جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [تقاطع زندگی] اثر «پونه رشیدی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط poneh._.nh با نام [تقاطع زندگی] اثر «پونه رشیدی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,279 بازدید, 64 پاسخ و 16 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [تقاطع زندگی] اثر «پونه رشیدی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع poneh._.nh
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط NIRI
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

poneh._.nh

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
73
269
مدال‌ها
1
سریع فرم و پر کردم
خودکار و روی میز گذاشتم و فرم و بهش تحویل دادم
_خب شمارتم نوشتی دیگه
در حالی که لباسمو درست میکردم گفتم:بله پایین صفحه نوشتم....فقط تا چند روزه اینده قطعی میشه چون من به این کار نیاز دارم
گفتم اگه زود خبر میدین منتظر بمونم یا دنبال یه کاره دیگه بگردم...
لبخندی دلگرم کننده زد
شاید از نظر من اینطور بود که خیالمو راحت کنه ولی یه حسی بهم میگفت که جور میشه.....
_نه عزیزم تا فردا یا پس فردا مشخص میشه نگران نباش....
اگه رئیس اینجا بودن زودتر درست میشد ولی متاسفانه اینجا نیستن....
کنجکاو شدم بدونم کجاس....
سرس تکون دادم و با خداحافظی ای سرسری از اتاق زدم بیرون
لبخندی روی لبم اومد شاید اول صبح روز خوبی برام شروع نشد ولی همین که امیدی بود که استخدام شم خودش کلی بود
نمیخواستم از همین الان ته دلمو خالی کنم...
موقع رفتن همون خانومی و دیدم که جلوی در راهنماییم کرد
با لبخند اومد طرفم
معلوم بود سرشون شلوغه چون همهمه ی بزرگی برپا بود
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

poneh._.nh

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
73
269
مدال‌ها
1
در حالی که کلی برگه دستش بود به طرفم اومد
چهرش خیلی به دلم نشسته بود بامزه بود مخصوصا با اون عینک بزرگ روی صورتش
پرونده هارو روی میز گذاشت و سری تکون داد
_کارت درست شد؟
لبخندی زدمو دستامو درهم قلاب کردم:_مرسی به لطفتون....فعلا که فرم پر کردم تا ببینم چی میشه
با خوشحالی کاغذ و قلمی از روی میز برداشت و چیزی نوشت داخلش
کاغذ و پاره کرد به سمتم گرفت:این شماره ی منه هر وقت خواستی میتونی زنگ بزنی...به دلم نشستی...راستی اسمت چیه؟
از تعریفش لبخندی زدمو برگه رو ازش گرفتم...
رو بهش گفتم:صاحل...اسم تو چیه
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

poneh._.nh

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
73
269
مدال‌ها
1
بازم مرسی لطف کردی
لبخند گرمی به صورتم پاشید و دستی روی شونم زد
_کاری نکردم....راستی اسمم سحره ...خب من دیگ برم تا صدای رئیس در نیومده
سری تکون دادمو با خدافظی کوتاهی به طرف در شرکت رفتم
تو این روز سخت شنیدن این خبر خوب شاید غنیمت بود
اگه قبولم نکن همین یه روشنایی زندگیم از بین میره
با ذهنی پر اونطرف خیابون وایسادم تا تاکسی ای چیزی بیاد...
بعد حدود چند دقیقه ماشین زرد رنگ تاگسی جلوی پام ایستاد به راننده که یک مرد جوون بود نگاه کردم تردید داشتم سوار بشم ولی باید سوار میشدم شاید باید حدود چند ساعت در این شهر درندشت منتظر میموندم
با اضطراب سوار ماشین شدم سلام ارومی زیر لب گفتم
انتظار یه لبخند چندش اور رو داشتم ولی بر تمام انتظارم خیلی مودبانه سلام کرد و بعد پرسیدن ادرس به راهش ادامه داد
شاید من ذهنم بد بین شده بود ولی عادی بود بروی کسی که تمام زندگیش تنها بزرگ شده
بهر حال احتیاط شرط عقل بود...
حدود یه ربع بعد با صدای مرد جوونی که راننده بود به خودم اومدم
_بفرمایید خانوم رسیدیم...
کمی که دقت کردم دیدم اینجاس
بعد دادن کرایه با تارف های فراوون از ماشین پیاده شدم
هوا بد گرفته بود یه بار افتابی و یه بار ابری
باد شدیدی میومد برای همین باعث میشد تره ای از موهای مانند شلاق بر صورتم اصابت کنند
با کلافگی موهایم را کنار زده و به راهم ادامه دادم
فردا امتحان داشتم و هیچی نخونده بودم
قطعا مثله امتحانای قبلی گند میزنم
این چند وقت از سر کلافگی و فکرهای پوچ مغزم فرمان هیچ کاریو نمیداد
یا بهتره بگم دوست نداشتم و حوصله
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

poneh._.nh

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
73
269
مدال‌ها
1
تنها وقت گذروندنم توی خونه بود
اونم که نصف روز خواب بودم...
در کل کلا کار نداشتم...
بعد گذشت ده دقیقه به خونه رسیدم چون سر میدون برای رفتن به خونه راهیی نبود مجبور شدم به راهم پیاده ادامه بدم
****
با عصاب خوردی کتاب تست و روی میز انداختم...
که صدای خنده پچه ها بلند شد
نازی:نخون عزیزم نمیره تو مخت
با حرص برگشتم سمتش و گفتم:بخدا یعنی چی چرا چیزی نمیفهمم من
_چون مغز نداری عزیزم...
پشت چشمی برایش نازک کرده و با دستام سرمو گرفتم یقین داشتم که این ترم بدون هیچ حسابی میوفتم
با عصاب خوردی کتابمو برداشتم و رفتم تو اتاق
صدای بچه ها از پشت در میومد قطعا اینجوری اصلا نمیتونستم تمرکز کنم
روزام تکراری و پشت هم در حال گذشتن بود و من بی هدف بهش ادامه میدادم
بعد اب زدن به سرو روم حس تازه ای پیدا کردم
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

poneh._.nh

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
73
269
مدال‌ها
1
طبق عادت همیشگیم روی صندلی بغل میزم نشستم
اتاق تو تاریکی مطلق فرو رفته بود و هوا گرگ و میش بود
دستامو بردم جلو و چراغ مطالعه کم رنگمو روشن کردم
بازم به کتاب پناه برده بودم
ارامش درونی ای بهم منطقل میکرد
عاشق این کتاب بودم
(هشت کتاب) کتاب شعری که عاشقش بودم
ارامش عجیبی داشت جوری که با هر بیت شعر حال دلم خوب میشد...
انگار این کتاب نوید روزای از دست رفته ام بود...
من عاشق تجدید خاطرات بودم چی بهتر از این....
دم غروب، میان حضور خسته اشیاء

نگاه منتظری حجم وقت را می‌دید.

و روی میز، هیاهوی چند میوه نوبر

به سمت مبهم ادراک مرگ جاری بود.

و بوی باغچه را، باد، روی فرش فراغت نثار حاشیه صاف زندگی می‌کرد.

و مثل بادبزن، ذهن، سطح روشن گل را

گرفته بود به دست

و باد می‌زد خود را

مسافر از اتوبوس

پیاده شد:

"چه آسمان تمیزی!"

و امتداد خیابان غربت او را برد.

غروب بود.

صدای هوش گیاهان به گوش می‌آمد.

مسافر آمده بود

و روی صندلی راحتی، کنار چمن

نشسته بود:

"دلم گرفته،

دلم عجیب گرفته است.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

poneh._.nh

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
73
269
مدال‌ها
1
با خستگی عینکمو از روی چشمام برداشتم و با دستام به چشمام دست کشیدم تا سوزشش از بین بره....
با صدای رعد و برق چشمام رو به پنجره سوق دادم
این هوا رو خیلی دوست داشتم بوی بارون و خاک هوای خنک فضای خوبی ایجاد کرده بود
در دفتر و بستم همراه با عینکم روی میز گذاشتم
دلم میخواست یکم توی بارون بمونم ولی میدونستم امروز که نه ولی فردا از بدبختیم سرما میخورم
سویشرتمو برداشتم به طرف تراس اتاقم رفتم
درو که باز کردم نسیم خنک بهاری به صورتم خورد
با لبخند به کوچه ی خیس نگاهیی انداختم تک و توک مردمی که در اثر بارون خیس شده بودن در حال دویدن بودن
قطعا تو این هوا یه چیز گرم میچسبید ولی از تنبلی زیاد زورم میومد برم بردارم
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

poneh._.nh

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
73
269
مدال‌ها
1
خدا میدونه چند نفر توی همین شهر با فاصله چند کیلو متری از اینجا تو خونه های لوکس و گرم و نرمشون خوابیدن
و بعضیا هم دربه در دنبال جایی میگردن برای اینکه زیر بارون خیس نشن
مردم دنیا همشون یه جور متفاوتن همه از یک نوع انسانیم ولی با دغدغه های متفاوت حتی منی که سقفی بالا سرم دارم ولی ته دلم احساس خاصی نداشتم....
***
با خوردن افتاب به صورتم با گنگی و بی حالی چشمانم رو باز کردم
اون از طوفان دیروز این از افتاب امروز
روتختیو با خستگی کنار زدم و نشستم رو تخت بدنم کرخت شده بود عضله هام گرفته شده بود
دیشب بارون کار خودشو کرد و سرما خوردم
اونم از نوع شدید
با به سرفه افتادنم خس خس سینم به راه افتاد
صدام گرفته بود
پارچ بغل پا تختیو برداشتم و یه لیوان اب ریختم سریع سر کشیدم تا سرفم بند بیاد...
 
موضوع نویسنده

poneh._.nh

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
73
269
مدال‌ها
1
همینطوریشم امروز انقدر کار ریخته بود سرم چه بسا که دیگه سرماام خوردم
دستانم روی صورتم کشیدم رو به ایینه ایستادم و به خودم نگاهیی انداختم زیر چشمام گود رفته بود و سیاه شده بود
از عادت بد همیشگیم که سراغم میومد چاره ی دیگه نداشتم طبق عادت همیشگیم یک دوش پنج دقیقه ای گرفتم اومدم بیرون
سری جنباندم به ساعت روی دیوار نگاهی کردم ۸:۳۷ دقیقه بود ساعت ۱۰ باید میرفتم دنبال یک کاره دیگ
دیشب با خودم خیلی فکر کردم اگه منتظر این کار بمونم معلوم نیس کی زنگ بزنن برای همین نباید به امید این کار بمونم نباید دست دست میکردم باید هر چه سریع تر دنبالش میگشتم تا ببینم تکلیفم کی روشن میشه....
***
با برداشتم کیفم از اتاق زدم بیرون خونه تو سکوت مطلق خوف برانگیزی فرو رفته بود...
به طرف اشپزخونه رفتم و در یخچال و باز کرردم یک لیوان شیر ریختم برای خودم...
با بستن در کاغدی صورتی رنگ را پشت در دیدم...
با کنجکاوی کاغذ اهسته اهسته از روی دیوار کندم تا پاره نشه
نازی بود نوشته بود:سلام خابالو صبحانه رو میز امادس دیشب از سرفه هات مشخص بود سرما خوردی وگرنه برات از این رمانتیک بازیا در نمیاوردم...
امروز مامان اینا برمیگردن من رفتم استقبالشون سارا دانشگاهه اگه کاری داشتی زنگ بزن...
با خوندن متن لبخندی روی لبم ظاهر شد
سرمو چرخوندم که با میز صبحانه ای که پر از خرما و مربا و گردو و پنیر...بود مواجه شدم...
خوشبحالم شدا...
با لبخندی خرامان خرامان به طرف میز رفتم و صندلیو عقب کشیدم...
وقتی که مریض میشدم اشتهام به کل کور میشد ولی با این سفره رنگی نه تنها اشتهام باز شد بلکه ضعفم کردم....
اخرین لقمه نون و مربا رو توی دهنم گذاشتم و روش شیر و سر کشیدم
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

poneh._.nh

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
73
269
مدال‌ها
1
بعد جمع کردن میز به ارومی به طرف در خونه رفتم و کفشامو از توی جاکفشی در اوردم...
تا خواستم بند کفاشمو ببندم صدای گوشیم بلند شد
پوفی کشیدمو بعد بستن هول هولکی بند کتونیم
از داخل کیفم که یه خربار وسایل داخلش بود گوشیمو پیدا کردم و به صفحه ش نگاهی انداختم با تعجب و گنگی به شماره ی ناشناسی که زنگ میزد نگاهی کردم تردید داشتم برای جواب دادن
اما لحظه ی اخری جواب دادم گوشیو دم گوشم گذاشتم و با صدای ارومی گفتم:الو..
همین که از جانب من حرفی شنید شروع به حرف زدن کرد
یه خانوم بود
با صدای تو دماغیش که کلی ناز چاشنیش کرده بود گفت:سلام روزتون خوش
با تعجب سلامی کردم که ادامه داد
_من محمدی هستم ساره محمدی از شرکت....تماس میگیرم مثله اینکه چند روز پیش فرم برای استخدام پر کردین؟...
با هیجان وصف نشدنی ای دستانم و مشت کردم و سعی کردم اروم باشم خونسرد و اروم لب زدم:بله فکر کنم دو روزی میشه چطور مگه...
هوم ارومی گفت و در ادامه اش گفت:خب مثله اینکه درخواستتون قبول شده...قرار بود که چند روزه دیگه خبر بدیم ولی رئیس تا رزومه ی کاریتونو دید به بنده اطلاع دادن که بهتون خبر بدم استخدام شدین
باورم نمیشد بعد چند وقت بلاخره کار پیدا کرده باشم
با خوشحالی که درون صدایم موج میزد گفتم:راست میگین یعنی واقعا قبولم کردن
بلافاصله بعد من جواب داد
_بله قبول شده میتونین از امروز تشریف بیارید البته امروز و به اختیار خودتون میزاریم ولی از فردا ساعت ۸ صبح اینجا باشین تا من روش کارتونو بهتون توضیح بدم...
دستامو و جلوی دهنم گرفتم و با هیجان جواب دادم:بله بله متاسفانه من امروز خیلی سرما خوردم اگه اشکالی نداره از فردا بیام...
_مشکلی نداره ایشالله هر چه زودتر خوب بشین...پس فردا سر ساعت شرکت باشین..فقط لطف کنین ادرستونو کد پستی بفرستین که با پست لباس فرمتونو براتون بفرستیم....
با پایم به زمین ظربه زدم و با هول شدگی گفتم:بله مرسی یادداشت کنین خیابون....
بله همینه لطف کردین
_خواهش میکنم...خب من دیگه وقتتونو نمیگیرم خداحافظ...
_ممنون خدافظ
تا گوشیو قطع کرد با جیغ پریدم بالا و دستامو به هم کوبیدم خدایا شکرت زحمتام به هدر نرفت...
***
با فین فین نگاهی به سارا کردم که مثله عجل معلق بالا سرم وایساده بود
تا سرمو بالا اوردم لیوان اب جوشی که همراه با نعناع پونه درست کرده بود و سمتم گرفت
با عجز نگاهش کردم...میدونست از این دمنوش خوشم نمیاد...
با تخسی لیوان سمتم گرفت و گفت:باید بخوری اونجوری نگاه نکن خودتو تو ایینه دید خدا نکنه ولی شبیه میت شدی
از بس فین فین کردی عصابم داغون شده بخدا...چرا یه زره حرف گوش نمیدی...چند ساعته خوبت میکنه بیا دختر...
پشت چشمی براش نازک کردم از گوشه چشم نگاهی بهش انداختم و با اکراه لیوان حاوی از پونرو ازش گرفتم
در حال که زیر لب غر میزدم جرعه ای ازش خوردم دهنم به تلخی و بوش عادت نکرده بود همین که خوردم صورتم از بدمزگیش جمع شد
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

poneh._.nh

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
73
269
مدال‌ها
1
سارا بالشت روی مبل و سمتم پرت کرد با بدجنسی گفت:نگاه کن توروخدا انگار بهت وایتکس دادم بخوری احمق برات خوبه بخور...
با غیض رومو ازش گرفتم.و با صدایی که از شدت سرفه گرفته بود گفتم:وایتکس میخوردم بهتر بود میدونی دوست ندارم از قصد هر وقا مریض میشم یه سماور پر از اینا میدی بهم...
خنده ای سر داد دستاشو به پشت روی مبل گذشت و گردنشو خم کرد سمتم و گفت:حالا اینو ولش کن...چجوری با این وضع میخوای بری سرکار...
دقیقا حرف خودمم بود سرما خوردگیم از همه ی دفعه ها از شانس بدم شدید تر بود...
سری به معنای نمیدونم تکون دادم و با خستگی چشمامو بستم
_جون کندم تا این کارو پیدا کردم با این وضع باید برم وگرنه اگه از همین روز اول نرم اتو دستش دادم برای اخراجم...فوقش تا برگشتم استراحت میکنم
چون چشمام بسته بود واکنششو ندیدم ولی صداش اومد:باورت میشه خیلی خوشحال شدم نری این کارتم مثله این یکی کنیا...دو روز نشده اخراجت کنن
با یاد اوری اون اتفاق هم حرصم میگرفت هم خندم...
خنده ی رو لبمو که دید گفت:بایدم بخندی خانوم خانوما....زدی پسر طرفو به اون دسته گلی ناقص کردی...تازه طلبکارم بودی
با خنده دستمو به چشمام کشیدم
با لحنی حاوی از خنده گفتم:نباید از اول بهش رو میدادم بخدا...
خل و چلی زیر لب گفتو خندید
۶ ماه پیش تو خونه ی یک پیرزنی کار میکردم که نیاز به پرستار داشت چون پسر نداشت سریع قبول کردم چون زیر نگاهشون معذب میشدم تا اینکه یروز نگهبان جلوی در ازم خواستگاری کرد انقدر بی موقع و با ادبی گفت که ازش حرصم گفت تو اون لحظه فقط میخواستم که دونصفش کنم
وقتی جواب نه رو بهش گفتم با پرویی تمام تو چشمام زل زدو گفت:فکر کردی کی هستی که جواب رد میدی چیزی که ریخته دختر نخواستیم تا این جملرو شنیدم خونم به جوش اومد این یارو هم خر و میخواست هم خرما رو
با دسته بیلی که بغل باغچه بود حمله کردم سمتشو بیلو کوبوندم تو سرش
دلم خنک شد ولی تا خون روی سرشو دیدم فشارم افتاد شروع کردم به خودم فحش دادن نه تنها اخراج شدم بلکه تا چند رور خانوادش میرفتن و میومدن جلوی در خونه تا بلکه یه چیزی عایدشون بشه وقتی دیدن از من آبی گرم نمیشه دیگه خودشون خسته شدن
تعجب کردم که چرا شکایت نکردن ولی اخرش به نفع من شد
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین