- Apr
- 12
- 184
- مدالها
- 2
سرمو تکون دادم و گفتم:
- اره کاش بریم منم میخوام بخوابم، شما پسرا برید خونه مجردیتون من رو ببرید خونه خودمون.
- باشه عزیزم، بیاید بریم دخترا رو بزاریم خونه، بعد میریم خونه خودم.
آرتام رو به من گفت:
- خارجیاتون اومدن؟
ابرویی بالا انداختم و گفتم:
- جانم؟!
- سامان و سینا و یاسین رو میگم اِه! خاله و عمو اومده بودن گفتن آوا امشب میمونه خونه یاسین اینا قراره بیان. تعجب کردم اومدی بیرون، خاله و عمو میمونن خونه ما امشب.
زدم به سرم و گفتم:
- خاک برسرم! یادم رفت.
آمین با خنده گفت:
- هر کی زودتر برسه به ماشین جلو میشینه، من که رانندم راحت میام.
یهو همه شروع کردن دوییدن! آمین بلندم کرد و گفت:
- ما با اسانسور میریم.
خندیدم و گفتم:
- بزارم زمین دیوونههه!
وارد اسانسور شد و گفت:
- نچ!
پسره که تو اسانسور بود رو به آمین گفت:
- دخترته؟!
چشماش چهارتا شده بود من شروع کردم خندیدن، آمین رو به پسره گفت:
- برادر زنمه! مگه من چندسالمه؟
پسره ببخشیدی گفت و برگشت، معلوم بود داره میخنده.
آمین گذاشتم پایین و صداش رو صاف کرد، آسانسور که وایسا دوییدیم سمت ماشین.
تکیه دادم به ماشین و گفتم:
- خوب؟ باباجون چخبر؟
بلندم کرد، گذاشتم روی کاپوت ماشین و گفت:
- واقعا من پیر میزنم آوا؟ راستشو بگو.
دستم رو گذاشتم روی صورتش و گفتم:
- آمین! ناراحت شدی عزیزم؟ به خداشوخی کردم.
سرشو تکون داد و گفت:
- نه برام سوال شد.
اومدم چیزی بگم که صدای یسنا اومد:
- او! خلوت کردید؟
نفسم رفت، به سختی نفسم رو داخل دادم که آمین با ترس گفت:
- چیشده؟ آوا نفس بکش!
چندتا زد پشت کمرم که نفسم باز شد، نفسش رو با صدا بیرون داد و گفت:
- چت شد پس؟
سرم رو روی شونش گذاشتم و گفتم:
- میخوام بخوابم.
دستشو روی سرم کشید و گفت:
- باشه بیا بشین بریم... .
- نمیخوام، بگو آرتام رانندگی کنه.
ارتام جلو اومد و با خنده گفت:
- چشم ناز خاتون، شما بفرما بغل شوهرت بخواب.
- حسود.
- خودم یکیشو دارم بدتر از این!
توی ماشین خوابم برد و دیگه یادم نمیاد کی رسیدیم خونه.
*آمین*
آرتام جلوی خونه پارک کرد، آوا رو بلند کردم و رفتم سمت خونه، میخواستم در رو باز کنم که صدایی اومد.
- وایسا ببینم.
برگشتم سمت پسری که وایساده بود پشت سرم، آوا رو توی بغلم یکم جا به جا کردم و گفتم:
- بفرمایید؟
به خونه اشاره کرد و گفت:
- چیکاره این خونهای؟
- داماد این خونم.
- دختر بزرگ این خونه تا من میدونم هفده سالشه.
نچی کردم و گفت:
- شوهر دختر کوچیکشونم، شما؟
با تعجب گفت:
- مامان،بابا، بیاید اینجا! تو شوهر آوایی؟
یه پسره دیگه وایساد کنارش و گفت:
- دروغ میگه! آوا بچه است هنوز.
همون موقعه آوا بلند شد و اروم شروع کرد به اشک ریختن! با تعجب گفتم:
- چته زندگیم؟ چیشده؟
- خواب دیدم مردی!
- خواب بوده زندگیم، بیا بریم داخل خونه بخواب که بعدش من برم.
به پسرا که اونجا بودن نگاه کرد و گفت:
- این چقد سامانه!
متعجب گفتم:
- تو سامانی؟
پسره سری تکون داد و گفت:
- با اجازه.
در رو باز کردم و گفتم:
- بفرمایید داخل، من آمین هستم... .
- پسره پسر عمه بابام هستن.
سامان میخواست خندش رو پنهان کنه، خندیدم و گفتم:
- بیا برو تو من لباسمو بردارم برم بچها منتظرن!
*آوا*
آمین کت شلوارش رو از توی اتاق برداشت و اومد بیرون، رو به من گفت:
- لباستو گذاشتم رو تختت، صبح دیر میام یه سر میرم تالار ببینم همه چیز مرتبه یا نه، بعدم که میام اینجا دیگه.
سرمو تکون دادم و گفتم:
- باشه منتظرتم پس.
- عشقی، خداحافظ.
- خداحافظ.
رفتم توی اشپزخونه و کتری گذاشتم، عمو با صدای بلند گفت:
- عمو جان این پسره چی میگفت؟
سامان با خنده گفت:
- چرت و پرت پدر جان.
رفتم توی اتاق و لباسام رو عوض کردم، کاور لباسم رو هم برداشتم تا اویزون کنم توی کمد داخل پذیرایی.
رو به عمو گفتم:
- چی میگفت عمو؟
کاور لباسم رو باز کردم و گفتم:
- خواب بودم نفهمیدم چی میگید.
- میگفت داماد خونه است، شوهر توعه.
لباسم رو در اوردم و گفتم:
- خوب؟
رفتم جلوی اینه و لباس رو گرفتم جلوم و یکم به خودم نگاه کردم، بعدم برش گردوندم سر جاش.
گذاشتم توی کمد، خواستم برم تی آشپزخونه که صدای عمو بلند شد:
- آوا دارم با تو حرف میزنم.
چشمامو بستم و گفتم:
- بله عمو جان؟
- میگم این پسره چی میگفت؟
برگشتم سمتش و گفتم:
- این نه و آمین عمو جان.
عصبی گفت:
- چشمم روشن، صداتو برا من میبری بالا؟
لبم رو گاز گرفتم و برگشتم، رفتم سمت آشپزخونه و گفتم:
- ببخشید دم در موندید.
یاسین اومد توی آشپزخونه و نشست روی صندلی، دستی روی صورتم کشیدم و گفتم:
- کاری داری پسر عمو؟
- بیا بشین آوا.
سرمو تکون دادم و گفتم:
- حرفت رو بزن یاسین.
نفسش رو با صدا بیرون داد و گفت:
- میدونی که بابا چقدر تورو دوست داره؟ همیشه هم میگفت که تو عروس خودشی... .
- یعنی چون عمو میخواسته من عر...
- صداتو نبر بالا آوا!
- برو بیرون یاسین، برو بیرون!
- باشه، تو آروم باش.
قوری رو گذاشتم روی کتری و رفتم توی اتاق، شماره آمین و گرفتم و نشستم روی تخت.
بعد چند بوق کوتاه جواب داد:
- الو، جانم آوا؟
با گریه گفتم:
- آمین، ن...نمیشه ب...بیای اینجا؟
آمین با تعجب گفت:
- آوا؟! چرا گریه میکنی عزیزم؟
- اره کاش بریم منم میخوام بخوابم، شما پسرا برید خونه مجردیتون من رو ببرید خونه خودمون.
- باشه عزیزم، بیاید بریم دخترا رو بزاریم خونه، بعد میریم خونه خودم.
آرتام رو به من گفت:
- خارجیاتون اومدن؟
ابرویی بالا انداختم و گفتم:
- جانم؟!
- سامان و سینا و یاسین رو میگم اِه! خاله و عمو اومده بودن گفتن آوا امشب میمونه خونه یاسین اینا قراره بیان. تعجب کردم اومدی بیرون، خاله و عمو میمونن خونه ما امشب.
زدم به سرم و گفتم:
- خاک برسرم! یادم رفت.
آمین با خنده گفت:
- هر کی زودتر برسه به ماشین جلو میشینه، من که رانندم راحت میام.
یهو همه شروع کردن دوییدن! آمین بلندم کرد و گفت:
- ما با اسانسور میریم.
خندیدم و گفتم:
- بزارم زمین دیوونههه!
وارد اسانسور شد و گفت:
- نچ!
پسره که تو اسانسور بود رو به آمین گفت:
- دخترته؟!
چشماش چهارتا شده بود من شروع کردم خندیدن، آمین رو به پسره گفت:
- برادر زنمه! مگه من چندسالمه؟
پسره ببخشیدی گفت و برگشت، معلوم بود داره میخنده.
آمین گذاشتم پایین و صداش رو صاف کرد، آسانسور که وایسا دوییدیم سمت ماشین.
تکیه دادم به ماشین و گفتم:
- خوب؟ باباجون چخبر؟
بلندم کرد، گذاشتم روی کاپوت ماشین و گفت:
- واقعا من پیر میزنم آوا؟ راستشو بگو.
دستم رو گذاشتم روی صورتش و گفتم:
- آمین! ناراحت شدی عزیزم؟ به خداشوخی کردم.
سرشو تکون داد و گفت:
- نه برام سوال شد.
اومدم چیزی بگم که صدای یسنا اومد:
- او! خلوت کردید؟
نفسم رفت، به سختی نفسم رو داخل دادم که آمین با ترس گفت:
- چیشده؟ آوا نفس بکش!
چندتا زد پشت کمرم که نفسم باز شد، نفسش رو با صدا بیرون داد و گفت:
- چت شد پس؟
سرم رو روی شونش گذاشتم و گفتم:
- میخوام بخوابم.
دستشو روی سرم کشید و گفت:
- باشه بیا بشین بریم... .
- نمیخوام، بگو آرتام رانندگی کنه.
ارتام جلو اومد و با خنده گفت:
- چشم ناز خاتون، شما بفرما بغل شوهرت بخواب.
- حسود.
- خودم یکیشو دارم بدتر از این!
توی ماشین خوابم برد و دیگه یادم نمیاد کی رسیدیم خونه.
*آمین*
آرتام جلوی خونه پارک کرد، آوا رو بلند کردم و رفتم سمت خونه، میخواستم در رو باز کنم که صدایی اومد.
- وایسا ببینم.
برگشتم سمت پسری که وایساده بود پشت سرم، آوا رو توی بغلم یکم جا به جا کردم و گفتم:
- بفرمایید؟
به خونه اشاره کرد و گفت:
- چیکاره این خونهای؟
- داماد این خونم.
- دختر بزرگ این خونه تا من میدونم هفده سالشه.
نچی کردم و گفت:
- شوهر دختر کوچیکشونم، شما؟
با تعجب گفت:
- مامان،بابا، بیاید اینجا! تو شوهر آوایی؟
یه پسره دیگه وایساد کنارش و گفت:
- دروغ میگه! آوا بچه است هنوز.
همون موقعه آوا بلند شد و اروم شروع کرد به اشک ریختن! با تعجب گفتم:
- چته زندگیم؟ چیشده؟
- خواب دیدم مردی!
- خواب بوده زندگیم، بیا بریم داخل خونه بخواب که بعدش من برم.
به پسرا که اونجا بودن نگاه کرد و گفت:
- این چقد سامانه!
متعجب گفتم:
- تو سامانی؟
پسره سری تکون داد و گفت:
- با اجازه.
در رو باز کردم و گفتم:
- بفرمایید داخل، من آمین هستم... .
- پسره پسر عمه بابام هستن.
سامان میخواست خندش رو پنهان کنه، خندیدم و گفتم:
- بیا برو تو من لباسمو بردارم برم بچها منتظرن!
*آوا*
آمین کت شلوارش رو از توی اتاق برداشت و اومد بیرون، رو به من گفت:
- لباستو گذاشتم رو تختت، صبح دیر میام یه سر میرم تالار ببینم همه چیز مرتبه یا نه، بعدم که میام اینجا دیگه.
سرمو تکون دادم و گفتم:
- باشه منتظرتم پس.
- عشقی، خداحافظ.
- خداحافظ.
رفتم توی اشپزخونه و کتری گذاشتم، عمو با صدای بلند گفت:
- عمو جان این پسره چی میگفت؟
سامان با خنده گفت:
- چرت و پرت پدر جان.
رفتم توی اتاق و لباسام رو عوض کردم، کاور لباسم رو هم برداشتم تا اویزون کنم توی کمد داخل پذیرایی.
رو به عمو گفتم:
- چی میگفت عمو؟
کاور لباسم رو باز کردم و گفتم:
- خواب بودم نفهمیدم چی میگید.
- میگفت داماد خونه است، شوهر توعه.
لباسم رو در اوردم و گفتم:
- خوب؟
رفتم جلوی اینه و لباس رو گرفتم جلوم و یکم به خودم نگاه کردم، بعدم برش گردوندم سر جاش.
گذاشتم توی کمد، خواستم برم تی آشپزخونه که صدای عمو بلند شد:
- آوا دارم با تو حرف میزنم.
چشمامو بستم و گفتم:
- بله عمو جان؟
- میگم این پسره چی میگفت؟
برگشتم سمتش و گفتم:
- این نه و آمین عمو جان.
عصبی گفت:
- چشمم روشن، صداتو برا من میبری بالا؟
لبم رو گاز گرفتم و برگشتم، رفتم سمت آشپزخونه و گفتم:
- ببخشید دم در موندید.
یاسین اومد توی آشپزخونه و نشست روی صندلی، دستی روی صورتم کشیدم و گفتم:
- کاری داری پسر عمو؟
- بیا بشین آوا.
سرمو تکون دادم و گفتم:
- حرفت رو بزن یاسین.
نفسش رو با صدا بیرون داد و گفت:
- میدونی که بابا چقدر تورو دوست داره؟ همیشه هم میگفت که تو عروس خودشی... .
- یعنی چون عمو میخواسته من عر...
- صداتو نبر بالا آوا!
- برو بیرون یاسین، برو بیرون!
- باشه، تو آروم باش.
قوری رو گذاشتم روی کتری و رفتم توی اتاق، شماره آمین و گرفتم و نشستم روی تخت.
بعد چند بوق کوتاه جواب داد:
- الو، جانم آوا؟
با گریه گفتم:
- آمین، ن...نمیشه ب...بیای اینجا؟
آمین با تعجب گفت:
- آوا؟! چرا گریه میکنی عزیزم؟