دلی دارم خریدار محبّت
کزو گرم است بازار محبّت
لباسی دوختم بر قامت دل
ز پود محنت و تار محبّت
«بابا طاهر همدانی»
زدست دیده و دل هر دو فریاد
هر آن چه دیده بیند دل کند یاد
بسازم خنجری نیشش ز پولاد
زنم بر دیده تا دل گردد آزاد
«بابا طاهر همدانی»
به صحرا بنگرم ، صحرا تَه وینم
به دریا بنگرم دریا تَه وینم
به هر جا بنگرم كوه و در و دشت
نشان از قامت رعنا ته وینم
«بابا طاهر همدانی»
بسی آید بهار و ما نباشیم
بیاید گلعذار و ما نباشیم
بسی مفتون گل شادی بروید
به طرف جویبار و ما نباشیم
«مفتون بردخونی»