انواع متفاوتی از مفاهیم متضاد در ذهنم وجود داشت اما به یکی از مهمترینهای آن دقت نکرده بودم تا اینکه روزی به گلستان رفتم و ناسازی گل و خار را در کنار هم دیدم.
روزی که به گلستان رفتم. گلی زیبا دیدم که در میان همه گلها دلبری می کند. گل را چیدم و آن را در دست گرفتم. بو کشیدم و از بوی خوش و دلاویز آن مسـ*ـت شدم.
راستی هم چقدر میتوان این گل را دوست داشت، به دست گرفت و مظهر لطافت دانست. شاداب بودن آن به شادابی رخساره معشوقکانی میماند که شاعران برای آنها شعرهای زیبا سروده اند و بوی آن به بهترین عطرهای دنیا میماند که در گرانترین مغازهها به فروش میروند. زیبارویان آراستگی و جمال را از زیبایی و شکفتگی گل میآموزند.
باز هم در گلستان به گردش ادامه دادم. گلی که قبلاً چیده بودم را در دست داشتم که گلی دیگر توجه ام را جلب کرد. دست بردم تا آن را بچینم که ناگهان یک خار درشت در دستم فرورفت و آن را زخمی نمود. از این همه خباثت و خشونت خار عصبانی شدم. این خار که هیچ بو و خاصیتی ندارد و زشت و ناهنجار است و مرا زخمی کرد؛ نباید وجود داشته باشد.
باغبان به سراغم آمد. خندید و گفت:«اگرچه خار به نظر خشن و قوی میآید اما وجودش برای گل لازم است. از آسیب دیدن گل جلوگیری می کند. به حفظ گل و دور کردن خطر از گلی که به جز لطافت چیزی ندارد، کمک می کند. تو فکر کن که نگهبان گل است. هر نوع لطافتی نیاز به مراقبت دارد.»
از گلستان بیرون آمدم در حالی که فهمیده بودم گل و خار هر دو باید در کنار هم باشند تا طبیعت زیبا بتواند با شکوه هرچه تمام تر بدرخشد.