ذهنم رو به زبون آوردم:
- نکنه الان یه نفر کمین کرده باشه اینجا؟
ایلیار: منظورت اینهکه بخواد کسی بهمون حمله کنه؟
کامیار: دیوونگی محضه!
به کامیار نگاه کردم و گفتم:
- بعید نیست.
الینا چند قدم اومد نزدیکتر و با یه لحن عجیب گفت:
الینا: با اینکه اینجا خیلی تمیز و مرتبه ولی اصلا حس خوبی بم نمیده، همش احساس میکنم یهچیزی اینجا مشکل داره!
حرف الینا رو تایید کردم، صحرا رفت سمت تک پنجره تقریبا بزرگ هال و به بیرون خیره شد و گفت:
صحرا: منهم با الینا موافقم، یهجای کار میلنگه!
ایلیار: برو بابا! قرار نیست اتفاقی بیفته.
صحرا با گفتن کلمه «امیدوارم» به بحث خاتمه داد، نبات رفت پیش صحرا و باهم به بیرون خیره شدن.
نبات: ولی اینجا واقعا خیلی خوشگله!
از هال رفتم بیرون و رفتم سمت پلهها، بچهها رو صدا زدم و گفتم:
- بیایین بریم طبقه بالاشهم یه نگاهی بندازیم.
وقتی همه موافقت کردن به سمت طبقه دوم حرکت کردیم….
روای: ایلیار
بهزاد تصمیم گرفت بهم احترام بذاره و اجازه بده من اول برم، حالا انگار ما نمیدونستیم که ترسیده!
از همه جلوتر میرفتم و وقتی پام رو روی اولین پلهی قهوهای رنگ گذاشتم صداش تو کل راهرو پیچید و بخاطر خالی بودن فضای اونجا صداش منعکس شد.
الینا: اوه! چه صدای مزخرفی ایجاد شد.
حرفش رو تایید کردیم و به راهمون ادامه دادیم، وقتی از هشت پله اول گذشتیم یه عکس بزرگ بود که توش یه زن با لباس عروس بود و کنارشم یه آقای اتو کشیده وایساده بود معلوم بود روز عروسیشونه، یعنی اینها صاحب این خونهان؟ بقیهشم چندتا تابلو نقاشی خیلی عجیبغریب و ترسناک بودن و هیچکدوم از تابلوها گرد و خاک نداشتن.
نبات: اینها چقدر عجیبن.
- هوم!
کامیار: الینای هنرمند، تو میتونی اینها رو بکشی؟
الینا: فکر نکنم.
هنوز چند پله مونده بود، خواستم برم که بهزاد پارازیت انداخت.
بهزاد: بچهها یه سوال؟!
- بپرس زود باش!
بهزاد: مگه سگ دنبالت کرده؟
- آره، بپرس حالا!
به همون زن که داخل عکس بود اشاره کرد و گفت:
بهزاد: بهنظرتون این همون روحه داخل خوابمون نیست؟
الینا با صدای بلند و متعجبی گفت:
الینا: چـــی؟!
همهمون بهش خیره شدیم، ادامه داد:
الینا: آخه توی خواب اصلا صورتش مشخص نبود، درضمن چرا باید این اون باشه یا اون این؟
- جمله بندیت واقعا حرف نداره!
بهزاد: تو دقیق نگاه کنی یه ته چهره میتونی ببینی، درضمن یهجورایی همجورن باهم.
کامیار: بهزاد محض رضای خدا عین آدم حرفت رو بزن.
- همچین بدهم نمیگه کامی!
بهزاد: عشقی به مولا.
با لبخند یه چشمک به بهزاد زدم و منتظر جواب کامیار موندم. اونم یه نگاه به من، یه نگاه به بهزاد، و بعد خیلی محترمانه مسخرهای نثارمون کرد.
کامیار: دیگه بریم بالا.
***
همهچیز خیلی قشنگتر و تمیزتر از خوابمون بود! همون مبلهم سرجاش بود ولی مثل خوابی که دیدیم کهنه و فرسوده نبود، درسته وسایلها قدیمی بودن ولی تر و تمیز بود همهچی! یه لوستر قدیمی وسط سقف آویزون بود که همهی لامپهاش روشن بود، پارکتهای قهوهای رنگ زیر پاهامون خیلی مرتب بودن و کنده نشده بودن، هیچ گرد و خاکی رو اونجا نمیشد حس کرد، ولی نمیشد از جو سنگیناش چشمپوشی کرد.
الینا: شماها مطمئنید که کسی اینجا زندگی نمیکنه؟
درواقع سوال منهم بود، یعنی ممکنه کسی اینجا باشه؟ شاید همون کسی که ایمیل رو برای ما فرستاده الان همینجاست و منتظر یه فرصت برای حمله به ما باشه!
حرفای ذهنم رو به زبون آوردم:
- نکنه الان یه نفر کمین کرده باشه اینجا؟
ایلیار: منظورت اینهکه بخواد کسی بهمون حمله کنه؟
کامیار: دیوونگی محضه!
به کامیار نگاه کردم و گفتم:
- بعید نیست.
الینا چند قدم اومد نزدیکتر و با یه لحن عجیب گفت:
الینا: با اینکه اینجا خیلی تمیز و مرتبه ولی اصلا حس خوبی بم نمیده، همش احساس میکنم یهچیزی اینجا مشکل داره!
حرف الینا رو تایید کردم، صحرا رفت سمت تک پنجره تقریبا بزرگ هال و به بیرون خیره شد و گفت:
صحرا: منهم با الینا موافقم، یهجای کار میلنگه!
ایلیار: برو بابا! قرار نیست اتفاقی بیفته.
صحرا با گفتن کلمه «امیدوارم» به بحث خاتمه داد، نبات رفت پیش صحرا و باهم به بیرون خیره شدن.
نبات: ولی اینجا واقعا خیلی خوشگله!
از هال رفتم بیرون و رفتم سمت پلهها، بچهها رو صدا زدم و گفتم:
- بیایین بریم طبقه بالاشهم یه نگاهی بندازیم.
وقتی همه موافقت کردن به سمت طبقه دوم حرکت کردیم….
روای: ایلیار
بهزاد تصمیم گرفت بهم احترام بذاره و اجازه بده من اول برم، حالا انگار ما نمیدونستیم که ترسیده!
از همه جلوتر میرفتم و وقتی پام رو روی اولین پلهی قهوهای رنگ گذاشتم صداش تو کل راهرو پیچید و بخاطر خالی بودن فضای اونجا صداش منعکس شد.
الینا: اوه! چه صدای مزخرفی ایجاد شد.
حرفش رو تایید کردیم و به راهمون ادامه دادیم، وقتی از هشت پله اول گذشتیم یه عکس بزرگ بود که توش یه زن با لباس عروس بود و کنارشم یه آقای اتو کشیده وایساده بود معلوم بود روز عروسیشونه، یعنی اینها صاحب این خونهان؟ بقیهشم چندتا تابلو نقاشی خیلی عجیبغریب و ترسناک بودن و هیچکدوم از تابلوها گرد و خاک نداشتن.
نبات: اینها چقدر عجیبن.
- هوم!
کامیار: الینای هنرمند، تو میتونی اینها رو بکشی؟
الینا: فکر نکنم.
هنوز چند پله مونده بود، خواستم برم که بهزاد پارازیت انداخت.
بهزاد: بچهها یه سوال؟!
- بپرس زود باش!
بهزاد: مگه سگ دنبالت کرده؟
- آره، بپرس حالا!
به همون زن که داخل عکس بود اشاره کرد و گفت:
بهزاد: بهنظرتون این همون روحه داخل خوابمون نیست؟
الینا با صدای بلند و متعجبی گفت:
الینا: چـــی؟!
همهمون بهش خیره شدیم، ادامه داد:
الینا: آخه توی خواب اصلا صورتش مشخص نبود، درضمن چرا باید این اون باشه یا اون این؟
- جمله بندیت واقعا حرف نداره!
بهزاد: تو دقیق نگاه کنی یه ته چهره میتونی ببینی، درضمن یهجورایی همجورن باهم.
کامیار: بهزاد محض رضای خدا عین آدم حرفت رو بزن.
- همچین بدهم نمیگه کامی!
بهزاد: عشقی به مولا.
با لبخند یه چشمک به بهزاد زدم و منتظر جواب کامیار موندم. اونم یه نگاه به من، یه نگاه به بهزاد، و بعد خیلی محترمانه مسخرهای نثارمون کرد.
کامیار: دیگه بریم بالا.
***
آخرین ویرایش: