جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [تقاطع زندگی] اثر «پونه رشیدی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط poneh._.nh با نام [تقاطع زندگی] اثر «پونه رشیدی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,275 بازدید, 64 پاسخ و 16 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [تقاطع زندگی] اثر «پونه رشیدی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع poneh._.nh
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط NIRI
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

poneh._.nh

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
73
269
مدال‌ها
1
Negar_۲۰۲۲۰۷۱۱_۱۳۵۱۲۹.png
به نام خدا
نام اثر: تقاطع زندگی
عضو گپ نظارت: S.O.V(9)
ژانر: عاشقانه_احساسی
نام نویسنده: پونه رشیدی

خلاصه:
داستان در مورد دختری به نام صاحله که در یتیم خونه بزرگ شده
در حالی که فکر میکنه زندگی ساده و ارومی داره
اما فارغ از اینکه پشت این زندگی ارومش زندگی پر تنشی دارد
اما با وارد شدن فردی درون زندگیش حقایق گذشته بر ملا میشود....

شروع:۱فروردین۱۴۰۱

{پایان خوش}
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Feb
894
3,487
مدال‌ها
5
پست تایید.png
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در را*بطه با رمان ، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
درخواست جلد

و برای دریافت جلد خود، پس از تگ شدن توسط طراح به تاپیک زیر مراجعه کنید.
دریافت جلد

و اگر درخواست تگ داشتید، می‌توانید به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان ، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
اعلام پایان رمان

با تشکر از همراهی شما

| کادر مدیریت انجمن رمان بوک|
 
موضوع نویسنده

poneh._.nh

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
73
269
مدال‌ها
1
به نام خالق حق

ﮔﻔﺖ ﺍﻧﺪﻭﻫﺖ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺑﺮﮔﻬﺎ ﺑﺴﭙﺎﺭ

ﭘﺎﯾﯿﺰ ﺍﺳﺖ …

می ریزند

ﺳﭙﺮﺩﻡ …

ﺑﯿﺨﺒﺮ ﺍﺯ آﻧﮑﻪ ﺩﺭﺧﺖ ﺧﺎﻧﻪ ﺍﻡ ﮐﺎﺝ ﺑﻮﺩ


نگاهی بهش انداختم و با صدایی که رگه های خنده درونش بود گفتم:
اخماتو وا کن توروخدا
با حرص نگاهیی بهم انداخت
-صاحل میشه انقدر نخندی تا یه کتک حسابی ازم نخوری؟
وقتی اینجوری عصبی میشد یقین داشتم که حتما کارشو انجام میده
سریع خندمو جمع کردم و مشغول خوردن غذام شدم
دیگه تا اخر غذا هیچ حرفی بینمون رد و بدل نشد
قطعا اگه منم نمره ۱۰ و بزور از استاد میگرفتم عصبی میشدم...ولی فقط همین نبود...
درست عصبانیتش وقتی فووران کرد که توی کلاس بچه مثبت ترین پسر کلاس جلوی همه ازش خواستگاری کرد...کسی که میخواست سر به تنش نباشه
نگاهی بهش انداختم که جوری با حرص لقمه رو توی دهنش جا میکرد....
کارد میزدی خونش در نمیومد...
لبخندی زدم و به خوردن غذام ادامه دامه دادم...
توی فکر غرق بودم که با صداش از فکر بیرون اومدم و نگاهی به صورتش انداختم
با تن صدای همیشگیم گفتم:حواسم نبود چی پرسیدی؟
کلافه پشت چشمی نازک کرد و در حالی که نگاهم میکرد گفت:میگم چیشد؟کار پیدا کردی؟
نگاهی بهش کردم و با تاسف سر تکون دادم
-بنظرت اگه کار پیدا کرده بودم انقدر تو خودم بودم
با ناراحتی سرشو انداخت پایین
+حالا ناراحت نباش درست میشه،غذاتو بخور بریم کلی کار داریم
سری تکون دادم و گفتم:سیر شدم....
فردا امتحان داشتم و هیچی نخونده بودم
خداروشکر سارا و داشتم وگرنه خیلی تنها بودم
از وقتی که یادمه تنها بودم هیچ ردو نشونی از مادر و پدرم نداشتم
همیشه بخاطر این اتفاق هم کلاسیام مسخرم میکردن
هیچ وقت نمیتونم فراموش کنم اون وقتارو
با انگشتام رو میز ضربه ای زدم و رو به سارا گفتم:من تموم کردم بریم؟
+منم تموم کردم بزار برم حساب کنم بریم
سری تکون دادم و با برداشتن کیفم از رستوران زدم بیرون
نسیم خنکی به صورتم خورد اوایل بهار بود و هوا خنک بود
نگاهی به ساعت مچیم انداختم ۲:۳۵ دقیقه بود
خداروشکر وقت داشتم برای خوندن
حدود دو دقیقه ای اونجا بودم تا اینکه سارا اومد
من و سارا با هم تو یک پرورشگاه بزرگ شدیم
وقتی که ۱۸ سالمون شد اومدیم بیرون با پولی که داشتیم هر دومون یک خونه نقلی اجاره کردیم
از شش سالگی میشناختمش اون برام مثله یک دوست نبود بلکه مثله یک خواهر بود برام تو تمام لحظات سختم کنارم بود
با صداش از فکر گذشته ها اومدم بیرون +کجا سیر میکنی باز چته؟
خنده ای سر دادم و چشم غره ای بهش رفتم
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

poneh._.nh

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
73
269
مدال‌ها
1
آنسوتر از تمامی قـول و قرار ها

پاییـز را قدم زده ام بـی تو بارها


با خستگی خودم و رو تخت انداختم
موهای بلندم دورم ریخته بود
همیشه از دست موهام کلافه بودم
انقدر بلند بود ازشون خسته میشدم ولی دلمم نمیومد کوتاهشون کنم
چشمامو بستم دلم یه خواب راحت بدون هیچ دغدغه و مشقله ای میخواست
با گرم شدن چشمام به خواب فرو رفتم
......
با صدا زدن های سارا با گیجی چشم وا کردم که صورتش جلو چشمام ظاهر شد
با حرص داد زدم:هزار بار بهت گفتم روانی منو مثله وحشیا بیدار نکن
صدای خندش اومد
با حرص بالشت رو تختو پرت کردم سمتش که با خنده گرفت
+زود باش بلند شو برو یه دوش بگیر بعدم اماده شو میریم بیرون
با گیجی نگاهش کردم
-میریم یعنی خودمون دو تا دیگه؟
+نه منو و تو نازی
-بهش بگو بیاد اینجا ناسلامتی فردا امتحان داریم
با حرص یه پس گردنی نسارم کرد که اخمی کردم
+بلند شو زود من این بهونه هارو قبول نمیکنم
با کرختی از جایم پا شدم به طرف سرویس رفتم کش و قوسی به بدنم دادم
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

poneh._.nh

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
73
269
مدال‌ها
1
نازنین دوست صمیمی منو سارا بود
اولین روزی که تو داشنگاه دیدمش نظرمو جلب کرد دختر خوب و شیطونی بود
خیلی زود با منو سارا گرم گرفت چون هفته پیش با نامزدش رفته بودن شمال چند روزی اینجا نبود
الانم اینجوری بی خبر اومده بود
نگاهی به داخل ایینه انداختم صورتم بخاطر خواب پف کرده بود موهای بلندم شلخته اویزون بودن
پوست سفیدی داشتم که به موهای طلاییم میومد مژه هایی بلندوپر
هر کی که منو میدید فکر میکرد ایرانی نیستم
موهای طلاییم و پوست سفیدن منو شبیه به روسی ها کرده بود
یادمه سارا همیشه حرص میخورد که چرا چهرم اینجوریه
خنده ای سر دادم و به طرف حموم رفتم......
***
بعد از یه دوش حسابی از حموم خارج شدم
به طرف میز ارایش رفتم
کرم مرطوب کننده رو به دستام زدم
هینی که روی دستم مالشش میدادم
نگاهی به ساعت روی دیوار کردم ۵:۱۵ تا ۶ خیلی وقت بود برای اماده شدن
مطمئن بودم اگه باهاشون بحس کنم به جایی نمیرسم پس سعی کردم حرفی نزنم
بعد از خشک کردن موهامو پوشیدن لباس هام
شالمو روی سرم جا به جا کردم
بعد برداشتن کیفم
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

poneh._.nh

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
73
269
مدال‌ها
1
بعد از برداشتن کیفم از اتاق زدم بیرون اصلا حال و حوصله بیرون رفتن نداشتم ولی بخاطر اینکه ناراحت نشه باید میرفتم...
****
در حالی که با چنگال تو دستم بازی میکردم به نقطه ای بی فکر خیره شده بودم که با صدای نازی بهش خیره شدم
_هنوز کار پیدا نکردی
بازم این سوال
تو این هفته انقدر شنیدم بهش آلرژی پیدا کردم
با کلافگی سری به معنای نه تکون دادم که با ذوق سر جاش جا به جا شد
با گیجی نگاهش کردم که گفت:چه خوب یه خبر خوب دارم برات
سوالی نگاهش کردم
_چیشده؟
تا خواست حرف بزنه سارا با صدای بلندی گفت:نکنه براش کار پیدا کردی....
اونقدر با ذوق گفت که منم هیجان پیدا کردم
نازی کش و قوسی به بدنش داد و اومد جلو رو به روم
_دقیقا...منم خواستم بگما
با هیجان خودمو جلو کشیدم مشتاق بهش نگاهی کردم
_بگو دیگه نازی سکتم دادی...
خنده ای سر داد و گفت:خیلی خب بابا میگم برات کار پیدا کردم
اونقدر اروم گفت که احساس کردم اشتباه شنیدم
_واقعا؟وایی نازی بگو توروخدا
با خنده دستی لای موهاش کشید و گفت:باشه باشه
بعد چند دقیقا مکث کرد گفت:تو یه شرکت به عنوان منشی البته من پیدا نکردم
رفیقم بهم گفت چون میدونستم نیاز داری گفتم شمارشو برات در بیارم
حالا میخوای ؟
به تندی سر تکون دادم که خندش گرفت
خودمم خندم گرفت وقتی برای منشی اینجوری میکنم اگه شغل بزرگی داشتم چی؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

poneh._.nh

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
73
269
مدال‌ها
1
لبخند تلخی به خودم زدم و بعد خوردن شام از رستوران اومدیم
سوز سردی به صورتم خورد
فکر نمیکردم انقدر سرد بشه با یه مانتو اومده بودم دستای سرد و گذاشتم تو جیبم
خودمو تو بغلم جمع کردم و به بچه های در حال بازی نگاه کردم
مشغول نگاه کردن بچه ها بودم که با صدا زدنم توسط سارا سرمو به ارومی بلند کردم
یه هیم از ته گلوم در اومد
_مرض هیم مثله ادم بگو بله؟
بی حوصله و کلافه چشم رو هم گذاشتم و با صدایی اروم و کوتاه بله ای گفتم که گفت:بلند شو دیگه
سوالی نگاهش کردم که با پشت دست زد رو پیشونیش چشم غره ای نثارم کرد
_میخوایم بریم بام نمیایم
تا خواستم بگم نه حوصله ندارم نازی با صدایی بلند داد زد:نگو نه دیگه چرا اینقدر یبس شدی بلند شو بابا
خنده ای کوتاهی کردم و سرمو بلند کردم باشه ای زیر لب گفتم
خیلی وقت بود نرفته بودم بام
خیلی حس خوبی بهم میداد ولی دلم میخواست تنها باشم
 
موضوع نویسنده

poneh._.nh

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
73
269
مدال‌ها
1
همیشه فکر میکردم که بزرگ بشم دیگه دردی ندارم و تمام حس بد و تمسخری که روم بود با بزرگ شدنم تموم میشه ولی الان دلم برای اون روزا تنگ شده
برای روزایی که بخاطر یه حرف بچه ها تا صبح با گریه میخوابیدم
ولی الان بخاطر تنها بودنم
درسته میتونستم خرج خودمو در بیارم درسته زندگیه بی دردسری دارم ولی این زجه زدن بخاطر کار یجوریه برام
چرا باید تو این سن کار کنم
خودمم قبول دارم که خیلی گلایه میکنم
ولی عقده ی این زندگی تو دلم مونده
به اولین تاکسی ای که رسیدیم سوار شدیم
سرمو به در تکیه دادم و پنجره و باز کردم تره ای از موهای بلندم دورم ریخته شد
هر چی به بام نزدیک تر میشدیم ستاره ها پر نور تر و چراغای شهر کوچیک تر میشدن
تضاد خاصی ایجاد کرده بود و در عین حال بی نقص
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

poneh._.nh

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
73
269
مدال‌ها
1
با ایستادن ماشین فهمیدم که رسیدیم با ارومی پیاده شدم صدای سارا نازی که درحال بگو بخند بودن میومد اما اصلا دوست نداشتم وارد جمع بشم دلم میخواست تنها باشم با اینکه اون دوتا بهترین دوستام بودن ولی بعضی مواقع انسان تنها بودنو نیاز داره
دستای سرد و قرمزم و به دهانم نزدیک کردمو با نفس های بلند ها بلندی کردم این بالا هوا سرد تر بود تا پایین
تو افکار خودم غرق بودم که با صدای اروم نازی بهش نگاه کردم تنها بود سارا نبود
انگار از چشمام خوند سوالو که زودتر گفت:سارا رفت یه چیزی بخره...اونو بیخیال..فکر نکن امروز ندیدمت
با تعجب خیرش شدم که ادامه داد:از صبح تو خودتی چزی شده؟
تازه متوجه حرفش شدم پس اونقدر حالم زار بود که فهمیده
_اگه بخاطر کار ناراحتی نترس همینی که گفتم اوکی میشه مطمئن باش
لبخندی زدم و دستای سردشو تو دستام گرفتم
_نه بخاطر اون نیست...همینطوری امروز احساس میکنم زیاد خوب نیسم
لبخندی زد و گفت:دنیا دو روزه بابا ناراحت نباش همه چی حل میشه...تو فقط از لحظاتت لذت ببر
نازی رشتش ادبیات بود و با صدای رسایی که داشت حرفاش خیلی به دل مینشست
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

poneh._.nh

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
73
269
مدال‌ها
1
به چشمای مهربونش خیره شدم با پلک اشاره کردم که نگرانم نباشه
لبخندی بهم زد و روشو برگردوند
حدود ده دقیقه بود که سارا برگشت با دوتا پاکت پر خوراکی
از رو نیمکت سرد بلند شدم تا خواستم قدم بردارم صداشون اومد
_کجا میری؟
رو بهشون گفتم:یکم قدم میزنم زود میام
سری به معنای باشه تکون دادن
با قدم های اروم ازشون دور شدم
اینجا همیشه این موقع ها شلوغ میشد ولی الان خیلی تعجب کرده بودم که خلوت بود
بعد اینکه حسابی ازشون دور شدم
رفتم سمت بلندترین جا وایسادم و به شهر پر تقاطع زیر پام نگاهی کردم
این سکوت و نسیمی که برپا بود حس خوبی بهم میداد
سر چرخوندم و دور و برم و نگاه کردم میترسیدم که الان یکی میاد خلوتمو بهم بزنه
رو تخته سنگی که این نزدیکی بود نشستم هنزفریمو در اوردم اولین اهنگی که بودو پلی کردم
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین