جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [ تفحص کیفر] اثر «آوا اسدی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط .APADA. با نام [ تفحص کیفر] اثر «آوا اسدی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 460 بازدید, 8 پاسخ و 14 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [ تفحص کیفر] اثر «آوا اسدی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع .APADA.
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط .APADA.
موضوع نویسنده

.APADA.

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
9
162
مدال‌ها
2
رمان:تفحص کیفر
نویسنده: آوا اسدی
عضو گپ نظارت: (۴)S.O.W
خلاصه:
داستان دختری تنها که در اوج تنهایی‌اش دلبسته کسی شد؛ دلبسته کسی که با وجود تمام خوشی‌هایشان در زندگی به بدترین شکل ممکن دختر را تنها می‌گذارد.
زندگی دختر همین‌طور می‌ماند؟ نه، آن پسر توان دیدن حال بد دختر را نداشت.
شاید زندگی‌شان با یک جرقه دوباره به حالت عادی برگردد... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

_ نفس _

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jan
2,237
3,447
مدال‌ها
5
1708891031064.png
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
درخواست جلد

می‌توانید برای پیشرفت قلم خود بدون محدودیت پارت درخواست منتقد همراه دهید.
درخواست منتقد همراه

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.
درخواست نقد شورا

و اگر درخواست تگ داشتید، می‌توانید به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان

با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت انجمن رمان بوک|
 
موضوع نویسنده

.APADA.

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
9
162
مدال‌ها
2
مقدمه:
احساس می‌کنم منتظر چیزیم که هیچ وقت اتفاق نمیفته... .
غرق سکوتم، غرق تمام چیز‌هایی که دیدم و لب نزدم؛ غرق گریه‌هام که دلیل‌هاشون رو به زبون نیاوردم. در سکوت کوچه‌های تاریک دنبال نوری از امیدم، شاید در آخر این کوچه پیدایش کردم!
دیدمش اما تنها نبود. تمام مدت در کنار هم زندگی کردیم ولی فکر و خیالش سمت شخص دیگری بود... .
دختری که تمام زندگی خودش را غرق نفرین دیگران کرده بود... الان به دنبال گرفتن انتقام از من بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

.APADA.

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
9
162
مدال‌ها
2
- وای مامان تو رو خدا کشش نده.
- همین الان برمی‌گردی خونه آوا.
بغض کردم و سرم رو تکون دادم و گفتم:
- نمی‌خوام مامان من میرم. شاید کارتم نباشه ولی اسمم تو سایته.
قدم اول رو که داخل گذاشتم گفتم:
- آوا اینجا همون جاییه که به‌خاطرش جلوی خانوادت وایسادی! سعی کن و تلاش کن تا به خانوادت نشون بدی تو لیاقت اینو داری که اینجا باشی.
به ساعتم نگاه کردم؛ نزدیک نُه بود و من کلاسم ساعت نُه شروع میشد. قسمت جالب‌ترش اینجا بود که من هنوز نمی‌دونستم کلاسم کجاست؟
همون موقعه یه پسر ۲۲ ساله جلوی روم سبز شد. می‌خواستم از جلوی راهش برم کنار که گفت:
- تازه واردی؟
سرم رو پایین انداختم و گفتم:
- آره، باید برم سر کلاسم ولی نمی‌دونم کلاسمون کجا برگذار میشه.
سرش رو جلو آورد دستش رو زیر چونم گذاشت و بالا آورد. نگاهی توی چشم‌هام کرد و گفت:
- مگه میشه ندونی روی کارتت زده!؟ نکنه قایمکی اومدی داخل خانم کوچولو!
سرم رو به‌سمت راهرو چرخندم. و دعا کردم یکی بیاد و من رو از دست این پسرِ دیوانه نجات بده. همون موقع در یکی از کلاس ها باز شد و پسر هفده یا هجده ساله‌ی از کلاس بیرون اومد.
نگاهی به من کرد و بعد رو به پسری که جلوم وایساده بود کرد و گفت:
- تو چته باز؟ ولش کن از بچه‌های کلاسه منه.
به محض اینکه دستش رو از زیر چونم برداشت، سمت کلاس دویدم. همون پسر که انگار با اون سن کمش از معلم‌های اونجا بود، نگاهی بهم کرد و گفت:
- آوا اسدی؟
سرم رو تکون دادم و گفتم:
- خودمم.
لبخندی زد و گفت:
- من استادیارم؛ این ماه استاد برای کمک به زلزله‌زده‌ها رفتن و من جاشون درس میدم.
بعد رو به پسری که اون‌ور وایساده بود کرد و گفت:
- از اونم دوری کن، خطرناکه.
خندیدم و گفتم:
- خطرناک از چه لحاظ؟
به کلاس اشاره کرد و گفت:
- بفرمایید داخل.
به محض دیدن کلاس رو به اون پسر کردم و گفتم:
- اینجا فقط من دخترم؟!
خندید و گفت:
- بفرمایید بشینید، امسال همه تازه واردامون پسر بودن؛ از اینکه اسم شما رو توی لیست دیدم، تعجب کردم.
روی یکی از صندلی‌ها نشستم. کلاسور و خودکارهام رو از توی کیفم در آوردم و روی میز گذاشتم.
خداروشکر کردم حداقل یه میز خالی بود که یه نفر دیگه از در وارد شد و گفت:
- ببخشید من تازه کلاس رو پیدا کردم.
با کف دست به پیشونیم کوبیدم و مظلومانه به استادیارمون نگاه کردم، نگاهش به من که افتاد خندید و گفت:
- خانم اینجا بشینید.
از روی صندلی بلند شدم تا بیام وسایلم رو بردارم صندلیم رو برداشت و گذاشت جلوی میز خودش.
بعد از حظور و غیاب شروع کرد نوشتن یک متن، بعد از چند دقیقه ماژیکش رو روی میز گذاشت و شروع کرد توضیح دادن:
- خوب بچه‌ها بذارید اول یه توضیح کلی بهتون بدم، هلال احمر یه سازمان مردم نهاده، حالا یعنی چی؟
دستم رو بالا بردم و گفتم:
- هلال احمر وابسته به دولت نیست و مردم نهاده، از هیچ طرفی جانبداری نمیکنه و در هیچ مناشقه سیاسی شرکت نمی‌کنه.
سرش رو تکون داد و گفت:
- درسته.
یکی از پسرها دست بلند کرد و گفت:
- استاد.
- نه استاد صدام نکنید. آرتام صدام کنید دیگه دوستیم!
سرش رو تکون داد و گفت:
- توی کتاب من یه قسمت نوشته مخاطرات طبیعی دو نقطه، این چاپ نشده یا خودمون باید جواب بدیم.
نگاهی به کتاب خودش انداخت و گفت:
- چاپ نشد، الان به اونجا هم میرسیم.
ساعت یک بود که کلاسمون تموم شد، بعد از خداحافظی سمت خونه راه افتادم. اوف حداقل یک ساعت تا خونه فاصله دارم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

.APADA.

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
9
162
مدال‌ها
2
جلوی در خونه بودم که در باز شد. از خستگی نمی‌تونستم سرم رو بالا بگیرم.
مامانم جلوم نشست سرم رو بالا گرفت و گفت:
- کجا بودی آوا؟ سکتم دادی دختر داشتم میومدم دنبالت بگردم.
بغلم کرد و گفت:
- ببخشید نیومدم دنبالت زندگیم، از فردا همش میام دنبالت باشه؟
لبخندی زدم و گفتم:
- مامان مهمونو جلوی در نگه نمی‌دارن چه برسه به صاحب خونه.
خندید و گفت:
- بفرمایید تو خانم.
لباسِ فرمی که بهمون دادن رو از توی کیفم درآوردم و آویزون کردم. لباس‌های خودمم عوض کردم و رفتم توی پذیرایی.
مامانم همون‌طوری که داشت با گوشیش ور می‌رفت گفت:
- امروز چطور بود؟
با اینکه اصلاً خوب نبود لبخندی زدم گفتم:
- عالی بود، مامان باید می‌بودی و می‌دیدی.
سرش رو بالا آورد و گفت:
- میدونی که وقتی تو خوشحالی منم خوشحالم!؟ فقط گاهی وقتا اذیت می کنی و عصبیم می‌کنی.
جلو رفتم بغلش کردم و گفتم:
- عشق خودمی مامانی، عاشقتم!
خندید و گفت:
- بسه‌بسه، پاشو برو حموم بو گندو.
خندیدم و گفتم:
- چشم.
شب بود که بابام اومد خونه،‌ جعیه کادویی گرفت جلوم و گفت:
- این کادوی منو خواهرت و مامانت.
کادو رو ازش گرفتم و تشکر کردم. بازش که کردم چشم‌هام گرد شد. رو به بابا کردم و گفتم:
- اینا چین؟!
خندید و گفت:
- یکیش کارت بانکیه، اون یکی هم جعبه کمک‌های اولیه.
لبخندی زدم و گفتم:
- مرسی.
خندید و گفت:
- خوب فردا ببینیم قراره چی بشی.
تا ساعت پنج صبح داشتم جزوه‌های روز قبل رو می‌نوشتم. البته گاهی هم سرم رو می‌کردم تو گوشی ها، من انقدر بچه درس خونی نیستم.
ساعت هفت با صدای الارم گوشی بیدار شدم. لباس‌هام رو پوشیدم و وسایلم رو برداشتم و رفتم سمت پذیرایی، مامانم صدام کرد و گفت:
- بیا صبحونه.
وسایلم رو کنار در گذاشتم و سمت آشپزخونه رفتم. بابام نگاهی به سر تا پام کرد و گفت:
- ماشالله بهت میاد.
مامانم جلو اومد بغلم کرد و گفت:
- مبارکت باشه عزیزم.
لبخندی زدم و گفتم:
- امروز میای دنبالم مامان؟
مامان سرش رو تکون داد و گفت:
- اره بشین صبحونتو بخور.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

.APADA.

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
9
162
مدال‌ها
2
جلوی در از ماشین پیاده شدم. رو پوشم رو پوشیدم و وارد شدم‌.
جلوی کلاس وایسادم؛ می‌دونستم دیر کردم. در رو زدم و گفتم:
- اجازه هست بیام داخل؟
آرتام در رو باز کرد، خندید و گفت:
- دیر اومدی که خانم.
سرم رو پایین انداختم و گفتم:
- ببخشید.
خندید و گفت:
- اشکال نداره، شانست من هم امروز دیر اومدم.
وارد کلاس شدم و روی صندلیم نشستم. رو به پسری که کنارم می‌نشست کردم و گفتم:
- دیروز رفتارم درست نبود، ببخشید.
سرش رو پایین انداخت و شروع کرد نوشتن متن‌های روی تخته، اخمی کردم و گفتم:
- شما پسرا همتون سر و ته یه کرباسین.
پوزخندی زد ولی چیزی نگفت. شونه‌هام رو بالا انداختم و شروع کردم نوشتن نکات روی تخته.
بعد از چند دقیقه آرتام جلو اومد و گفت:
- تموم شد؟
سرم رو بدونه اینکه بالا بیارم تکون دادم.
دستی روی صورتم کشیدم و سرم رو بالا گرفتم. آرتام لبخندی زد و گفت:
- خوب بچه‌ها می‌دونید اولین چیزی که همه ما باید بلد باشیم چیه؟
هیچ ک.س هیچی نگفت‌. آرتام سرش رو تکون داد و گفت:
- اینو دبستان هم یاد می‌دادن. باید بدونیم در مقابله سیل و زلزله چطوری باید از خودمون مراقب کنیم.
نگاهی به ساعتم کردم و پوفی کشیدم. امروز باید برم مدرسه.
ساعت دوازده بود که کلاس تموم شد. انقدر عجله داشتم که وقتی داشتم از پله‌ها پایین می‌رفتم پام لیز خورد و افتادم.
- آوا؟!
چرا گفتم مامانم نیاد دنبالم امروز؟ خدایا چرا انقدر گیجم من اخه حواسم کجاست؟
امین همون پسری که کنارم می‌نشست جلو اومد و گفت:
- حواست کجاست دیوونه از رو پله انقدر سریع میان پایین؟!
نشستم روی یکی از پله ها و گفتم:
- خوب به تو چه؟
کنارم روی پله نشست و گفت:
- الان مثلاً داری لج می‌کنی؟
خندیدم و گفتم:
- کی توی کلاس لج کرده بود؟
فکر کنم سرم زخم شده بود. دستم رو از روی مقنعه‌م روی سرم گذاشتم و پایین آوردم، درسته زخم بود.
از روی پله بلند شدم و گفتم:
- من باید برم دیرم میشه.
سرش رو تکون داد و گفت:
- هرجور مایلی.
سرم رو پایین انداختم و رفتم بیرون، ماشینی گرفتم و مستقیم رفتم سمت مدرسه.
به مدرسه که رسیدم رفتم سمت اتاق مدیر تا برای معلم نامه بگیرم. توی دفتر بودم که مدیرمون سرش رو بالا آورد و گفت:
- این لباسا چیه؟
سرم رو پایین انداختم و گفتم:
- ببخشید سر کلاس بودم. فرم مدرسم همراهمه عوضشون می‌کنم.
- باشه تو برو بگو مدیر گفت نیازی به نامه نیست.
سرم رو تکون دادم و گفتم:
- چشم.
سرم بدجور درد می‌کرد، زنگ اول که تموم شد لباس‌هام رو عوض کردم. جعبه کمک‌های‌ اولیه‌ای که می‌بردم برای کلاس رو باز کردم و پد الکلی رو باز کردم و روی زخم سرم گذاشتم.
یسنا یکی از هم کلاسی‌هام جلو اومد و گفت:
- آوا بیا بریم بیرون چیکار می‌کنی؟
خندید و گفتم:
- داشتم از پله‌ها میومدم پایین افتادم سرم زخم شد.
یسنا خندید و گفت:
- بگو طبق معمول گند زدم.
سرم رو تکون دادم و گفتم:
- دقیقاً گند زدم، تو چرا نمیای سر کلاسا.
اخمی کرد و گفت:
- فردا خودت میای دنبالم.
- اسمت آرمانِ یسناست.
برامون عادی بود چون همه‌جا فامیلش رو اول می‌نوشتن اسمش رو بعد فامیلش.
سرش رو تکون داد و گفت:
- عادیه
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

.APADA.

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
9
162
مدال‌ها
2
خندیدم و گفتم:
- چطوری عادت کردی به این اسم.
میدونی که داستان چیه! پس چرا می‌پرسی.
خندیدم و گفتم:
- ای کلک!
به محض ورود ناظم توی کلاس جعبه رو بستم؛ ناظممون خیلی مهربون بود ولی ازش می‌ترسیدم.
جلو اومد و گفت:
- آوا چی‌شده بچه‌ها گفتن زخمی شدی.
یسنا خندید و گفت:
- افتاده.
خانم ناظم خندید و گفت:
- دیگه بچه نیستی که مراقب باش.
سرم رو خم کردم و گفتم:
- چشم!
بعد از رفتن ناظممون مقنه‌م رو پوشیدم و رو به یسنا گفتم:
- این زنگ ورزشه. میای بریم پشت مدرسه؟
خندید و گفت:
- پایم بریم.
- حسنا.
حسنا جلو اومد و گفت:
- جانم!
یسنا با شیطنت گفت:
- می‌خوایم بریم پشت مدرسه میای؟
- چرا که نه.
ساعت سه و نیم پشت مدرسه بودیم، حسنا اخمی کرد و گفت:
- حوصلم سر رفت بریم.
همون موقعه دو تا از پسرای مدرسه بغلیمون اومدن روی دیوار و گفتن:
- ببخشید به زور معلم ورزش رو پیچوندیم.
خندیدم و گفت:
- اَرسام نیوفتی یهو.
حسنا خندید و گفت:
- پس شما میاید اینجا قرار می‌ذارید.
اَرسام خندید و گفت:
- حسنا خانم بگم امیرحسین بیاد.
خندیدم و گفتم:
- حسنا جان تو هم؟!
یسنا اخمی کرد و گفت:
- اَرسام خان خانمت خودش رو ناکار کرد.
زدم تو سرش و گفتم:
- خانمت چیه بیشعور.
اَرسام خندید و گفت:
- قربون خانمم.
- اَرسام چیزی کشیدی؟
اَرسام لبخنده ملیحی زد و گفت:
- آره گل کشیدم.
برگه ایی پایین انداخت و گفت:
- ببین قشنگه؟
یسنا چشم غره‌ایی به حسام رفت و گفت:
- خدا شانس بده!
حسام خندید و گفت:
- عزیزم این سر زنگ هنر گل می‌کشه به یاد عشقش.
اَرسام سرش رو چرخوند سمت حسام و گفت:
- تو سر زنگ هنر به... الله اکبر.
خندیدم و گفتم:
- حسام فکر بد؟! اِه.
حسام رو به یسنا کرد و گفت:
- حالا چند روز دیگه می‌فهمی به چی فکر می‌کنم.
اَرسام خوبی گفت و بعد رو به من کرد و گفت:
- چیکار کردی با خودت که این میگه خودتو ناکار کردی.
خندیدم و گفتم:
- از پله ها افتادم سرم زخم شد.
نمی‌دونم چیشد که دوتاشون پایین رفتن.
رو به یسنا کردم و گفت:
- کمک کن برم ببینم چیشده.
رفتم روی دیوار و به پایین نگاه کردم. چشمام از تعجب گرد شده بود با تعجب گفتم:
- آمین؟!
آمین سرش رو بالا گرفت و گفت:
- پس داستان اینه؟! آوا شما گمشو برو سر کلاست.
اَرسام با پاش کوبید به پای آمین و گفت:
- مثل آدم حرف بزن باهاش.
رو به ارسام و حسام کردم و گفتم:
- ما فردا صبح می‌ریم هلال احمر شما می‌تونید بیاید؟
اَرسام سرشو تکون داد و گفت:
- پس تا فردا.
- خدافظ.
رفتم پایین و گفتم:
- یسنا بریم پیش بقیه مزاحم داریم.
یسنا اخمی کرد و گفت:
- بریم اینم شانس ماست.
خندیدم و گفتم:
- حالا فردا درستش می‌کنیم.
فقط فردا آماده باش ساعت یه ربع به نه میام دنبالت.
- باشه.
بعد از تموم شدن مدرسه مامانم اومد دنبالم، توی ماشین بودیم که گفت:
- خب چطور بود؟
خندیدم و گفتم:
- مامان انقد عجله داشتم از پله‌ها افتادم مطمئنم همه بهم خندیدن، ولی قرار شد از این به بعد کلاس‌ها زودتر تموم بشن.
سرشو تکون داد و گفت:
- حالا سالمی؟ راستی مامان هانی اومده بود خونمون نبودی.
خندیدم و گفتم:
- مامان با اسمش مشکل داری؟
خندید و گفت:
- نه والا، کلا با خودش مشکل دارم.
- خوب حالا یه نو*شی*دنی مهمونمون می‌کنی مامان خانم.
خندید و گفت:
- خونه کلی نو*شی*دنی داریم.
داشتیم شام میخوردیم که بابام گفت:
- ساره یادته آرتام رو؟
اخمی کردم و گفتم:
- شروع شد.
- آره چطور؟
بابام از لیوان نوشابش یه قلوپ خورد و گفت:
- آقایی شده برا خودش ماشاالله باشه، انقدر باادب شده.
نفسم رو با صدا بیرون دادم و گفتم:
- مامان بابا سر سفره شام میشه درباره کسی حرف نزنید لطفا، همین‌جوری تو کلاس‌ها از دستش می‌کشم. خوبه نمیدونه همون آوام!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

.APADA.

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
9
162
مدال‌ها
2
"روز بعد"
- خاله، یسنا چرا نمیاد؟
- طبق معمول دیر بیدار شده.
- کلاس‌هامون ساعت نُه شروع میشن.
یسنا درحالی که از پله ها پایین میومد گفت:
- اومدم بابا جان اومدم.
خندیدم و در حالی که سعی داشتم قراره امروز رو یادآوردی کنم گفتم:
- ساعت کلاس رو یادت رفت؟
صورتش کش اومد و گفت:
- کلاس تموم شد!
زدم تو سرم و گفتم:
- بدو تا تموم نشده.
یسنا سریع از مامانش خداحافظی کرد و سوار ماشین شد، رو به مامان کردم و گفتم:
- از این به بعد خودم با یسنا میرم و میام.
مامان سرش رو تکون داد و گفت:
- حالا امروز می‌رسونمتون.
جلوی در از مامان خداحافظی کردیم توی حیاط کلی دنبال اَرسام و حسام گشتیم ولی نبودن! یسنا سرش رو پایین انداخت و گفت:
- تقصیر من بود، ببخشید.
سرم رو تکون دادم و گفتم:
- حالا بعدا باهاشون حرف می‌زنیم، بیا بریم سر کلاس.
وقتی رفتیم توی کلاس ‌آمین پوزخندی زد و گفت:
- به‌به خانم‌ها، شما هم که هستید.
رو به یسنا کردم و گفتم:
- لطفاً با این دهن‌به‌دهن نشو.
یسنا شونه هاشو بالا انداخت و گفت:
- ارزش نداره به‌خاطرش اعصاب خودم رو خورد کنم.
- آوا.
رو به در کردم و گفتم:
- فکر کردم یادت رفته.
حسام جلو اومد خندید و گفت:
- نه کلی گشتیم تا کلاستون رو پیدا کردیم.
یسنا خندید و گفت:
- مگه حیاط نداره اینجا که دنبال کلاس می‌گشتید.
جلو اومدن دوتا برگه روی میز آرتام گذاشتن و گفتن:
- حالا اونش بماند.
اَرسام لوپم رو کشید و گفت:
- چه خبر خانمم؟
دستمو روی صورتم گذاشتم و گفتم:
- یک دیگه لوپم رو نکش، دو بدم میاد! نگو خانمم.
خندید و گفت:
- اوکی دیگه نمیگم، حالا چه خبر.
- هیچ خانم ناز کرده، اخه اَرسام مگه تو این رو نمیشناسی؟!
اَرسام خندید و گفت:
- ناز؟ آوا ناز می‌کنی؟! برای من؟!
اخمی کردم و گفتم:
- برا تو ناز نکنم؟
سرشو تکون داد و گفت:
- نچ.
رو به حسام کردم و گفتم:
- حسام من دیگه نه اینو میشناسم نه تورو.
حسام اخمی کرد و گفت:
- آجی اذیت نکن میدونی که این مریضه.
سرم رو چرخوندم و گفتم:
- نمی‌خوام.
حسام خندید و گفت:
- یه بار قرار می‌زاریم منو تو و یسنا بریم بیرون خوبه؟
لبخندی زدم و گفتم:
- آره.
اَرسام اخمی کرد و گفت:
- باهاش میری؟
سرم رو تکون دادم و گفتم:
- نه ناز کردم ناز کشیدن یاد بگیری.
یسنا خندید و گفت:
- این ناز منو نمی‌کشه ناز این یکی رو می‌کشه.
حسام خندید و گفت:
- آوا حسود زیاد داریم، دوتایی میریم چشم نخوریم.
خندیدم و نگاهی به اَرسام کردم و که داشت قرمز میشد.
دستم رو اروم روی صورتش کشیدم و گفتم:
- ببخشید دیگه اذیت نمیکنم.
- حالا فکرام رو می‌کنم.
همه باهم زدیم زیر خنده، آمین جلو اومد و گفت:
- آقایون بفرمایید بیرون معلم اومد.
اَرسام ابروهاشو بالا انداخت و گفت:
- نریم چی میشه.
از روی صندلی بلند شدم دست اَرسام رو گرفتم و سعی کردم بکشمش از کلاس بیرون.
اَرسام خندید و گفت:
- نکن بچه مگه مریضی خودتو اذیت میکنی؟
آرتام جلو اومد و گفت:
- چیشده؟!
اَرسام نگاهی به من کرد و گفت:
- هیچی خل شده.
آرتام خندید و گفت:
- تو کلاس نداری؟
اَرسام خندید و گفت:
- ول کردم کلاسام با خودت بود دیگه.
رفتم نشستم روی صندلیم، رو به حسام کردم و گفتم:
- برای شما دوتا دارم، فقط صبر کن.
یسنا خندید و گفت:
- آوا تو که میدونی اون دوتا فامیلن، این رو بنداز بیرون.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

.APADA.

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
9
162
مدال‌ها
2
- بسه بچه‌ها، بشینید سر جاتون.
آمین جلو اومد دستشو روی شونه اَرسام گذاشت و گفت:
- اگر اجازه بدی می‌خوام بشینم سر جام.
اَرسام رو به من کرد، سرم رو تکون دادم و گفتم:
- میخوای بزاری این بشینه پیشم؟
خندید و گفت:
- نمی‌خورت که.
داشت می‌رفت که تو دلم گفتم:
- نه نمی‌خورتم، فقط تا الان بزرگی کردم چیزی بهش نگفتم.
آمین روی صندلی نشست و گفت:
- رلته؟
اخمی کردم و گفتم:
- ببخشید باید جواب پس بدم؟
دستشو گذاشت روی شونم و گفت:
- همچین چیزی نگفتم.
اخمی کردم و گفتم:
- دستت رو بردار.
حسام رو به من کرد و گفت:
- چیشده؟
دست آمین رو نشون دادم و گفتم:
- بار دومه، ببین آمین بزرگی کردم ابروت رو نبردم تا حالا، دیگه تکرار نکن! فامیلمونی چیزی نمیگم.
سرم رو چرخوندم و اَرسام رو دیدم که داشت منو نگاه میکرد.
رو به حسام کردم و گفتم:
- میشه جامون رو عوض کنیم؟
حسام از روی صندلیش بلند شد و گفت:
- بیا بشین.
نشستم کنار یسنا و گفتم:
- کاش همش خواب باشه.
یسنا خندید و گفت:
- چرا؟
- یسنا به خدا فکر می‌کنم دارم توی داستان یا فیلم زندگی می‌کنم.
- اها پس من فقط یه همکارم یا یه آدم خیالی.
سرم رو گذاشتم روی شونش و گفتم:
- ببخشید آخه خیلی رو مخمه.
بعد از کلاس هم چهارتایی رفتیم مدرسه.
توی مدرسه هم مثل همیشه پشت مدرسه باهم حرف میزدیم.
یه سال به همین روال گذشت ولی... .
- بهتره دیگه بهش فکر نکنی و خودتو اذیت نکنی.
خندیدم و گفتم:
- کی فکرشو میکرد دانشگاه تهران قبول بشه و ولم کنه؟
ارتام خندید و گفت:
- از اولش هم بچه خرخون بود.
آمین زد رو میز و گفت:
- عه بسه حوصلم سر رفت.
اخمی ساختگی کردم و گفتم:
- حوصلت سر رفته یا کارات رو یادت اومده عصبی شدی.
و زدم زیر خنده.
 
بالا پایین