جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [تقاطع زندگی] اثر «پونه رشیدی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط poneh._.nh با نام [تقاطع زندگی] اثر «پونه رشیدی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,271 بازدید, 64 پاسخ و 16 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [تقاطع زندگی] اثر «پونه رشیدی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع poneh._.nh
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط NIRI
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

poneh._.nh

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
73
269
مدال‌ها
1
خدای من خیلی قشنگ بود...
چقدر خوب که اومدم اینجا...منم توی خونه کلی گل داشتم...ولی به این باغچه عظیم نمیرسید...
سحر که نگاهمو دید لبخندی زد و گفت:هی دهنت و ببند مگس نره توش
لبخندی زدم و با بهت گفتم:خیلی اینجا قشنگه...باورم نمیشه...
همیشه ارزوم همچین چیزی بود...یه خونه با باغچه ی پر از گل جورواجور
_بابام قبل مرگش به اینجا خیلی میرسید بعد مرگشم من اینکارو انجام دادم...
برای زنده موندن روحش...همیشه میگفت ادم وقتی روحش زنده میشه که اینجارو ببینه بوش رو استشمام کنه
تازه ما یه گل خونه پشت باغ داریم...ولی اول باید بریم تو یه چیزی بخوریم تا از گشنگی تلف نشدیم بخوریم تا بعد چایی خوردنی بیایم اینجا
 
موضوع نویسنده

poneh._.nh

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
73
269
مدال‌ها
1
سری تکون دادم و همراهش هم قدم شدم...
توی خونه ای به این بزرگی اونم تنها نمیترسید....درسته که خود منم نمیترسیدم ولی خب خونه کوچیک و نقلی من در برابر خونه ی ای به بزرگی و عظیم بودن اون هیچ بود...
از باغ که گذشتیم خونه ای با نمای چوبیه سفید نمایان شد...
معلوم بود قدیمیه ولی فقط از طرحش مشخص بود دیواره هاش و پنجره ها قهوه ای روشن بود...
خیلی قشنگ بود...دلباز و زیبا...
گل های اویزون از پنجره ها ه انقدر بلند شده بودن دور تا دور خونه روی دیوارهاش پیچیده بود و زبباییش و دوچندان کرده بود...
سحر با دسته کلیدی که داشت یک کلید بزرگ مشکی از بینشون در اورد...
رفت سمت و در و بعد چند ثانیه باز کرد...
برگشت طرفم و به من اشاره کرد که برم
لبخندی زدم و وارد خونه شدم...
وایی خیلی قشنگ بود...
دکور خونه یاسی و سفید بود...
وارد خونه که میشدی...
یک راهروی کوچیک بود که کلی دکوری و گلدون به همراه جاکفشیه بزرگی همراه داشت
کاغذ دیواری های یاسی و سفید راه راهی...
از راهرو که میرفتی پذیرایی بزرگی بود که دو دست کاناپه سفید با کوسن های یاسی گل دار بود
لوستر بزرگی سفید رنگی با چراغای زرد و سفید که خونرو زیبا تر کرده بود
از تمام سقف ها قلاب اویزون بود که گلهای بزرگی ازش اویزون بود
 
موضوع نویسنده

poneh._.nh

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
73
269
مدال‌ها
1
این خونه به تنهایی بهشت بود
پله ی بزرگی که میخورد به بالا فکر کنم اتاقا اونجا بود...نرفتم ولی حدس میزدم اونجا باشه
داشتم خونرو وارسی میکردم که صداش از پشت سرم اومد
_چرا سر پا وایسادی...بیا بشین یه شربت توم بدم خنک شی...
با لبخند چرخیدم سمتشو به دو تا لیوان که حاوی اب پرتقال بودن نگاه کردم...
واقعا به همچین چیزی نیاز داشتم...هوا انقدر گرم شده بود با اینکه بهار بود...انقدر اتش داشتم که سریع رفتم شربت و برداشتم و یک نفس سر کشیدم...
آخیشششش...خنک شدم...
سحر با خنده نگاهم کرد که با نیش باز نگاهش کردم

_چی میخوری سفارش بدم؟من که روده کوچیکم داره بزرگ رو میخوره...

با بیخیالی تره از موهامو گرفتم و بین دستام پیچ دادم و گفتم:نمیدونم هر چی میخوری منم میخورم...

باشه ای زیر لب گفت و تلفن روی میز و برداشت از مکالمه هاش فهمیدم که پیتزا سفارش داده
عاشق پیتزا بودم خیلی وقت بود نخورده بودم
سحر از روی میز کنترل tv برداشت و گذاشت روی پاهام
سوالی نگاهش کردن که گفت:
من میرم یه دوش بگیرم بوی گند گرفتم از بس گرمه...بیا کنترل هست تنقلاتم روی میز هست...چیزی خواستی از یخچال بردار مدیونی اگه غریبی کنی

این دختر دیوونس ولی ادن وقتی پیششه حالش خوبه...
خنده ای سر دادم سری تکون دادم و که با لبخند رفت طبقه بالا
 
موضوع نویسنده

poneh._.nh

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
73
269
مدال‌ها
1
کنترل برداشتم زدم ماهواره...
اوففف حوصلم سر رفت...با کلافگی دستی به پشت گردنم کشیدم و بلند شدم
نگاهی به در دیوار انداختم کنجکاو بودم...
یا بهتره بگم فضولی کردن...
کلی قاب عکس تو راه رو بود...از پیرمرد و پیرزن گرفته تا جوونا
یه عکس دست جمعی از یه خانواده شلوغ بود که توی اون عکس سحرم بود که دستشو دور گردن زن مسن و شیک پوشی
توی عکس همگی شاد بودن و لبخند عظیمی روی لبای همشون مشخص بود
چقدر قشنگ بود...
خانواده....چیزی که من باهاش غریب بودن ناخوداگاه بغضم گرفت...چرا من از این عکسا نداشتم...
سرمو به طرفین تکون دادم و اشکی که قصد پایین اومدن داشتم با سر انگشتام مانع پایین اومدنش شدم
 
موضوع نویسنده

poneh._.nh

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
73
269
مدال‌ها
1
اشکای روی گونمو پاک کردم دستی به صورتم کشیدم...
بی خانواده بودن خیلی درد بدیه...
وقتی میبین یه حامی پشتت نیست تا ازت دفاع کنه
مهر مادری که تورو از محبت بی نیاز کنه...
شبایی که سرتو روی پاهاش بزاری و نوازشتت بکنه موهامو شونه بکنه...همه ی اینا مثله عقده تو دلم مونده بود...
و مطمئنا هیچ وقت قرار نبود ردشون پاک بشه...

از زبان راوی:

رو به روی پنجره قدی که از انجا کل شهر زیر پایش بود ایستاد...
دستاشو در جیب شلوارش فرو برد سرش رو پایین انداخت...
دوست نداشت کسی خلوتشو بهم بریزه...سکوت بهش تمرکز بیشتری میداد ولی امروز نمیشد...مثله اینکه صداهای درونش ساکت نمیشدند...
کلافه دستش را از جیبش بیرون اورد و به پشت گردنش دستی کشید...
مثله همیشه وقتی عصبی و کلافه میشد...گردنش تیر میکشید و عضلات تنومندش منقبض میشد...
اخمهایش را در هم کشید...چشمانش را بست...
دوباره در خلسه ای که خودش ساخته بود فرو رفت مثله اینکه فکر و خیال دست از ان برنمیداشتن...
شایدم خودش نمیخواست...خودش مغزش را ازاد نمیزاشت....
 
موضوع نویسنده

poneh._.nh

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
73
269
مدال‌ها
1
هنوز چشمانش بسته بود که صدای پایی از پشت سرش شنید ولی قادر به برگشتن نبود...
بی حرف به چراغ های ریز و درشت شهر نگاه کرد...
صدای قدم ها نزدیک تر شد و شد تا بهش رسید درست پشت سرش ایستاد...
بوی عطر سرد ملایمی در بینیش پیچید خوب میدونست این عطر مطلق به چه کسی است...
_همونطور که گفتی انجام شد...
بلاخره قصد برگشتن کرد عقب گرد کرد...
به مرد رو به رویش خیره شد سری تکون داد و دوباره نکاه ازش گرفت
که ادامه داد
_نمیخوای چیزی بگی؟اصلا بگو قدم بعدی چیه؟
بلاخره زبون وا کرد به تن صدای اروم ولی خشن و جدیش گفت:کیارش فعلا قدم بعدی ای در کار نیست...بنظرم این تلنگر از جانب من خوب حالش رو جا اورده...ولی اگه هرز بره بازم اجراهای جدیدی براش داریم...هوممم
کیارش نگاه نگرانی بهش انداخت و دستانش رو در هم گره زد...
نمیدانست بگه یا نه...تردید داشت...
_حرفتو بزن!!!
سریع نگاهش کرد مگه میشد چیزی از اون مخفی بمونه...
تعلل کرد...ولی بلاخره زبان وا کرد و گفت: مطمئنی که قصدشو داری...من فکر میکنم یه جای کار میلنگه...
بدون نگاه کردن بهش جعبه ی سیگار مارک دارش را بیرون اورد و یکدونه ازش برداشت...بین لبهایش گذاشت...
با فندک درون دستانش سیگار را روشن کرد و پک عمیقی بهش زد..کامل حرفه ای و ماهرانه...
به کیارش نیم نگاهی انداخت و ادامه داد:کیارش من بی گدار به اب نمیزنم...و بدون نقشه پیش نمیرم...فکر کنم تو این مدت خودت کلی چیز یاد گرفته باشی مگه نه؟!…
کیارش خوب میدونست که حق با اونه مگر میشد ""آرشان سپهری"" بدون نقشه پیش بره...
اون همیشه نقشه های حرفه ای اجرا میکرد...
 
موضوع نویسنده

poneh._.nh

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
73
269
مدال‌ها
1
سری تکان داد و خیره بهش نگاه کرد که سنگینی نگاهش را خوب حس کرد...
ولی برنگشت...جلوی صورتش را حاله از دود گرفته بود فرم صورت جذابش را جذاب تر کرده بود
پنجه هایش را درون موهایش فرو برد و شقیقه هایش را فشار داد
کیارش که متوجه این کارش شد سریع به طرفش رفت گفت:تو چرا حرف گوش نمیدی...سیگار برات خوب نیست...لجبازی و بزار کنار)…!
بی توجه به حرفای کیارش دوباره پک عمیقی بهش زد که کیارش عصبی رفت جلو سیگار را از بین لبانش برداشت روی پارکت های قهوه اس رنگ زمین انداخت
عصبی شد به طرفش برگشت:کیارش میشه دخالت نکنی؟
تنها چیزی که این میگرن کوفتیو خوب میکنه همین لعنتیه...
کیارش خودش خوب میدونست ولی سیگار برایش خوب نبود...
همان سرفه های مکرر پشت سر همش را شنیده بود...خوب میدونست که برای همین هستش...
 
موضوع نویسنده

poneh._.nh

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
73
269
مدال‌ها
1
عقب ایستاد این مرد زخم دیده بود تمام نفرت و خشمش را با انتقام خاموش میکرد...اتش انتقامی که درونش را فرا گرفته بود و هیچ جوره قصد خاموش شدن نداشت...از گذشته تلخی که دیده بود و از خشمی که الان دورش را احاطه کرده بود...دستی به صورتش گرفت و پوفی کرد...با این مرد بحس کردن فایده نداشت...
عقب رفت روی مبل چرم قهوه ای پشت سرش نشست...
تکیه داد و ساعدش را روی چشمانش قرار داد...از صبح سر پا بود و تنش را خستگی فرا گرفته بود
نگاهی به آرشانی که هنوز صامت رو به روی پنجره ایستاده بود نگاه کرد
بی شک استوار ترین مردی بود که دیده بود قطعا خودش زیر بار این نفرت و زخم کهنه دووم نمیاورد...
با صدای زنگ گوشی چشم باز کرد و نگاهی به دور و بر انداخت...
 
موضوع نویسنده

poneh._.nh

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
73
269
مدال‌ها
1
که ثانیه ای بعد صدای آرشان در گوشش پیچید...
_مال منه...
بعدم نگاه از او گرفت و شروع به حرف زدن با گخاطب پشت تلفنش شد
کیارش موشکافانه نگاهش کرد تا چیزی از حرف هایش بفهمد...
_بگو............نه یعنی نه مرد حسابی تو حرف تو گوشت نمیره نه؟...........گفتم فقط وقتی به این گوشی زنگ میزنی که نتیجه درست و حسابی گرفته باشی بعد تو دست از پا دراز تر برگشتی؟.............تا وقتی که نفس بکشه صدای نفساش مثله ناقوص مرگ تو گوشم میپیپه فهمیدی؟.................فکر نکنم چیزی گفتم که نفهمی..............خب................من نمیدونم بهت گفتم نتیجه چی شد...انقدر دست دست نکن...........خیلی خب............باشه...............نه فعلا.
گوشی را از گوشش فاصله داد و پایین اورد...سرش را پایین انداخت و قدمی به عقب برداشت....
دستان مشت شده اش را ارام ارام باز کرد و به طرف اتاق کارش راه افتاد
کیارش تا این حرکت را ازش دید بلافاصله پشت سرش راه افتاد
 
آخرین ویرایش:
  • لاو
واکنش‌ها[ی پسندها]: fatemeh-
موضوع نویسنده

poneh._.nh

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
73
269
مدال‌ها
1
آرشان که صدای قدم هایش را شنید به سرعتش چرخید سمتش
کیارش چون انتظار این حرکت را نداشت با صورت به آرشان خورد
قد آرشان کمی بلند تر بود و کیارش تا گردن او بود
شاید یکم بالاتر کیارش که از درد صورتش جمع شده بود با غیض به طرف آرشان که خونسرد و جدی تیز بینانه اورا زیر نظر گرفته نگاهی انداخت
انقدر خیره نگاهی کرد که قدمی به عقب رفت و شانه ای بالا انداخت
آرشان دستی به ته ریشش کشید و گفت:چرا دنبالم میای...تو حرف زدی منم گوش دادم و بهت گفتم...برو دنبال کاری که بهت سپردم...یالا.
کیارش گلافه از بحثی که پیش انداخته بود نگاهی بهش انداخت بحث کردن با این مرد بی فایده بود به هر باید اطاعت میکرد و چاره ای نداشت
تا خواست دهانش را باز کند آرشان به سرعت وارد اتاق شدو در را محکم پشت سرش بست...این کارش یعنی اینکه بحث را بیشتر از این ادامه نده...
کیارش قدم های رفته اش را برداشت با برداشتن کت و گوشی اش به طرف در پذیرایی رفت...با پوشیدن کفش هایش در راباز کرد و با صدای بلندی خدافظی کرد و از خانه بیرون زد...
آرشان که تمام مدت از حیاط اورا زیر نظر داشت با خارج شدنش از حیاط از پنجره فاصله گرفت و طرف میزش قدمی برداشت...
نگاهی به قاب عکس روی میزش کرد...دوباره همان حس...دستی به چهره زن در تصویر کشید...دوباره صدایی در ذهنش اکو شد"انتقام"
 
  • گل
واکنش‌ها[ی پسندها]: fatemeh-
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین